شنبه، اسفند ۹

شايد اين شايدها بايد شود

شب بود. چه شبي فرقي نمي‌كنه؛ عزا يا عروسي، هيچ فرقي نمي‌كنه. هميشه همه‌جا نقطه‌اي كور هست براي بروز اتفاقات ناخوشايندي كه در تمام روشنائي‌هاي روز و شب هر چي دنبال‌شون مي‌گرديم، پيداشون نمي‌كنيم، اما هست. اين هم شبي بود مثل بقيه شب‌ها، هيچ فرقي هم نمي‌كنه چه شبي بود. چون هميشه امكاني هست براي يه قتل نابه‌هنگام. قتلي كه فرصت فكر كردن درباره‌ي انگيزه‌ها رو بهت نمي‌ده. چه فرقي مي‌كنه اون آدمي كه كشته شده با چي بوده؛ تيغي تيز و آغشته يا تبري سنگين و كوبنده، يا صرب داغ زوزه‌كشان يك اسلحه‌ي گرم. با انگيزه‌ي پول بوده يا جهاد اسلامي. اسم‌اش مي‌خواد ترور باشه يا سرقت مسلحانه. قتل، قتله. اون شب هم يه شبي بود مثل بقيه‌ي شب‌ها. يكي از خونه‌اش زد بيرون. حالا هركجا كه فكرش رو بكني. اگر عروسي بوده، حتما مي‌خواسته از سروصدا خلاص بشه، يا شايد هم ناراحت بوده از اينكه چرا هم‌پياله‌اش رو يه‌نفر ديگه قاپ زده، و حالا مي‌خواد براي اعتماد به‌نفس هم كه شده يه سيگار دود كنه، يا پيپ‌اش رو روشن كنه، و تو اين ميون خودش رو گول بزنه كه آره، طرف چه اشتباهي كرد من رو از دست داد. اگر هم تو يه مجلس عزا باشه، به‌احتمال زياد مي‌خواد نفسي تازه كنه از بوي گند جوراب، يا اگر كمي بخواهيم ساده‌انگار باشيم، مي‌تونيم فكر كنيم؛ اومده بيرون تا اشكي به ريا نريزه. هر چي كه هست فرقي نمي‌كنه. قتل هميشه و همه‌جا رخ مي‌ده و براي همه‌كس يكسانه. من فكر مي‌كنم در بستر بيماري هم ممكنه قتلي رخ بده، حتي اگر طرف دو دقيقه‌ي ديگه مي‌مرد اگر نمي‌كشتيش. بهرحال هميشه ما آماده‌ايم براي قتل؛ حالا يا خودمون، يا ديگري. اون شب هم كسي كشته شد. قاتل هم فرار كرد. اما چه فرقي مي‌كنه؛ مرده كه زنده نمي‌شه. از اون گذشته؛ اگر زنده مي‌شد خودش تبديل به يه قاتل بالقوه مي‌شد. حالا حداقل مطمئن هستيم كه يه قاتل رو مي‌شناسيم، چون بالفعل شده. اون شب هم يه قاتل بالقوه، بالفعل شد، و همه‌ي ما مقتولان بالقوه را كشت. دست از اين بازي‌هاي مسخره‌ي بالقوه و بالفعل برداريم. گيرم كه ما همه مقتول بالقوه‌ايم، چه فايده كه هنوز بالفعل نشديم؟ خوب كه نگاه كني، همه‌مون قاتل و مقتول‌ايم. مردم يا قاتل‌اند يا مقتول. من قاتل‌ام چون مقتول نيست. و من مقتولم چون قاتل نيستم. ما همه مرده‌ايم، زنده‌گي چه مفهومي داره؟ من اگر نتونم قاتل باشم، پس بلد نيستم زنده‌گي كنم. و اگر زنده‌گي كردن بلد نباشم، پس يه مقتول حسابي هستم. ما همه مرده‌ايم، زنده‌گي چه مفهومي داره؟

