چهارشنبه، دی ۱۰

«فاجعه» كسب و كار ماست

اين روزها تنها نوشته‌هائي كه از تلخي زهر مار هستند را تا انتها مي‌خوانم. مثل اين:

محمد قوچاني: بدترين حادثه اي كه براي سياستمداران در شب انتخابات مي تواند رخ دهد، فاجعه اي از جنس همان چيزي است كه مردم بم پنجم دي ماه 82 با گوشت و پوست خويش حس كردند؛ اما حتي فاجعه نيز براي سياستمداران مي تواند در قامت فرصت ظاهر شود:

1 _ نيمروزي از زلزله گذشته است. نيمروز جمعه روز آسايش سياستمداران است اما شبكه هاي خبري، خبر از آرامش نمي دهند. اينك سياستمداران بايد فرصت ها را دريابند. آنان كه به هنگام رقابت هاي انتخاباتي شهره به ساده زيستي بودند، اكنون نيز بايد ساده و صميمي در ميان مردم بم حضور يابند. اما نمي دانند واكنش مردم به موقعيت بغرنج شان چيست؟ آيا همچنان استقبالي گرم به عمل مي آورند يا روي برمي گردانند؟ پس ترجيح مي دهند با نشان دادن اضطراب خويش از پس دوربين ها دردمندي شان را نشان دهند. آنان دچار چالشي دروني هستند: حضور، تداوم نفوذ سياسي است يا آغاز افول موقعيت سياسي؟ مشورت مشاوران هم با وجود هوش سياستمداران جز بر بي عملي ايشان نمي افزايد . بيرون از اين چالش اما آوارها و نيز جسدها تنها چيزي است كه از بم مانده است.

2 _ شامگاه سپري مي شود. شنبه روز بي خبري روزنامه هاست كه ايران و جهان سه روز جمعه و شنبه و يكشنبه را در تعطيلات به سر مي برند. اما آقاي سردبير فردا تيتر خوبي دارد و عكس هايي كه در اوج فاجعه، هنرآفريني مي كنند. روزنامه نگاري پيشه بي رحمي است. روزنامه ها در اوج فاجعه بهتر از هميشه مي فروشند. قلم ها در اوج فاجعه بهتر مي نويسند. سردبير آدم بي رحمي نيست اما زيرلب به تلخي زمزمه مي كند كه فاجعه كسب و كار ماست.

3 _ جلسه مجلس برقرار است. نوبت ناطقان پيش از دستور است. ناطقاني كه احتمالاً به زودي كرسي نطق خويش را از كف مي دهند. پس بايد بجنبند در شب انتخابات. نقشه ها نقش برآب شده اند: رد صلاحيت هاي گسترده مي توانند در سكوت زير آوار زلزله صورت گيرند (همچنان كه استيضاح هاي مهم در شب هاي فوتبال موفق ترند) اما اعتراض هاي گسترده به اين رد صلاحيت ها در روزهاي فاجعه جز دشنام به خلق نيست و جز دشنام از خلق فرجامي نخواهد داشت.پس بايد از فاجعه فرصت ساخت. فرصتي براي اثبات كارآيي و كارآمدي خويش. آقاي نماينده به پاي تريبون مي رود: ضمن عرض تسليت به مردم داغ ديده بايد بگويم اگر دموكراسي بود زلزله نبود... اگر اصلاح طلبان، بي كفايت نبودند ساختمان ها فرو نمي ريخت... اگر هر دو جناح نبودند مردم و فراكسيون مستقل ها مي دانستند چه بايد بكنند... اگر ...

4 _ رقباي جناح اكثريت تا آنها تصميم بگيرند، راهي مي شوند. اقليت قرار است رئيس جمهور بعدي را انتخاب كند و به رأي مردم نياز دارد. پس چه فرصتي بهتر از اين فاجعه كه هم ثوابي ببرند و هم رأيي از آن خود كنند. حزب اقليت همانند حزب اكثريت پوپوليست است. در چالش هاي روشنفكرانه فرصت ها را از كف نمي دهند و ناگهان در ميان فاجعه فرود مي آيند. آنان كه روزي مردان آرمان ها بودند اينك چهره اهالي واقعيت را به خود مي گيرند. از آسمان صاف به زمين شكاف برداشته فرود مي آيند و بدون آنكه در برابر دوربين مشعوف يا مضطرب شوند راهكارهاي روشن مي دهند. مي خواهند به مردم اعلام كنند اگر جناح اكثريت فقط اهل حرف است آنها اهل عمل اند. با وجود اينكه سياستمداران جناح اكثريت ادعا مي كنند نيازي به رأي مردم ندارند اما مشتاقانه به دنبال محبوب شدن هستند. و اينك در اوج فاجعه اين حس را بر شقيقه هايشان احساس مي كنند. بيرون از اين حس اما آوارها و نيز جسدها تنها چيزي است كه از بم مانده است.

5 _ رهبران اپوزيسيون هم در اين ميان سهمي دارند. از سويي بر بي كفايتي داخلي اصرار مي ورزند و از سوي ديگر يادآور مي شوند اگر آنان پيش از فاجعه در محل حادثه حضور داشتند چنين اتفاقي رخ نمي داد. زلزله از نظر آنان نه فقط پديده اي علمي و طبيعي كه فرآيندي سياسي و اجتماعي است: زلزله انباشت انرژي هاي نهفته، نيروهاي سركوب شده و نيز اپوزيسيون سرخورده (چيزي در رده آه مظلوم!) است.

6 _ ماهواره هايي كه دور زمين ترك خورده بم و دل شكسته مردمش مي چرخند اما آنان را همچون هميشه هشدار مي دهند كه مبادا كمك هاي انسان دوستانه راهي انبارهاي حكومت شوند. هواداران روش هاي براندازانه همان گونه مرثيه مي خوانند كه «سرود» و حاميان روش هاي محافظه كارانه آن گونه مويه مي كنند كه «سرور». زلزله كم هزينه ترين روش تغيير است! چه به خداي طبيعت معتقد باشيد و چه به خداي تاريخ. چه راست باشيد چه چپ پس هر فاجعه اي فرصتي است و در هر فرصتي، سياستمداراني حاضر.

7 _ اهل قبور هم گرچه نسبتي با سياست ندارند، بي نصيب از فاجعه نيستند كه خود در حكم صاحب عزا شناخته مي شوند. اينان با خود جنازه ها سر و كار دارند. آمار بسيار است پس بر هر چند نفر يك آئين جاري مي شود. مومن باشي يا نه، به آئين اهل ايمان مدفون مي شوي. كسي از ايمان تو نمي پرسد كه اگر هم بپرسد جوابي نمي شنود. بر اين مردگان بي كفن مي توان نماز خواند و بي قبر مي توان فاتحه خواند و بي مجلس اشك فشاند و بي اشك در خاك كرد. اهل قبور اما روز درازي دارند.

8- ديپلمات ها در جمع سياستمداران بيش از همه از فجايع، فرصت ها مي سازند. تماس هاي تلفني برقرار مي شود، ويزاها بي اعتبار مي گردند، آدم ها و سگ ها به سفر مي روند تا انسان ها را نجات دهند. اما نه فقط براي خاك برداري كه در عمق نگاه ديپلمات ها همچنان سياست از زندگي درخشان تر است. ديپلماسي پينگ پونگ در چين رابطه اي با آمريكا آفريد و اينك ديپلماسي زلزله گونه اي ديگر از آن است. اين پتوها و آن چراغ ها فقط زمستان بم را گرم نمي كند يخ هاي سياست خارجي ما را هم چه بسا آب مي كند.

9- شاعران شعرهاي زيبا مي خوانند و عكاسان عكس هاي زيباتر مي گيرند. نويسندگان، مقالات دل انگيز مي نويسند و فيلسوفان تئوري هاي شگفت انگيز مي آفرينند. روزنامه ها شمارگان خويش را افزون مي كنند و رسانه ها ساعات پخش خويش را ناتمام مي سازند. اما هيچ مرده اي زنده نمي شود.

10- مي دانم تلخ نوشته ام. نمي دانم نوشته ام چاپ مي شود يا نه. پس من نيز نوشته ام تا چاپ شود كه در اين خيل اداي وظايف، من هم وظيفه اي را انجام داده باشم. من هم حرفي زده باشم. من هم فرصتي ساخته باشم. تا به امروز 6 روز از فاجعه گذشته است. در پي فرصتي بودم تا من نيز از فاجعه فرصت بسازم. همه ما فرصت را دوست داريم. همه ما، حتي آنان كه صدها فرسخ از سياست و حاكميت دورند، سياستمداريم. پس همه مي كوشيم فاجعه را به فرصت تبديل كنيم. حتي اگر 6 روز در برابر اين ميل ناتمام مقاومت كنيم. يكي بر دولت مي تازد، ديگري از دولت دفاع مي كند، يكي به فكر ديپلماسي است، ديگري در فكر خنثي كردن همان ديپلماسي است، از دل فاجعه اوريانافالاچي، (خبرنگاري كه براي همه جنگ بلا بود و براي او طلا) جورج بوش، (سياستمداري كه موقعيتش را به عنوان فاتح كابل و بغداد مديون 11 سپتامبر است)، حامد كرزاي، (رئيس جمهوري كه رياستش را بر جمهوري وامدار طالبان است)، و... در مي آيد اما از پس فاجعه، فرصتي براي قربانيان آن فراهم نمي شود. تصوير غم بار اين تراژدي البته مانع از آن نمي شود كه سياستمداران را به سيلي بيرحمانه اي بنوازيم كه اول بايد خود را با اين سيلي تر از خواب سياست بيدار كنيم. قصه ما همان داستان مسافران بيضايي است كه در اوج فاجعه مرگ، جشن تولد يك زندگي جديد؛ ازدواج را فراهم آورد كه مرده مرده است و زنده بايد زندگي كند. اما فراموش نكنيم كه همه ما در اوج فداكاري، مصون از رياكاري نيستيم. آنجا كه فاجعه به فرصت تبديل شود فاجعه اي مكرر زاده مي شود.فاجعه اي كه از پس فاجعه مي آيد.



Mc'Be: خوب كه نگاه كنيد، همه‌ي ما به دنبال ساختن فرصتي از اين فاجعه هستيم؛ كيارستمي الان رفته بم، براي چي؟ (گفته باشم؛ من خيلي بهش علاقه دارم، اما خب، منظور چيز ديگه‌ست) عابدزاده تازه از بم برگشته، براي چي؟ فقط خاتمي و خامنه‌اي نيستن. من با اين وبلاگ، خامنه‌اي با رفتن به بم، و دادن اون تذكرات مسخره و ابلهانه در مورد چادرهاي امداد؛ همه‌اش براي استفاده از فرصتي در فاجعه‌ست. اگر خوب نگاه كنيد، مي‌بينيد؛ كمتر پيش مي‌آد كه به اين ساده‌گي و سهل‌الوصول وجدان‌مون رو راحت كنيم! در حالي‌كه هميشه چيزهائي براي وجدان‌درد بايد باشه، به‌خصوص براي ما كه فجايع زيادي رو جلوي چشم‌مون داريم، اما كمتر مي‌بينيم‌شون.

سه‌شنبه، دی ۹

سخني از اعماق فاجعه

مرتضي پاريزي: مسئله‌ي اصلي براي بازمانده‌گان حادثه، زنده ماندن و جان به‌در بردن نيست، براي كسي كه حتي تا صد عضو خاندانش را از دست داده است، ممكن است در آينده‌اي دور، اميدي براي بهبود داغ و زخم باشد، اما باور كنيد، تكيه كلام عمده بازمانده‌گان در كوچه پس كوچه‌هاي بم، آرزوي مرگ است و مرگ.. از زني كه خاك بر سر مي‌ريزد و ضجه مي‌زند تا معلمي كه يله و تنها، حتي روي‌اش نمي‌شود براي گرفتن كرايه‌ي راهش تا مركز استان، به كسي التماس كند. مي‌دانيم و كاش باور كنيم براي كسي كه هستي‌اش را از دست داده است، نفس كشيدنِ تنها، شوقي بر نمي‌انگيزد...

مهم‌تر از همه كارهائي كه تاكنون شده است، برنامه ريزي براي تداوم كمك‌ها و تزريق اميد به آينده در دل‌هاي پاره پاره‌اي است كه نه تلويزيوني دارند براي ديدن اخبار بشردوستي‌هاي داخل و خارج و نه حوصله‌اي دارند براي شنيدن بوق و كرناهاي برخي مدعيان...

براي آنان كه هنوز مي‌توانند نفس بكشند؛ ادامه تحصيل فرزندشان در مدرسه، يافتن سرپناهي براي زندگي و بهره‌مندي از حداقل امكانات زيستن، رويائي دور و دير است و كمترين همت ما و شما مي‌تواند تقويت اين خردك اميدهاي جامانده در خرابه‌هاي بم باشد. [ادامه مطلب]

دوشنبه، دی ۸

فريبت مي‌دهد

امروز خامنه‌اي رفته بم.. هي مي‌نوشتم، هي پاك مي‌كردم.. مي‌نوشتم، پاك مي‌كرديم.. اينقدر عصباني و شكست‌خورده‌ام و نوميد، كه ديگه تواني ندارم براي... فحش‌هام رو البته هيچ‌وقت اينجا نمي‌نويسم... هيچ بهانه‌اي ندارم، اما زمستان رو بخاطر دارم و زمزمه مي‌كنم..

یکشنبه، دی ۷

سفري به عمق فاجعه

مرتضي پاريزي: به اتفاق آن سه تن همراه، مي‌رويم و هزاران جنازه پيچيده شده در پتو، از كنار پاهاي‌مان مي‌گذرند، جنازه‌هائي كه پاهاي بي‌كفش و جوراب‌شان از پتوهاي خون‌آلود بيرون زده است و عمدتا در همان حالت خواب، يا ترس از فرو ريختن آوار، خشك شده‌اند. در گرمائي كه اندك اندك بيشتر مي‌شود، بوي تعفن اجساد، بيشتر مي‌شود، از بالاي سر نعش دو دختر كوچولوي چهار پنج ساله كه مي‌گذرم به محمد مي‌گويم: اين تصاوير را بگير.. دوربينش را روشن مي‌كند و مشغول مي‌شود، پيرمردي كه آنطرف‌تر، ما را مي‌پايد به گمان اينكه ما خبرنگاريم با صداي گرفته‌اي مي‌گويد: اگر مي‌خواهي شام غريبان را ببيني، برو آنطرف. مير دستش را كه نگاه مي‌كنم، انبوه جنازه‌هائي را مي‌بينم كه بي‌هيچ همراهي روي زمين رها شده‌اند، انگار منتظر نوبت‌اند تا لودرها زودتر گودالي حفر كنند و در خاك آرام بگيرند... ادامه‌ي مطلب

شنبه، دی ۶

زندگي در زير آوار

شايد اگر در كنارشان بودم، كمكي از دستم برمي‌آمد. بيشتر دوست داشتم جاي خودشان بودم تا كنارشان. در زير آوار مانده، در سرما، شب اول را با ناله سپري مي‌كردم، ناله‌اي كه هر از گاهي، نمي‌دانم خواب از چشمم مي‌ربايد، يا خوابي شايد ناله را از نهادم مي‌ستاند، اگر نامش خواب باشد ــ چنين خوابي تجربه ندارم. سنگ و آجرهائي، در ميان توده‌ي خاك؛ خاك كه سرشت شهرمان را مي‌سازد، بر سر و سينه و ديواره‌اي كه بر پايم افتاده، ساعتي ديگر جانم را مي‌ستاند، و اندوه از دست دادن خانواده را هم. با تمام اين احوال، خدا را شكر مي‌كنم كه جاي آن مردي ــ يا شايد زني، من كه نديدم ــ نيستم، كه خاك و سنگ‌ريزه را از روي انگشتان پايم پس مي‌زد و گاهي با هراس بالا و پائين مي‌كرد. شايد مي‌خواست بداند؛ مرده‌ام يا زنده. من اگر مي‌توانستم هم انگشتم را تكان نمي‌دادم؛ كه چه شود، آنگاه كه همه بوديم، آن بود، حال اگر همه مرده باشند، مي‌خواهم چه كنم؟! شايد هم مي‌ترسيد؛ كه آسيبي برساند، وضع از اين هم بدتر شود. نه، وضع از اين بهتر نمي‌شود! من اگر جاي او بودم؛ جاي او كه ناله‌ها را تحمل مي‌كرد، چه مي‌كردم؟ شب بود، ناله‌ها خوابي برايش نمي‌گزاشت. ناله‌ها نمي‌دانم از آوار بود يا از جان‌هاي زير آوار، هر چه بود چون روحي سرگردان در شهر ويران ما مي‌پيچيد، تا آنجا كه گوشه‌ي دنجي در سينه‌ي او منجمد مي‌شد. زير آوار بودن لذتي دارد كه همه عمر از آن بي‌بهره بوديم. ندانسته حماقت كرديم و آرزو كرديم؛ جاي او باشيم كه ناله‌ها را به خاطر مي‌سپارد. خدا را شكر كه دعايمان به سنگ سرد نشست و هنوز زير آواريم!

پيش از سحر اما شهر، شهر مرده‌ها شده بود. ناله‌ها كه تنها بازمانده از زنده‌گي زير آوار بود هم از بين رفت، و ماندند آنها كه به زنده‌گي ميان مرده‌ها عادت دارند! دو هزار سال بود كه اين مردم در همين شهر زنده‌گي مي‌كردند، با هم آشيانه‌اي از صبوري ساخته بودند، دو هزار سال بود كه اين تمدن با ابتدائي‌ترين تسليحات ساختماني برپا و قرص بود، دو هزار سال بود كه مردم هر گونه نشانه‌اي از مرده‌گي را از خود دور مي‌كردند، اما سرانجام زماني كه با زنده‌گي زير آوار خو گرفتند، آن شد كه سرنوشت محتوم همه‌ي ماست، تا آنگاه كه از زير توده‌هاي سنگي‌ي قلب و روح و ذهن فرسوده‌مان به در آئيم، و زنده‌گي كنيم، زنده‌گي كنيم آنچنان كه در همه تاريخ مي‌كرديم، نه اين‌گونه در زير آوار.

زلزله

واقعاً قضيه چي‌يه؟ نفرين شده‌ايم؟ چرا همه‌اش درد ، رنج، بدبختي، مرگ، ويراني و ..

اما طبيعت بي‌رحم نيست، مائيم كه وقت مناجات عمل مي‌كنيم و وقت عمل، مناجات! مائيم كه خانه مي‌سازيم تا آدم‌ها به مصرف زلزله برسند.

صحنه‌هايي از شهر بم رو كه از تلويزيون ديدم، ياد روزي افتادم كه بعد از پذيرش قطعنامه و پايان جنگ، بي‌معطلي رفتم خرمشهر. خونه‌هائي كه با خاك يكسان شده بود، و مناطقي كه هنوز پاك‌سازي نشده بود، و ورود ما ممنوع بود. صحنه‌هاي تاسف‌باري بوجود آمده، اما از آه و ناله و تاسف خوردن چيزي بدست نمي‌آد، بايد كاري كرد..

در زمان وقوع زلزله حدود 400 نفر از دانشجويان دانشكده‌ي هنر كرمان در ارگ بم بودن، كه امروز راديو اعلام كرد فقط 14 ، 15 نفرشون زنده موندن! اين خبر رو من از ديگران شنيدم، مي‌گفتن راديو اعلام كرده. غير از اين‌ها كارشناسان ميراث فرهنگي و دو نفر از نگهبانان هم زير آوار ارگ بم موندن. ارگ كه خراب شده، نگهبان‌ها رو هم به زير كشيده، و كساني كه براي طبابتش اومده بودن. اي كاش من هم براي تماشا اونجا بودم! بزرگ‌ترين سازه‌ي خشتي جهان، پس از قرن‌ها، يعني از عهد ساساني تاكنون، چنين زلزله‌اي به خود نديده، وگرنه تاكنون نبايد باقي مي‌موند. بم در منطقه كويري واقع شده، و كوير شامل هسته‌ي مقاوم زمينه، چطور مي‌شه كه تو كوير زلزله مي‌آد؟!

