شنبه، خرداد ۳۰

هر چه می‌خواهند مردم بگويند

بگذار هر چه می‌خواهند بگويند. من کاری می‌کنم و ديگران فکری می‌کنند. من فکری می‌کنم و ديگران حرفی می‌زنند. من حرفی می‌زنم و ديگران برای خودشان خيالی می‌بافند. اين طبيعت ما آدم‌ها ست. شايد زمانی هم بوده که کسی درباره‌ی من چنين نظری داشته. پس سخت‌گير نباش و بپذير. دنيا ست ديگر. همه که نبايد از آدم راضی و خوشنود باشند!

ستايش انسان‌ها

برخی را بی‌هيچ دليلی دوست دارم، و از کسانی که از آن‌ها ناخشنود اند يا حتا متنفر، هيچ دليلی نمی‌خواهم برای نفرت‌شان. من صادق هدايت را دوست دارم، و برای‌ام مهم نيست؛ چند نفر با خواندن داستان‌های او خودکشی کردند. من شريعتی را هم دارم، و برای‌ام مهم نيست؛ نسلی با خواندن آثار او از خود بی خود شد و ديوانه.

آن نسلِ تازه از پيله درآمده، که با خواندن داستان‌های هدايت، به مرگ خود راضی می‌شد و خودکشی می‌کرد، نياز به شريعتی و جادوی کلام‌اش داشت، تا به‌جای خود، نسلی ديگر را راضی به مرگ کند و مجبور به خودکشی. اما بازمانده‌گان اين نسل در روزگار ما، آدم‌های جالب و دوست‌داشتنی‌ای هستند. ديدن‌شان هميشه برای‌ام مسرت‌بخش است و با خنده‌های عميق درونی همراه می‌شود. با ديدن‌شان بيش‌تر به اين باور می‌رسم، که ما ايرانيان چه مردمان مؤدب و خوش‌رفتار و ساده و خری بوده‌ايم!

اين را به من حق بدهيد؛ انسان‌ها را ستايش کنم، بهتر ست که انديشه‌های‌شان را!

جمعه، خرداد ۲۹

آگهى در سيماى ما و سيماى ديگران

آگهى بازرگانى در سيماى ما و سيماى ديگران ، تفاوت‌هايى دارد که مقايسه‌ى آن‌ها مى‌تواند براى بيننده‌گان بى‌اختيار برنامه‌هاى سيما جالب باشد (بى‌اختيار از اين جهت که جايى براى انتخاب برنامه يا کالاى مورد نظرشان ندارند):

۱ــ شعرهاى موزون با موسيقى ريتميک، که شنونده را بى‌خيالِ پيام آن مى‌کند، همراه با تصاوير کامپيوترى‌ى غير قابل لمس، که هيچ‌گونه حس مشترکى با بيننده به‌وجود نمى‌آورد، در آگهى‌هاى ما يک اصل و پايه محسوب مى‌شود، طورى که شرکت‌هاى سازنده‌ى آگهى بازرگانى، اين شکل آگهى را به‌عنوان دم دست‌ترين راه‌کار خود به‌کار مى‌برند. اين را در نظر داشته باشيد و مقايسه کنيد با تبليغات تلويزيونى شرکت‌هاى بزرگ در سيماى ديگران، آن‌جا که برخى از اين آگهى‌ها را مى‌توان با يک فيلم دوران‌ساز که تا چند نسل خاطره‌ى آن و تأثيرش مانده‌گار است مقايسه کرد. حتا در همين ايران خودمان هم در سيماى شاه معدوم، برخى تبليغات تلويزيونى‌ى آن زمان در خاطره‌ى مسن‌ترها مانده است، و گاهى ديده مى‌شود از آن‌ها ياد مى‌کنند.

۲ــ آگهى مثل تيرى ست که از چله‌ى کمان صدا و تصوير تلويزيون رها مى‌شود و هر چه نشانه‌گيرى‌ى درست‌ترى داشته باشد، آگهى‌ى مؤثرترى خواهد بود. در سيماى ما، اين تير فرضى، پس از رها شدن از چله‌ى تلويزيون، به ده‌ها هدف غير مشخصِ قبلى برخورد مى‌کند، اما کم‌تر به هدف اصلى مى‌رسد. مثلن براى تبليغ يک شامپوى ساده، چند جور نام براى يک محصول در تبليغات‌شان به‌کار مى‌برند؛ هم مى‌خواهند شرکت توليدى را معرفى کنند، هم نام محصول، و هم کارخانه‌ى مربوطه. به‌اين ترتيب ذهن بيننده را گم‌راه مى‌کند از پيام و نقطه‌ى اثر اصلى، و در نهايت هيچ‌يک از اين نام‌ها در ذهن بيننده جاى نمى‌گيرد.