حالا كه همه مرديم، بهتر مي‌شه تصميم گرفت چه‌طور مي‌شه زنده‌گي كرد. يعني خيال‌مون راحت‌تره. ديگه دعوائي سر تقسيم غنائم نداريم. پس خوب فكر كنيم؛ چه‌طور مي‌شه مرده‌ها رو به زنده‌گي دعوت كرد؟ چه‌طور مي‌شه با يك پياله شراب، انبوه جمعيت مرده‌ها رو زنده كرد. زنده‌هائي كه به مرگِ هم راضي نباشند. زنده‌هائي كه مرگ رو تنها وقتي بپذيرند، كه نتونند زنده باشند. و زنده يعني آگنده از زنده‌گي، يعني همه‌ي زنده‌گي، يعني رنگين‌كماني از رنگ‌هايي كه هرگز با هم قاطي نمي‌شوند. و زنده‌گي رو در قله‌هاي سرد و تاريك دژهاي طبيعي ــ گيرم اسم‌شون كوه‌هاي سر به فلك كشيده ــ جست‌وجو نكنند. براي‌اش از طلا قفسي زيبا نسازند. و كودكان‌شون رو در حياط زنده‌گي بازي بدهند. كودكاني كه همه‌ي احساس زنده‌گي هستند. و بلكه همه‌ي زنده‌گي هستند. و آنگاه كه كودكي در بغل مادري شير زنده‌گي نوشيد، همه به‌خاطرش زنده‌گي كنيم. اينجا اوج زنده‌گي‌يه. نهايت‌اش. پس همه به‌خاطر اون كودك زنده‌گي مي‌كنيم.

اون شب هم يه قتل رخ داد ــ مثل همه‌ي شب‌ها. بيرون بودم. تو تاريكي پرسه مي‌زدم. دنبال چيزي بودم كه بكشم شايد. چون من نمي‌خوام مقتول باشم. از راه‌هاي قديمي و تكراري، از همون راه‌هائي كه هميشه رفته‌ام و ديگه هيچ شوقي برنمي‌انگيزه كشتن؛ كشتن زمان شايد. در ميانه‌ي اين راه عادي اما يك جعبه‌ي كوچك بود. اين تازه‌گي داشت. اندازه‌ي قبر بچه‌اي. اي كاش ديشب مي‌كشتم‌اش. من كه ديشب ديدم‌اش. اي كاش همان‌موقع كشته بودم‌اش. كار ديگري كه نداشتم. بهرحال كه مي‌مرد. اما كار ديشب را به امروز انداختم و امشب اما؛ پارچه‌ي روي‌اش را پس زده، تا حواله‌ي كار ديروزم را امروز دريافت كنم شايد. اثر انگشتان زمخت يك پيرمرد گرسنه روي گلوي ظريف‌اش بود. اي كاش ديشب خودم مي‌كشتم‌اش. ما ديوانه‌ايم آخر. كاغذي كه ديشب روي سينه‌اش ديده بودم را دوباره خواندم. در آخرش اضافه شده بود؛ كور خوندي! به گرد پاي من هم نمي‌رسي! من همه رو مي‌كشم. حالا مي‌بيني! من قاتل‌ام. اما تو انگار نيستي؟! پس منتظر باش تا مقتول باشي!