مي‌خواستم برم خون بدم، راديو اعلام كرد؛ فعلا توانائي گرفتن خون رو نداريم، و تا حالا نيازها بر طرف شده، اما در طول هفته نياز پيدا مي‌كنن.. از روسيه، بريتانيا، يونان، ايتاليا و آلمان نيروهاي امداد و كمك‌هاي ضروري ارسال شده. اين خبرها رو كه مي‌دم، بيشتر به زشت و سخيف بودنم پي مي‌برم. نمي‌شه كه آدم يه جا بشينه و با يه ليتر خون و يه مشت اسباب و اساس خونه كه اضافه بودن، پيش خودش فكر كنه كمك كرده، و بعد با خيال راحت خبرها رو بخونه كه از اون سر دنيا اومدن و دارن كمك مي‌كنند!؟ همون‌هائي كه ــ مي‌خواستم بگم در طول هفته و سال، اما ــ در طول زندگي و تاريخ‌مون، اون‌ها رو كافر قلمداد كرديم، و تازه‌گي‌ها به دموكراسي‌ي خودشون متهم‌شون مي‌كنيم و مي‌گيم؛ منع حجاب نشانه‌ي استبداد در مكتب لائيسمه!

راستي گفتن گروه‌هاي امداد خارجي نياز به ويزا ندارن؛ اين فقط خبره، اما بعيد مي‌دونم. 150 نفر از مجروحان رو هم به تهران اوردن.. زلزله‌اي كه اگر در سانفرانسيسكو اتفاق مي‌افتاد حداكثر دو نفر كشته يا زخمي مي‌داد، و تازه مسئولان رو هم بخاطرش محاكمه مي‌كردن، در ايران هزاران نفر كشته مي‌ده، و مسئولان به مردم تسليت مي‌گويند! راستي، فكرش رو كرديم در تهران چه‌ها مي‌كند اين زلزله؟ پس، از اين به بعد هر وقت تصويري ديديد و ناله‌اي شنيديد، خرابه‌هاي تهران رو پيش چشم‌تون بياريد، و سيل لجن و فاضلابي كه در سطح شهر و در ميان ويرانه‌هاي يك شهر بي‌دفاع، راه خودش رو پيدا مي‌كنه، به چشم ببينيد. وقتي در ماشين شخصي‌مون نشستيم و پنجره‌ها رو بالا مي‌كشيم كه سرما و برف، تو ماشين سرك نكشه، با يه مكث كوتاه چشم‌مون مي‌افته به آمبولانسي كه تو ترافيك مونده و مجروحاني كه از فرودگاه اومدن ــ نه زير آوار، كه ــ در اتوبان‌هاي تهران جون مي‌دن، بخاطر اينكه من تو ماشين شخصيم راحت‌ترم. پس به‌ياد بياريم روزي از آينده كه زير آوار مصيبت، دست و پا مي‌زنيم..

صداي گريه مي‌آيد
صداي باد...
گرامي دردمندان
دردمندان.. دردمندان.. دردمندان
منتظر باشيد..
(سيروس مشفقي)

در همين رابطه:

اين آدم هائي كه كشته مي شوند عدد نيستند، تنها به كار آمار نمي آيند يا به كار نمايش محبوبيت اين و آن. آدميانند. اصلا چرا با سقط جنين مخالفت مي كنند علماي همه اديان. چون كه مي گويند از زماني كه نطقه بسته شد او انسان شده است گرچه در رحم، و جان دارد و كسي حق ندارد جان او بگيرد. آن وقت مي پرسم چگونه باورتان بايد كرد وقتي كه همين نطفه وقتي جاني يافت و چشم به دنيا گشود، اهميتي براي جانش قائل نيستيد، براي رايش قائل نيستيد، براي نظرش اهميتي در نظر نمي گيريد، به سلامتش فكر نمي كنيد و ... همين سه روز پيش همه جهانيان ديدند، گيرم در سيماي جمهوري اسلامي سانسور شد، كه هلي كوپتر و هواپيماي امبولانسي نجات چه كردند براي جان سه نفري كه در جريان زلزله كاليفرنيا - كه سيلابي در پي آورده بود - گير كرده بودند در دل امواج. يا چه كردند براي آن خانواده كه دو دخترشان در آتش سوزي هفته گذشته سوختند. مگر مشدي حسن ما با شرلي كاچ تفاوتي دارد در ارزش انسان؟!

هم در ماتم آن همه جان‌باخته‌گان بي‌گناه و هم در عزاي آن گوهر ميراث تاريخ ايران زمين. رنجم از اين است كه گروهي از هم‌وطنان ما نه شأن آن نگه‌مي‌دارند و نه حرمت اين.

مرگ ارزان، ارزاني‌مان: خدايا! از تو ممنون‌ام كه ما را ملتي سربه‌راه و تسليم ساخته‌اي تا قدردان اين همه نعمات باشيم، به حاكمان خود احترام بگذاريم و «مرگ» را حق خود بدانيم؛ هزار هزار و دم به دم!
خدايا! آيا ما تو را مي‌شناسيم؟

گهواره جنباني طبيعت و بي‌پناهي ما در برابر خشمش.

روز بعد از كريسمس بود.. من چقدر بغض كردم امروز، بي‌آنكه بگريم. بايد سخت مي‌گريستم...ما چگونه مردمي هستيم؟ ما كه هنوز براي فاجعه هاي ملموس و عيني مثل زلزله و ايدز و فحشا و آلودگي هوا راه حلي جز توجيه و انكار و لاپوشاني و تجويزهاي موقتي نداريم اما خيال مي كنيم همه راه حل‌ها پيش ماست. ما كه زندگي را چنين سبك مي گيريم از پس چند تاوان سنگين، حجاب غفلت‌مان خواهد دريد؟ آن 20 هزار نفر تاوان سهل انگاري هاي ماست.

پس از فتح شهر، آغا محمدخان دستور داد عده‌ي زيادي را به قتل رساندند و از كله‌ي آنها منار ساختند.

20 هزار نفر كشته و 50 هزار نفر زخمي

ارگ بم ميراثي در تاريخي ايران

زلزله و اندوه بزرگ

كمك به زلزله‌زده‌هاي بم

دريافت كمك‌هاي بين‌المللي از طريق صليب سرخ

جمعه، دی ۵

فرهنگ مالكيت، و تعدد زوجات

در مورد مشكلات زنده‌گي‌ي آپارتمان‌نشيني، و اجاره‌نشيني، گفته مي‌شود كه ما ايراني‌ها فرهنگ اين نوع زنده‌گي را نداريم. علت‌العلل آن‌را هم فرهنگ مالكيت عنوان مي‌كنند. همين فرهنگ مالكيت است كه موجب مي‌شود همسايه‌ي طبقه‌ي همكف ما، به ما مي‌گويد: خوشحالم از اينكه مستأجران خوبي چون شما دارم، درحاليكه ما صاحب‌خانه هستيم!!! ايشان وقتي مي‌خواهند از درون‌شان سخن بگويد ــ نه از مناسبات اجتماعي و قانوني ــ كاملا واضح است كه اين پديده‌ي آپارتمان نشيني و حق مالكيت، بدون آنكه صاحب زمين باشيم را درك نمي‌كنند!

تا پيش از عصر مدرنيسم، انسان‌ها در ذات خود چيزي براي شناساندن هويت انساني‌شان نداشتند. به كلام ديگر؛ فرد انسان، هويت خود را از دو عامل ديگر دريافت مي‌كرد: عقيده و زمين. در مورد عقيده، تصور نمي‌كنم جاي توضيح و تفسير باشد، همه مي‌دانيم. اما زمين هم عامل مهمي بوده براي شناخت تعصبات ملي، و اينكه بهرحال هر سرزميني داراي پادشاهي بوده، كه مالكيت همه چيز را داشته. اما اين دو معيار شناخت هويت انسان‌ها، از يك نظر به هم شبيه هستند: همانطور كه زمين (خانه و ملك و مزرعه، كه بهرحال آن‌موقع خانه‌ها در هوا بنا نمي‌شدند!) نشان دهنده‌ي جايگاه انسان بر روي زمين بود، عقيده نيز مرتبه و مقام انسان را در آسمان نشان مي‌داد. در اين فرهنگ باستاني ــ كه در تمام تمدن‌ها وجود داشته ــ هر انساني با «عقيده و زمين»‌اش شناخته مي‌شد، و هويتي از پيش خود نداشت، اما امروز، انسان به نام انسانيت شناخته مي‌شود، و انسان به خودي‌ي خود داراي ارزش و حق و آزادي است. به تاريخ صدر اسلام كه نگاه مي‌كنيم، مي‌بينيم پيامبر براي گسترش دين، نگاه ويژه‌اي به برده‌ها و فقراي بي‌چيز و ناچيز دارد. وقتي برده‌اي، داراي عقيده‌اي مخالف عقيده‌ي حاكم مي‌شد، يكي از پايه‌هاي نظام فكري و فرهنگي سنت، و استبداد سنتي فرو مي‌ريخت. (گرچه موقتي، چون همان عقيده‌ي تازه، تشكيل پايه‌هاي استبداد ديگري را با شكل تازه مي‌دهد) و آنگاه كه اين برده، صاحب زميني براي كار و زنده‌گي مي‌شود، ديگر كاملا مردي صاحب حق و آزادي است. (كه امروز در دنياي مدرن به اين ساده‌گي‌ها اين سطح از استقلال به چنگ نمي‌آيد؛ استقلالي كه در دنياي مدرن هيچ‌گاه كامل نمي‌شود، يعني معناي استقلال تغيير يافته)

در جامعه‌ي امروز ايران، با وجود رواج تمام مظاهر تمدن مدرن، آن فرهنگ و پيش زمينه‌هاي فكري كه موجب پيدايش اين تمدن پيچيده شده، وجود ندارد. مثلا روزي كه در ايران استفاده از وسائل نقليه‌ي شخصي مد شد، همان افرادي كه از ماشين استفاده مي‌كردند، اگر پياده هم مي‌رفتند، در طول روز وقت اضافه مي‌آوردند! يعني ما نيازي به اتومبيل نداشتيم، و تنها عاملي كه موجب تحقيقات علمي و پيشرفت‌هاي صنعتي غرب مي‌شد، نياز بود، نياز جامعه؛ تمثيلي‌ست از «آنچه شيران را كند روبه‌مزاج، احتياج است، احتياج است، احتياج»، ما احتياجي نداشتيم، اما روبه‌مزاج شديم؛ يك تغيير ژنتيك در قالب‌هاي فرهنگي!!!

و هنوز هم براي ما «عقيده و زمين»، معيار ارزش‌گزاري و شناخت محسوب مي‌شود. نمود آن‌را هم مي‌توان در حكومت ديني (معيار عقيده)، و همين پديده‌ي نامأنوس آپارتمان‌نشيني (معيار زمين)، به خوبي مشاهده كرد. (همين است كه من مي‌گويم: ما هنوز به دنياي مدرنيسم پا نگزاشته‌ايم، اما روشنفكران ما پديده‌هاي درون ايران را با نگاهي مدرن و جهاني بررسي و ارزش‌يابي مي‌كنند) اما اين داستان فرهنگ مالكيت، چه ارتباطي به زنان ايران و سنت تعدد زوجات دارد؟

در فرهنگ ملي ايران، «زن» را با زمين مقايسه مي‌كنيم، و مثلا مي‌گوئيم: مام ميهن، يا مي‌گوئيم: دختر باكره، كه براي زمين اصطلاح «بكر» را بكار مي‌بريم. در اساطير ايران جنس مؤنث انسان، به زميني تشبيه شده كه مرد آن‌را تصاحب مي‌كند. اين فرهنگ خاص ايران نيست، در اغلب تمدن‌هاي شرقي وجود داشته، اما يونانيان، زن را الهه زيبائي مي‌دانستند، و ايرانيان الهه آفرينش و زايش. در فرهنگ مردسالار ايرانيان، همان‌طور كه يك مرد بايد داراي عقيده و زمين باشد، بايد صاحب زن هم باشد، تا بتواند نسلي از خود بجا بگزارد، و در واقع زن در اين فرهنگ مردسالار حضوري سنجاقي دارد، نه ذاتي! حال همين ذهنيت از زمين و كاربردش براي هويت‌يابي مردان در اين فرهنگ مردسالار، در زنده‌گي شخصي مردان هم در مورد زن وجود داشته، و همين فرهنگ مالكيت علت اصلي‌ي پذيرش ديني مي‌شده كه توجيه‌گر تعدد زوجات است.

توضيح مي‌دهم:
طبيعي‌ست كه انسان‌ها در تمام دنيا، با هر قوم و مليت، و در هر عصري كه باشند داراي صفات و ويژه‌گي‌هاي مشتركي هستند. شهوت‌راني مردان از همين دسته است، تنها تفاوت مردان دنيا در اعصار مختلف، در طرز ارضاء آن و توجيهي متناسب با اقليم فرهنگي و سنت‌هاي خود است. در فرهنگ باستاني ايران، تجاوز به زنان به معناي تصرف و تملك زن بوده؛ و مقايسه مي‌شده با زميني كه مردي آن‌را بارور و حاصلخيز مي‌كند، و ديگر آن زمين متعلق به اوست. پس با اين سيستم فكري و ارزش‌گزاري، تنها راهي كه براي ارضاء شهوت‌راني مردان باقي مي‌ماند توجيه تعدد زوجات است، و اينگونه مي‌شود كه در تمام اديان شرقي تعدد زوجات توجيه‌پذير است. (گرچه اسلام شرطي غير ممكن مي‌گزارد، اما ما از واقعيت‌هاي فرهنگي و تاريخي صحبت مي‌كنيم، و جالب است بدانيم ايرانيان باستان، قانون تعدد زوجات را گرچه فرموده خدا و امر دين نمي‌دانستند، اما بعنوان سنتي حسنه كه موجبات شرافت و مردانه‌گي را فراهم مي‌آورده از آن ياد مي‌كردند)

واقعيت اين است كه اغلب سنت‌هايي كه ما به‌عنوان ديني و ملي مي‌شناسيم، داراي ريشه‌هايي بي‌اعتبارند كه ديگر توانائي جذب املاح را ندارند، و حتي از آن بالاتر؛ محصول يك شرايط خاص اقليمي و جغرافيائي بوده‌اند. و در حالي‌كه ما معتقد به جهان‌شمولي و فرازماني بودن دين هستيم، پس بايد بپذيريم كه بسياري از سنت‌هاي ديني، در طول تاريخ و با عبور از فيلتر فرهنگ ملل مختلف به دست ما رسيده و ما آنها را دين مي‌ناميم. حال يونانيان باستان كه تجاوز به زنان را تنها به معناي ارضاء احساس شهوت يا عشق مي‌دانستند، و شرافت زن لكه‌دار مي‌شد، بنابراين در فرهنگ مردسالارشان ــ كه براي شرافت زن طبيعتاً ارزشي قائل نبود ــ توجيهي بنام تعدد زوجات هم نياز نيست.

اين نوع نگاه علت‌شناسانه، و ريشه‌يابي‌ي تاريخي‌ي اجزاء تشكيل دهنده‌ي فرهنگ، و دوباره‌شناسي‌ي معضلات درون آن ــ كه اصلا هم در مورد ايران كم نيستند ــ فقط راهي‌ست براي شناخت خويشتن، و اصلا معيار و ملاكي براي ارزش‌گزاري‌ي اين اجزاء فرهنگي نيست. يعني هيچ‌كدام از اين ريشه‌يابي‌ها دليل بر بي‌اعتباري و ضدارزش بودن اين سنت‌هاي بجا مانده از نياكان ما نيست، تنها كمك مي‌كند تا خود را بشناسيم، و بيهوده از خود و فرهنگي كه بعضاً از آن متنفريم، گريزان نباشيم. كار ديگري كه مي‌كند؛ با تشخيص ريشه‌هاي فرهنگي و تاريخي‌ي هر جزء از كل فرهنگ رايج، متوجه مي‌شويم كه امروز هم اگر همان زيربناي اجتماعي و ريشه‌هاي تاريخي و فرهنگي وجود دارد، نمي‌توانيم معتقد به انهدام و بيهوده‌گي روبنا و ظواهر اين سنت‌هاي قابل انتقاد باشيم. بايد ريشه‌ها را دريابيم و به روز كنيم، تا متناسب با زنده‌گي و جامعه و جهان امروز باشد، بعد روبنا را مضر و زيان‌ده توصيف كنيم.

اكنون كه ما وارد آپارتمان‌ها شده‌ايم، و فرهنگ مالكيت را در آپارتمان‌ها درك نمي‌كنيم، چه راه چاره‌اي داريم جز شناخت اين وضعيت دشوار؟! وقتي فرهنگ مدرنيسم را درنيافته‌ايم، آيا بايد تمام مظاهر آن‌را نابود كنيم، و مثلا همه در خانه‌هاي ويلائي زنده‌گي كنيم؟ يا چون از مظاهر مدرنيسم استفاده مي‌كنيم و حتي به آنها وابسته شده‌ايم، پس بايد فرهنگ‌مان را تغيير دهيم؟ اهم مشكل مردم ايران همين است؛ جاي مقدم و تالي در تحولات اجتماعي و فرهنگي عوض شده، و هيچ چاره‌اي هم براي‌مان نمانده جز دل‌سپردن به جريان آب.

پنجشنبه، دی ۴

مهر و ماه ما، گم شده تو چشماي ما


كي گفته كه دريا، با خشكي در جداله؟
كي گفته مشت دريا، بر سينه‌ي ساحل
بوسه‌اي بر پيشاني محبوب از ياد رفته نيست!

كي گفته كه بارون
خبر مي‌ده از فاصله‌ي زمين تا آسمون؟
كي گفته چتر،
كم نمي‌كنه فاصله‌هامون؟
اگه زير يكيش بريم، وقت بارون!

كي گفته پارس سگ‌ها،
خبر مي‌ده از دشمن ديرينه‌ي ما؟
كي گفته اين دشمن ديرينه‌ي ما،
يه دوست ناشناخته نيست؟!

كي گفته پشت اين ابر سياه،
خورشيد بي‌غروب ماست؟
كي گفته مهر و ماه ما،
گم نشده تو چشماي ما؟!

سه‌شنبه، دی ۲

شاهزاده و گدا

در آن سوي آب‌ها، جزيره‌ايست به نام انگلند، كه شاه‌زاده‌ي جواني دارد؛ خودرأي و متكبر، و البته بازي‌گوش. روزي اين شاه‌زاده‌ي جوان، گدائي را به قصر خود فراخواند تا با او بازي كند، اما متوجه شباهت بي‌حدش با گدا شد، و ...

نع! داستان من، اين نيست.. حداقل واقعي‌تر از اينه، و از زمانه و روزگار خودمون:

تو تاكسي نشسته بودم، از اين تاكسي‌هاي پژوئي، داشتم فكر مي‌كردم؛ نكنه بخاطر پژو بودن ماشينش، مي‌خواد كرايه‌ي بيشتري بگيره، تا اينكه مسافري كه جلو نشسته بود، با اشاره‌ي دست، گفت پياده مي‌شه. ماشين ايستاد، پياده شد، دستش رو از پنجره وارد كرد و يه پونصدي به راننده داد. راننده هم بدون توجه به باقي‌ي كرايه، دنده رو جا انداخت و پاش رو از كلاج برداشت. مسافر از اون طرف پنجره‌ي ماشين، گرهي به ابروهاش انداخت و گفت: چه خبره آقا! من پونصدي دادم. راننده هم با خونسردي، پشت فرمون تكيه زد و بدون اينكه نگاهي به مسافر بيچاره بندازه، گفت: پول خرد ندارم، باقيش رو مي‌ندازم صندوق صدقات.. و گازش رو گرفت.

