شنبه، مرداد ۴

جامعه‌شناسي خودماني ـ حسن نراقي

جامعه شناسي خودماني ــ كتاب و كتاب‌خواني در ايران
حسن نراقي

من منكر مشكل اقتصادى مردم نمىشوم، كه خودم هم به هر حال در همين اجتماع زندگى مىكنم ولى ترا به‌خدا يكى از اين ظهرهاى جمعه يك سرى به اين رستوران‌هاى نسبتاً معروف شهر بزنيد، ببينيد چقدر آدم به ظاهر محترم و نيمه محترم، حدود يك ساعت سر پا، بالاى سر ميزهاى پُر رستوران، با بزاق از دهان راه افتاده، مىايستند تا نوبت‌شان بشود و بتوانند غذا بخورند و آنوقت به راحتى ده پانزده هزار تومان هم پرداخت كنند. من به رستوران و رستوران‌دار حسوديم نمىشود ولى اى كاش مىشد از همين جماعت يك پژوهشى كوچك به عمل آورد كه در طول سال گذشته چقدر پول براى كتاب داده‌اند؟ و تازه حالا اين كه داخل رستوران است، شما اگر يك كمى دقت كنيد در بيرون كنار پياده‌رو، توى آفتاب و بارون، صف‌هاى كوتاه و بلندى را مىبينيد كه مردان سپيد موى هر كدام با يك قابلمه آهنى به زير بغل با نجابت هر چه تمام‌تر به صف ايستاده‌اند كه آقا نمىدانى! باقلاپلوى اينجا اصلاً حرف ندارد، وجالب اينجاست كه در تمام طول مدّتى كه در صف ايستاده‌اند مدّاحى صاحب مغازه را مىكنند، كه تا چند دقيقه ديگر بايد به اندازه مجموع پول‌هايى كه طى ده سال گذشته بابت كتاب داده‌اند، به ايشان پرداخت كنند. (من با استثناءها كه هر دو كار را با هم مىكنند كارى ندارم). بنابراين مشكل اقتصادى اگر هم در بحث مربوط به نقصان كتاب و كتاب‌خوانى جايى براى مطرح شدن داشته باشد، كه دارد، جاى اصلى را ندارد. جاى اصلى عادت نكردن اين جماعت به مطالعه است، عادت نكردن اين جماعت به خريد كتاب است. كه اين عادت را هم با يك فرمان و بخش‌نامه و نصيحت‌نامه نمىشود يك شبه درست كرد.
...

مشترى كه حدود يك‌ساعت كتاب‌ها را زير و رو مىكند و آخر سر هم نمىتواند قانع شود پول‌اش را بابت آن بدهد، به غير از عوامل متعدد، يك درصد عمده‌اش هم مربوط به مسأله‌ي اعتماد به كالاست، مشترى به كيفيت كالا هم شك دارد؛ مطمئن نيست كه اين اوراق چندين و چند بار از زير دست سانسورچى ريز و درشت اعم از مؤلف، مترجم، ناشر، مميز وسرمميز و سرمايه‌گذار، گذشته تا اين كه امروز به دست او رسيده!
...

وقتى به كتاب هم به سان هر محصول ديگر نگاه كردى، آنوقت با يكى ديگر از مسائل اساسى آن كه روبرو مىشوى قانون بدون برو برگرد و قطعى "عرضه و تقاضا" است. وقتى مؤلفى، مترجمى، بعد از سالها وقت گذاشتن يك اثر پيچيده فلسفى را توليد مىكند كه خودش نيز گاهاً در بازخوانىاش وامىماند (ناراحت نشويد عرض كردم گاهاً) نبايد انتظار داشته باشيم، با شرايط موجود اين محصول، اين كتاب با تيراژ بالا به فروش رود. در اين كشور حد فاصل كتاب‌هاى به هرحال اگر لغت "سخت"مناسب باشد، سخت و به اصطلاح كتاب‌هاى مبتذل و پيش پا افتاده (اگرچه اعتقاد شخصى دارم در اين واويلاى بن فرهنگى هيچ نوشته‌اى پيش پا افتاده و بىارزش نيست) يك خلأ بزرگى وجود دارد و آن هم كمبود كتاب‌هاى ساده و جذاب است. توأم با مختصرى آموختنى.

جامعه‌شناسي خودماني ــ شجاعت اخلاقي ما ايراني‌ها
حسن نراقي

مىگويند دروغ، ام الفساد است. مفرّسش مىشود به وجود آورنده و زاينده‌ي پليدىها، پلشتىها، تباهىها. ...امّا من باور دارم خود دروغ هم كم و بيش و در بسيارى از موارد مولود نيستى!! «شجاعت اخلاقى» ما انسان‌هاست. فرهنگ‌نامه‌هاى پارسى در مقابل كلمه شجاعت آورده‌اند: دليرى، پردلى، نترسى.