به پيشاني‌ي نرم و لطيف كودك خردسالي نگاه مي‌كنم كه بي‌جون افتاده عمق يه زنبيل خشك و خشن. احساسي كه نيست، تا بگم چشم‌ام تر شده بود و نور چشم‌هاي نيمه‌باز بچه رو شفاف نديدم، اما بي‌اختيار دست بردم به قنداق بچه؛ به گره‌هائي كه با وسواس زيادي بسته شده بود. گره‌ها رو تو مشت‌ام گرفتم و فشار دادم. اين‌قدر كه شايد گره‌ها باز شوند. شايد چشم‌هايش باز شوند. ما زنده‌ايم كه دل‌مون رو به همين شايدها خوش كنيم. زنده‌گي‌ي ما يعني همين شايدها؛ شايد گره‌ها باز شوند، شايد چشم‌ها روشن شوند، شايد كورها بينا شوند، شايد كرها شنوا شوند، شايد ماها من‌ها شوند، شايد من‌ها ما شوند، شايد مرده‌ها زنده شوند، شايد زنده‌ها زنده‌گي كنند. شايد اين شايدها بايد شود.

جمعه، اسفند ۸

ديكتاتوري در ذهن و روح ما

اعتماد يا بي‌اعتمادي‌ي مطلق؛ راه سومي نيست. نه‌تنها راه سومي نيست، راه دومي هم نيست؛ فقط بي‌اعتمادي‌ي مطلق. ديكتاتوري‌ها به ذهن و روح ما هم راه پيدا مي‌كنند. اين‌جا، در اين فضاي مجازي هم كسي به كسي اعتماد نمي‌كند. سايه‌ي ديكتاتوري كسترده‌تر هم مي‌شود. ...

آقاي مطلبي، بايد اين گزارش مفصل و افشاگرانه را پيش از انتشار عمومي در وبلاگ، به همين سايت‌هائي كه رفتار مبهمي داشته‌اند مي‌داد، تا اگر منتشر نكردند، بدانيم كه حتما ريگي در كفش‌شان هست. مخصوصاً همين خبرنامه‌ي گويا، كه هميشه به نوشته‌هاي آقاي فضلي‌نژاد در وبلاگ‌اش لينك مي‌داد و گزارش و خبر و مصاحبه از او منتشر مي‌كرد. دقيقا به‌خاطر دارم كه حتي مطالب ارسالي از سوي فضلي‌نژاد را در ستون ويژه‌اش مي‌گزاشت. بقول آقاي پاريزي: اگر دفتر گويا هم در ميدان فاطمي نباشد!

اما مسئله‌ي جالب كامنت‌هائي‌ست كه براي آقاي مطلبي گزاشته‌اند، مبني بر اينكه؛ ديگر به چه كسي مي‌توان اعتماد كرد، حتي به خود شما آقا سينا ...

كجا نياز به اعتماد داريم؟ و بايد وجود داشته باشد؟ اعتماد در فعاليت‌هاي سياسي و حزبي هيچ جائي ندارد. اعتماد فقط در روابط دوستانه مطرح است و بس. اما آنچه باعث مي‌شود كه ما در ايران حتي روابط دوستانه‌ي قابل اعتمادي هم نداشته باشيم، بخاطر اين است كه همه چيز سياسي شده! وقتي دين عين سياست باشد، حتماً پيوند مهر و دوستي هم ائتلاف حزبي و فعاليت سياسي مي‌شود! اصلاً اين‌طور نيست كه بگوئيم: آقا چه زمانه‌ي بدي شده و برادر به برادر خيانت مي‌كند و از اين حرف‌ها. انسان‌ها تغييري نكرده‌اند، تنها شرايط محيطي‌ي زنده‌گي است كه غير انساني شده، و جائي براي اعتماد دوستانه باقي نگزاشته. در واقع احساسات انساني (دين) سياسي شده، و در سياست جائي براي اعتماد وجود ندارد.

چهارشنبه، اسفند ۶

از خود سفر كنيم

سفر هميشه براي‌ام تازه‌گي داشته؛ با نويدها و نغمه‌هائي نو، تازه‌تر از دم و بازدم‌هاي پياپي. سفر، رمز پيدائي‌ي نهان‌ها را به من يادآور مي‌شود؛ قفل‌ها بشكسته و ساز نوئي كوك مي‌كند. سفر در من اوج احساس ديگرپسندي و دگرانديشي را زنده مي‌كند؛ حسي كه به‌رغم خوي نهان حيواني و خودپسندي‌ام، مي‌خواهم و مي‌روم تا به ديگران نزديك شوم! گوئي سفر مي‌كنم از خويش ...