من اول خواستم برگردم و مسافر بيچاره رو يه ديد كوچيك بندازم، بعد گفتم: فايده‌ش چيه؟! آدم مال باخته ديدن نداره، به احتمال زياد اون هم مثل من هاج و واج مونده كه اين ديگه چه منطقي‌يه؟!

تو راه راننده بدون اينكه كارش رو توجيه كنه مسيرش رو ادامه مي‌ده، انگار كه اتفاقي نيفتاده. بله، زمانه‌اي شده كه همه‌مون با مشاهده‌ي يك واقعه‌ي معين و ثابت، حتي اگر خودمون نقش‌هاي مختلفي توش داشته باشيم، باز هم برداشت‌هاي يكساني ازش داريم. نمي‌دونم اين رو بايد به حساب تفاهم و احساس مشترك بزارم، يا كمبود تخيل و عدم فكر نو!؟ بهرحال هر چه كه بود، من هم به مقصد خودم رسيدم، و راننده كرايه‌اش رو مي‌خواست، اما من كه تجربه قبل رو داشته، گفتم: پول خرد ندارم، باش تا برم خردش كنم. وقتي برگشتم و پول رو درست دادم دستش، طوري نگاهم كرد كه انگار اونه كه داره به من پولي مي‌ده، نه من به اون؛ پول كرايه هم نه، پول صدقه! جالبه بدونيد كه احساس خودم هم همين بود؛ احساس گدا صفتي! گدا صفتم، نه!

تو خونه ديگه همه چيز يادم رفته بود، اغلب همين‌طوره؛ خونه، فكرهاي خاص خودش رو داره، نيازي نيست از بيرون وام بگيره! اما قبل از خواب كسي بهم زنگ زد كه دوباره فكرش رو ريخت تو سرم؛ همين قضيه‌ي شاهزاده و گدا رو مي‌گم. همون تلفنه كه باعث شده تا اين موقع شب بيدار بمونم و قصه‌ي شاهزاده و گدا رو بنويسم.

يكي از دوستان قديمي‌ام بود. ده سالي مي‌شد كه خبري ازش نداشتم؛ يعني بي‌معرفتي از جفت‌مون بود. آخرين باري كه همديگه رو ديديم، يك شب قبل از پروازش بود، وقت نداشت، بايد مي‌رفت، فقط يه احوال‌پرسي مختصر و شوخي‌هاي هميشه‌گي، و بعد هم خداحافظ تا فردا، كه قرارمون تو فرودگاه بود. اما من نتونستم به ساعت پرواز برسم، اون هم رفت و ديگه خبري ازش نشد. وقتي يادم مي‌افته كه چه كارهايي مي‌كرد، درحاليكه اين همه وقت مي‌گذره، برام باور نكردني‌يه.

وضع مالي‌شون بدك نبود، اما هر پادشاهي با بذل و بخشش‌هايي كه اون مي‌كرد، دو روزه به گدائي مي‌افتاد. اين حرف هميشه‌گي من بود، اما تو كتش نمي‌رفت، كه نمي‌رفت. هر وقت فكرش رو مي‌كنم، ياد شبي مي‌افتم كه تو بازارچه‌ي پارك لاله بوديم. يكي از همين صدها و هزاران آدم بيچاره و گدا، جلوي درب بازارچه ايستاده بود؛ به كسي التماس نمي‌كرد، ناله‌اي براش نمونده بود، اما نسخه‌اي كه دستش گرفته بود ــ گرچه، نه براي من، اما ــ براي كساني مثل دوست شاهزاده‌ي من، كاملا واضح و گويا بود. با ديدنش، بدون معطلي رفت جلو، كيف پول رو از جيبش بيرون آورد، داد دستش، يه چيزي هم بهش گفت و برگشت پيش من. من شكه شدم، مات و مبهوت مونده بودم؛ اين ديگه بي‌سابقه‌ست!؟ يه نگاهي به پشت سرش كردم؛ ديدم اون مرد بيچاره هم خشكش زده. شايد فهميد كه تو سرم چي مي‌گذره، چون فوري پول‌هاي توي كيف رو برداشت و كيف خالي رو داد به رفيقم، اجازه‌ي هيچ عكس‌العملي به من نداد. لحظه‌اي كه كيف خالي رو پس مي‌داد، چيزي زيباتر از چشم‌هاي نمناكش نبود، و چيزي زشت‌تر از نگاه‌هاي ما كه فقط متوجه جيب قلنبه‌ي اون مرد بيچاره بوديم.

آره ديگه، داشتم مي‌گفتم، اون شب بعد از ده سال، داشتم با يه همچين رفيقي گپ تلفني مي‌زدم. نمي‌شد صداي گرم و پر احساسش رو فراموش كرد، فوري شناختم. بعد از تعارفات و خجالت‌زده‌گي از بابت اون شب كذائي‌ي تو فرودگاه، باز هم بزله‌گوئي‌ها و شوخي‌ها شروع شد. من از خودم شروع كردم و گفتم كه چرا نتونستم به ساعت پرواز برسم. داستان من مختصر و كوتاه بود، اما مثل هميشه، داستان اون مفصل بود و شنيدني؛ تو كانادا با همون قدم اول، يه ايراني‌ي از خدا بي‌خبر، دار و ندارش رو ازش مي‌دزده، و تنها چيزهائي كه تو جيبش بوده براش مي‌مونه. با هزار بدبختي يه كار چيپ و سطح پائين پيدا مي‌كنه. همون‌جوري زنده‌گيش رو مي‌گذرونه تا اينكه همين دو سال پيش با همه‌ي بدبختي‌هائي كه داشته، يه بدبختي ديگه هم بهش اضافه مي‌شه: تصادف. راننده‌ي ماشين، يه مرد ژاپني از آب درمي‌آد، كه با خوش اخلاقي و روحيه‌ي خوبي كه از رفيقم سراغ داشتم، اصلا تعجب نكردم وقتي گفت با هم دوستان صميمي هستن. بعد از اينكه از بيمارستان مرخص مي‌شه، همون مرد ژاپني دست دوستش رو مي‌گيره و مي‌بره به شركتش. بعدها بهش كمك مي‌كنه، و اون هم اينقدر از خودش لياقت نشون مي‌ده، تا اينكه امروز يكي از سهام‌داران همون شركت ژاپني شده.

القصه.. تو نيكي مي‌كن و در دجله انداز، كه ايزد در بيابانت دهد باز.. پاي تلفن نمي‌تونستم جلوي اشكم رو بگيرم، وقتي ازم دعوت كرد برم كانادا، گفت همه‌جور كمكي هم مي‌كنه. اما من كه چند ساعت قبلش احساس گدائي مي‌كردم، نمي‌دونم چرا با احساس شاهزاده‌گي بهش گفتم: من ايراني‌ام، و در خاك وطنم دفن مي‌شم!

خاك؟.. گفتم خاك؟!

ما انسانيم، پس حق داريم


تفاوت دو لبخند ؛ يك پيشنهاد و يك تفاوت ديدگاه

آي‌اس‌پي‌هائي هستن كه فيلتر كمتري دارن، اما بهرحال گويا و حتي حسين درخشان رو فيلتر مي‌كنن. اما من كار ديگه‌اي مي‌كنم. شايد دارم تبليغ مي‌كنم، اما تا جائي كه من تو اين چند سال از اكانت ندارايانه استفاده كردم، از نظر سرعت، با وجود اينكه از همون سيستم‌هاي كند قديمي استفاده مي‌كنند (منظورم از سيستم‌هاي جديد همين كانكت‌هاي 56 كيلوبايتي‌يه) اما باز هم خيلي خوب كار مي‌كنه. البته حتما فكر مي‌كني؛ خب اون هم كه فيلتر مي‌شه! آره، فيلتر مي‌كنه، خيلي هم زياد، اما بي‌اثر. كانكت‌هاي ديگه‌اي كه من امتحان كردم، براي عبور از فيلترشون نياز به همين فيلترشكن‌ها دارند، اما ندارايانه فيلترش خيلي بي‌اثره. من الان سه ماهه كه با يك تغيير پراكسي، گويا رو كامل و به روز شده مي‌خونم، هيچ مشكلي هم با سايت‌هاي ديگه ندارم. فكر مي‌كنم ابتدائي‌ترين و ساده‌ترين و البته مؤثرترين راه براي عبور فيلتر، همين تغيير پراكسي باشه، كه البته در مورد اغلب اين آي‌اس‌پي‌ها الان كارآمد نيست، يعني من تا حالا با تغيير پراكسي فقط با اكانت ندارايانه تونستم عبور كنم، اگر هم در مورد آي‌اس‌پي‌هاي ديگه چنين كاري انجام بشه، با پراكسي‌هاي پورت 8080 و 8000 و از همين‌ها است كه هم پيدا كردنش سخت‌تره و هم سرعت ارتباط رو به شدت پائين مي‌آره، اما براي ندارايانه بايد از پراكسي‌هاي با پورت 3128 استفاده كنيد تا جواب بده، كه من تا حالا نديدم سرعت اينترنت رو پائين بياره، و روش پيدا كردن اين پراكسي‌ها هم خيلي ساده‌ست. اگر دوست داشتيد مي‌تونم توضيح بدهم. اگر هم خواستيد از آي‌اس‌پي ندارايانه استفاده كنيد، كارت‌هاي اينترنتي ساعتي‌شون خيلي گران هستند، اما اگر اكانت ماهانه بگيريد براتون ارزون‌تر تموم مي‌شه. بنظرم حسابي تبليغ كردم. من از وقتي كه يه كار موقت تو يكي از شركت‌هاي زير نظر ندارايانه داشتم، از اكانت اونها استفاده مي‌كنم. بهرحال اين وضعيتي‌يه كه ما دچارش شديم، و فكر هم نمي‌كنم فرقي داشته باشه كه ما دست به دامن آقاي حداد عادل بشيم (از اعضا هيئت امناي ندارايانه، و البته وزير اطلاعات زمان قتل‌هاي زنجيره‌اي، كه اسم نكبتش هم يادم رفته، و خاتمي و مهاجراني هم هستند) يا اينكه به پاي آمريكا و صداش بيافتيم! واقعا فرقي هم مي‌كنه؟! دست به دامن قدرت شدن، فقط يك معني رو مي‌ده؛ نياز. حالا مي‌خواد اين قدرت، بيگانه باشه يا آشنا. مهم اينه كه من و شما و ما به هدف و خواسته‌مون برسيم. هيچ توجه كرديد كه توي همين همايش مولانا و حواشي اون، اين همه كارشناس و عالم و دانشمند، اومدن و مهم‌ترين حرف‌شون اين بود كه چرا مردم دنيا نمي‌دونن كه مولانا ايراني‌يه؟! يعني حالا كه كسي مثل مولانا، كه شاهكارش اين بوده كه تونسته در عصر سنت، جهاني فكر كنه و زندگي، ما مي‌خوايم با همون فكر سنتي و بومي خودمون، و با يه برداشت كج‌فهمانه از مليت و فرهنگ، مولانا رو هر جور كه شده ايراني كنيم! حالا از طرفي هم يه عده كه به اين نكته توجه مي‌كنن، مي‌آن و در رساي مولانا حماسه‌ها سر مي‌دن كه آقا غافليد از اينكه مولانا جهاني فكر مي‌كرد و جهاني شد. اما من مي‌گم؛ مگر ما نيستيم، خب ما هم جهاني هستيم و بايد از تمام مواهب اين دنيا بتونيم استفاده‌اي در حد خودمون داشته باشيم. ما كه زنده‌ايم، ايراني‌ايم، مولانا كه مرد، جهاني‌ست؟! همه‌ي ما جهاني هستيم و اين حق ماست. الان ديگه زمانه‌اي نيست كه كسي مثل مخملباف يا كيارستمي مجبور باشن براي كار هنري درون مرزهاي كشور متبوع‌شون (و شايد حتي نامطبوع‌شون، كه حق هم دارن) كار كنن، مثل خيلي‌هاي ديگه‌اي كه مهاجرت مي‌كنند و بنام فرار مغزها مي‌شناسيم. خب اين كمك خواستن از بيگانه، در دهكده‌ي جهاني، اصلا به معني خيانت و زبوني نيست. اينها معاني‌ايي بودن كه براي نسل‌هاي پيش از ما مفهوم و اعتبار داشت؛ انسان‌ها رو با عقيده و اراضي‌ي مايملك‌شون، كه نشان دهنده مليت‌شون بود مي‌شناختن، (عقيده، جايگاه‌شون رو در آسمان مي‌ساخت و ملك، موضع‌شون رو در زمين) ولي ما كه اينطور فكر نمي‌كنيم! اگر قديمي‌ها رو با عقيده و مليت‌شون مي‌شناسيم، بايد نشون بديم كه در مورد ما اين برداشت اشتباه‌ست؛ آسمان مال من است، و زمين نيز! ما انسان هستيم و انسان به خودي‌ي خود داراي ارزش و اصالت. ما حق داريم از تمام ابزارهايي كه براي بهتر شدن زنده‌گي‌مون در جهان شناخته شده‌ي اطراف‌مون وجود داره استفاده كنيم، و اين كاملا طبيعي و منطقي‌يه، حالا اين ابزار مي‌خواد بيگانه باشه يا آشنا، تفاوتي در ارزش كار نداره. (يعني معياري براي ارزش‌گزاري نيست)

دوشنبه، دی ۱

دوست ناديده ستمكار

نمي‌شه جلوي بعضي از چيزها رو گرفت. خواهي نخواهي پيش مي‌آد؛ مثل درد غربت، يا حس اشتياق، شادي و غمي غيره‌منتظره، كه از پي هم و پي‌درپي مي‌آد، بي‌هيچ بهانه و دلواپسي از بابت آوار سنكپ و مرگ، پس از نواسانات شديد زنده‌گي. لحظه‌ي ديدار رو مي‌شه به خاطر سپرد؛ برق نگاهي كه از ديده‌ي دوستي ناديده، بر چشم دلت مي‌نشينه، و جانت رو آگاه مي‌كنه؛ آگاه از وجود يك دوست ناشناخته، كه هست، تا پيداش كني، اما لام تا كام حرفي براي گفتن نداره! رك بگم: دوستي و نزديكيش رو غنيمتي مي‌دونه براي لحظه‌هاي دوري و جدائي..

چرخ روزگار چه بازي‌ها انگيخت!.. بازي‌هايي داره كه ناغافل اما.. اما امان از بازي‌هاي خان‌ومان برانداز.. براي من كه اينطور رقم زده.. قبلا هم گفتم: ناشكري نمي‌كنم؛ بهشون اعتراف مي‌كنم! روزي رو مي‌گم كه سينه‌ام پر بود از نفَس عشق، نفسم عار داشت دم بزنه جز در صحبت عشق، صحبتم گل نمي‌كرد مگر با يادش، يادش از خاطرم نمي‌رفت مگر با ديدارش، وقت ديدارش همه تن گوش مي‌شدم، مي‌افتادم پيش پاي‌اش... اما عشق كه در شيراز، با آن آب و هواي سفله‌پرورش دنيا گرفت، گزيري از عشق حافظ‌گونه نداشت؛ كه عشق آسان نمود اول، ولي افتاد مشكل‌ها..

من عاشقِ عاشق شدن بودم، ولي وقتي عاشق شدم.. و من.. همين من.. آره، من عشق رو به بازي گرفتم.. شايد هم.. كار خودش بود.. نفهميدم.. اما فهميدم كه چقدر ناشكرم.. اين ناله‌ها كه هر از گاهي مي‌كشم، از زخم‌هائي‌ست كه هيچ وقت خوب نمي‌شن.. و.. فقط هستن كه كفاره‌ي ناشكري و ستمكاري من رو بگيرن.. من هم.. طبيبي هستم كه فقط دواي زخم‌هاي تنش رو داره.. راهي براي درمان روح زخم‌خورده‌ام ندارم.. اگر تلاشي هم مي‌كنم، فقط براي تسويه‌ي حساب كفّارمه..

هر از گاهي هم اميدي به سرابم نقبي مي‌زنه، تا تلاشي‌ام رو از نزديك تماشا كنه.. و من با گرمي ازش استقبال مي‌كنم، كه گوئي از دوست، دوست‌تره.. گذشت آن زماني كه لاف گزاف مي‌زدم از دردت؛ كه از خودت دوست‌تره.. اكنون به دوستي با سرابت هم راضي‌ام و شكرگزار، اي دوست ناديده‌ي ستمكار..

یکشنبه، آذر ۳۰

مسئله انيشتن

آيا شما در زمره‌ي دو درصد افراد باهوش در دنيا هستيد؟ پس مسئله‌ي زير را حل كنيد تا دريابيد كه در ميان افراد باهوش جهان قرار داريد يا خير.

هيچ‌گونه كلك و حقه‌اي در اين مسئله وجود ندارد، و تنها منطق محض مي‌تواند شما را به جواب قطعي برساند:
1- در خياباني، پنج خانه در پنج رنگ متفاوت وجود دارد.
2- در هر يك از اين خانه‌ها يك نفر با مليتي متفاوت از ديگران زنده‌گي مي‌كند.
3- اين پنج صاحب‌خانه هر كدام نوشيدني متفاوت مي‌نوشند، سيگار متفاوت مي‌كشند، و حيوان خانه‌گي متفاوت نگه‌داري مي‌كنند.

راهنمائي:
1- كبوتر در خانه‌ي قرمز زنده‌گي مي‌كند.
2- مرد سوئدي، يك سگ دارد.
3- مرد دانماركي چاي مي‌نوشد.
4- خانه‌ي سبز رنگ در سمت چپ خانه‌ي سفيد رنگ قرار دارد.
5- صاحبِ خانه‌ي سبز، قهوه مي‌نوشد.
6- شخصي كه سيگار Pall Mall مي‌كشد، پرنده پرورش مي‌دهد.
7- صاحب خانه‌ي زرد، سيگار DunHill مي‌كشد.
8- مردي كه در خانه‌ي وسطي زنده‌گي مي‌كند، شير مي‌نوشد.
9- مرد نروژي در اولين خانه زنده‌گي مي‌كند.
10- مردي كه سيگار Blends مي‌كشد، در كنار مردي كه گربه نگه مي‌دارد زنده‌گي مي‌كند.
11- مردي كه اسب نگه مي‌دارد، كنار مردي كه سيگار DunHill مي‌كشد زنده‌گي مي‌كند.
12- مردي كه سيگار BlueMaster مي‌كشد، آب‌جو مي‌نوشد.
13- مرد آلماني سيگار Prince مي‌كشد.
14 - مرد نروژي كنار خانه‌ي آبي زنده‌گي مي‌كند.
15- مردي كه سيگار Blends مي‌كشد، همسايه‌اي دارد كه آب مي‌نوشد.

سوال: كدام‌يك از آنها در خانه، ماهي نگه مي‌دارد؟

آلبرت انيشتن اين معما را در قرن نوزدهم ميلادي نوشت. به گفته‌ي وي، 98 درصد مردم جهان نمي‌توانند اين معما را حل كنند!