آيا به راستى در مقابل اين دليرى و پردلى و نترسى و حمله به دشمن كه اكثر آنها لااقل در عرف رايج جامعه ما بار عضلانى و جسمي دارد، ما شجاعت را در محدوده اخلاق، رفتار، منش و كردار تا چه اندازه وارد كرده‌ايم؟ و تا چه مقدار در اين گونه مقوله‌ها اصولاً شجاعت را ضرورى دانسته‌ايم؟ تا آنگاه به بررسى بود و يا نبودش بپردازيم. نمىدانم شايد اين القاء غلط از مفهوم شجاعت است كه از كودكى درذهن ما حك مىكند كه: شجاعت فقط در معنى پريدن از نهر پهن آب و بالا رفتن از ديوار راست است و نترسيدن از تاريكى و شبح بيگانه! و يا اگر تو كودك خردسال توانستى در جنگ‌هاى كوچه‌اى بعد از مدرسه يك تنه دو سه تا از همكلاسىهاى هم سن و سال را لت و پار كنى واقعاً شجاع و نترسى!! واقعاً دليرى!! و صد البتّه اگر در افتادن را در حق يك زورگو، يك دزد و يا يك متجاوز انجام دادى، آنوقت ديگر واقعاً يك قهرمانى كه من هم شك در آن ندارم و تعجب هم ندارد كه اسطوره‌هاى رستم‌گونه ما نيز بر روى چنين باورى جاودانه قدكشيده‌اند. امّا من مىخواهم امروز وراى اين بازو ستبرىهاى گوارا كه همه‌گى ما چه در گذشته و چه در حال شنيده‌ايم، ديده‌ايم، لمس كرده‌ايم و كم و بيش با آن آشنا هستيم از شجاعت رايج به جز تعبير متداول تعريفى نه چندان متداول عرضه كنم كه اخلاقيون آن را«شجاعت اخلاقى»اش مىنامند. شجاعت اخلاقى را به چگونه خصيصه‌اى اطلاق مىكنيم؟ به چه شخصى مىگوئيم شجاع اخلاقى؟ هرچند كه ظاهرش قهرمان گونه نباشد! اين را در اين مقاله مىخواهم تعريف كنم و طبعاً روى آن كمى صحبت كنم.
...

اجازه بدهيد مىخواهم از يك تجربه بزرگ كمك بگيرم اميدوارم كه اكثرتان با من هم عقيده باشيد كه ما ملتى هستيم احساساتى و اگرقول بدهيد خداى ناكرده اين را بخودتان توهينى تلقى نكنيد خيلى زود از حوادث روزگار به هيجان مىآئيم حالا اين هيجان شادى باشد يا خداى ناكرده غم مهم نيست، ولى به هر حال چون تصميمان از عمق كافى برخوردار نيست - ناراحت نشويد شما را نمىگويم! - به سرعت هيجان زده مىشويم. آمديم به هر دليلى انقلاب كرديم. اين قيد «به هر دليل» را براى اين مىآورم كه اشاره كنم بحث ما اصلاً بحث سياسى نيست. من مىگويم به هر دليل، با هر طرز فكرى كه امروزه به آن پاى بنديد اكثريت قريب به اتفاق‌مان دست به دست هم داديم واين رويداد سرنوشت‌ساز را شكل داديم. خودمان كه پيش خودمان مىدانيم چقدر بوديم!!... از صبح روز اوّل انقلاب آنچنان شتاب‌زده وهيجان‌زده به اتخاذ تصميم‌هائى پرداختيم كه شايد براى نسل بعدى ما كه به هر حال زمانه و يا تجربه به او آموخته است كه كمى عميق‌تر از نسل پدران بينديشد! باور كردنى نيست. ... هر كارى كه كرديم اعم از سياسى، و اقتصادى، و اجتماعىاش. نه وقت آنرا داشتيم كه قبل ازعمل به نتيجه آن بينديشيم و نه فضاى جو زده‌اى كه خودمان درست كرده بوديم به ما اجازه اين كار را مىداد. من روى اين كلمه‌ي «خودمان» تأملى دارم و توضيحى. چون حالا كه آب‌ها از آسياب افتاده و هيجان‌ها فروكش كرده‌اند. همه سعى كه به هر نحو شده تمامى كاسه و كوزه‌ها را سر اين و آن بشكنند ولى باور قطعى من اينست كه همه بوديم. اگر در اعدام‌ها تندروى كرديم اگر مصادره‌ها را نديده گرفتيم. اگر در مقابل هجرت كوچ مانند هم‌وطنان‌مان بىتفاوت مانديم! فقط چهار تا آدم شاخص و به ظاهر تصميم گيرنده تنها نبودند. همه و همه - به استثناء تك و توكى - بوديم. حداقل با سكوتمان با عدم اعتراض‌مان اعلام رضايت كرديم ولى حالا از بين همه‌ي اين«همه‌ها» آيا يك نفر پيدا مىشود كه مسئوليت بپذيرد و بگويد من اشتباه كردم؟ محال است... و اين يعنى همان فقدان شجاعت واقعى ـ حالا ممكن است براى عده‌اى اين سؤال پيش بيايد كه كارى را كه خراب كرديم ولو كه اعتراف به آن بكنم و حتى عذرخواهى هم بكنم خسارت آن كه جبران نمىشود! پس فايده آن چيست؟... اما درست برعكس اگر از فردا ما بدانيم و باور كنيم كه هر تصميمى را مىگيريم موظف هستيم مسئوليت آن را تا انتهاى ظهور نتايج آن به عهده بگيريم! قطعاً آنوقت در تصميم‌گيرىهايمان شتاب‌زده‌گى به خرج نخواهيم داد. دقت بيشترى خواهيم كرد و صرفاً به منافع كوتاه مدتش كمتر خواهيم انديشيد. و دوم و مهمتر آنكه با اعتراف به اشتباه و اعلام عمومى آن تجربه را به تدريج به خرد تبديل خواهيم كرد كه اين در تاريخ ما سابقه چندانى ندارد.