چشمان پف‌كرده و قلنبه‌ي آن دخترك در مترو از ذهن‌ام محو نمي‌شود. چرا متوجه‌اش شدم ــ آن‌چنان كه ديگران نشدند ــ خودم هم نمي‌دانم؟! اغلب همين‌طور است. كار چشم است و بي‌حساب و كتاب مي‌چرخد در حدقه. گناه‌اش از خودش نيست. ناچار است. هرزه است و بي‌خيال عاقبت گردش‌هاي مدام‌اش. مي‌چرخد و به هر سو ديد مي‌زند. اين سرك كشيدن چشمان هرزه‌ي من هم در ايستگاه آخر مترو كار دست‌ام داد. اكنون كه در اتوبوس نشسته‌ام منتظر ختم غائله‌ي يكي از مسافران و دعوا بر سر كرايه‌ي بارش، به‌وضوح مي‌توان‌ام چهره‌اش را در ذهن مجسم كنم؛ روسري آبي‌ي گل‌درشت با مانتوي‌ي پارچه‌اي‌ي رنگ‌ورورفته‌اي پوشيده. آهان! مادرش هم آن‌جاست؛ پيرزني خميده و رنجور، با چادري كه بنظرم تنها پوشش بدن‌اش در برابر سرماست! برخي چه فاصله‌ي اندكي با گدائي دارند! دزديده نگاه‌شان مي‌كردم؛ نكند حضور چشماني هيز شرمنده‌شان كند. دخترك چه زيبا بود و نگاه‌اش گرچه هرگز به نگاه من آلوده نشد، اما جذابيت و كششي داشت، كه در آن انبوه جمعيت، منِِ مغرور و متكبري كه براي فوت عزيزاني چون پدربزرگ و عموي نزديك‌ترين‌ام به‌جاي گريه با همه مي‌خنديدم را شرمنده كرد! گاهي اين‌طور مي‌شود ديگر؛ با كسي ناآشنائي و در يك دم صد آشنائي مي‌يابي و با ديگري كه صد سال آشنائيّ و نزديك، در آني كه فصل آشنائي مي‌گذارد و مي‌گذرد، يك خنج كوچك هم بر سينه‌ات نمي‌كشي!

اين هم زني‌ست با دخترش. لُر هستند. من نديدم بارشان. انگار پول كافي نمي‌دادند يا نداشتند. بهرحال كه راننده رضايت داد و غائله ختم شد؛ فكر كنم با پنج تومان. اين وسيله‌ي راه‌پيمائي‌ي گروهي براي ما ايرانيان مي‌تواند يادآور سفرهاي كارواني‌ي قديم باشد! آن‌زمان كه با شتر و پياده سفر مي‌كرديم؛ دشت‌ها و صحراها را پشتِ سر مي‌گذاشتيم. البته كه اين راحت‌ترست، حتي براي چون مني كه پوست دست‌ام تاكنون ترك نخورده! ترك نخورده چون به چيزي جز قلم و كاغذ و تازه‌گي‌ها هم اين كيبورد دست نبرده. ...