اين معماي رياضي كه با يك الگوريتم نسبتا ساده حل مي‌شود را دائي‌ام از طريق ايميل دريافت كرده بود، و براي من هم فرستاد. او مي‌گفت در مدت نيم ساعت حل‌اش كرده، من دو برابر او زمان بردم، اما بيشتر وقتم صرف يك اشتباه شد. سوال اين است كه كدام‌يك ماهي نگه مي‌دارد، اما اگر حيواناتي كه در طرح سوال نام برده شده را بشماريد، متوجه مي‌شويد كه پنج تا هستند، بنابراين ديگر كسي نمي‌ماند كه ماهي نگه دارد! اشتباه من اين بود كه فكر مي‌كردم؛ يك نفر پرنده پرورش مي‌دهد و يكي هم كبوتر نگه مي‌دارد، درحالي‌كه هر دو يكي هستند.. من اين مسئله را جائي نديده بودم، اما بنظرم براي شما تكراري باشد، و به احتمال زياد شما بايد جزء همان دو درصد باهوش جهان باشيد، بهرحال در زمان مرگ انيشتن، دانش‌آموزان چيزي از الگوريتم و احتمالات نمي‌دانستند، اما حالا.. تصور مي‌كنم زيادي از باهوش بودن خودم ذوق كرده‌ام.. گرچه.. هوش، هم انتزاعي دارد و هم واقعي.. در امور واقعي كه مي‌دانم، مطلقا باهوش نيستم، اما هوش انتزاعي.. شايد..

چهارشنبه، آذر ۲۶

جايزه ادبي بهرام صادقي

مسابقه‌ي داستان كوتاه بهرام صادقي روزهاي آخر خود را طي مي‌كند، و تا چند روز ديگر مهلت ارسال رأي براي انتخاب بهترين داستان‌ها به پايان مي‌رسد. من زياد عادت به خواندن مطالب بلند اينترنتي ندارم، آن هم با اين چشمان ملتهب كه هر روز بدتر هم مي‌شوند، اما بهرصورت خواندم، و البته ده‌تاي آخري را هنوز نتوانسته‌ام، اما سعي مي‌كنم بخوانم. 44 داستان كوتاه، كه برخي با اجازه‌ي رمان مي‌توان بعنوان داستان كوتاه نام‌گزاري كرد! گرچه به زعم آقاي شكرالهي فرصت كافي براي خواندن اين 44 داستان در ده روز وجود دارد، اما داستان كه مثل وبگردي نيست؛ اصطلاحاً بايد حس‌اش هم باشد! بهرحال من تا جائي كه خواندم، و بنظرم جالب آمد، چيزكي هم نوشتم، اينجا مي‌گزارم تا احياناً اگر مورد توجه كسي بود، به داستان‌ها مراجعه كند و رأي دهد؛ هم فال است هم تماشا! پيش از اينكه چيزي بخوانيد اين‌را بگويم؛ من نقد نكرده‌ام، يعني اصلاً بلد نيستم، تنها خواندم و نظرم را گرفتم. از آنهائي كه براي‌ام جالب بود، يا ذهينيتي براي‌ام درست مي‌كرد كه حداقل براي خودم مهم بود، چيزي نوشتم، و تنها قصدم اين بوده كه توجه ديگران را هم به اين مهم جلب كنم. اميدوارم تلاش‌ام نتيجه عكس نداشته باشد. فقط اميدوارم!

به فرنگ مي‌روي؟
نثر طنز پيمان هوشمندزاده و موضوع مورد توجه جامعه‌ي جوان ايران، از خصوصيت‌هاي بارز اين داستان كوتاه است. تفاوت محيط زنده‌گي‌ي ما ايراني‌ها با فرنگي‌ها، وقتي با اين نثر زيبا و طنز گونه بيان مي‌شود بسيار جذاب است، مخصوصا وقتي برخي از اين تفاوت ديدگاه‌ها خواننده را به فكر وامي‌دارد، و شايد حتي نوعي كمك باشد براي شناخت و دستيابي به اصالت ملي، نه از آن اصالت‌هاي ظاهري و دروغين، نه، يك نوع شناخت مي‌دهد.

يك نامه
از شهيدي كه نظر مي‌كند به وجه‌الله؛ خيلي خوب نوشته شده، من لذت بردم، و دور از جان شما مثل هميشه بغض راه گلوي‌ام را بست! اين انتهاي نامه را بخوانيد:
من اين نامه را قاطي وصيتنامه‌ها مي‌گذارم، اگر كه برگشتم برمي‌دارم و شرح و وصف عمليات را هم براي‌ات مي‌نويسم، اگر هم برنگشتم به آدرسي كه نوشته‌ام براي‌ات پست مي‌كنند. راستي نكند اگر برنگشتم مرا به حساب نياوري و جواب نامه‌ام را ندهي. حتي اگر برنگردم جواب نامه‌ام را به همين آدرسي كه پشت پاكت نوشته‌ام بفرست، فقط خودت بعد از اسم‌ام با خط قرمز اضافه كن: شهيد نظر ميكند به وجه الله – برگشتي.

بيا برويم به مزار
گرچه ضعف‌هايي در نثر دارد، البته فقط به نظر من، اما در انتقال احساس دو شخصيت داستان، آن هم در موقعيت زماني مناسب كه براي خواننده كشش داشته باشد، بسيار با سليقه عمل كرده، من سپينود ناجيان را تحسين مي‌كنم. نويسنده، تا نيمه‌ي داستان را به تشريح احساسات و افكار شخصيت مرد داستان اختصاص مي‌دهد و بعد به سراغ شخصيت زن داستان مي‌رود. من مي‌گويم اگر اين انتقال زاويه‌ي ديد نويسنده از يك شخصيت داستان به ديگري، در حين يك ماجراي عيني رخ مي‌داد خيلي قشنگ‌تر مي‌شد.

مردگان
محمدحسين محمدي، بنظرم افغاني باشد. نثر داستان طوري‌ست كه خواننده اگر نداند، جا مي‌خورد، كه اين چه مي‌گويد!؟ داستان بسيار بلند است، اما اگر طوري بود كه مي‌توانستم بفهمم چه مي‌گويد، يعني نياز به دقت فوق‌العاده نداشت، حتما تا انتهاي‌اش را مي‌خواند، چون به اندازه‌ي كافي براي خواننده جذابيت دارد، كه فرضا با نگاه يك مرده به جنازه‌اش آشنا شود، و يا اينكه تخاصمات دنياي واقعي، كه افغانستان در اوج اين دعواها قرار داشت را از نگاه مرده‌گان ببيند!

تصوير پشت آينه
سارا درويش شاهكار كرده، بي هيچ حرف اضافه و كم. نمي‌دانم چه چيزي مي‌توانم بگويم، در ابتدا تصور كردم بايد داستان قشنگي باشد، بعد فهميدم از همان نوع داستان‌هايي‌ست كه من دوست دارم. اين نوع داستان‌گوئي برايم‌ام خيلي جذاب است، حتي خودم هم تجربه مي‌كنم آنرا، اگر بتوانم! اما بعد از آن كم‌كم متوجه شدم اين داستان چيزي فراتر از خواست و نظر من است، حتي در جائي از داستان به ياد بوف كور افتادم، و در جاي ديگر عروسك پشت پرده را مي‌خواندم! حتما آنرا بخوانيد، بنظرم برتر از سطح داوري وبلاگ‌نويسان باشد.

اين سرما مرا مي‌كشد
مهدي رجبي زحمت زيادي براي اين داستان كشيده. شرح حال زمان و مكان را با دقتي ستودني توصيف مي‌كند، كاري خسته‌كننده، كه حتي براي خواننده هم مشقت‌بار است. داستان كوتاهي كه بلند است و تا پايان به عينيات مي‌پردازد. من از اين نمونه داستان‌ها كه توجهي به ذهنيات و روحيات انسان‌ها نمي‌كنند، و شرحي درباره‌ي آن ندارند چندان خوشم نمي‌آيد، اما تلاش نويسنده و توصيف و تشريح هر شئ داستان، واقعا قابل ستايش است.

ركوئيم
پيمان اسماعيلي داستان قشنگي نوشته. خيلي محارت مي‌خواهد كه فردي با ابزارهاي ساده و ابتدائي، در نهايت به جائي برسد، و كاري بكند كه مورد توجه و تأمل‌برانگيز باشد.

شب‌هاي چهارشنبه!
انگار يك داستان پليسي هيجان‌انگيز خوانده‌ام، حال اينكه يك نامه نسبتا بلند بيشتر نبود! نامه‌اي جاسازي شده، در ردپاي احتمالي فرد گيرنده! شايد هم يك دوي ماراتون بود، ولي نه در صحرا، يا در خيابان‌ها، در يك جنگل پر درخت بود، با صداي جغد و زوزه‌ي گرگ، در شبي تاريك، شايد چهارشنبه! بسيار جالب بود. خواندنش براي‌ام مثل كوهنوردي بود، كه هيچ سراشيبي نداشت، همه‌اش صعود بود، فوق‌العاده بود.

كلاغ
سعيد مقدم، اسمش را بخاطر مي‌سپارم. يك داستان واقعي‌ست. اجزاء داستان، همه سر جاي خودشان هستند. انتهاي داستان تأثير فوق‌العاده‌اي بر خواننده مي‌گزارد. شروع داستان چيزي ندارد جز يك احساس تكليف براي به پايان رساندن آن. اما در ادامه متوجه مي‌شوي؛ چيزي براي گفتن نيست، فقط شهود است و ديدن. اين داستان يك نگاه خاصي دارد؛ آميخته به خشونت همراه با طنز، اما لطافت‌هاي انساني هم در آن موج مي‌زند، يعني مخلوطي از احساسات و روحيات ظاهراً متضاد آدمي با نگاهي طنزگونه، چيز عجيبي‌ست، اما من دوست‌اش دارم، و البته از بيان كامل و واضح آن معذورم!

سفارش يك سنگ قبر
اگر چهل تا تكه‌ي چرم يك شكل و يك اندازه داشته باشيد، حداكثر مي‌توانيد با آن يك توپ چرمي‌ي چهل تكه درست كنيد، اما كسي كه با اين ابزار، فوتبال مدرن امروزي را درست مي‌كند، كار بزرگي كرده! آتوسا افشين‌نويد، از شادي و سراب شادماني، طوري مي‌نويسد كه اگر نام نويسنده را هم نداني، متوجه جنسيت او خواهي شد. داستان‌هايي كه از طرفي به ذهنيت و روح و افكار و حالات دروني انسان‌ها توجه مي‌كند، و از طرفي با زمانه و روزگار واقعي و جريانات زنده‌گي روزمره‌ي ما تعامل آشكاري دارند، بي‌نهايت مورد توجه من هستند و بنظرم اغلب خواننده‌گان ايراني هم مي‌توانند با آنها ارتباط برقرار كنند.

دست‌نوشته‌هاي قابيل
كيوان حسيني داستان جالبي نوشته، كه هم با طبع ما وبگردهاي دست به كسيبورد مناسبت دارد، هم زيبائي‌هاي خاص يك نوشته ادبي را داراست!

یکشنبه، آذر ۲۳

چوب تعصب به نوگرائي ايراني

هردوت، تاريخ‌نگار يوناني هم‌عصر كوروش كبير (امپراطوري كه قوم كوچك و پرتلاش پارسيان را به اوج شكوه و سربلندي در ميان تمدن‌هاي بزرگ باستاني رساند) در توصيف ويژه‌گي‌هاي فرهنگي ايرانيان نكات ريز و درشتي را بيان مي‌كند، كه اغلب آنها قابل ستايش و احترام است، اما در انتهاي كلام خود صفت ويژه‌اي را از ايرانيان نقل مي‌كند و خود هم از آن ابراز شگفتي مي‌كند. هردوت مي‌گويد: ايرانيان به طرز عجيبي به طرف هرگونه پديده‌ي تازه و نوئي در جهان جذب مي‌شوند! ايرانيان، صفات نيكو و پسنديده، هنرهاي زيبا، و قابليت‌هاي غريب و ناشناخته‌ي ديگر تمدن‌هاي دنيا را با آغوش باز مي‌پذيرند، و هيچ ابائي از آنچه امروزه بعنوان استحاله‌ي فرهنگي، و يا غرب‌زده‌گي، از آن ياد مي‌كنيم، نداشته‌اند!

اين استعدادي كه تاريخ‌پژوهان بعد از اسلام، بعنوان هضم فرهنگ و دين اعراب و اقوام وحشي مغول، در فرهنگ و تمدن ايراني از آن ياد مي‌كنند، به صراحت كلام هردوت، ويژه‌گي خاص و بارز ايرانيان بوده؛ صفتي كه تنها ايرانيان در آن عهدِ پرتعصبِ باستان دارا بوده‌اند. مي‌دانيم كه تعصب ملي و غرور باستاني، نزد مصريان و يونانيان، مثال‌زدني، و وسيله‌اي براي تفاخر و كسب اعتبار بوده؛ يعني همان صفتي كه گرچه ايرانيان هم از آن به نيكي بهره مي‌بردند، اما هرگز در دام تعصبات فرهنگي، اخلاقي و رفتاري گرفتار نشدند. همين صفت ويژه بود كه دانشمندان، فرهيخته‌گان و نجيب‌زاده‌گان تمدن‌هاي باستاني را در مقابل فرهنگ و تمدن ايران به كرنش وامي‌داشت، اخلاقي كه باعث مي‌شد شاهان ايراني هيچ‌گاه مانع از عبادت ديگر مذاهب و اديان در مرزهاي ايران نشوند، و حتي برپا كردن پرستش‌گاه را براي آنها، از وظايف خود مي‌دانستند، صفتي كه عزت و احترام واقعي را براي امپراطوري ايران در نزد تمامي ملل تحت سلطه به ارمغان مي‌آورد.

اما.. انگار.. قاصد تجربه‌هاي همه تلخ.. با دلم مي‌گويد.. كه دروغي تو، دروغ.. تاريخ؛ از تجربه‌هايي تلخ و اندكي شيرين براي ما پر شده، كه اكنون وادارمان مي‌كند؛ به اندك شرري در زير خاكستر فرهنگ باستاني‌مان هم دل‌خوش باشيم! قريب به يك قرن است كه «غرب‌زده‌گي»، از جمله فحش‌هاي رايج در ايران شده، و هرگونه اثري از غرب و تجدد در ظاهر يا باطن، فكر يا رفتار، روبنا يا زيربنا، باعث هجوم انواع فحش‌هاي روشنفكرانه يا مرتجعانه به سوي هر فردي كه بخواهد سنت ديرينه‌ي ايرانيان را در پيروي از پديده‌هاي تازه‌ي جهان ادا كند، مي‌شود.

من توضيح منطقي و قابل پذيرشي براي واكنش منفي‌ي دسته‌اي از ايرانيان، در مقابل دسته‌ي ديگر ندارم، و يا اين كنش غير طبيعي‌ي متجددين، كه در زمانه‌ي قدرتمندي و حكومت‌داري‌شان، مردم را وادار به تجدد مي‌كردند، اما يك نكته را هرگز نبايد فراموش كنيم؛ ما ايراني هستيم، و هميشه آماده‌ي پذيرش پديده‌هاي جهان نو و نوگرا بوده‌ايم و هستيم. نوگرائي؛ صفت پسنديده‌اي‌ست كه اكنون با غريب‌پرستي مبادله شده، و ناآگاهانه چوب حراج مي‌خورد.

گرچه قرن‌ها بود كه اين ويژه‌گي بارز و ذاتي فرهنگ‌مان را كج‌دار و مريز به همراه خود مي‌كشيديم، اما در تاريخ معاصر، و اوج آن در زمان انقلاب، تعصبات مذهبي و قومي به شدت رواج يافت، و تا تحريم همه‌جانبه‌ي ايران از سوي دنيا، و به‌العكس پيش رفت، تا جائي كه امروزه حتي در ميان خودمان هم با هر پديده‌ي نو و تازه‌اي، يا با سوءظن برخورد مي‌كنيم، يا ناآگاهانه استقبال مي‌كنيم، چه بسا يك شبه از اين‌رو به آن‌رو شويم!

هر كسي كو دور ماند از اصل خويش، باز جويد روزگار وصل خويش.. بنظر من، اكنون جوانان ايراني به اين صفت ذاتي فرهنگ خود دارند بازمي‌گردند، و البته تمام انتقادي هم كه برخي پيرها و نسلِ پيشي‌ها به ما دارند، بخاطر همين است؛ آنها فكر مي‌كنند ما اصالت خود را از دست داده‌ايم، حتي متهم به وطن‌فروشي مي‌شويم، مي‌گويند: غيرت ملي و ديني نداريم! نه اينكه همه كار ما خوب و شايسته باشد، اما آن چشم‌انداز تاريخي و فرهنگ نوگرايانه‌ي ايراني را هم آنها فراموش كرده‌اند.

پنجشنبه، آذر ۲۰

ستاره من در عهد باستان دميده!

زماني كه رامسس، فرعون بزرگ مصر، در اوج قدرت و عظمت بود، پارسيان تنها صاحب تمدني نوپا، با مردماني صبور و كوشا بودند، كه از تنوع اقليمي ايران ناشي مي‌شد. تا اينكه ستاره بخت و اقبال كوروش بزرگ، چشم جهانيان را خيره كرد، و كوروش، آن فاتح بزرگ نيمي از جهان، كه روح بلند و اراده‌ي آهنين‌اش قوم كوچك پارس‌ها را به اوج قدرت و نهايتِ ثروت رسانده و با درايت و بزرگواري توانسته بود احترامِ بي‌حدِ تمام اقوام تحت سلطه را به خود جلب كند، آري، آن كوروش بزرگ اما نتوانست همان روش تربيتي خردمندانه‌اي را كه در برابر كشورها و اقوام ديگر با موفقيت بسيار به مرحله‌ي اجرا در آورده بود، در برابر جمع كوچك خانواده‌ي خود هم اعمال كند.

فرزند او، كمبوجيه، گرچه در جنگ و فتح سرزمين‌هاي دست نيافته توانائي شگرفي داشت، مصر را فتح كرد و از طرف كاهنان مصري بعنوان فرعون مصر معرفي شد، اما ضعف‌هاي شخصيتي او اولين ضربات را به تمدن اوج گرفته‌ي ايران وارد كرد. كشتن برادر و ازدواج با خواهر، تنها ناشي از همان شخصيت ضعيف و قدرت‌پرست او بود، كه هيچ نشاني از كوروش بزرگ نداشت. پس از مرگ او بود كه اولين حكومت ديني تاريخ در ايران توسط موبدان تأسيس شد كه فقط شش ماه دوام آورد و بدست داريوش كبير و يارانش از بين رفت.

اين برشي از تاريخ ايران بود، اما سخن جالبي از ويل دورانت، نويسنده‌ي شهير اثر بزرگ «تاريخ تمدن‌ها» براي‌تان نقل مي‌كنم، كه گفت (قريب به معنا): نمي‌دانم بهتر است كه بعنوان نويسنده‌ي بزرگ تاريخ تمدن‌ها، در نزد ملل مختلف، محترم و مفتخر باشم، يا براي فرزندانم پدري دلسوز و شايسته بمانم، و آنها را از تربيتي مناسب بهره‌مند سازم!؟

سرنوشت مردمان چگونه رقم مي‌خورد؟ ما، انسان‌هايي هستيم اسير تاريخ، كه امروزي اگر داشته باشيم، از پس ديروز پديد آمده، ديروزي كه ما هيچ نقشي در پيدايش آن نداشته‌ايم. اين به معناي اعتقاد به جبر نيست، فقط يك ديدگاه كاملا منطقي و واقع‌بينانه به تاريخ و توانائي‌هاي نوع بشر است. چرا بايد بخاطر گناهي كه از آن گزيري ندارم مكافات شوم؟ تاريخي كه اينچنين بلهوسانه رقم خورده، و اغلب وابسته به شخصيت يك فرد بوده، نه مردماني از نژادها و فرهنگ‌هاي مختلف انساني، تاريخي كه بشريت كمترين سهم را در آن داشته، و به ازاء اين كاستي، برخي افراد با شخصيت‌هاي قوي يا ضعيف، كام‌جويانه در آن تاخته‌اند، چگونه مي‌تواند براي من كه در زمانه‌ي ديگري زنده‌گي مي‌كنم، من كه هيچ تعلق اخلاقي يا اعتقادي به منش و روش آنها ندارم، من كه معتقدم خودم حاكم بر سرنوشتم هستم، و بايد با مشاركت جمعي و كار گروهي و عقل جمعي، بر سرنوشت خود تأثير بگزارم، چرا بايد اين‌گونه دچار سرنوشت شوم تاريخ سرزمينم باشم؟! چرا امروز هم سرنوشت‌مان را ستاره‌گاني كه در عهد باستان دميده‌اند رقم مي‌زنند؟!