جامعه‌شناسي خودماني ــ بازنگري معيارها
حسن نراقي

به سهم خودم ـ و طبعاً با دانش و تجربه خودم ـ به جرأت مىگويم: گمان مىكنم در دنيإ؛ كمتر جامعه‌اى به اندازه ما ايرانىها از اين پيچش‌هاى اجتماعى در رنج و تعب به سر برده است. توجه داشته باشيد وقتى از پيچش و تضاد اجتماعى صحبت مىكنم الزاماً مسأله را در تضاد طبقاتى مالى تنها جستجو نمىكنم، كه آن خود حديث وحشتناك مستقلى است، فراخور مثنوى هفتاد منى. من از تضاد و دو گانه‌گى كه چه عرض كنم! از چند گانه‌گى فكرى و فرهنگى و اجتماعى و اعتقادى صحبت مىكنم كه چه فجايعى را تا به حال برايمان تدارك ديده و چه نيروهاى عظيمى از اين جامعه را در جهت عكس هم‌دلى و يك‌سوئى خنثى و بىاثر كرده است. يك عده تلاش مىكنند و عده‌اى ديگر تلاش در تلاش آنها. يك عده مىسازند و عده ديگر همان ساخته‌ها را از دل و جان و با صفاى باطن!! خراب مىكنند. تعدادى مىگويند و تعدادى چون به مذاقشان خوش نمىآيد و دركشان نمىكنند هُوشان مىكنند و بىرحمانه‌ترين انگ‌ها را بر روي‌شان مىكوبند. چرا؟ براى اينكه تلاقى فكرى وجود دارد. تلاقى فكرى در اين جامعه سنتى اجازه ساختن، و خشت روى خشت گذاشتن را در اكثر مواقع از اين ملّت سلب كرده و هنوز متأسفانه مىكند. و گمان هم نكنيد كه اين وضع فقط در اين دو يا سه دهه اخير پيدا شده! خير اصلاً اين طور نيست و همانطور كه بارها در جاهاى ديگر گفته‌ام مصائب ما با اين خطكشىهاى زمانى شناسائى نمىشوند ما در درون خودمان مشكلات اساسى داريم.
...

شايد براى جوانان زير سى سال ما حتى تجسم‌اش هم غيرممكن باشد كه تا همين بيست وچند سال قبل درصد قابل تأملى از مذهبيون ما راديو، تلويزيون، و سينما را حرام مىدانستند، بقيه چيزها مثل تأتر و كنسرت و... كه ديگر جاى خودش را داشت. و اين جاى شكر بسيار داردكه در اين چند سال گذشته چه موافق باشيد و چه مخالف، يكى از بالاترين دست آوردهاى ما همين مخلوط كردن نسبى طبقات اجتماعى كشورمان بوده است. من كه شخصاً اين اختلاط جماعات را به فال نيك مىگيرم. ديگر امروز سالن‌هاى كنسرت الزاماً به گروه خاصى وابسته نيست خانم‌هاى چادر مشكى را هم فراوان مىتوانيد ببينيد كه كنار ديگر هم‌وطنان خودنشسته‌اند و به بهره‌گيرى هنرى مشغولند. فلان روحانى به فلان هنرمند زن يا مرد فرقى نمىكند جايزه هنرى مىدهد و از آنطرف زندگى طلبه‌هاى جوان سوژه فيلم سينمائى مىشود. من تمامى اين رويدادها را با شعف پيگيرى مىكنم. كه اگر بخواهيد به اصلاحات‌تان بپردازيد؟ اگر بخواهيد به ارزش‌هاى مورد علاقه‌تان رشدى بدهيد تا اين چند گانه‌گى را حداقل به حالت تعديل در نياوريد خشت‌تان روى خشت بند نخواهد شد هم چنانكه ـ اگر ناراحت نشويد ـ تا به حال نشده.
...