۳ــ در سيماى ديگران، نخست برنامه‌هاشان را مى‌چينند، بعد در خلال آن آگهى پخش مى‌کنند. اما در سيماى ما، ابتدا تکليف رپرتاژ آگهى را روشن مى‌کنند، سپس در ميان آگهى‌هاى بى‌برنامه و شلخته، برنامه‌هاى اصلى‌شان را پخش مى‌کنند. البته از طرفى هم بايد حق داد؛ با وجود اين برنامه‌ها، مخاطب سيما بيننده‌ى آگهى باشد.

۴ــ براى اينکه فردا نگويند؛ طرف، انتقاد مخرب کرد و هيچ پيشنهادى هم نداد، پيشنهاد مى‌کنم؛ مسئولان تنظيم خبرهاى سيما، جاى‌شان را با مسئولان تنظيم آگهى عوض کنند، تا هم شاهد بهبود اثر تبليغى‌ى آگهى‌ها باشيم، هم خبرهاى سيما اندکى منصفانه‌تر شود و از اين حالت تبليغى و جانب‌دارى خارج شود.

لازم به ذکر است؛ مديران شرکت‌هاى جذب آگهى در سيما، شايسته‌گى مديريت يک آژانس خبرى را هم دارند. ويزيتورهاى پرشمار و سمج و کنجکاو و جست‌وجوگرِ اين شرکت‌هاى سازنده‌ى آگهى‌ى تلويزيونى را ببينيد که چه‌گونه از جان و دل مايه مى‌گزارند تا سفارش‌هاى بهتر و بيشترى بگيرند. اگر همين روش کار را در يک خبرگزارى هم دنبال مى‌کردند، آن‌گاه داراى خبرنگاران پرتلاش و جسورى مى‌شدند که در کشف حقيقت و افشاگرى مثال‌زدنى بود.

رقص مرگ

روح زنده‌گی بايد برمی خواست و می‌رقصيد كه هنوز خبری ازش نيست. و آنكه برخواست، روح نوميدی بود كه هنوز هم درحال اوج‌گيری‌يه. ... چقدر دوست دارم ناله كنم. زاری كنم و تو سرم بزنم و موهام رو بكشم. موئی هم ندارم بدبختی! واقعن چه لذتی داره اين ناليدن، برای ما ايرانی‌ها. ناله، تمام فرهنگ و هنر ماست. اى كاش آغوش بازى بود براى ناله‌هاى من هم. اى كاش چشمى بود براى ريزش اشک من هم. كسانى كه در بچه‌گى‌شون زياد گريه كردن ــ مثل من ــ در زنده‌گى كمتر بلد هستن از ته دل گريه كنن. چون گريه براشون چيزى جز عادتى به‌وقت نياز و ضعف نيست. من نمى‌تونم بى "علت" گريه كنم. براى گريه‌هام دنبال "دليل" مى‌گردم. "دليل" گريه همون كتكى‌يه كه تو بچه‌گى مى‌خوردم، و "علت" گريه همون احساس بى‌رشوتى‌يه كه هيچ بديلى نداره. اى لعنت به من كه هيچ علتى براى گريه ندارم. حاضرم به دليل فقر و گرسنه‌گى ، گدائى كنم، اما هيچ علتى ندارم تا بهانه‌اى كنم براى گدائى. گدائى آرزوئى‌يه كه من حتى وقتى فكرش رو هم مى‌كنم به خودم مى‌لرزم. مى‌بينى چه زشت و كثيف‌ام من؟! اما معماى زنده‌گى‌ى من هم شده اين وبلاگ‌نويسى‌ى گاه و بى‌گاه. ... رقص‌ام اينجا اما براى خودم جالب است. شايد رقص مرگ است. رقص پاى آويزان از چوبه‌ى دار.

