اگر گروه نخست فيلسوفان، دنيا را زير و رو كنند، فيلسوفان گروه دوم با زير و رو كردن خود، بزرگترين اثر فلسفيشان را خلق ميكنند.
شنبه، اردیبهشت ۱۹
فلسفه و فيلسوف (5)
اگر گروه دوم ثمره زندهگيشان را پيش از مرگ ببيند، گروه نخست هر دم توفيقي مييابند.
پنجشنبه، اردیبهشت ۱۷
فلسفه و فيلسوف (3)
دستهي نخست فيلسوفان تا جاي پايشان را محكم نكنند گام بعدي را برنميدارند، و دستهي دوم تا زير پايشان را نبينند گام تازهاي بر نميدارند، حتا اگر گامهاي محكمي برندارند.
فلسفه و فيلسوف (2)
دستهي نخست فيلسوفان، هر چه از پيامبران دوري ميجويند، بيشتر چونآنان رفتار ميكنند، و دسته دوم هر چه آنان را تحسين ميكنند، بيشتر رفتاري متفاوت از آنان دارند.
چهارشنبه، اردیبهشت ۱۶
فلسفه و فيلسوف (1)
فيلسوفها دو دسته اند؛ گروه نخست كساني هستند كه تحصيلات آكادميك دارند و كتابهاي فلسفي ميخوانند و مينويسند و بحث و گفتوگو ميكنند، و گروه دوم كساني اند كه هيچ چيز از حرفهاي گروه اول نميفهمند، اما فيلسوفانه زندهگي ميكنند!
سهشنبه، اردیبهشت ۱۵
آنارشيسم بي نهايت تهران
اين روايتِ گويا از زلزلهي بم را كه ميخواندم، غم و غصه راه گلويام را گرفته بود. ميگويد؛ قبل از زلزلهي اصلي يك پيشزلزلهي كوچك و هشداردهنده آمده و آنها كه در جلسهي دعاي كميل بودهاند، يكنفرشان ميخواسته از خوابگاه خارج شود كه با درهاي بسته روبهرو شده. واقعن از نظر ورود و خروج، با دختران خوابگاه، مثل زنداني و پناهنده برخورد ميشود! اين هم قسمت اولاش است كه پيشتر وقايع اتفاقيه منتشر كرده بود.
نمايشگاه كتاب آغاز بهكار كرده و من هم كه امسال ميخواهم آگاهيام را پيرامون طراحيي وب تا سطح حرفهاي گسترش دهم نياز به كتابهاي تخصصي دارم. فكر كنم فردا يا پسفردا بروم. نمايشگاه تا 11 شب برپاست. اگر كسي در زمينهي طراحي وب اطلاعي دارد، راهنمائيام كند كه چه كتابهايي براي مطالعه نياز دارم. اچتيامال و جاوا اسكريپت را كاملن بلدم. فكر كنم بايد پياچپي و آاسپي و در نهايت SQL را ياد بگيرم. خواهش ميكنم راهنمائيام كنيد.
اين نامهي خاتمي براي فردا را هم اگر بدون توجه بهاينكه نويسندهاش فردي با مسئوليت رئيسجمهور ايران است، بخوانيد، بيشتر آموزنده خواهد بود. شرق امروز هم ويژهنامه نمايشگاه كتاب منتشر كرده كه يك نوشتهي جالب هم از اورهان پاموك، نويسندهي سرشناس ترك در خلال آن گزاشته. (اين ويژهنامه را در سايت روزنامهي شرق نديدم، وگرنه لينك ميگزاشتم) اورهان پاموك نگاه جالبي دارد به جامعه ايران و فرهنگ عامه و نخبهگان و البته در مقايسه با خودشان و غربيها. مطلباش كوتاه است و من فقط مختصري از آن را اينجا تايپ ميكنم:
... وقتي رانندههاي شهر ميدانند كه ماموران دولتي آنها را تماشا ميكنند، هيچكس باز هم از قوانين راهنمائي و رانندهگي اطاعت نميكند، يا انتظار ندارد كه آدم ديگري اطاعت كند، انگار كه خيابانها جايي باشند كه ميتوانند محدوديتهاي آزاديشان، تخيل و خلاقيتشان را امتحان كنند. ...