سرم را تكيه دادم به پنجره و خواب را مزمزه كردم. نمي‌دانم چه شد! شايد يكي از همين حركت‌هاي تند ماشين، چيزي را به شقيقه‌ام كوبيد. شايد هم واقعاً به‌خواب رفته‌ام؛ چون كمتر پيش مي‌آيد در اتوبوس، كسي بخوابد و خوابي هم ببيند:

بر فراز تپه‌اي هستم و منظره‌ي دشتي مقابل‌ام؛ دختري جوان ــ شايد بيست‌وپنج ساله و با بچه‌اي بر پشت ــ گله‌ي گوسفندي را مي‌چراند. ياد داستان سووشون افتادم. آنجا كه زني را از سر مزرعه آورده بودند نزد پزشك، درحالي‌كه از شدت كار زياد، رحم‌اش در ميان دو پا افتاده بود! او هم لُر است؛ لباس زيباي زنان خالوصحرائي را مي‌شناسم. گوسفندان زبان‌نفهم مدام از كمندش مي‌گريزند و او هم ناگزير درپي‌شان مي‌دود. مي‌خواستم به‌سمت‌اش بروم و كمكي كنم، اما ترسيدم؛ شايد او هم به چهره‌ي همان دخترك معصوم ايستگاه آخر مترو باشد، و با همان چشمان برآمده، اينجا در خواب هم نفس‌ام را ببندد از بغض! مي‌دانيد؟ آخر در خيال و اوهام، از اين اتفاقات زياد مي‌افتد! اين بود كه تنها چند گام به‌طرف‌اش رفتم و معطل ماندم؛ آخر غيب‌اش زد! همين چند گام براي‌ام به‌قدر طي مسافت يك ساعتِ اتوبوس، پيش‌رفت داشت! به‌نظرم آن دخترك بيچاره هنوز همان‌جا در پي گوسفندان مي‌دود؛ چون من كه ديگر آنجا نيستم! ...

ذات شب از تاريكي نيست، بلكه شب از همان جنس روز است و در امتداد آن. اين تاريكي‌ست كه گاه‌وبي‌گاه بر روشنائي‌ي روز غلبه مي‌كند. اين‌قدر كه اين چرخه‌ي روزانه تكراري‌ست، براي ما تبديل به امري كاملاً طبيعي شده. انگار نه انگار كه روشنائي را به دستان كثيف و منفور تاريكي مي‌سپاريم. همين چند دقيقه‌ي پيش بود كه چند مرد لُر با آن شلوارهاي گشاد و يك‌لاقبا با اشاره به دست‌ام پرسيدند: چند؟ گفتم: سي‌صدوپنجاه تومن. چيپس در دست‌ام بود. اين را كه شنيدند، فقط مانده بود سر به كوه و بيابان بگذارند؛ به موطن باستاني‌شان. برخي چه فاصله‌ي اندكي با آن جوان لُر دارند؛ همان‌كه با لهجه‌ي تابلوي لُري كه به سختي مي‌توانست پنهان‌اش كند، در اتوبوس گدائي مي‌كرد. نمي‌دانم اگر نياكان‌اش ذلت او را مي‌ديدند، چگونه از ايل مي‌راندند! چه تفاوتي دارد كه چه مي‌گفت و بهانه‌اش براي گدائي چه بود؟! اما سرشكي كه بخاطر هر صله مي‌ريخت و صداي خشك و مردانه‌ي خاص لُري‌اش را كه لازم نبود بلند كند ــ همين‌طوري بلند بود ــ با لرزش و بغض گلو همراه مي‌كرد تا شكري كند به شيوه‌ي جوان‌مردان: خوشا به غيرت‌ات جوون! نمي‌توانستم باور كنم؛ آيا او بازمانده‌ي همان لُرهاي غيرتمند ايران است؟ با آن قد و قامت بلند و چهارشانه، سبيل‌هاي سگي و از بناگوش‌بيرون‌زده، كتي كه زير بغل گرفته، و لباسي كه هيچ با اصل‌اش نمي‌خواند؛ چه نشاني از لرستان دارد؟! و من كه به او سكه‌اي ناقابل از ته جيب‌ام دادم، چه دور مي‌شوم از او، وقتي كه مي‌بينم آن چند مرد لُر، مرا و دستان‌ام را كه مدام در پاكت چيپس بيشتر فرو مي‌رود، با چشمان خيره مي‌پايند و من نمي‌يابم اين تاريكي از كجا سرايت كرده؟! خيره به‌دنبال چه مي‌گردند اين‌ها؟... اي كاش ته‌مانده‌ي پاكت را رها مي‌كردم و مي‌رفتم! ...