تخته سياه خاطرات

"ارژنگ" ... "ارژنگ" ... چندين‌بار پشت هم اين نام زيبای پارسی را تکرار کردم؛ شايد چيزهايی که ديری ست فراموش‌ام شده و هرگز مرورشان نکرده‌ام ــ به‌خيال اينکه به کارم نخواهند آمد و هرگز نيازی به يادآوری‌شان نخواهم داشت و کسی هم نيست يقينن در ميان آن ارژنگ‌ها و دوستان از ياد رفته‌ى گذشته که از نام "محمد" و "مک‌بی" يادی کند ــ به خاطرم آيد. اما نشد که نشد. ارژنگ... ارژنگ... فردی به اين نام ... شايد هم بد باشد؛ بگويم فردی ... بالاخره که او مرا می‌شناسد!؟ پس اصلاح می‌کنم حرف‌ام را: آشنايی برای‌ام نامه نوشته و در ايميل‌اش گفته مرا می‌شناسد و ما با هم دوست بوده‌ايم در مدرسه‌ی رجايی و ، سال ۷۳ را يادت هست؟! از آن موقع هر جا فرصتی برای تمرکز دارم، فکر می‌کنم؛ ارژنگ که بود؟! اما چيزی يادم نمی‌آيد.

من سال‌های دبيرستان‌ام را در مدرسه‌ی رجايی طی کردم. از دوستانی که پس از آن سال‌ها هم به يادگار برای‌ام ماندند و من قدرشان ندانستم، "کارآمد" بود و "رئيس‌قاسم" و "آشتيانی" و گاهی هم "جبلی" و "شالچيان" و "خندقی" و "رضازاده". چه خوب شد ارژنگ خان، که اين نشانى دادى و بهانه‌ای شد برای يادآوری‌ى نام آن عزيزان حداقل. برای همين نام‌ها هم کلی فکر کردم! اما "ارژنگ" ... نه! پس از چند روز مرور خاطرات آن روزهای خوبِ سر به زيرى در جمع دوستان و هم‌کلاسی‌ها و رفيقانِ حتی کوچک‌تر از خودم... نه! سال چهارم... و حتی سوم... من که رياضی می‌خواندم، با بچه‌های تجربی هم رفاقت اندکی داشتم. يادم هست که اين نبود، جز به‌واسطه رفاقتِ نزديک یکی از رفقا با يکی از بچه‌های تجربی. نکند؛ ارژنگ همان است؟! پسر ترکه‌ای و مؤدبی که گرچه جز در مدرسه و همراه يکی از دوستان ــ که فکر کنم احمد بود ــ نمی‌ديدم‌اش، اما صميميت و گرمی‌ای داشت که ناخودآگاه با او احساس نزديکی و رفاقت می‌کردم. ارژنگ... شايد همان هستی؟! يادم هست که لاغر بودی و ترکه‌ای و اگر بد ات نمی‌آيد؛ پيزوری! منظورم اين است که خيلی لاغر و لاجون بودی؛ حتا بدتر از احمد خراسانی! با صورتی پرجوش.

می‌گويند؛ کسانی که خاطره‌ای فراموش شده را در ذهن‌شان دوباره‌سازی می‌کنند، دچار نوعی خيال‌پردازی می‌شوند، طوری که چيزهايی بيش از آن‌چه واقعن اتفاق افتاده یادشان می‌آيد! حالا من هم دچار همين داستان شده‌ام. شديدن فراموش‌کار شده‌ام، عزيز! اين نبود تا در شيراز و دانشگاه و ماجرايی عجيب و غريب که بماند. شخصی ست. يعنی فضولی موقوف! حالا ديگر کمتر می‌توانم چيزی در خاطرم نگه‌دارم. شماره تلفن‌ام را چندين‌بار در ذهن مرور می‌کنم تا مطمئن شوم از صحت‌اش! ديدی که زمانه چه بازی‌ها انگیخت؟!

اما اين چند روز، حسابی مشغول‌ام کرده‌ای با همان چند جمله در نامه‌ات! کاش کسی هم از مدرسه‌ی "هدايت" نشانی می‌داد! بهترين دوستان‌ام از آن‌جا، "رمضانی" بود و "سرلک" که حکم همسایه‌گی هم داشتيم. سال‌های پايانی‌ی جنگ بود و درگيری‌های جبهه و جنگ، مستقيمن در مدرسه ــ که هيچ ــ در خانه و زنده‌گی‌مان هم تأثير داشت. بگذريم از مصيبت‌های قابل گذشت. اما ما آواره‌ی جنگی بوديم و اين حافظه‌ی خودمختار نمی‌دانم چرا برخی سياهی‌ها را به جِد نگه می‌دارد! روز نخستى که در تهران مدرسه رفتم، يکی از همين سياهی‌ها ست. زنگ اول: علوم تجربی، زنگ دوم: حساب و رياضيات، زنگ سوم: ... دروغ چرا؟ يادم نيست! می‌بينی عزيز؟! برخی چيزها پس از مرگ هم فراموش‌ام نمی‌شود. اما "ارژنگ" ... نه! يادم نيست! زنده‌گی ست ديگر. يا به قول يکی از بچه‌های شيرازی‌ی دوران دانشگاه؛ "زند" اش رفته، "گی" اش مونده!