باز هم ممنون ميشوم؛ دربارهي كتابهاي پيرامون طراحيي وب كمكام كنيد. با سپاس!
دوشنبه، اردیبهشت ۱۴
براي توپ و پاتوپ!
وقتي در مركز قرار ميگيره، هيچكس نميدونه؛ قراره به كدوم طرف سُر بخوره. وقتي يه لگد محكم به كپلاش ميخوره، اگر شما بهجاياش بوديد، آرزو ميكرديد؛ اي كاش بهزمين بازنميگشتيد! اما اون برميگرده، و لگد ديگهاي ميخوره ــ شايد اينبار محكمتر از پيش ــ تا آسمان رو دوباره تجربه كنه. با هر حركت كوچكي، سرنوشت عدهاي رو تغيير ميده؛ بي هيچ ادعائي، بي انتظار تشويق و توجه، انگار وظيفهاش رو انجام داده. بعضي وقتها دلتنگ ميشه، براي كساني كه ديگه با لگدهاي جانانهشون نوازشاش نميكنند. گردشهاي پياپياي رو بهياد ميآره كه در ميان انبوه جمعيت، بيحضور حتي لحظهاي در فكر و خيال اونها كه او هم هست، همه رو متعجب ميكنه. تازهگيها اما اين اسرار، با وجودي كه هويدا شده با تمام پيشرفت ابزار، هنوز هم كسي بهگردش او در هوا و زمين توجهي نميكنه. و چه خوب. خوب كه متوجه نيستند؛ سرنوشتشون رو كدام گردشها رقم ميزنه، و گرنه چهلتيكهاش ميكردن!
برخي اوقات خودش هم تو كارش ميمونه؛ چهطور اجازه داد يك عده آدم مفتخور پرمدعا به نهايت خوشي برسن، و ديگراني كه با زحمت بسيار بهجائي رسيدن، هيچ؛ افسرده و بازنده بايد بروند رختكن!؟ او براي آدمهاي دورانديش و سردوگرمچشيده، تا دلات بخواد در ميانهي ميدان حركتهاي زيبا و باورنكردني و ارزشمند انجام ميده، و براي آدمهايي كه چشمشون تا نوك بينيشون جلوتر نميبينه و فقط به نتيجه فكر ميكنند، مدام در حاشيه از روي خطهاي دورتادور ميدان عبور ميكنه. ملت ابله هم فقط براي همين حركتهاي سادهي عبور از خط انتهاي زمين خوشحال ميشوند و كف ميزنند و هوار ميكشند؛ ديوانهها هيچ توجهي به ارزش كار او در ميانهي ميدان ندارن. بايد متعجب باشه از اينكه زيباترين چرخهاش رو در ميانهي ميدان ميزنه، اما همه بهخاطر قِل كوچكي كه در انتهاي زمين ميخوره خوشحال ميشوند و هورا ميكشند.
وقتي سرش دعوا ميكنن، مثل موقعي كه اونها از يه حركت كوچك او براي عبور از يك خط صاف و ساده خيلي خوشحال ميشوند، او هم در اينموقع بينهايت خوشحال ميشه. خوشحالياش براي اين نيست كه ديگران همديگه رو داغون ميكنند و بههم آسيب ميزنند، خوشحالياش از اينه كه دارند بهخاطر او دعوا ميكنند. خب هر كسي يه ضعفي داره؛ اون هم گرچه به روي خودش نميآره، اما ديگه تحمل هم حدي داره، هركي باشه عقدهاي ميشه از اينهمه بيتوجهي! يكي از چيزهائي هم كه در ظاهر براي خودش افتخار ميدونه، اما در دلاش هميشه ازش عصبانييه و حتي حسودياش هم ميشه، توپ طلاي اروپاست، كه حسابي لجاش رو درميآره از اينكه بيخودي طلائي شده و همه بهش توجه ميكنند و ستارهها ميبوسندش!