يك نگاهى به اين اتوبان‌هاى مثلاً شهرى!! بيندازيد. هر راننده‌اى براى خودش يك طبقه، يك كاست، يكنفره است! كه براى رسيدن به غايت مقصود به در و ديوار ميزند (منظورم از ديوار واقعاً همين خط كشىهاى كف خيابان است كه بايد نقش محدود كننده داشته باشند) تا به هر قيمتى ولو از بين بردن حقوق ديگران جلو برود. و فكر هم نكنيد كه اين راننده الزاماً از طبقه پائين فرهنگى است خير! امثال من و شماىِ «بخارا»ئى هم داخل‌شان كم نيستند. و اكثراً هم اگر فرصت مصاحبه انفرادى با تأمين كافى پيدا كنند از وضع موجود گله دارندو ناراضىاند و در به در دنبال دموكراسى!! مىگردند. من نمىدانم مردمى كه هنوز روى اين خط‌كشى كف خيابان نمىتوانند حريم و حرمت همديگر را نگاه دارند، اين دموكراسى را براى چه منظورى مىخواهند؟ دهان كه با حلوا حلوا شيرين نمىشود. رعايت خط كشى كه ديگر مربوط به حكومت نيست مربوط به استكبار جهانى نيست. الفباى ساده اين دموكراسى در همين خطوط را بيجا قطع نكردن، پشت چراغ قرمز ايستادن، به عابر پياده‌ي نگون‌بخت راه دادن، سبقت بىجا نگرفتن است، خوب عزيزان من، اگر اين الفبا را من و شما نتوانيم رعايت كنيم و يك روزى اين دموكراسى قشنگ!! را گرفتيم و يا به مناسبتى! بدستمان دادند شما مطمئن هستيد؟ بدون رودربايستى با اين رفتار امروزي‌مان همان بلائى سرمان نخواهد آمد كه بارها و بارها درتاريخ‌مان به سرمان آمده؟... يعنى از تمامى خوب و بد آن، به قول افلاطون فقط برابرى، نابرابرها قسمتمان نخواهد شد؟ كه عليرغم نابرابرى به همان سهم برابر هم قناعت نخواهند كرد؟ بيش ازاين نمىتوانم قضيه را باز كنم مرا مىبخشيد.

جامعه‌شناسي خودماني ــ بررسي فرهنگ اعتراض
حسن نراقي

وقتى به خانم بسيار شيك و لابد تحصيل كرده‌اى كه جلو چشم من پوست پرتقال‌هاى مصرف شده‌اش را از ماشين آخرين مدلش توى جوى خيابان ريخت اعتراض كردم با قيافه جدّى و خيلى متعجب از من پرسيد... اِوا، ببخشيد مگر شما مأمور شهردارى هستيد؟ يعنى واقعاً حقى براى اين اعتراض من قائل نبود. معترض حتماً بايد يونيفرم نارنجى حكومتى داشته باشد، يعنى به نوعى وابسته به حكومت باشد تا مردم گوش به اعتراض‌اش بدهند. و يا به عبارتى از او حساب ببرند... صفحه حوادث روزنامه‌ها را نگاه كند، مملو است از پليس‌هاى قلابى كلاهبردار، وابسته‌هاى اطلاعاتى بىهويت، و ضابطين غيرقانونى كه بنام حكومت به كار شيادى مشغول‌اند. چرا؟ براى اينكه تقريباً اطمينان دارند كه مورد سوءظن و اعتراض مردم قرار نخواهند گرفت. و اين نقيصه مطمئناً رفع نخواهد شد مگر اين كه اين «فرهنگ اعتراض» و «نه» گفتن در وجود تك‌تك افراد نهادينه شود.

... آگهى مىكنند كه فلان اتومبيل را كه در اكثر مواقع نمونه توليدى آنرا هم ندارند، يعنى عملاً نمىتوانند توليدش را تضمين كنند و از تحويل آن اطمينان داشته باشند، پيش فروش مىكنند. پس، ساخت اتومبيل معلوم نيست! رنگ معلوم نيست! قيمت معلوم نيست! تاريخ تحويل معلوم نيست! و... و... و با اين پيش شرط‌ها كه مطمئناً در هيچ كجاى دنيا نظيرى بر آن نمىتوانيم بيابيم. همين مردمى كه اين همه براى همين كارخانه‌ها نق ميزنند و فيلسوفانه سر تكان مىدهند با عجله ميروند توى صف مىايستند و پول‌هاى بىزبانشان را تسليم مىكنند. عجب است ما از اين‌گونه رفتارهاى اجتماعى متضاد كم نداريم و عجب‌تر اينكه در مقابل اين رفتارهايمان چه انتظارات بزرگى كه ازخودمان و از مسئولين‌مان نداريم؟

چهارشنبه، مرداد ۱

بود كيش من مهر دلدارها

هـمـــي گــويــم و گــفتــه‌ام بــارهــا     بـــود كــيش مـــن مــهــر دلــدارهـــا
پرستش به مستي‌ست در كيش مهر     بـــرون‌انـد زيـــن حــلقه هشيــارهـــا
چـــه فــرهــادهـا مــرده در كــوه‌هـــا     چــــه حـــــلاج‌ها رفــتــه بـــر دارهـــا
بــخــون خــود آغـشته و رفــتــه‌انــــد     چـــه گــل‌هاي رنـگين بـه جــوبارهـــا