چهارشنبه، آذر ۱۹

خدا، خداست

برخي تاريخ‌نگاران از افسانه‌ي وجود قومي در بيش از سه هزار سال پيش گفته‌اند كه داراي لشكري از زنان رزمنده و جنگجو بودند، و گفته شده كه بر بسياري از لشكريان قدرتمند و مردانه‌ي دوران خود پيروز شده‌اند. در همين افسانه‌ها گفته شده كه خداي آنها زني بوده با لباس جنگي، و به همين دليل لشكري از زنان زره‌پوش داشته‌اند! گرچه جنگجوئي‌ي زنان عجيب است ــ آن هم در آن زمان ــ اما اين مسئله كه در تاريخ باستان، مردمان خود را شبيه به خدايان‌شان مي‌ساختند اصلاً جاي تعجب ندارد. بنظر من اصل اين تفكر اسلامي ما كه مي‌گوييم؛ خداوند آدم را از روي خود آفريد، هم از همين‌جا ناشي مي‌شود. اين انتظاري بوده كه بشر ماقبل عصر مدرنيسم از خداوند (بطور عام) داشته، و بنابراين مي‌كوشيده خود را همچون او ــ و تصوري كه از او داشته ــ بپروراند. اما اگر امروز هم بخواهيم همين انتظار را از خدا (و در واقع از مردم خداپرست) داشته باشيم، اشتباه كرده‌ايم. امروز ديگر خدا، خداست. هيچ تفاوتي ميان خداي اعراب (الله) با خداي ايرانيان (اهورا مزدا)، و خداي مسيحيان (گيرم تثليث) با خداي يهوديان (يهوه)، وجود ندارد. اگر «فرهنگ و تمدن چهل تكه» را بپذيريم، خداي چهل تكه‌اي كه هر گوشه از آن متعلق به فرهنگ و تمدني از باستان تا مدرن است هم بايد بپذيريم. خدايي كه در طول قرون متمادي چنان سيال و گسترده شده كه يگانه‌گي خود را عملا ثابت كرده. گفتن اين حرف كه ما از زماني كه خداي اعراب را پرستيديم، دچار اضمحلال و شكست شديم (گرچه شايد داراي بنيان منطقي و تاريخي باشد) بنابراين امروز همان خداي ايراني خود را بايد بپرستيم، كاملا بي‌اساس است. امروز ديگر خدا، خداست، ايراني و عرب و غيره تنها يك فريب است!

دوشنبه، آذر ۱۷

تصوير ايران؟!



ميشل دزياردين (رئيس گروه دين و فرهنگ دانشگاه ويلفريد لورير كانادا) - ترجمه رضا اسدي:

من به عنوان استاد الهيات از ديرباز شاهد بوده‌ام كه وقتي از دانشجويانم مي‌خواهم دو فرهنگ را مقايسه كنند؛ آنها معمولاً با شناسايي تفاوت‌ها (مثلاً «برخلاف مسيحيت؛ هندوها خدايان زيادي را مي‌پرستند») شروع مي‌كنند؛ سپس مي‌كوشند فرهنگ ديگري را از منظر دروني درك كنند و در نهايت به گمانه‌زني درباره تركيبات احتمالي مي‌پردازند («تركيب هندوئيسم با مسيحيت شايد از اديان ديگر قابل قبول‌تر باشد»). من در سفر يك ماه اخيرم به ايران كه همراه همسرم انجام دادم؛ در همين دام افتادم.

من و هلن مسحور ميهمان‌نوازي ايرانيان؛ آرامش و شور منبعث از تعلقات ژرف مذهبي؛ تفاخر مردم به تاريخ ديرينه و اغلب برجسته ايران؛ سنن فوق‌العاده فرهيخته؛ تعامل انساني و غذاهاي لذيذ و فراوان شديم. ما دريافتيم همه اينها در ايران برجسته‌تر و فراگيرتر از كاناداست.

در حقيقت بسياري از اعمال محبت‌آميز و پرمهري كه شاهد بوديم؛ اشك‌مان را جاري ساخت و در ساير موارد ما را بهت زده نمود. ما در اين سال‌ها بسيار سفر كرده‌ايم؛ اما هرگز چنين آميزه‌اي از فرهيخته‌گي و گرمي عاطفه نديده‌ايم. نمونه مي‌خواهيد؟ يك روحاني در حالي كه پيچيده‌ترين بحث‌هاي سياسي و مذهبي را انجام مي‌داد؛ براي ما خيار پوست مي‌گرفت و توجه داشت كه ما انجير ميل داريم يا گيلاس. مادران در خيابان فرزندان خود را تشويق مي‌كردند به ما از صميم قلب بگويند: «به ايران خوش آمديد.»

به هر جا مي‌رفتيم غريبه‌ها خانه و دل‌شان را به روي ما مي‌گشودند. اما اين بهشت جنبه‌هاي تاريك نيز داشت و گاهي اوقات به خاطر قياس؛ نگاه‌مان به آنچه مي‌ديديم انتقادي مي‌شد. ما از ديدن راه‌بندان و هياهو؛ آلوده‌گي غليظ هوا؛ نژادمحوري كه مي‌تواند به ورطه نژادپرستي فرو افتد؛ وفور ثروت و فقر؛ شور ديني آميخته به تعصب؛ و ... شوكه شديم.

ما به عنوان كانادايي‌هاي ليبرال همچنين نمي‌توانستيم دهشت ديدن پدران و مادران را در بيرون زندان اوين ناديده بگيريم كه براي فرزندان دستگير شده‌شان در جريان اعتراض به طرح دولت براي خصوصي سازي دانشگاه ها 24 ساعت تحصن كرده بودند. دستگيري؛ ضرب و شتم و مرگ زهرا كاظمي خبرنگار كانادايي ايراني تبار كه هنگام حضورمان در ايران اتفاق افتاد؛ بايد در بطن حزن و اندوه اين دانشجويان و خانواده‌هاي‌شان درك شود.

پس شگفت‌انگيز نيست كه بسياري از كساني كه در چند سال اخير درباره تجربيات‌شان در ايران نوشته‌اند؛ بسياري از اين نكات را برجسته نموده‌اند. ديده‌گان غربي عادت دارند كه جهان را از ميان فيلتر خاصي ببينند. ولي ما با كنار زدن اين تفاوت‌ها، فرهنگي را مشاهده كرديم كه به اندازه فرهنگ خودمان سيال؛ متنوع و غني است.

چنان‌چه بتوانيد آن را درك كنيد؛ از قافيه و سخنان نغز شاعران محبوبي همچون فردوسي؛ سعدي؛ حافظ و رومي (مولوي) آميخته با خوش آهنگي زبان فارسي به وجد خواهيد آمد.

همچنين از رنگ‌هاي خاكستري، قهوه‌اي و سبز اين سرزمين و طعم و عطر غذاهاي ادويه‌دار؛ گرماي بعد از ظهر و خنكاي نسيم غروب و پيكان حظ خواهيد برد. آه؛ پيكان؛ همان خودروهاي عتيقه‌ي ايراني كه خيابان‌ها را لبريز و همه چيز را شبيه فيلم‌هاي سياه و سفيد دهه 1960 مي‌سازند. غريو خون شهيدان نيز به گوش مي‌رسد. همچنين بانگ گوش‌نواز اذان در اين سرزمين اسلامي؛ قصص ديني كه والدين براي فرزندان و آموزگاران براي دانش‌آموزان تعريف مي‌كنند؛ اماكن مقدسي نظير مشهد؛ عزاداري به خاطر مصائب امامان (شيعه)؛ تمثال شخصيت‌ها بر ديوار و البته قرآن. قرآن نقش محوري دارد. كلماتش زينت بخش ديوارهاست و هوا را سرشار مي‌سازد و ماهيت الهي‌اش براي اكثر ايرانيان حجت است.

كنكاش در فرهنگ ايران همچنين شوخ طبعي به ندرت پنهان ايرانيان؛ علاقه به خط ريش و عطر مردان ايراني هنگام بوسيدن گونه‌ي يكديگر را آشكار مي‌سازد. و نيز پيك‌نيك‌هاي شبانه در پارك با غذاهاي پهن شده روي فرش‌هاي ايراني؛ والدين محزون و دلتنگ براي فرزنداني كه در جست وجوي فرصت طلايي در دنيا پراكنده شده‌اند؛ آب و نفتي كه از منابع طبيعي اين ديار جاري است. و خاطرات ژرف از ايران باستان كه جهانيان در پيشگاه كوروش و داريوش سر تعظيم فرود مي‌آورد. و؛ بله؛ خنده مستانه كودكان در راه پله‌ها. چگونه مي‌توان شروع به گرفتن عصاره اين رايحه كرد كه نامش ايران است؟ همانند مهاجران بسياري از كشورهاي ديگر؛ ايرانيان خواستار كاشانه و نيز فرصتي جهت به كار گرفتن مهارت‌هاي‌شان در كانادا هستند. ما بايد به آنها كمك كنيم تا كاري متناسب با مهارت و فرهنگ‌شان بيابند.

یکشنبه، آذر ۱۶

از اين روزها چه مي‌ماند؟!

[+]

مولانا:
در غــــم مـــــا روزهـا بيگاه شد
روزهـــا بـــا سوزهــــا همراه شــد
روزها گر رفت، گو رو، باك نيست
تو بمان، اي آنكه چون تو پاك نيست

سعدي:
غم زمانه خورم يـا فــراق يــار كــشــم
به طاقتي كه ندارم كدام بار كشم
چو مي‌توان به صبوري كشيد جور عدو
چرا صبور نباشم كه جور يار كشـم

حافظ:
حاليـا مصلحت وقت در آن مــي‌بينــم
كه كشم رخت به ميخانه و خوش بنشينم
جام مي، گيرم و از اهل ريا دور شوم
يعني از اهـل جــهان، پـاك‌دلي بگزيــنــم

خيام:
اين قافله‌ي عــمر عجب مــي‌گــذرد
درياب دمـي كه بـا طرب مـي‌گذرد
ساقي غم فرداي حريفان چه خوري
پيش‌آر پياله را، كه شب مـي‌گذرد

پنجشنبه، آذر ۱۳

عاشق شهوت‌زده؟!

[+]

من مرد هستم، جوانم.. اين كه عار نيست!.. تا حالا دست از پا خطا نكرده‌ام.. برايم اجبار نبوده، با اختيار كامل و از روي شهامت اخلاقي خطائي از من سر نزده.. تا امروز.. اما امروز.. مگر زنده‌گي همين است.. من نمي‌خواهم بخاطر احساسات جواني و از روي.. چه مي‌دانم.. حالا شهرت، يا هر چه.. بهرحال غريزه‌ي آدمي‌ست.. نمي‌خواهم بخاطر اين‌ها با كسي ازدواج كنم، و تا پايان عمر... خب مي‌خواهم آزاد زنده‌گي كنم، و عاشقانه ازدواج كنم.. نيازهاي غريزي چه تأثيري بر انتخابم دارد.. بايد غريزه‌ام را ارضاء كنم، تا با عقل و آگاهي، و احساس عميق انساني خواستار زنده‌گي با كسي شوم.. آه، نه.. اين‌ها توجيهاتي‌ست كه ذهن بيمار من مي‌چيند تا اسارت خود را كتمان كند.. فكر و ذهنم اسير و گرفتار خواسته‌ها و نيازهاي جسماني من شده.. چند روز است كه هوش و حواسم را از دست داده‌ام.. هوس.. بايد اعتراف كنم.. اسيرم كرده.. خود را در ميان مردان شرمنده مي‌بينم.. از آن روزي كه در پارك نشسته بودم، به تماشاي فواره، كه تا اوج مي‌رفت و بازمي‌گشت، و آن دخترك نزديكم آمد و كنارم نشست.. دختر جوان و خوش‌پوشي بود، اما چشمان‌اش چيز ديگري مي‌گفت، شايد دروغ.. خدا چشمان را بخاطر دروغ‌گوئي مجازات نمي‌كند.. من با او كاري نداشتم، اما او كارش را خوب بلد بود.. او مرا اسير خود كرد.. چند روز است كه در فكرش هستم.. به خودم مي‌گويم؛ او كارش را مي‌كند و به پولش مي‌رسد، من هم به جنسم مي‌رسم، انگار در يك پيتزا فروشي نشسته‌ام، و به احساس نياز جسماني‌ام رسيده‌گي مي‌كنم، گرسنه‌ام و بايد سير شوم، خب اين طبيعي‌ست.. اين فكرها بيهوده است.. من اسير غريزه‌ام هستم، و تا وقتي از شر آن خلاص نشوم نمي‌توانم به فكرم اعتماد كنم، حتي همين توجيهاتي كه مي‌كنم، هيچيك اعتبار ندارد..

ديوانه مي‌شوم وقتي فكرش را مي‌كنم.. ديگر هيچ خدايي ياراي مقابله با آن نيست.. اين هوس است، شهوت.. چيز عجيبي نيست، اما براي من كه.. من كه هميشه آنرا در خود مخفي كرده‌ام، به آن بي‌محلي كرده‌ام.. چگونه مي‌توانم؟! آه، خدايا!.. تو چه خدايي هستي؟! چگونه وقتي از تو خواستم، وجودم را، قلب و روحم را، لبريز از شور عشق كني، كوچكترين قدمي برنداشتي.. اثري از احساس ملاطفت و دوستي، اندكي محبت و اشتياق.. او مرا نمي‌ديد و از كنارم رد مي‌شد.. در حاليكه من مي‌سوختم.. و كمترين قدرتي براي ترغيب او نداشتم! چه شد، خدايا! آن شب‌ها كه تو را صدا مي‌زدم، هيچ ندائي از تو برنخواست.. چرا؟!.. چرا او را به سوي خود نخواندي؟! من تو را واسطه‌ي عشق خود كرده بود.. چرا نداي قلب مرا به گوش او نرساندي.. همه‌ي عالم به عشق پاك من گواهي مي‌داد.. اما تو چه كردي؟ اكنون مرا اينجا نشانده‌اي!.. من هنوز چيزي به زبان نياورده‌ام براي ارضاء شهوت و هوسم، و آنگاه تو مرا اينجا نشانده‌اي.. چرا اكنون اينگونه گشاده‌دستي مي‌كني؟ كارها اينگونه با كريمان سخت نيست؟

نيازي كه هنوز در موردش به يقين نرسيده‌ام را به من مي‌دهي، به ساده‌گي، و آنچه با تمام وجود از تو طلب كردم، دريغت آمد! رحمت كجا رفته؟ رسم خدائي عوض شده؟! پدرم چيز ديگري از تو مي‌گفت.. چه شد كه هنوز از تو نخواستم، مرا لبريز از هوس و شهوت كرده‌اي، در كنار اين دخترك نشانده‌اي، چشم در چشم هم دوخته‌ايم، او منتظر من است، و من خواهم گفت آنچه نياز دارم و مي‌توانم بدست آورم.. به تو هم فكر نخواهم كرد، كه مرا از آنچه مي‌توانستي، عشق، محروم كردي..
ــ من چيزي نخوردم.. تو مي‌خوري؟
ــ آره.. بدم نمي‌آد!
ــ پس مهمون من.. فقط يه زحمتي بكش، خودت بخر.. اون پشت پيراشكي گوشت خوبي داره، تميزه.. باقيش هم هر چي خواستي بگير.. براي جفت‌مون..
ــ من گدا نيستم، دارم كار مي‌كنم كه گدائي نكنم.. بيا پولت رو بگير..
ــ نه.. البته بدت نياد ها! من اين كار رو بدتر از گدائي مي‌دونم.. اما حالا فقط مي‌خواستم با هم يه چيزي بخوريم.. من زخم معده دارم، الان هم ضعف كردم، گفتم به احتمال زياد تو هم گشنه‌اي.. اگر سير بودي كه همچين كاري نمي‌كردي..(خدا به من فرصت عاشقي نداد، شايد به تو فرصت گدائي داد!.. دختر تو انگار فكر من رو مي‌خوني.. ببين چطوري به چشماي من زُل زده.. منو از رو بردي) تو هم كه بهرحال اين كاره‌اي.. قرار نيست فرار كني.. تو برمي‌گردي و من هم از آب‌نماي اينجا خيلي خوشم مي‌آد.. با هم يه چيزي مي‌خوريم و بعد مي‌رويم..
ــ باشه.

پسره‌ي ديوونه.. ببين چه‌جوري خودشو باخته.. خوب دختر نشد!.. از اين پسرائي كه به جاي غيرت مردونه يه جور حجب و حياء دخترونه دارن خوشم نمي‌آد.. اما چه مي‌شه كرد.. وقتي دختر جووني مثل من بايد از همه چيزش مايه بزاره تا كار كنه و زنده‌گي يه خونواده رو بگردونه، خب ديدن پسري كه خجالت مي‌كشه عجيب نيست..

اُهوي! با تو ام.. من پسرائي مثل تو رو خوب مي‌شناسم.. اين جور آدما فكر مي‌كنن در مركز ثقل دنيا ايستادن.. انگار خدا همه‌ي كار و زنده‌گيش رو ول كرده، افتاده دنبال اينا، تا به محض دعا و مناجات‌شون فوري برآورده كنه.. اينقدر آدماي بدبخت مثل من هست كه خدا اگر هم بخواد نمي‌تونه فرصتي براي شماها داشته باشه.. مي‌دونم الان چي فكر مي‌كنه.. پيش خودش فكر مي‌كنه براي من خدائي كرده، وسيله‌ي دست خدا شده.. آدمائي مثل اين وقتي عاشق كسي مي‌شن، احساسات‌شون رو مخفي مي‌كنن، بجاش از خدا عشق‌شون رو طلب مي‌كنن، خنگول!.. نمي‌تونه بفهمه كه چقدر براي يه دختر جوون غير قابل تحمله.. فكر مي‌كنه وقتي كسي رو دوست داره، حتماً اون هم بايد دوستش داشته باشه، در غير اينصورت حتماً خدا نخواسته، نه اينكه اون خيلي آشغال بوده، آدم متكبر!..

اِ اِ .. پسره‌ي ديوونه!.. نگفتم؟!.. ول كرده رفته.. اين بدبخت هر روز يه قدم جلوتر مي‌آد... داداش رو هم صدا مي‌زنم يه چيزي بخوره.. فكر نكنم چيزي گيرش اومده باشه..