برخي از ما هرگز تغيير نمي‌كنيم؛ هرگز! برخي ديگر هم كه كم‌كي شايد از سر هوسي گذرا، نم‌نم‌اك احساس دگرگوني مي‌كنيم، فقط در حد همان نامه‌ايست كه پشت پاكت‌اش از قبل نوشته شده و تنها الفاظ را كمي تغيير مي‌دهيم، وگرنه معنا همان‌ست! مثل وقتي كه گير آن پير مرد سمج و پرحرف اهل خرم‌آباد افتادم، و نمي‌دانستم؛ با چه زباني بايد با او حرف زد!؟ من كه هميشه خود را در مسير همين اندك نسيم روشنفكري‌ي ايران نهاده‌ام، ذهن‌ام را با انديشه‌هاي پخته شده در كوره‌ي افكار بلند روشنفكران ايران استوار كرده‌ام، و بحث و جدل‌هاي آنها را اساس و اصل پنداشته‌ام، يكي را بر سر نهاده‌ام و ديگري را بر تخم چشم و در همان حال هم در نزاع بوده‌اند و البته نزاع فكري، حال بايد سخنان اين پيرمرد پاپتي را گوش كنم، كه از فقر و بيچاره‌گي‌ي مردم لرستان مي‌گويد؛ حكومت كه چپ و راست ندارد، تنها بايد مردمي باشد و مردم‌دار، اينكه خداپرست و مسلمان بودن‌اش را لازم مي‌داند به من ثابت كند و مي‌گويد: خدا كي گفته با مردم اين‌گونه رفتار كنند، اينكه تاكنون در تمام انتخابات‌ها شركت كرده اما از اين پس در هيچ انتخاباتي شركت نمي‌كند و به بچه‌ها هم گفته كه انتخابي نكنند، اينكه او موافق حمله‌ي آمريكاست و بعد از چند لحظه سكوت حرف‌اش را گوئي كه به غيرت‌اش برخورده عوض مي‌كند و مي‌گويد: نه‌اينكه غيرت ايراني نداشته باشيم خداي ناكرده ها، ديگه به اينجامون رسيده، فقط از سر لج اينا مي‌گم، وگرنه بچه‌هام كه هچ، خودم هم اسلحه برمي‌دارم! اينكه و هزار اينكه‌ي ديگر گفت و من هيچ نفهميدم! زيرا هرگز در انديشه‌هاي روشنفكري بحثي راجع به آن پيرمردي كه به‌خاطر پنج‌هزارتومان از شهرستان مي‌كوبد تا در تهران رأي دهد، نشده بود. فكر كردن راجع به آن سربازي كه براي يك روز مرخصي‌ي تشويقي رأي مي‌دهد خلاف عرف روشنفكري‌ست. حكم او واضح است، نيازي به صرف وقت و انديشه‌ي روشنفكران گران‌قدر نيست، يك كلام؛ او خيانت‌كار است! او رأي‌اش را به پول يا يك روز مرخصي‌ي تشويقي فروخته. و آن ديگري كه فقط براي ارضاء حس لج‌بازي‌اش است كه با حمله‌ي آمريكا موافقت مي‌كند ــ نه در عمل ــ تمام آينده‌ي ايران را به يك دم ابراز حس غيرت ملي مي‌فروشد! گمان مي‌كنم اين‌ها پاسخ‌هائي‌ست كه روشنفكران به من آموخته‌اند. ...