به قول بهنود عزيز برخي از ما تصور مي‌كنيم در سرزميني پر رونق و گل و بلبل زندگي مي‌كنيم كه هر نحسي و بدبختي هست از زير سر گور به گور تازيان و همان ملايان تازه به دوران رسيده در آمده، و گرنه سرزمين ما هيچ كم از بهشت ندارد و نشاني از كوير و خشكي و بي‌حاصلي در آن نيست و مردمي كه به خدمت خيانت درآيند و تضمين عاقبت جنايت كنند، ناياب‌اند. انگار كه تا بهشت يك قدم مانده آن هم پس زدن ابر كبود حاكميت بنيادگرايان از سينه سرخ خورشيد و شير ايران. نظر ديگر مي‌گويد آنچنان راه دور و فرجام دير است كه همان بهتر از خير ادامه دادنش بگذريم و افسار تاريخ را باز بسپريم به كوروش و داريوش و از پس آنان برسيم به جمشيد و آنگاه انتظار ضحاك را بكشيم و روز از نو، روزي از نو.

مخاطب اصلي مطالبي كه در پي آمده دوست خوب‌ام غربتي عزيز مي‌باشد، اما سعي كردم طوري مطالب‌ام را عنوان كنم تا براي افرادي كه احيانا مطالب اخير ايشان را مطالعه نكرده‌اند، قابل استفاده باشد. اميدوارم از نقد محروم نماند.

فرهنگ آزادي، فرهنگ اختناق

استاد باقر پرهام جامعه‌شناس و تاريخ‌شناس ايراني بر اين باور است كه حكومت دموكراتيك نياز به مردمي متعلق به جغرافياي فرهنگ آزادي دارد و جوامعي كه فرهنگ آزادي در آنها متبلور نيست و تاريخچه‌اي در اين زمينه ندارند، توان ايجاد دموكراسي را بصورت منطقي ندارند. اما انسان هميشه سرنوشتي خلاف جريان آب مي‌يافته و ظهور پيامبران و معجزات آنها تاييدي بر صدق اين معناست. اما آيا باز هم ما بايد متنظر پيغمبري باشيم براي رهايي و برابري؟

آزادي چيست؟ آزادي با آن مفهوم كه امروزه از آن استقبال مي‌شود پديده‌اي مدرن و امروزي است. آن آزادي خدا گونه كه به معني بي‌اجباري و فارغ از هر غيري مي‌باشد را حتي نويسنده‌ي چيره‌دستي چون دانيل دوفو نيز نتوانست با خلق رابينسن كروزوئه ممكن كند. اما آزادي به مفهوم مدرن، يعني در حضور غير، با اجبار، در ميان جامعه، نسبي، تدريجي، بومي.

بند 11 اعلاميه‌ي حقوق بشر:

هر شهروندي ميتواند آزادانه بگويد ، بنويسد و منتشر كند، و فقط پاسخگوي سوء استفاده از اين آزادي در موارد مشخصي كه قانون آنها را معين كرده، مي‌باشد.

اين مفهوم از آزادي متكي به فرهنگ آزادي است. اگر فرهنگ را مجموعه‌ي مناسبات معنوي مردم فرض بگيريم، فرهنگ آزادي نتيجه وجود آزادي در جامعه است، و آزادي هم كه پيش‌تر گفتيم متكي به فرهنگ آزادي است. يعني آزادي و فرهنگ آزادي، مقدم و تالي يكديگرند. عين همين رابطه را در نسبت فرهنگ اختناق و حكومت استبداد مي‌توان يافت. فرهنگ اختناق، حكومت استبداد را مي‌زايد و حكومت استبداد، فرهنگ اختناق را مادري مي‌كند.

اسيران خاك

پس به اين ترتيب ما جماعت ايراني مشتاق آزادي فقط مشتي اسيران خاك‌ايم. در ايران نسل‌هايي از پي هم مي‌آيند كه براي برافكندن استبداد، مطابق رسم مالوف فرهنگ اختناق به زايش فرهنگ براندازي و نابودگري مي‌پردازند، تا روزي كه حكومت استبداد را متنفي كنند. اما از همين نقطه، آن فرهنگ اختناق توليد شده براي حذف استبداد پيشين، تبديل به مادر حكومت استبداد تازه مي‌شود. و باز هم در ادامه‌ي اين تسلسل تاريخي، از پشت اين حكومت استبداد، فرهنگ اختناق ديگري زاييده مي‌شود و اين رسم مألوف تاريخ ايران تكرار مي‌شود.

«اين نهيليسمي است كه از هر سو بنگريم گوئي گريزي از آن متصور نيست، مگر آنكه نسلهايي چند، نمي دانم به انگيزه كدامين بخت سازگار، يا بارقه‌ي خردي فطري، از خود مايه بگذارند، و به اميد رهايي آيندگان، خطر تن در دادن به تمرين اجتماعي آزادي را با همه مصائب آن پذيرا شوند.»