سه‌شنبه، آذر ۱۱

ما عاشقِ عاشق شدنيم فقط

دلكش چه مي‌كند با اين صداي فريباش!؟ سي سال، بيست و پنج سال؟! كي اين را خوانده؟ محشر كرده! بي‌بخارتر از خودم كسي را نمي‌شناسم.. بي‌احساس و سرد و بي‌روح.. اما اين صدا و نوا چه مي‌كند با دل سنگ من!؟ كجا شنيدم اين آهنگ را؟! جائي شايد كنار جويباري بود.. يادم افتاد.. شيراز بودم.. همين كه شيراز باشي، يعني كنار آب ركن‌آبادي.. چه شد؟! فراموش كردم.. چه شد كه به شيراز رفتم، و ديگر آمدني در كار نبود، از اين شيراز و آن آب و هواي سفله پرورش.. چه شد؟! فراموش كردم.. نيازي بود شايد.. اما من از گربه‌سانان نيستم.. روبه‌مزاج نيستم، تا محتاج شوم.. انسانم و طبيعتم با عاشقي جفت.. جفتي صميمي‌تر از عاشقي با من نبود.. غريب بودم، اما درد غربت و درمانده‌گي در خونم ريشه‌اي تازه نداشت.. حكم پيوند آب بود با باد و خاك.. چه نزديكند به هم!.. درد عشقي بود، اما شايد فقط.. من نفهميدم چه شد.. روزي از كنار او گذشتم و خاطرم آسوده ديگر نماند.. شايد در افق چيزي بود.. من نديدم.. تاريكي شب بود و آواز بلبلان شيرازي.. كه به خوبي عندليب‌هاي خرمشهر مي‌خوانند.. من نديدم روي‌شان.. اما صداي‌شان.. كر كننده بود.. و من كر شده بودم.. مادرم را مي‌ديدم، و پدرم.. عشق آنها سيري‌ناپذير بود و هستي بخش.. ما را آفريدند.. آنها نادانسته آفرينش بشري نو را دامن زدند.. بشر، كه ما بوديم.. آنها عاشقي را تجربه كردند، و ما عاشقي را فقط صدا زديم.. صدايش هم گرچه خوش بود، اما.. راز نگاه‌ها نياز به رمل و اصطرلابي داشت كه نزد آنها ماند.. به ما ندادند.. محروممان كردند.. از عشق.. عشقي كه اكنون غريب افتاده.. در گوشه‌اي مانده تا سينه‌اي سوزان بيابد، از نگاهي مشتاق، از نيازي پايدار، آهي گرم و برق چشمي تند و تيز، تا سر به افلاك كشد باز.. نه نگاهي گنه‌كار، چون چشم اشك آلود و توبه‌كار من.. پدر، مادر، شما هنوز هم متهم‌ايد!.. عشق را از ما گرفتيد.. و عاشقي را..

عاشقي با بند تنبان نيست و دستمال كاغذي.. عاشقي را در سفره‌خانه جا نمي‌گذارند.. عاشقي نيم‌بند نيست.. عاشقان را بي رمل و اصطرلاب نيست.. مهر و محبت و عشق را از ما گرفتيد.. چگونه عشق بورزيم؟!

بارها مادرم را با اشك شوقي از روزگار جواني ديدم.. از نامه‌هاي عاشقانه‌ي پدرم مي‌گفت.. كه مشتاق و نيازمند هم بودند.. كه چون ترانه‌سرائي از كبوتران عاشق سبك‌بال مي‌سرود، آن دو را در پيش چشمم مي‌ديد و مي‌سرود، شعر عاشقي مي‌سرود.. امروز اما نامه‌ها را مي‌سوزانند.. قلم‌ها را مي‌شكنند.. عاشقان را رسواي عالم مي‌كنند.. پدر! چگونه عشق بورزم من؟!

روزگار خودم را به ياد مي‌آورم.. چه شد؟!.. يادم نيست، روز بود يا شب.. اصلاً او را ديدم يا نه.. «ديدن»ي تاكنون يادم نداده بودند.. چگونه بايد مي‌ديدم؟!.. چه بايد مي‌گفتم؟!.. كتاب‌هاي عاشقانه همه در آتش سوخته بود.. «گفتن»ي يادم ندادند.. آوازي نبود.. تا اينچين قلب سنگين را هم مذاب عشقي كند، شيفته.. عشق، همه از دم رنگين شده بود و عشق رنگي، ننگي بود.. من چگونه بايد عاشق مي‌شدم؟! عشق برايم بايد چه باشد.. همين بود كه من عاشقِ عاشق شدن بودم.. هم‌نسلان من همه فقط عاشقِ عاشق شدن‌اند، نه عاشق!

یکشنبه، آذر ۹

موسيقي خواب‌آور ايراني

چند سالي بود كه در خلوتم موسيقي گوش نكرده بودم. موقعي را مي‌گويم كه در تاريكي شب، زير سقف آسمان، سكوت را در سينه، و شور و جذبه را در فضاي اطرافم تجربه مي‌كردم، و با موسيقي ايراني مي‌خوابيدم. موسيقي جاي لالائي شبانه را براي‌ام پر مي‌كرد.. مي‌دانيد؟! فرهنگ هر ملتي داراي عناصري‌ست كه مجزا از هم شايد مطلوب و مفيد نباشد، اما در كنار هم و يك‌جا، تشكيل يك اقليم فرهنگي مناسب را مي‌دهد. اين عناصر در فرهنگ ايراني خيلي خوب با هم كنار مي‌آيند و جفت مي‌شوند.

مرحوم سيروس طاهباز پيش از فوت‌اش در تدارك معرفي اولين داستان فارسي (پيش از جمالزاده) بود، داستاني كه حدود يك قرن پيش توسط فردي در مناطق شمالي كشور نوشته شده بود. (مشخصات نويسنده و خود داستان را فراموش كرده‌ام، اما اين مسئله در نشريات زمان فوت او آمده است.) پيش از اين ايراني‌ها فقط قصه مي‌گفتند؛ قصه‌هايي از افسانه‌هاي تاريخي، براي كودكاني كه شب‌ها بي‌خوابي به سرشان مي‌زد. در واقع هدف قصه‌هاي ايراني خواباندن بود ــ گرچه امروزه بسيار از ثمرات همين قصه‌ها مي‌گويند.

موسيقي ايراني هم با همين قصه‌ها جفت شده و در خاك فرهنگ ايران نشو و نما يافته؛ موسيقي ايراني يعني آرامش و اطمينان قلبي، يعني بيقراري‌ها و جذبه‌هاي دروني.. اما موسيقي غربي خواب را از چشم آدم مي‌گيرد، و همين‌طور داستان‌هاي‌شان.. ديشب اتفاق تازه‌اي، يا شايد بهتر است بگويم احساس تازه‌اي با شنيدن شعر و موسيقي ايراني به من دست. ديشب پس از چند سال فرصتي داشتم كه با موسيقي ايراني خلوت كنم؛ كنسرتي بود از فرهاد. شايد موسيقي‌ي او را سنتي ندانيم، اما غير ايراني كه نيست! همان موسيقي‌ست كه اينگونه خواب از چشم‌ام ربوده، و اين موقع شب ذهن‌ام را پر از نجواي آخرين صداي فرهاد مي‌كند:
اي كاش آدمي وطنش را
همچون بنفشه‌ها
مي‌شد با خود ببرد هر كجا كه خواست!

(شعر: دكتر شفيعي كدكني)

پنجشنبه، آذر ۶

رأي دادن يا ندادن؛ مسئله فقط اين نيست

وقتي مسئله مردم، بودن يا نبودن مي‌شود، وخامت اوضاع جامعه بغرنج‌تر از هميشه خواهد شد. جامعه‌اي كه در ميان بودن يا نبودن مانده باشد، آينده‌ي پرالتهابي خواهد داشت. چنين جامعه‌اي كه دنيا و زنده‌گي را در دو نقطه‌ي بودن و نبودن خلاصه مي‌كند، نمي‌تواند در برابر فشارهاي زندگي و دنيا مقاومت كرده، راهي به منافع خود باز كند. جامعه‌ي امروز ما نيز چنين حالتي يافته، و اكنون دنيا و تمام زنده‌گي را در حل مسئله‌ي رأي دادن يا ندادن مي‌بيند. وقتي براي يك جامعه، بودن يا نبودن مسئله اصلي شد، نطفه‌ي انقلاب بسته شده است.

انقلاب‌هاي هزاره‌ي سوم از سبك تازه‌اي پيروي مي‌كنند و براي برخي كه در هواي انقلاب‌هاي قرن بيستم دم مي‌زنند، باورش مشكل است، ولي انقلاب گرجستان و سقوط دولت شواردنادزه اولين پرچم انقلاب را در خاك هزار سوم برپا كرد. انقلاب ديگر اُبهت و خشونت سابق‌اش را ندارد. پس از چند قرن انقلاب‌هاي پياپي در نقاط مختلف جهان، گويي تبديل به يك هنجار اجتماعي شده و كاملا پذيرفته شده در نزد افكار عمومي مردم دنيا، اما هميشه انقلاب، انقلاب است، همين پيش زمينه‌هاي فكري و فرهنگي كه موجب ترويج احساس انقلابي مي‌شود، خود مخرب‌ترين وجه شخصيت اجتماعي مردم است؛ شخصيتي كه تفكر، و شك و ترديد براي كسب آگاهي و روشنگري را مي‌گذارد براي پس از روشن شدن تكليف احساس انقلابي، و ويران‌گري انقلابيون چيزي جز اين نيست.

در مورد انتخابات مجلس امسال، مردم بجاي انتخاب نامزد مورد اعتماد خود، همه در فكر رأي دادن يا ندادن هستند. يعني معادلات چند مجهولي جامعه‌ي ايران، به دو مجهولي تقليل يافته، و اين براي حل مسائل عميق جامعه‌ي ايران نه تنها كافي نيست، كه اصلاً خودش يك مسئله است. جامعه‌اي كه همه چيز را سياه و سفيد مي‌بيند، در پرتگاه انقلاب قرار دارد. تصور حل مشكلات ايران با يك رأي ندادن، مثل همان تصوري‌ست كه ما از خاتمي داشتيم، زماني كه او سخنراني مي‌كرد و ما شعارهاي آتشين مي‌داديم.

ما ملتي ستم‌كشيده هستيم، با فرهنگ اختناق تاريخ‌مان را سپري كرده‌ايم، و با فرهنگ آزادي تازه آشنا شده‌ايم. اينكه حق انتخاب و تعيين سرنوشت نداريم چيز بديعي نيست، هميشه‌ي تاريخ همين‌طور بوده‌ايم، اما اكنون چرا از توانائي رأي دادن هم بيزاريم، چيز جديدي‌ست. يك قرن است كه ما ايرانيان، بدون حق انتخاب و حق تعيين سونوشت، رأي داده‌ايم، اما امروز با يك هيجان خاصي كه گويي تمام مشكلات از همين رأي دادن است، مي‌خواهيم همين ظاهر و نماي دموكراسي را هم خراب كنيم. نمي‌توان گفت؛ چون مغز و فرهنگ دموكراسي نداريم، پس پوسته‌اش را هم نمي‌خواهيم. ماهي از سر گَنده گردد، ني ز دم! اگر اين نماي دموكراسي پاسخ‌گوي نياز جامعه‌ي ما نيست، دليل نمي‌شود كه آنرا از بين ببريم، مشكل از خود ماست، آينه شكستن خطاست.

ما همچون كودكي هستيم كه به مادرش معترض است؛ چرا بجاي گوشت، شير به او مي‌دهد، و اكنون براي عملي كردن اعتراضش مي‌خواهد اعتصاب غذا كند، و همين شير مادرش را هم نخورد، تا تلف شود. ما تا روز دندان درآوردن بايد شير بخوريم و غذاي بچه، اما صبر نداريم و مي‌خواهيم خودمان را تلف كنيم. هيچگاه بهترين راه، ساده‌تريم راه نبوده، نه براي ما و نه براي هيچكس.

چهارشنبه، آذر ۵

همه بخنديد

چند سالي‌ست كه شب عيد فطر يك دستگاه ماشين تراش دستم مي‌گيرم و اول يك چهار راه باز مي‌كنم وسط سرم، و بعد وسطش را تبديل به يك ميدان كوچك مي‌كنم، و آنقدر اين ميدان توسعه مي‌دهم تا تمام سطح كله‌ي پوكم را پوشش دهد. خلاصه اينكه دور از جان شما و عزيزان‌تان، كچل مي‌كنم. آخر چه معني مي‌دهم؛ پوسته‌ي اين كله‌ي پوك اينقدر پر باشد؟!

بعد كه با اين كله‌ي تاس وارد جمع مي‌شوم، يك سمفوني (همنوائي) جيغ بنفش تحويل مي‌گيرم؛ مبارك‌شان باشد اين شادكامي، سر و جانم فداي دوست، سر كه نه در راه عزيزان بود، بار گراني‌ست كشيدن به دوش، شما كه بخنديد، دنيا هم به من مي‌خندد! شيرازي‌ها مي‌گويند: انار را با دانه‌ي بهشتي‌اش بايد خورد. با سر كچل دانه‌ي بهشتي خوردن، آن هم به سبك انسان‌هاي نخستين، و شنيدن سمفوني‌ي خنده‌ي شما، انگار بهشت مرا مي‌خورد نه من او را!

صبح زود، پيش از طلوع چشم و قامت رعناي همسايه‌ها، پيش از آنكه آبروي‌شان بر در و ديوار ساختمان بچكد از خجالت روي خاك گرفته اين عمارت ــ نامش ساختمان ــ ، آستين بالا زدم و از بالا تا پائين آب و جارو كردم، يكي هم مرا ديد و شرمنده‌اش شدم. اين كاري‌ست كه هر سال، روز عيد مي‌كنم و براي خودم واجب مي‌دانم. اكنون ساختمان ما هم نو شده و عيد گرفته. عيد بر تمام مردم دنيا مبارك باد.

تناقض‌گوئي خامنه‌اي در مراسم عيد فطر

امروز در ابتداي خطبه‌ي نماز عيد فطر، خامنه‌اي حرفي زد كه تاكنون از او نشنيده بودم، يعني منطق اين حرف‌اش چيز تازه‌ايست كه تناقض آشكاري با دين حكومتي دارد. او از نوعي تكثر در ابراز تكليف شرعي براي روزه‌داران در امر تشخيص عيد فطر حرف مي‌زد. اين منطق تكثر ديني را من هرگز، نه از خامنه‌اي و نه از هيچ‌كدام از نخبه‌گان سياسي نشنيده بودم.

خامنه‌اي گفت (نقل به مزمون): «برخي در داخل كشور، ديروز براي‌شان عيد فطر مسلم شد، و نماز عيد فطر را بر پا كردند، و عده‌اي هم كه براي‌شان ثابت نشده، امروز را عيد گرفتند، و البته همه‌ي اينها عين تكليف شرعي خود را انجام داده‌اند.»

اين يعني تكثر ديني، اين يعني سرمنشأ پلوراليسم ديني، كه اگر بخواهيم آنرا بپذيريم ديگر جائي براي تفسير و توجيه حكومت ديني باقي نمي‌ماند، يعني بلاموضوع مي‌شود حكومت ديني. حالب‌تر اينكه بعد از اين حرف‌ها، همه‌ي اين اختلافات را به دانشمندان متخصص حواله مي‌دهد و مي‌گويد: از پيش هم محققان و دانشمندان گفته بودند كه ماه رمضان امسال سي روز است.

اين حرف هم ناشي از پذيرش دين حداقلي است، نه آن دين حداكثري كه حكومت ديني تنها با آن مي‌تواند به دوام خود اميدوار باشد. اين همه تناقض در گفتار و رفتار جز بخاطر قرار گرفتن يك مفتي مذهبي در عالي‌ترين مقام سياسي و پرداختن به فريبكاري‌هائي كه براي يك سياستمدار گزيري از آنها نيست، و از طرف ديگر ناداني و دور افتاده‌گي از دانش روز او را مي‌رساند كه آگاه نيست چه مي‌گويد، و نتيجه‌ي كلامش چيست!

سه‌شنبه، آذر ۴

مسابقه‌ي داستان كوتاه بهرام صادقي

مسابقه داستان كوتاه بهرام صادقي به مرحله‌ي انتخاب وبلاگ‌نويسان رسيده و گروه داوران 44 داستان را براي انتخاب وبلاگ‌نويسان برگزيده‌اند. فقط وبلاگ‌نويسان مي‌توانند از طريق فرم ارسال رأي نظر خود را اعلام كنند (از هفتم آذر). بنظر من اين روش انتخاب بهترين داستان بسيار بديع، آزاد و هيجان‌انگيز است، اما در عادلانه بودن آن شك دارم.

يك. رعايت اصول دموكراسي در هر جامعه‌ي ايده‌آلي لازم و مفيد است، اما لزوماً عادلانه نيست. در يك جامعه‌ي كوچك مثل جمعيت وبلاگ‌نويساني كه به اين گونه برنامه‌هاي ادبي علاقه‌مند هستند، دموكراسي لازم هست اما كافي نيست. تب دموكراسي خواهي از عدالت طلبي غافل‌مان كرده و اين مسئله محدود به اين دنياي مجازي نمي‌شود. دموكراسي در جوامع بزرگ و پيچيده باعث پيشرفت و عدالت مي‌شود، اما در جوامع كوچك‌تر ــ و البته عقب‌افتاده ــ بايد استثناءها را پذيرفت، و عملكردي نسبي داشت. تصور مي‌كنيد تعداد رأي دهنده‌گان چند برابر تعداد شركت كننده‌گان خواهد بود؟ با يك حساب سرانگشتي درصد بالاي كسب موفقيت بوسيله‌ي تباني شركت‌كننده‌گان با رأي‌دهنده‌گان در اين جامعه‌ي كوچك وبلاگ‌نويسان را متوجه مي‌شويد. امري كه نه قابل پيش‌بيني است و نه پي‌گيري، و نه حتي مي‌توان به نتيجه‌ي ضعف فرهنگ دموكراسي نزد شهروندان جامعه‌ي وبلاگ‌نويسان رسيد، زيرا در هر جامعه‌ي كوچك ديگري هم از اين اتفاقات ممكن است رخ دهد.

دوم. اگر وبلاگ‌نويسان داوران اين مسابقه هستند، آيا بهتر نبود نام نويسنده‌گان داستان‌ها مخفي مي‌ماند؟ چون اين نويسنده‌گان اغلب از ميان خود وبلاگ‌نويسان هستند، نام‌هاي آشنا براي وبلاگ‌نويسان در درجه‌ي اول گزينش براي مطالعه‌ي داستان قرار مي‌گيرد، و حتماً متوجه هستيد كه حتي افراد علاقه‌مند به ادبيات و داستان هم شايد نتوانند تمام (يا حتي يك سوم) داستان‌ها را مطالعه كنند، و اين براي يك انتخاب عادلانه مناسب نيست. يعني بيشتر تمركز رأي دهنده‌گان بر روي چند نام آشنا خواهد بود نه بيشتر.

كلام دل: چهل و چهار داستان كوتاه براي انتخاب داريم، و گزينش يكي از آنها بسيار مشكل است؛ اگر مي‌خواهيم رأي بدهيم، بايد همه را بخوانيم. اين مسئوليت را به ديگران هم گوشزد كنيم و با لينك دادن به داستان‌هاي مورد نظرمان، علاقه‌ي ديگران را هم به اين ميدان انتخاب آزاد جلب كنيم تا تعداد رأي‌دهنده‌گان بيشتر شود.

دوشنبه، آذر ۳

ذهن ابزار انگار انسان



ــ شب جمعه، شب خيرات، خرماي جهرم، بيا و ببر..
ــ خربزه‌ي مشهد، مشهد رضا، گنبدش طلا..
ــ براي سلامتي جمع صلوات ختم كن!
ــ مبارزات آزادي‌خواهانه بوسيله‌ي روزه‌ي سياسي!
...

وقتي استفاده‌ي ابزاري از مظاهر سنتي دين، در سطوح پائين جامعه رواج دارد، و تازه در برخي مناطق كشور نوعي كسب آبرو تلقي مي‌شود، و غير از اين اگر باشد شايد توهين هم به حساب آيد، چگونه انتظار داريم حكومتي كه سعي در آزادي‌خواه و عدالت‌طلب نشان دادن خود دارد، از اين گونه ابزارهاي خوب و كاملا عرفي شده در جامعه استفاده نكند؟! توجيهات شاخ و دم داري هم كه اندر باب ديني و مقدس بودن حكومت بيان مي‌كنند هم از همان جنس منطق عامه‌پسند است. حالا اين چه سرّي‌ست كه اگر مردم از اين منطق باطل بهره برند هيچ اتفاقي نمي‌افتد، اما اگر حاكمان همين مردم از روش‌هاي منطقي‌شان استفاده كنند، مرتكب نقض حقوق بشر شده‌اند، من نمي‌دانم!