در ادامه و بيربط
اين همه به هم بافتم، اصلاش ميخواستم چيز ديگهاي بگم؛ امروز قهرمان ليگ برتر فوتبال ايران مشخص ميشه. پاس يا استقلال، مسئله اين است!؟ من ميگم؛ پاس! اونها فوتبال رو باشعور بازي ميكنن، و اين چيزييه كه فوتبال ايران نياز داره. طرف ديگه استقلاله، كه داره پروين عصر جديد رو زنده ميكنه! اين هم ميتونه براي خودش يك نسخه تازه باشه و باعث پيشرفت در كوتاهمدت. اما جدا از قهرماني، خيلي دوست داشتم ميشد بازي فولاد و پرسپوليس رو ببينم. انگيزهام غير از ديدن بازيكنان محبوبام در فولاد، بازي دو تيم باكلاس فوتبال ايران هست، كه هميشه قابل تأمل و مسئلهساز بوده. (منظورم از مسئله، همون «المسئلة» است!) در اينكه فولاد تاكتيكيترين تيم ليگ هست هيچ حرفي نيست (تا حالا مديريت خوبي داشتن در باشگاهداري، اما نميدونم چرا بوناچيچ رو اخراج كردن يكباره!؟) ، اما در مورد پرسپوليس هم بايد بگم؛ گرچه بدشانسي آورده و هنوز تفكرات بگوويچ در تمام ابعاد زمين و در طول نود دقيقه اجرا نميشه، اما كلاس برتر فوتبالشون در مواقعي كه روي فرم هستن رو نميشه ناديده گرفت. فوتبال استقلال هم از جهتي براي من يادآور فيلمهاي كمدي بزنبكوب است! اصطلاح انگليسياش و اون هنرپيشههاي كمديي معروف آمريكائي كه براي اولينبار اين سبك از كمدي را اجرا كردن رو بهخاطر ندارم، اما همهي ما صحنههاي هيجانانگيز و خندهدار (براي زمان خودش و شايد اكنون براي بچهها) در كمديهاي قديمي رو بهياد ميآريم كه چهگونه كاركترهاي فيلم بهطرفِ هم ظرفهاي كيكخامهاي رو پرتاب ميكردند و مدام روي زمين سُر ميخورند و با هم گلاويز ميشدند. بهاين ميگويند كمديي بزنبكوب. فوتبال استقلال هم همين است؛ فوتبال بزنبكوب، مناسب تماشاچيان سالخوردهي خردسال! (تعبير اخوان است كه ميگويد؛ خردسال سالخورده، و من خيلي دوستاش دارم!)
در ادامه و پرتوپلا
چند سال پيش، يك شطرنجباز انگليسي آمده بود ايران، و در يك برنامهي پخشزندهي تلويزيوني همراه با جوان شطرنج ايران (ناماش فراموشام شده، از اين حافظهي لعنتي) با اجراي آقاي خياباني (اين خياباني را ديدهايد وقتي گزارش ميكند و بازي بيخودي و بيهيچ جذابيتي فقط حساس است، چهگونه حماسهسازيي الكي ميكند!؟) شركت كرده بود. وقتي هم خياباني مجري باشد، همهچيز را به فوتبال ربط ميدهد، حتي اگر شطرنج موضوع برنامهاش باشد. وقتي شطرنجباز انگليسي گفت اهل منچستر است، گل از روي خياباني شكفت و پرسيد؛ حتمن هوادار منيونايتد هستيد؟ جوابي كه اين جنتلمن انگليسي داد خيلي جالب بود. گفت؛ من در يكي از شهرهاي كوچك در اطراف منچستر زندهگي ميكنم و هوادار تيم فوتبال شهر كوچك خودم هستم، گرچه تاكنون نتوانسته از گروهاش صعود كند! حالا من فكر ميكنم دليل اينكه ما خوزستانيها هم هر جاي دنيا كه باشيم نميتوانيم از اون احساس عرق بومي (!) نسبت به تيم شهر و ولايتمون دستبكشيم، همين نفوذ و گسترش حضور انگليسيها در خوزستان باشه. ...تا چه در نظر افتد!؟ ببخشيد از اينهمه درازنويسيي بيهوده!