حال مي‌فهميم كه چرا برخي دنيا ديده‌ها، تاريخ‌شناسان و جامعه‌شناسان، مردم‌داران و خير انديشان، ناظران و فيلسوفان جهاني و كساني كه دنيا و انسان و تمام پديده‌هاي مربوط به آنرا، از بالا و با جهان‌بيني كامل‌تري مي‌نگرند، دوم خرداد را آخرين معجزه‌ي اجتماعي و انساني در قرن بيستم مي‌دانند. زيرا نسلي پديد آمده كه بر خلاف منش و روش فرهنگ مالوف خود، به بازسازي فرهنگ آزادي پرداخته، و اميد دارد با تن دادن به دشواري‌هاي تمرين اجتماعي فرهنگ آزادي، و تحمل مصائب آن، موجب پرورش خرد فطري خود گردد، و آن بخت سازگار نامحتمل را رقم زند.

نواي مركب

اكنون كه بخت با ما يار گشته و جامعه به مدنيت خود (نه ثبات كه تنها) باور يافته و قصد ندارد در پيش شمشير غم گذشته‌گان رقص كنان گام بردارد، چرا زمان خود را نشناسيم؟ چرا خشك و تر را به شعله‌هاي جهل كساني كه سخت آلوده به فضاي فرهنگ اختناق هستند بسوزانيم؟ بايد به آنچه كرده‌ايم و راهي كه در پيش گرفته‌ايم به خود بباليم و سرافرازانه گام برداريم. نااميدي را نتيجه‌ي شناخت متعالي خود بدانيم، و افسوس روزگار رفته را به اعتبار باروري فرهنگ آزادي آينده، به طرب بنشينيم و رجزخواني بي‌بصران را، به نور چشم كودكان سراي ميهن آزاد روشن كنيم، هر چند كه بي‌حاصل. «و چون ايشان را گويند پيروي كنيد از آنچه خدا فرستاده، گفتند: نه، بلكه ما پيروي مي‌كنيم از آنچه پدران خود را بر آن يافتيم! هر چند كه پدران‌شان نه چيزي درمي‌يافتند و نه راه راست مي‌شناختند!»

غيرت خوبان

به فرض كه اصلاح‌طلبان يا همان برنده‌گان ظاهري دوم خرداد را بعنوان افرادي مصلح و خيرانديش و دوست‌دار ايران نشناسيم، و آنها را متعلق به حكومت استبداد و فرهنگ انقلاب و اختناق بدانيم، كه زيبنده‌ي سنگ بناي فرهنگ آزادي نيستند، اما براي حرف‌شان كه نمي‌توانيم به اعتبار پيش‌فرض‌هاي ذهني‌مان، رأي صادر كنيم. به فرض كه من انسان فاسقي باشم، حال اگر حرف راستي هم گفتم نبايد باور كنيد؟ مسلما براي حق، معياري هست و براي باطل هم چنين است. معياري فراتر از اعتبار فرد متكلم. حقيقت اين است كه ما راهي بجز اصلاح طلبي نداريم. كافي است اين را باور كنيم و بدانيم اصلاح طلبي راهي سليم و منطقي استوار دارد، تا از زبان هر كه برآيد بر دل‌مان بنشيند.

و اما اين منطق كه از عمامه‌ي آخوندها خوش‌ام نمي‌آيد و تاج شاهنشاهي را دوست‌تر دارم، يا اينكه از شنل شاهي بيشتر خوش‌ام مي‌آيد تا اين عباي آخوندي. يا اصلا من با هر نوع حكومت اسلامي سر ناسازگاري دارم و سلسله پادشاهي را صاحب رگ و ريشه در فرهنگ (اختناق) ملي خودمان مي‌دانم، بنابراين پيشنهاد مي‌كنم ما يك دوره‌ي ديگر از تاريخ پر نفس خود را صرف پايداري بر همان فرهنگ اختناق پيشين كنيم، تا بعد كه حكومت استبدادي شاهنشاهي را بجاي حكومت استبدادي اسلامي بنا كرديم، آنگاه شروع به تمرين فرهنگ دموكراسي كنيم، واقعا بسيار بديع و در عين حال جگر خراش است. دلا غافل ز سبحاني، چه حاصل!

اقبال خوش تقدير ما، امروز برو فردا بيا

گاندي براي برانگيخته‌گي يكپارچه‌ي مردم ابزارهاي اطلاع رساني محدودي داشت، اما آنقدر كاربرد و وسعت داشتند اين وسايل، كه مي‌توانست جمعيتي چند ميليوني را براي كار واحدي گرد خود جمع كند. مي‌گويند روش ساتياگراها كه گاندي منشا آن است بهترين روش اصلاح طلبانه بر عليه حكومت‌هاي خودكامه و دست‌نشانده است، با كمترين هزينه و بيشترين انتفاع ملي. اما براي ما اسيران خاك (و مردماني چون شوروي سابق) كه هر لحظه ممكن است فردي يا گروهي را سر به نيست كنند و هيچ توان اطلاع رساني از نوع آنچه گاندي در اختيار داشت را نداريم، تنها بايد دعا كرد و از سبحان تقاضاي فرج و بخت سازگار داشت.