بخاطر داريم كه تا پايان جنگ، آگهي تبليغاتي از تلويزيون ايران پخش نمي‌شد. تبليغات تلويزيوني را به حساب استفاده‌ي ابزاري از جنس زن و تهاجم تبليغاتي به ذهن و روح مردم مي‌گذاشتند، اما اكنون در تلويزيون ايران خيلي راحت از كودكان همان استفاده‌ي ابزاري مي‌شود و كسي هم فرياد وا اسلاما سر نمي‌دهد. گذشته از اين، همان روش تبليغي كه مردم مثلاً براي خربزه‌ي مشهد و خرماي جهرم بكار مي‌برند، در تلويزيون هم براي برخي توليدات ايراني و حتي خارجي در ايام عزا و عيد مذهبي بكار مي‌رود. بنابراين قبح تبليغات تلويزيوني در ايران پس از انقلاب، بخاطر سابقه‌ي ذهني مردم و حاكمان از روش‌هاي تبليغي پيش از انقلاب و تلويزيون‌هاي غربي بوده، نه استفاده‌ي ابزاري از زنان يا دين و مذهب، چه بسا تلويزيون لاريجاني مهارت فوق‌العاده‌اي در زمينه استفاده ابزاري از دين پيدا كرده، كه مي‌تواند آگهي‌هاي خود را در روزهاي جهنمي تلويزيون و در ميان جهنمي‌ترين برنامه‌هاشان جا كند. (منظورم از جهنمي همان عزاداري‌هاي تلويزيوني است)

اما سرچشمه‌ي اين اختلاف سليقه در زمينه‌ي استفاده ابزاري ما از دين و غربي‌ها از جنس زن، در هويت تاريخي ما نهفته است. آزادي زنان تا سر حد بي بندوباري از خصيصه‌هاي بارز فرهنگ يونان باستان است. برهنه‌گي براي آنها به معناي زيبايي و اوج هنر بود. يونانيان چيزي زيباتر از بدن عريان انسان نمي‌شناختند. در جائي داستاني خواندم از يونان باستان، به اين شرح كه: يك روسپي مشهور آتني در دادگاهي به جرم توهين به مذهب محاكمه مي‌شد. وقتي وكيل اين روسپي متوجه شد كه ديگر اميدي به پيروزي‌اش در نتيجه دادگاه نيست، به طرف زن روسپي رفت و لباس از تن او كشيد تا بدن عريان او را قضات دادگاه ببينند. اين ترفند باعث شد كه قضات او را تبرئه كنند، زيرا خدايان تنها به نظركرده‌هاي خود و كساني كه محبوب قلب آفروديت هستند چنين اندام زيبائي عطا مي‌كند!

در اين مورد ويل دورانت نظر جالبي دارد. او مي‌گويد (قريب به معنا، از تاريخ تمدن) تمدن امروز غرب بتدريج دارد دچار همان بلائي مي‌شود كه تمدن بزرگ يونان را متلاشي كرد؛ بي بندوباري زنان. بنظر سخن گزافي مي‌آيد، اما بايد توجه داشت كه ويل دورانت متولد 1885 ميلادي بود، و در جهاني مي‌زيست كه تحولات سريعي رخ مي‌داد و حتي براي فردي چون او هم شايد انطباق با وضع موجود چندان ساده نبوده. اما گذشته از اين توضيح، دقت در كلام ويل دورانت خالي از معنا نيست؛ برهنه‌گي زنان از اجزاء ذاتي فرهنگ غرب است، و يك ارزش محسوب مي‌شود، در حاليكه مي‌دانيم شرقي‌ها و به خصوص ايرانيان باستان در مورد پوشيده‌گي بدن، حتي در مورد مردان چقدر وسواس داشته‌اند، و مردان شجاع و رزمنده‌ي ايراني تا چه حد در اين مورد با حيا بودند، و برهنه‌گي را زشت و مذموم مي‌شمردند.

از طرف ديگر تفاوت ديدگاه ايرانيان و يونانيان باستان در مورد بازار و تجارت و وامداري است. داستان‌ها و لطيفه‌هاي بسياري در اين‌باره نقل شده؛ از شدت علاقه‌ي يونانيان به بازارگردي، و نفرت ايرانيان از وامداري. از ساعتي كه در آتن زنگ بازار به صدا در مي‌آمد، هيچ مرد و زن متمول و فقيري در شهر نمي‌ماند، حتي اگر فقط براي تماشا و گردش باشد نه خريد، حتما زماني از روز را در بازار سپري مي‌كردند. تبليغات تلويزيوني هم نوعي گسترش بازار و تجارت است، و علاقه و پيشرفت غربي‌ها در اين زمينه، داراي ريشه‌هاي تاريخي است.

نمي‌دانم از اين داستان‌ها چه نتيجه‌اي مي‌توان گرفت، اما آنچه مشخص است، انسان‌ها از هر تمدن بشري كه باشند، ذهن ابزارانگارشان را از دست نمي‌دهند، تنها تفاوت سليقه مطرح است؛ شرقي‌ها با نگاه ابزار به خداي خود از او نخود و عدس مي‌گيرند، و غربي‌ها محبوبان قلب خداوندان‌شان را ابزاري براي مرغوبيت بيشتر نخود و عدس خود مي‌كنند!

سابقه فرار شاهان ايراني



يادگار (دكتر نوشيروان كيهاني‌زاده) :

خسرو پرويز هنوز بر جاي پدر ننشسته بود كه وارث دشواري‌هاي او و ضديت ژنرال بهرام مهران (چوبين) شد كه با شاه متوفا درگيري پيدا كرده بود. خسرو پرويز كه در تاريخ عمومي (جهان ) به خسرو دوم معروف است چون ياراي ايستاده‌گي در برابر ژنرال بهرام را نداشت 23 نوامبر سال 589 ميلادي به قسطنطنيه فرار كرد تا از موريس امپراتور روم شرقي كمك بخواهد.

موريس كه در انتظار چنين فرصتي بود يك سپاه كامل در اختيار خسرو دوم قرار داد و اين سپاه با كمك هواداران داخلي خسرو در جنگ سال 591 ميلادي بهرام را شكست و به شمال خاوري ايران فراري دادند و خسرو دوم بر تخت نشست. موريس كه بهترين سپاه خود را همراه خسرو دوم كرده بود از عهده اقوام «آوار» كه به قلمرو وي تعرض كرده بودند بر نيامد و با شورش نظاميان پادگان قسطنطنيه رو به رو، و 27 نوامبر سال 602 ميلادي هنگام فرار به سوي تيسفون براي گرفتن كمك از خسرو، كشته شد و فوكاس بر جاي او نشست.

با مرگ موريس، خسرو پرويز نه تنها از زير بار تعهداتي كه در قبال كمك موريس به او سپرده بود بيرون آمد بلكه به اجراي طرح هاي خود كه رساندن قلمرو ايران به زمان داريوش بزرگ بود افتاد و كشته شدن موريس را بهانه قرار داد و در سال 605 ميلادي به خونخواهي او از دو سو، قلمرو روم را مورد حمله قرار داد و آناتولي را تا دروازه‌هاي قسطنطنيه ( استانبول ) و سوريه و فلسطين را تصرف و« شهربراز» ژنرال مشهور ايران را مأمور تصرف مصر كرد كه وي موفق به اين كار شد و اسكندريه به تصرف وي درآمد. ولي اين لشكركشي‌هاي غيرضروري سبب فرسوده‌گي نظاميان و ضعف هر دو امپراتوري و مآلا اضمحلال هر دو شد.

من نمي‌خوام از اين برش تاريخي نتيجه‌گيري كنم، اما اين ماجراي فرار خسرو پرويز به روم شرقي و گرفتن كمك از موريس، حافظه‌ي تاريخ معاصر مرا كنجكاو مي‌كند. براي شما اين ماجرا تكراري نيست؟! و آيا باز هم تكرار خواهد شد؟

یکشنبه، آذر ۲

هميشه تاجران مغبوني بوده‌ايم

گمان مي‌كردم غربي‌ها كه با خيال آسوده نام‌هاي شرقي ــ كه در زبان‌شان حالتي نامتعارف دارد ــ را با تغييراتي براي خود متعارف‌سازي مي‌كنند، بخاطر يك جور خصلت تكبر و خودخواهي‌ست، كه دخل و تصوف در هر چيزي كه مال خودشان نيست را حق مسلم خود مي‌دانند. در كتاب‌هاي تاريخي نام‌هاي شرقي بسياري ديده مي‌شود، كه در چند هزار سال پيش هم غربي‌ها بطور كاملاً متداول اين نام‌ها را براي خود تغيير داده‌اند. در كتاب‌هايي كه توسط تاريخ‌نگاران يوناني نگاشته شده، نام مشاهير ايران و حتي امپراطورهائي چون كوروش و داريوش هم تغيير كرده.. اما من نمي‌دانم چرا ما ايراني‌ها تا اين حد براي نام‌هاي نامتعارف غربي در زبان خود وسواس داريم، كه حتماً بايد همان چيزي را تلفظ كنيم كه در زبان بومي گفته مي‌شود. دبيران زبان انگليسي در مدارس، استادان دانشگاه و حتي در آموزشگاه‌هاي زبان انگليسي، طوري با شاگردشان برخورد مي‌كنند كه انگار بايد زبان انگليسي را مثل زبان مادري خود حرف بزنند، و از آن طرف مي‌بينيم كشورهاي انگليسي زبان هم اين حق را براي خود محفوظ مي‌دانند. در اين مورد مي‌توانيد از كساني كه قصد مهاجرت قانوني به آمريكا دارند سوال كنيد! خب طبيعي‌ست كه لطف مدام، حق مسلم شود.. من تصور مي‌كنم اين هم ناشي از عادت‌هاي ديرينه‌ي ما ايراني‌ها باشد!

شنبه، آذر ۱

شايد مي‌ني‌مال


همه‌ي عمرم لب ساحل بودم، در تمناي زيبايي و شكوه امواج دريا. اما هيچ‌گاه پا در آب نبردم، فكرش هم نكردم. ترسم از كوير شدن دريا بود!
* * * * * * * *

ساز شكسته؛ دگر از چه فغان نكني؟ ساز شكسته؛ غم دل تو بيان نكني!
اين آهنگ رو خيلي دوست دارم. «دلكش» مي‌خونه، اما آهنگساز رو نمي‌شناسم.

جمعه، آبان ۳۰

احمق ساده‌لوح

هميشه براي كسب خوشبختي راه دور مي‌رويم. افكار و دلايل و براهين فلسفي، كه يعني اول تعيين كنيم و به توافق برسيم؛ اصلاً خوشبختي چيست و كجاست و كي به آن مي‌رسيم، و چه موانعي بر سر راه‌مان است، بعد حركتي مي‌كنيم براي خوشبختي. خوشبختي امري شدني‌ست، نه بودني!

* * * * * * * *

ــ يه خورده فكر هم نياز نداره، اولين چيزي كه به ذهنت رسيد بگو، اصلاً فكر نكن!
ــ يك با يك برابر است.
ــ اين كه اصل فلسفه‌ست، من رو ياد شعر «اگر يك با يك برابر بود» گلسرخي مي‌ندازه. نه جانم، فكر نكن، نيازي به رياضي و هندسه نداري. خب، حالا چي شد؟!
ــ خوشبختي فقط يه احساسه.
ــ مرده‌شوي هر چي حالت احساسي‌يه. كه هر چي مي‌كشيم از اين احساسه؛ تو همون لحظه‌اي كه باهاش ازدواج مي‌كني، همون‌جا ممكنه سه طلاق‌اش كني، اصلاً دست ما نيست كه؛ هوائي‌يه!.. نگاه كن.. تو براي خوشبختي نياز به هيچ مرجع و محلي براي تصميم‌گيري نداري، خودتي و خودت؛ تنهائي. خب، حالا چي مي‌گي.
ــ م‌م‌م... من حالا چي بگم؟!
ــ خاك تو سرت.. يك كلام بگو: من خوشبختم، قال قضيه رو بكن.. همين، فقط بايد بگي كه خوشبختي و تموم. ديگه فكر هيچي نكن! مي‌بيني، خيلي ساده بود، و تو اين همه خودت رو ديوونه كرده بودي و مي‌خواستي خودكشي كني.. خب، حالا بگو؟!
ــ ... من خوشبختم!
ــ تموم شد.. حالا فقط مونده تو كلاس‌هاي كسب خوشبختي ما شركت كني؛ خدا تومن پول بي‌زبون رو مي‌ريزي تو جيب من بدبخت، تا ديگه كاملاً خوشبخت‌ات كنم.. آفرين بچه‌ي حرف گوش كن!

پنجشنبه، آبان ۲۹

اي كاش كه جاي آرميدن بودي

نيستان: چشم‌هايت را ببند، و فقط گوش كن! به زيباترين نوائي كه گوش‌ات مي‌تواند بشنود، به موسيقي ملكوتي‌ي دلت گوش كن، آهنگي كه ذهن خلاق تو از رؤيائي‌ترين نواها و آوازها مي‌سازد و تنظيم مي‌كند، و بر لبت جاري مي‌شود. اين تنها آهنگ ملكوتي‌ست كه تو را از حضيض فرش به عزيز عرش خواهد برد. آهنگي كه با ارتعاش بند بند تن‌ات نواخته مي‌شود. موسيقي، آنچه مي‌شنوي نيست، آنچه به رهبري ذهن‌ات مي‌سازي و رهسپار گوش دل مي‌كني حالت ديگري دارد. هميشه زيباترين آهنگ را با نجواي خودت، و اركستر ذهن‌ات، و با گوش دل‌ات بشنو، تا جاودان شود و لذتي بي‌انتها بيابي.

چهارشنبه، آبان ۲۸

تمناي اميد

از اينكه مي‌بينم ديگران با تلاش بسيار و كار جدي، سخت به زندگي دل‌بسته‌اند، افسوس مي‌خورم. افسوس مي‌خورم؛ اي كاش من هم مثل آنها راحت و بي‌دغدغه، مي‌توانستم به فكر خواب و خوراك و زندگي طبيعي باشم. همه‌ي هيجان زنده‌گي خلاصه مي‌شد در به موقع رسيدن به سرويس صبح، يا اصلاح به موقع سر و صورت، يا خواندن كتاب تازه‌اي از فلان نويسنده. اي كاش من هم بي‌دغدغه زندگي مي‌كردم!

اما آنها هم حتماً زخم‌هايي در جان غمناك‌شان هست، التهاب روحي را حس مي‌كنند، درد غربت را چشيده‌اند. اشك چشم‌شان بيهوده سوده نشده، ابروي‌شان زير بار وهمي سنگين‌تر از طاقت‌شان پشت خميده، و لحظات زنده ماندن را بي حسرت «چيزي بهتر از اين» طي نكرده‌اند. آنها هيچ‌گاه اميد را، اين شمع فروزنده‌ي لحظه لحظه‌ي زندگي را، همان كه در هر نفس از بدو تولد فرياد مي‌كشيم را، از دست نداده‌اند. آنها زنده‌گي مي‌كنند، با همه‌ي طاقتي كه براي زنده ماندن مي‌برند، و ذهن و روح‌شان را از زنده‌گي دور مي‌كند. به حال آنها غبطه مي‌خورم؛ چگونه در حالي‌كه با چنگ و دندان ابزارهاي زنده ماندن را حفظ مي‌كنند، و تنها همين توانائي به آنها آموخته شده و نه بيشتر، اما لحظات را مي‌كاوند و همچون معدن‌كاران سخت كوشي مي‌مانند كه از درون ظلمت و وحشت تونل‌هاي «زنده ماندن»، با تلاشي فراتر از طاقت‌شان، در پي آن سنگ معدن زنده‌گي هستند، ناياب‌ترين را مي‌خواهند، از يك ذره‌ي آن هم چشم نمي‌پوشند؛ اميد، اين مغز زنده‌گي، كه اكنون بايد آنرا در دل صدف‌هاي اعماق ظلمات درياي «زنده ماندن» بيابيم.

سه‌شنبه، آبان ۲۷

بدون شرح



يادگار (دكتر نوشيروان كيهاني‌زاده) :

كتاب «آئين مكاتبات اداري» به زبان انگليسي تاليف «تاراپود»، نيمه نوامبر سال 1931 در كشورهاي انگليسي زبان توزيع شد كه اصول آن تا كنون در علوم اداري و رشته مديريت دولتي الگو قرار گرفته و مورد توجه بوده است. تاراپود در مقدمه اين تاليف نوشته است كه بيشتر قسمت هاي كتاب ، ترجمه آئين مكاتبات ادارات دولتي ايران در زمان ساسانيان است كه مهاجران پارسي(ايرانيان) در قرن هفتم ميلادي با خود به هند آورده بودند و وي با جمع آوري آنها، كتاب را در بمبئي نوشته است. مؤلف در اين كتاب ضمن پرداختن به آئين مكاتبات موسسات عمومي ايران باستان به روش مديريت و حسابرسي اين عهد از جمله مقررات تشويق و تنبيه مديران و كارمندان و ضوابط ارتقا و ترفيع و وضعيت دوران كارآموزي كاركنان و مديران و چگونگي استعلام نظر آنان براي حل مسائل اداري پرداخته است.

جهان امروز همواره ايران باستان را به داشتن روش هاي پيشرفته و كارآمد براي اداره امور عمومي ستوده است. امپراتوري هاي امويان و عباسيان و بعدا سلجوقيان و در پي آنها مغولان و تيموريان براي تمشيت امور و اداره قلمرو خود از اين مهارت ايرانيان به خوبي بهره برداري كردند و بقاي آنها به دليل سپردن كارها به مديران و وزيران ايراني بود. اين مهارت ايرانيان از اواسط حكومت صفويه پا به قهقرا گذارد و بسياري از مسائل چند قرن اخير وطن ما نتيجه همين ضعف شديد اداري است.

یکشنبه، آبان ۲۵

نقد و ايضاح «در پي‌اش بايد بود»

دو هفته پيش، طي مطلبي با عنوان «در پي‌اش بايد بود»، نكاتي كه هميشه مورد توجه‌ام بوده، اما بهانه‌اي براي بيان آنها نداشتم را توضيح دادم. بهانه‌ام همان مطلب جنجال‌ساز آقاي حسين درخشان بود، درباره‌ي تناقض دين و حقوق بشر. در اين‌باره توضيحاتي به من دادند، از طريق كامنت و نامه، و مرا متوجه برخي نواقص بيان انديشه‌ام كردند، كه در اين ميان سهم اصلي را صاحب وبلاگ حرف‌هاي خودم دارند. در پاسخ به ايشان نامه‌اي نوشتم براي توضيح نوع نگاهي كه در آن مقاله داشتم، و كمتر به آن توجه شد. اين نامه را با كمي تغيير كه مناسب مخاطب عام باشد در اينجا مي‌گذارم تا ديگران هم كه در اين مورد انتقادي به من داشتند بيشتر متوجه منظورم شوند:

«در پي‌اش بايد بود»، تلاشي بود براي شناخت جايگاه دين، بعنوان پديده‌اي كه در تاريخ بشر حضوري مستمر و تعيين كننده داشته، و با چنين پديده‌اي قوي و تأثيرگزار از تاريخ و سنت ملل مختلف بايد با دقت و وسواس نظر داد، نه از سر احساسات ديني يا ضد ديني. بنابراين دين را بايد در مقامي نشاند كه دركي انساني و يكسان از آن و نتايج حاصل از اعتقاد مردم به آن داشت. از آنجائي كه نقطه‌ي اثر دين، دقيقاً محل جمع احساسات انسان است، بنابراين بسيار طبيعي‌ست كه در اين دگرديسي تاريخي براي گسستن پيوندهاي سنت، و پيوستن به جامعه‌ي جهاني، شبهاتي از اين دست بسيار پيش آيد.