سال آخر دبيرستان ــ از آن‌جایی که من يک سال هم در اول دبيرستان به تقويت پايه‌ی تحصيلی‌ام همت گمارده بودم ــ از بچه‌های ديگر يک سال بزرگ‌تر بودم و از آن‌جا که علاقه‌ی وافری هم به بسکتبال داشتم، ديگر هيچ مانعی در پيش روی‌ام برای خالی کردن عقده‌ام نمی‌دیدم! سال اول دبيرستان، می‌نشستم کناری و فقط بازی‌ی چهارمی‌ها را نگاه می‌کردم و حسرت می‌خوردم. همين بود که عقده‌ای شدم ديگر! اما انصافن من هرگز مانع رشد و شکوفايی‌ی استعداد بچه‌های تازه وارد نمی‌شدم! يادم هست؛ منصور و برديا را. و يکی ديگر که نام‌اش فراموش‌ام شده. سال اولی بودند و من پای‌شان را باز کردم به زمين بسکت. هميشه موقع انتخاب تيم برای بازی، در مقابل "ايمان" از همين بچه‌هاى اولى يارگيری می‌کردم. ايمان، سياه بود و قد بلند، و عشق مايکل جردن داشت و ما هم آرزوی‌اش را برآورده می‌کرديم؛ صدای‌اش می‌زديم: مايکل! اين‌قدر اين بچه‌های اولی به من اطمينان داشتند که هرگاه دعوا و دردسری داشتند، پيش من می‌آمدند. فراموش نمی‌کنم؛ برديا، يتيم بود و از اين بابت بسيار احساس ضعف مى‌کرد. در بغل من گريه می‌کرد و از دايی‌اش گله داشت که با مادرش بد رفتار می‌کند. به‌خاطر همين رابطه‌ی نزديک من با بچه‌هاى کوچک‌تر، "علی‌رضا" به شوخی و جدی، به من می‌گفت؛ بچه‌باز و حامی حقوقِ ... . (سانسور شده البته!) خلاصه اين‌که صبح، ظهر، عصر تا ساعت پنج و شش با دانشگاه آزادی‌ها، فقط بسکت! نمی‌دانم چه‌طور شد ديپلم گرفتم و دانشگاه قبول شد؟!

آقای "ياردل" دبير جبر و رياضيات جديد بود. چه فيلمی داشتيم با اين مردکِ کمی تا قسمتی عصبی و خودبزرگ‌بين! (نه، انگار چیزهايی دارد يادم می‌آيد. اما از ارژنگ!؟) ياردل گفته بود: توی اين کلاس دو يا سه نفر دانشگاه قبول می‌شوند، که يکی‌شان، احمد خراسانی ست. احمد ــ به‌قول شيرازی‌ها ــ رفيق جِنگ من بود. ما با هم درس می‌خوانديم و او قبول نشد. يادم هست که پس از نتايج دانشگاه رفته بودم مدرسه، که همان دم در، يکی از بچه‌های فوق‌العاده درس‌خوان را ديدم. (نام‌اش چه بود؟!) می‌گفت دانشگاه آزاد قبول شده، در رشته‌ی ــ فکر کنم ــ مهندسی‌ی پزشکی. او هم همان‌جا يادی از اباطيلِ "ياردل" کرد و از هم جدا شديم. (نام‌اش ارژنگ نبود؟!) از دست اين حافظه‌ی کوفتی؛ هر چه عشق‌اش بکشد نگه‌می‌دارد و باقی همه پاک می‌شوند.

مى‌ترسم. می‌ترسم؛ بيش از اين به فکر نداشته‌ام فشار بياورم، به کل همه‌چيز را فراموش کنم و لاغير! ارژنگ خان! هر که هستی با هر آشنايی، خوش آمدی. برای من که خوش‌آمد داشتی و بهانه‌ای شدی برای مرورِِ هنوز فراموش نشده‌ها. از اين بابت، صميمانه سپاس‌گزارم.