نفهميدم؛ كي آن مادر و دختر سياه‌پوش پيش چشم‌ام ظاهر شدند؟! خواب است و هزار عيب شرعي! در بازار بودم و ميان جمعيتِ ناپديد! زيرا پولي براي خريد ندارند. آن مادر و دختر هم بساطي دارند براي فروش اجناسي كه از تهران بار زده‌اند. همان باري كه بر سر قيمت حمل‌اش با راننده‌ي تهراني‌ي اتوبوس چانه مي‌زدند. چه دنياي كوچكي‌ست و ما بزرگ‌اش مي‌كنيم به زور انديشه‌هاي روشنفكران! كدام منطق و اخلاق انساني به اين مادر و دختر بيچاره اجازه نمي‌دهد كه گدائي كنند يا كاري ديگر؟ يا آن پير مرد را از فروش رأي‌اش منع مي‌كند؟ حال من كه رأي‌ام را فروختم به انديشه‌هاي روشنفكرانه و آن پيرمردي كه فروخت به پنج‌هزارتومان؛ كدام سود بيشتري برديم؟! اي كاش بي‌حسابِ سود و زيان از آن مادر و دختر سياه‌پوش چيزي مي‌خريدم! يا حتي از دخترش خاستگاري مي‌كردم، تا براي‌ام خانه‌داري كند و جوراب‌هايم را بشويد و غذاي محلي بپزد! اگر اين كار خلاف انديشه‌هاي فمينيستي نبود حتماً مي‌كردم! ...

مي‌گويند؛ خدا اين جهان را در «هفت روز» آفريد. من نتيجه مي‌گيرم؛ پس اين‌روزها مشغول كار ديگري‌ست! وقتي همه‌چيز آفريده شده، بنابراين امروز نيازي به آفرينش نداريم، و خدا هم كه كاري جز اين ندارد، پس بيكار است. اما اگر متوجه مي‌شديم كه اين جهان روزبه‌روز و هرآن آفريده مي‌شود، آن‌گاه ما هم هميشه در پي انديشه و ارزش و روشي «ديگر» مي‌بوديم. «ديگران» را بيشتر درك مي‌كرديم و مي‌شناختيم. آن‌ها كه از «روز هفتم» به بعد دنيا آمده‌اند را با تمسخر و ناسزا از خود نمي‌رانديم؛ آنها كه مثل ما فكر نمي‌كنند و ارزش‌هاي ديگري دارند و روش ديگري براي بهتر زنده‌گي كردن آموخته‌اند. همان دخترك ايستگاه آخر مترو را مي‌گويم؛ با آن پيشاني‌ي توپي و پيش‌آمده، و چشماني از حدقه برآمده و بيني‌ي كوچكي فرو رفته در صورت، و لب‌هاي قلوه‌اي و زبان گوشتالوئي كه مدام به بيرون سرك مي‌كشد و ملچ‌وملوچ مي‌كرد، و با همان صداي چندش‌آور دهان‌اش، سكوت محض ذهن خواب‌آلود مرا مي‌شكست. او از همان‌هائي بود كه در «روز هشتم» آفريده شده‌اند. از اين «روز هشتم»ي‌ها زياد هستند و من درنمي‌يابم‌شان. افسوس مي‌خورم به‌حال خودم. چگونه از ياد بردم در درون‌ام هم آفريده‌هائي هست؟! دنيائي به همين وسعت و از آن هم فراخ‌تر؛ شايسته‌ي پرستش. ليكن گم‌شده‌ها هميشه نزديك‌ترين‌ها اند.

... جاي آن دارد كه چندي هم، ره صحرا بگيرم، سنگ خارا را گواه اين دل شيدا بگيرم، موبه‌مو دارم سخن‌ها، نكته‌ها، از انجمن‌ها. بشنو اي سنگ بيابان! بشنويد اي باد و باران! با شما هم‌رازم اكنون. با شما دمساز اكنون. ...

بايد از خود سفر كنيم، چندي هم ره صحرا بگيريم! و من هم سعي مي‌كنم داستان‌هايم را بيشتر شبيه داستان كنم!