من در آن مقاله، كه به حق برخي بر ناتمام و به هم ريخته بودن موضوعات مطرح شده در آن تذكر داده بودند، نه قصد داشتم تفاهم دين و حقوق بشر را نشان، و نه چيزي خلاف آنرا را ثابت كنم. مسئله از نظر من اصلاً اين نيست. مسئله اين است كه دين ستون و بنيان تمدن‌هاي باستاني بوده، و اين بحث‌هايي كه در مورد دين داريم، همه ناشي از تعامل ما ــ بعنوان عضوي از جامعه‌ي بشري كه ناگزير بايد به قواعد زندگي مدرن تن دهد ــ با دنياي مدرن است. بنابراين من بعنوان نگاه اول، از زاويه تاريخي به پيدايش و تغيير تدريجي دين در نزد جوامع بشري پرداختم. توضيح دادم كه دين در جوامع ماقبل عصر خرد، تمام شئونات زندگي بشر را اشغال مي‌كرد، و غاصبانه در تمام مسائل انساني، خود را محور و در رأس امور قرار مي‌داد. اما انسان با ورود به عصر خرد، و با نقد گذشته‌ي تاريخي خود، به روش‌هاي تازه‌اي براي زندگي دست يافت، و حاصل آن همه مشقت‌هاي نوع بشر در برابر خرد گريزي سنت، يكي همين اساسنامه‌ي حقوق بشر است، كه بايد مرجعي براي بازيابي حقوق از دست رفته نوع انسان باشد.

نگاه دومي كه بسيار با اهميت است، نگاه معرفت شناسانه است، كه به جايگاه ذاتي دين، در وراي نسبيت‌هاي تاريخي و انساني مي‌پردازد. در اين مورد من دانش اندكي دارم، و تنها توانستم با طرح برخي سوالات شبهه‌برانگيز، نماي دقيق‌تري از جايگاه ذاتي دين بدهم، و به اين نتيجه رسيدم كه حقوق بشر در مقامي نيست كه بخواهد ــ و اصلاً نمي‌تواند ــ در مورد تناقض با دين نظري داشته باشد. و گفتم؛ من مطابق همان اصول حقوق بشر، حق دارم با انگيزه‌هاي ديني مرتكب نقض حقوق بشر شوم، و در يك دادگاه صالح محاكمه گردم. همانطور كه حقوق بشر نمي‌تواند (يعني اصلاً ما انسان‌ها به انگيزه‌هاي يكديگر دسترسي نداريم) مانع انگيزه‌هاي فقر و نژادپرستي در نقض حقوق بشر شود، در مورد انگيزه‌ي دين هم از اين حال خارج نيست.

نگاه سوم، به نوعي اجتماعي و سياسي بود، و در انتها هم من هيچ نتيجه‌گيري‌اي نداشتم، و تنها دليلي كه براي بي‌نتيجه بودن بحث مي‌توانم داشته باشم، اين است كه اين داستان ادامه دارد. در عنوان مقاله هم گفته‌ام؛ در پي‌اش بايد بود، تا نگاه‌هاي ديگري از زاويه‌هاي ديگر به اين مسئله داشت، زيرا تا وقتي جايگاه و مكان و مقام واقعي دو چيز مورد بحث مشخص نشود، نمي‌توان در مورد تناقض يا تفاهم آنها نظر داد.

متأسفانه ما در ذهن تاريك جامعه‌ي سنتي خود قرار گرفته‌ايم، و تا وقتي ذهنيت خود را نسبت به عناصر مقاوم تاريخ و سنت خود روشن نكنيم، حتي اگر نظر درستي داشته باشيم، مطلقاً نمي‌توانيم با ديگران به اشتراك نظر برسيم. ما ناآگاهانه و از روي ضعف بينائي، نمي‌دانيم جايگاه دين و حقوق بشر كجاست، به همين دليل يك عده بخاطر علايق ديني (و يا منافع سياسي)، بر تفاهم دين و حقوق بشر تأكيد مي‌كنند، و عده‌اي هم به هر دليل (كه شايد بخاطر نقض حقوق انساني‌شان توسط حكومت ديني باشد) دل خوشي از دين ندارند، تناقض دين با حقوق بشر را بهانه‌اي براي تضعيف قدرت سنتي دين كرده‌اند. اما هيچ كدام نمي‌توانند حرف‌شان را ثابت كنند. اين داستان مثل خطوط نوشته‌اي است كه در تاريكي توسط نويسنده نوشته مي‌شود، و نويسنده كه به نوشته‌هاي خود علاقه دارد، براي جلوگيري از به هم ريخته‌گي نوشته‌ها، بي‌اطلاع از اندازه‌ي واقعي‌ي فاصله‌ي خطوط، مرتب فاصله‌ي خطوط را بيشتر و بيشتر مي‌كند، و ديگراني كه ناظر هستند، مدام ايراد مي‌گيرند كه خطوط نوشته‌ها در هم رفته است! اما تا زماني كه محيط نويسنده روشن نشود، هيچ‌يك نمي‌توانند حرف‌شان را ثابت كنند.

و در نهايت با نگاه سياسي و اجتماعي به يك سوءتفاهم و حتي شايد يك فريب بزرگ مي‌رسيم. كساني كه دم از تناقض دين با حقوق بشر مي‌زنند، در واقع به در مي‌گويند كه ديوار بشنود! منظور آنها از دين، حكومت ديني است. آنها ديني را مي‌گويند كه پشتوانه‌ي نظري حكومت نقض حقوق بشر شده. اما اين دين، دين نيست. يعني داراي آن جوهره‌ي ذاتي دين، كه خود را در لباس پيامبران‌اش در دل تاريخ نشان داده، نيست. و فقط شكل ظاهري دين (فقه) را حفظ كرده. از طرف ديگر كساني هم كه مي‌گويند دين با حقوق بشر سازگاري دارد، در واقع مخاطب‌شان همان حكومت ديني‌ست. آنها دين را امري فردي مي‌دانند، و معتقدند؛ حكومت ديني باعث اضمحلال دينداري مدرن، و بدنامي دينداران شده. در واقع علت اصلي‌ي شدت اين بحث، تداوم حكومت ديني است، و اگر اين واقعيت را در نظر بگيريم و انگيزه‌ها و هيجانات سياسي و اجتماعي را كنار بگزاريم، خواهيم ديد تا چه حد به تلطيف فضاي گف‌وگو، و پرداختن به آن در يك فضاي روشن علمي خواهيم رسيد. و اگر اين شرايط سياسي و اجتماعي در ايران امروز حاكم نبود، مسلماً فردي با سواد اندك من به خود جرأت اظهار نظر نمي‌داد، و همچنين آقاي درخشان هم به خود اجازه‌ي صدور حكم براي تناقض اسلام با حقوق بشر نمي‌داد، تا افرادي متين و منطقي چون آقايان داريوش و شكرالهي، او را متهم به ابتذال كنند.

شنبه، آبان ۲۴

بي‌خيال عنوان!



دريغ خورشيد بر ستاره‌ها

اي كاش ستاره‌ها از مهنت خورشيد بي‌نصيب بودند. اي كاش در سياهي و ظلمت بي‌نهايت شب، چيزي جز كوري و ماتم نبود. اي كاش در زلال آب و روشنائي درياها، نقطه‌ي كوري از اعماق نبود. اي كاش در نهايت هر سو، نقطه‌ي آغازي نبود. اي كاش همه چيز همچون محيط دايره در خلأ بود و هميشه هموار.

آفتاب آمد دليل آفتاب

اي خدا كه ساده‌گي‌ي شب را به آلايش ستاره‌ها زينت دادي، و در هم تنيده‌گي روز را در خروس خوان بام و شام فرياد مي‌زني؛ اي كاش نشانه‌اي از خود بجا مي‌گذاشتي، تا به روال معمول خود، براي يافتن‌ات صادقانه به دنبال دليل و مدرك مي‌گشتيم. اي خدا كه منطق عليت را به ما آموختي، پس چگونه خود را متكبرانه از آن مستثني كردي؟ چرا منطقي براي خود نيافريدي اي مسكين بينوا؟!

زبان خامه ندارم

همه جا هستي و هيچ كجا نيستي، همه كس هستي و هيچ كس نيستي؛ همه افلاك را بي‌زبان كردي و باز هر دم از تو مي‌گويند. اي خدا، مرا هم بي‌زبان كن كه بي‌زبان زبان توست!

سه‌شنبه، آبان ۲۰

خودكشي

زندگي سخت نيست، اما من ترجيح مي‌دم سخت باشه، و در ازاء اين سختي، حاصلي داشته باشه. نمي‌دونم چم شده! شديداً دوست دارم خودكشي كنم! از فردا مي‌ترسم. از آنچه خبر ندارم و جلوي رويم مي‌بينم‌اش؛ ديواري‌ست سياه و بي‌ابعاد مشخص. نيرويي ندارم كه با آن مقابل سختي‌هاي زندگي تلاش كنم.. سختي‌اي نيست، اما من براي همين هم طاقتي اندك دارم و ضعفي بزرگ.

خودكشي: هميشه تجربه كرده‌ام، كه بر اثر نوشتن چيزي كه ازش اطلاع ندارم، همان احساس تجربه كردن آن چيز را كسب مي‌كنم! در اين نوشتن سرّي هست كه ناگشوده مانده. قابل رمزگشائي هم نيست. نوشتن اگر هنر باشد، در پست‌ترين شكل‌اش هم نمي‌تواند مثل هنرپيشه‌گي باشد، كه يك بازيگر مي‌تواند بي‌هيچ حس هم‌ذات پنداري با نقشي كه ميخواهد ايفا كند، يك بازي خوب ارائه دهد، بي‌هيچ عيب و نقصي، و حتي شايد جايزه‌ي اسكار هم به او دادند! كمتر هنرپيشه‌اي مثل «وي ويانلي»، بازيگر نقش اسكارلت در فيلم «بر باد رفته»، چنان در نقش خود فرو مي‌رود كه در ميان‌سالي در يك تيمارستان فوت كند! نوشتن درباره‌ي يك شخصيت، يعني خود او شدن، بايد باور كني كه خود او هستي. اين يعني؛ گرچه تو او را خلق كردي، اما در نهايت او بيشترين تأثير را بر تو خواهد نهاد. انگار اصلاً از قبل هم «او» خود «تو» بوده، و تا حالا خبر نداشتي و تازه كشف‌اش كرده‌اي!

حالا شايد اين احساس نااميدي و ميل به خودكشي من هم از اينجا باشه. نمي‌دونم.. شايد آن پيرمرد قصه، هموني كه نتونستم بكشم‌اش، كار خودش رو كرده باشه، و الان من اسير تأثيراتي هستم كه اون روي من گذاشته!

خودكشي: نمي‌دونم بعدش چي پيش مي‌آد. منو كجا مي‌برن؟ يعني مثل فيلم روحه؟! اين فيلم روح هم براي خودش فرهنگ‌سازي كرده‌ ها! عين يه پيغمبر از غيب خبر داده، از دنياي بعد از مرگ. و مردم هم باور كردن، مهم هم همينه. پيامبر اگر حرفي بزنه كه قابل باور نباشه كه پيامبري‌اش مفت هم نمي‌ارزه.. اما شك دارم!

آيا دين بايد مطابق باورهاي پيشيني مردم باشد، آنچنان كه مخاطبان دين به راحتي و حتي با اشتياق از آن استقبال كنند. يا شايد سرّي در جامعه‌ي اروپا و آمريكا هست. آيا جامعه‌ي آنها، جامعه‌ايي پيامبرپسند است، آنچنان كه سرزمين بدعت‌هاي پيامبر گونه باشد؟ آنها اين تفسير از دنياي بعد از مرگ را مشتاقانه پذيرفته‌اند، چون هم‌اكنون فيلم‌هاي زيادي با همين نگاه به مرگ و دنياي ارواح ساخته شده. اما من هنوز مطمئن نيستم كه دين بايد پذيرفتني باشد، يا مخاطب‌اش را از اقليت پيدا مي‌كند؟

خودكشي: لحظه‌ي كشيدن لبه‌ي تيز شيشه روي رگ گردن خودت، لحظه‌اي پر از احساسات و افكار جورواجور بايد باشه. همين‌ها هستن كه كار رو براي من سخت مي‌كنن. دائيم مي‌گه تو اوين كه بود، خيلي شكنجه‌اش مي‌كردن، ديگه طاقت‌اش رو از دست داده بود. تو يه فرصت مناسب كه تنها شده بود توي دست‌شوئي، به فكر خودكشي مي‌افته، و حتي يه تكه شيشه هم گذاشته بوده روي مچ دستش، اما تو همون لحظه پيش خودش فكر مي‌كنه؛ كسي چه مي‌دونه، شايد اون دنيا زشت‌تر و كثيف‌تر از اينجا باشه!

من دائيم رو مي‌شناسم، هر كسي داراي يه وجه غالب شخصيتي‌يه، و وجه غالب شخصيت دائي من هم احساسي بودنشه. خودش مي‌دونه كه تو سن چهل ساله‌گي مي‌تونه مثل ابر بهار گريه كنه. البته اين لزوماً خلاف عقل نيست، اما نشان دهنده‌ي احساسي بودن اون فرده. خب، اين دائي من چرا بايد احساسات حاصل از نكبت زندگي‌اش در زندان رو دقيقاً در همون لحظه‌ي اوج احساس فلاكت، و ثمردهي اون احساس، يعني خودكشي، كاملاً بزاره كنار، و يك تصميم عاقلانه بگيره؟! يعني همون كاري تو زندگي‌اش، با وجود اصرارهاي همسرش، كمتر بهش تن داده؛ تصميم‌هاي عاقلانه رو مي‌گم! و اونوقت مي‌بيني آدمائي كه تو لحظه لحظه‌ي زندگي‌شون سعي كردن عقل و منطق رو ملاك عمل و فكرشون قرار بدهند، دقيقاً در لحظه‌ي تصميم به خودكشي احساسات بهشون غلبه مي‌كنه، و خودكشي هم مي‌كنن! يعني همون كاري كه هيچ‌وقت تو زندگي‌شون بهش عادت نداشتن؛ رفتار احساسي رو مي‌گم!

خودكشي: بنظر من اصلاً مهم نيست كه پيش از خودكشي چه اتفاقاتي افتاده، و كسي كه مي‌خواد خودكشي كنه چه سرنوشتي داشته. خودكشي حاصله يه تصميم لحظه‌اي‌يه. مثل من كه الان شديداً تصميم به خودكشي دارم، اما چون حلال‌زاده به دائي‌اش مي‌ره، من هم كه در تمام زندگي‌ام آدم احسي‌ايي بودم، يه‌هوئي در لحظه‌ي خودكشي عاقل مي‌شم و برمي‌گردم براي دست و پا زدن توي همون نكبتي كه بودم.

خودكشي: همه‌ي عمر اگر مشغول كشتن باشم، هيچ مهم نيست، اما همين كه نقطه‌ي اثر اين فعل، خودم باشم، مي‌شه منفورترين فعل ممكن، و البته ترسناك! اي خدا.. همه‌ي عمر مسئوليت كشتن وقت به عهده‌ي من بود، حالا شما قبول زحمت بفرما، اين يك مسئوليت رو خودت بپذير و مرا از شرّ خودم خلاص كن!.. عجب آدم احساسي‌ايي هستم من، نگفتم؟! آخه خر ديوونه! تو اگر خودكشي هم بكني كه بهرحال كار خودشه؛ خدا رو مي‌گم!

خدايا هيچ‌وقت اينطور التماست نكرده بودم.. روزي كه ازت خواستم.. روزي؟.. مگر كي بود؟.. همين الان بود!.. ازت خواستم با اوني كه دوستش دارم، دمي فقط باهاش حرف بزنم، و از احساسم براش بگم، اينقدر با تو صميمي نبودم. پس حرف و خواهشم رو بپذير، كمك‌ام كن تا خودكشي كنم!

خودكشي: ساده‌تر از چيزي‌يه كه فكرش رو بكنم.. ساده‌تر از اينكه اين‌طور دندونام رو موقع نوشتن به هم مي‌غُرچونم.. سبك‌تر از يه خواب دم صبح.. و زودتر از غروب آفتاب امروز!.. خدايا كمك‌ام كن بتونم راحت خودكشي كنم. الان بيست و هشت ساله كه در انتظارشم. اما هر دفعه، سر بزنگاه، دقيقاً در لحظه‌ي خودكشي عاقل مي‌شم. يعني خلاف روال تمام لحظه‌هاي زندگي‌ام در اين بيست و هشت سال.. خدايا از دست خودم به تو هم ديگه نمي‌تونم پناه ببرم. آخه چقدر بدقولي، چقدر تأخير در قرار ملاقات؟ اما امشب بايد كار رو تموم كنم!.. گفتم بعد از غروب يا قبلش؟!

خودكشي: اگر به معناي از دست دادن زندگي، يعني همين زندگي‌ايي كه جريان داره باشه، خيلي با ارزشه، بيشتر از آنچه كه فكرش رو بكنم. زندگي‌ايي كه اينقدر خواب و خيال توش حضور مستمر داره كه ديگه اسمش رو بايد گذاشت خيال، اي كاش خيال باطل نبود، كه هست؛ زندگي‌ايي كه واقعي‌ترين لحظاتش رو در خواب سپري كردم! بر هر چه در اين دنيا دست زدم، تا برام يه مأوائي بشه براي آرامش و آسايش، مثل يه حباب آب، مثل يه خيال باطل، دود شد و رفت هوا. هيچ تجربه‌ي زنده‌ايي كه زندگي ببخشه، نه خيال و خواب و رؤيا، در اين دنيا نديدم. بارها خدا رو ديدم و با خودم گفتم اين ديگه خود خداست، خداي هستي‌بخش من، اما نبود، بتي بود در ذهن خيال‌پرور من. بارها در هنگام سجده‌هاي نماز، چهره‌اش رو ديدم، نوراني بود، همانطور كه توصيف‌اش كرده بودن برام، تو بچه‌گي، به خودم گفتم اين فقط يه خياله كه داره تو رو فريب مي‌ده، اما از يه آدم نااميد چه انتظاري مي‌شه داشت، مي‌گفتم اشكال نداره، من كه اميدي به ديدن اصلش ندارم، پس چرا خودم رو از ديدن كپي‌اش هم محروم كنم؟! از ابتدا خيالي بود براي من، و تا آخر هم خواهد ماند، تا آخرين لحظات زندگي، و تنها با خودكشي از خواب خواهم پريد.

خودكشي: اگر مي‌شد همه‌ي مردم، نه، فقط آدماي احساسي، همه با هم خودكشي كنن، چي مي‌شد؟! فقط عاقل‌ها زندگي كنن. در يك روز اگر نشد، حداقل در يك هفته، همه اون آدماي احساسي كه در طول عمرشون هميشه به دنبال راهي براي خودكشي مي‌گشتن، اما در لحظه‌ي حصول نتيجه، عقل‌شون مثل خروس بي‌محل مانع مي‌شده، اين‌بار همه با هم خودكشي كنن. با هم عهد ببندند كه زير قول‌شون نزنن، و همه با هم خودشون رو خلاص كنن. اون‌وقت آدماي منطقي مي‌تونن با خيال راحت و بي‌مزاحم، با فكرشون دنيا رو بسازن؛ طوري كه هيچ آدم احساسي‌ايي ديگه حتي در لحظه‌ي خودكشي هم عاقل نشه. اون‌وقت دنيا چه زيبا و واقعي مي‌شد براي آدماي عاقل و احساسي!

تكمله : اساساً سرّ اينكه خودكشي فعل مزمومي شمرده مي‌شه، بخاطر اينه كه هميشه آدماي عاقل خودكشي كردن نه آدماي احساسي. اگر از همون اول آدماي احساسي يه خورده همت مي‌كردن و كارشون رو به سرانجام مي‌رسوندن، الان تو دنيايي زندگي مي‌كرديم كه خودكشي هم توش زيبا و عزيز بود. اما حيف و صد حيف كه خودكشي خيلي سخت شده، سخت!