و بخت كه اكنون به ما رو كرده (آنچنان كه پيشتر گفتم) چرا به آن پشت مي‌كنيم؟ و با پر توقعي تمام مي‌گوييم اي اقبال خوش و تقدير نو، امروز برو فردا بيا. چه تضميني وجود دارد كه دوم خرداد ديگري هم داشته باشيم؟ آيا متوجه هستيم خداوند براي ما معجزه‌اي نازل كرده؟ معجزه‌اي در انتهاي قرن بيستم، از جنس عقل و جامعه، و ما چگونه شكرگزاري مي‌گنيم؟ بايد اين افكار انحرافي كه ما صاحب تمدني دو هزار پانصد ساله هستيم و براي نوسازي اين تمدن كهن و بپا داشتن كيش مهر و درفش شير و خورشيد مبارزه مي‌كنيم را از سرمان بيرون كنيم. البته كساني كه به اين عناصر تاريخي علاقه دارند، بايد بجاي تقدم اين انگيزه‌ها به آن تاخير دهند. فعلا ساز مخالف را زمين بگزاريم و فقط مركب بخوانيم كه اين واجب‌تر است.

من دروغ‌گو هستم

اين يعني نقض غرض. تالي مقدم را نقض مي‌كند و مقدم، تالي را. چگونه مي‌توانيم ابراز ديوانه‌گي متهم به جنايت را بپذيريم؟ چنين فردي با همان جمله‌ي اول بي‌اعتباري خود را براي بيان عاقل يا ديوانه بودن خود به اثبات مي‌رساند. اگر عاقل باشد كه اكنون مي‌گويد ديوانه‌ام، و اگر ديوانه باشد كه ديگر صلاحيت تشخيص ندارد. فردي كه مي‌گويد دروغ‌گو هستم هم اينگونه است.

ما هم كه براي شانه خالي كردن از دشواري تمرين فرهنگ آزادي از اين بهانه‌ها مي‌آوريم، كه مثلا ما ملتي بي‌فرهنگ هستيم يا توان ايجاد جامعه‌ي آزاد را نداريم يا اينكه اگر هم بتوانيم آنرا قدر نمي‌دانيم و به بيراهه خواهيم رفت، و بترسيم كه شايد كشور از هم بپاشد و از آزادي‌ها سؤاستفاده كنيم، در واقع مي‌گوييم: ما دروغ‌گو هستيم!

مگر مي‌توان از آينده خبر داد؟ مگر مي‌توان با وجود تشخيص امر حق به راه اشتباه گذشتگان رفت؟ چون تاكنون تمرين نداشته‌ايم و ممكن است در چاله و چاه بيافتيم. آيا از خانه كه خارج مي‌شويد هميشه را‌هاي تكراري مي‌رويد؟ بايد راه‌هاي تازه را پيمود و راهنما هم داشت. اما نه راهنماياني بر سرشان عمامه يا تاج است و خود را برتر از ما مي‌بينند و با ما راه‌پيمايي نمي‌كنند، تنها دستور مي‌دهند. بلدهايي داريم كه با ما مي‌آيند و اگر مجالي بود آنها هم آبي مي‌آشامند و اگر دشواري بود آنها هم متحمل مي‌شوند. از ما هستند و با ما و اكنون بايد آنها را شناسايي و حفاظت كنيم براي روز مبادا.

فلسفه و معني درفش

تكه‌ي پارچه‌اي كه معمولا داراي نقش مخصوص است و آنرا بر سر چوب مي‌كنند و علامت يك كشور يا يك قسمت از ارتش يا يك دسته از مردم محسوب مي‌شود. تا پيش از عصر خرد مردم قبايل مختلف مدام با هم در حال جنگ و گريز بودند. اين جنگ‌ها عمدتا بواسطه‌ي تفاوت اديان بود. هر قبيله‌اي صاحب دين و مذهب و خداي خاص خود بود و در جنگ‌ها پرچم هر قبيله نشانه‌ي هل من مبارز خداي‌شان. قوي‌ترين افراد مامور برافراشتن پرچم مي‌شدند. و آنگاه كه پرچمي بر زمين مي‌افتاد جنگجويان آن پرچم و خدا تسليم مي‌شدند. به اين ترتيب به طور مستمر پرچم هر كشور يا قبيله‌اي در حال تغيير بوده و بسته به شكست و پيروزي آنها در جنگ‌ها پرچم‌شان تغيير مي‌كرده. اين معناي باستاني پرچم بود، اما پرچم معني امروزي و مدرني هم دارد.

آمريكا در تاريخ ملل يك استثنا محسوب مي‌شود. اين كشور پس از آغاز عصر خرد متولد شد و مهاجرين اروپايي خردمندي و رواداري مذهبي را سنگ بناي جامعه‌ي جديد خود كردند. آمريكائي‌ها با اين انديشه كه : خداوند متعال به هر فردي از افراد بشر آن مقدار لازم از عقل را كه وي با آن بتواند امور مربوط به خودش را شخصاً اداره كند، عطا كرده است، فرهنگ آزادي و خرد جمعي را معرفي كردند. سرزمين آمريكا براي گروههاي بسيار متنوع و گوناگون از مردمي كه يا از قيد و بندهاي اسارتبار دنياي كهن مي‌گريختند يا در جستجوي ميدان تازه‌اي براي بكار انداختن آزادانه‌ي ابتكارها، لياقتها و بطور كلي انگيزه‌هاي شخصي خويش بودند، به راستي سرزمين خرد و آزادي بود.

خرد و آزادي شالوده‌ي زندگي مدرن هستند. و پرچم آمريكا برهمين اساس است. يك روال قانوني و پذيرفته شده در جامعه‌ي آمريكايي براي آن وجود دارد و شورايي كه مسئوليت نظارت بر پرچم كشورشان را بر عهده دارد. اين شوراي قانوني اگر فردا بگويد بخاطر ادغام دو ايالت داكوتاي جنوبي و شمالي و چهل‌ونه تا شدن ايالات آمريكا بايد يك ستاره از پرچم اين كشور كم شود، ديگر كسي نمي‌گويد : نه، غير ممكن است و ما بعنوان حفظ اصالت ملي خود پرچم قبلي را برافراشته مي‌كنيم. پس مهمترين نشانه‌ي پرچم‌هاي مدرن، بي‌تعصبي و خردورزانه بودن آن است، زيرا اين تنها يك سمبل و علامت است.

اما گل‌ايست‌ها يا فرانسويان چگونه با اين معناي مدرن پرچم كنار آمده‌اند. آنها گرچه داراي اين نظم خشك و بي‌انعطاف خاص آمريكائي‌ها نيستند، اما نشانه‌هايي از آن را مي‌توان ديد. خروس سمبل ملي گل‌ها (فرانسوي‌ها) است، اما در پرچم آنها هيچ نشاني از آن يافت نمي‌شود. بارها در جشن‌هاي ملي فرانسويان شاهد خروس‌هايي در دست‌شان بوده‌ايم و يا نقش آنرا گرامي مي‌داشته‌اند. بعنوان آرم كشور فرانسه ، نقش خروس را بر لباس ورزشكاران ملي‌شان ديده‌ايم، اما بر درفش ملي آنها اثري از آن نيست. و اين تنها يك دليل دارد: پرچم گرچه مورد احترام يك ملت است، و در ياد و خاطر مردم جا دارد، و حتي ممكن است نشاني داشته باشد از تاريخ قديم يك كشور صاحب تمدن باستاني، اما بايد مطابق يك اصل قانوني و خردمندانه شكل گرفته باشد تا مورد احترام همه‌گان قرار گيرد.

تاريخچه‌ي درفش سه رنگ و شير و خورشيد

با مطالعه‌ي تاريخچه‌ي پرچم ايران، متوجه نكته‌اي خواهيد شد: هر پادشاه و حاكمي با خود دليلي آورده و حس و علاقه‌اي به طرح و نقش و رنگي، و بنا به ميل خود پرچم ايران را تغيير داده. برخي از اين ماجراها بسيار جالب‌ند و توصيه مي‌كنم حتي اگر شده نگاهي گذرا به آن داشته باشيد.

من نه از رنگ‌ها حرف مي‌زنم و نه از نقش و طرح‌ها و كلمات نوشته شده. مقصودم روش‌ها هستند. شيوه‌ي شكل‌گيري پرچم در ايران اشتباه بوده، و البته اين اشتباهي است كه در تمام دنيا به تناسب زمان و مكان خود تكرار مي‌شده، و اعتراف به آن خجالت ندارد. اما اگر امروز هم بخواهيم همان روش‌ها را پيروي كنيم، بايد گفت ترسم به كعبه نرسي، اي اعرابي!

گفتن اينكه ديگران اشتباه كردند ساده است، اما تكرار همان‌ها از سوي خودمان غير قابل پذيرش است. من تنها مي‌توانم از خدا تقاضاي صبر كنم براي كساني كه بي‌تاب لحظه‌ي برافراشتن پرچم سه رنگ شير و خورشيد در خاك ايران هستند. چرا كه مي‌بينم اينان : نه دست صبر دارند كه در آستين عقل برند ، نه پاي عقل كه در دامن قرار كشند.


منابع :
.:. مقاله‌ي «فرهنگ آزادي و فرهنگ اختناق» اثر باقر پرهام
.:. شخصيت اخلاقي و سياسي گاندي
.:. قرآن، سوره‌ي بقره، آيه 170
.:. فرهنگ فارسي عميد
.:. گيتاشناسي كشورهاي جهان، انتشارات گيتاشناسي
.:. Iran, History, Land and People

كامنت‌هاي قبلي(46)