پنجشنبه، خرداد ۲۵

آرزوی جوانی

امروز توی شرکت يه کارت ويزيت ديديدم مخصوص پسرهای مجرد! اون‌هايی که در آرزوی ازدواج هستند، حالا ديگه! کارت بتگاه همسريابی بود. گفتم خانه‌ی عفاف خصوصی‌يه شايد! ياد يکی از کارگرهای شرکت افتادم؛ رفته بود تو يکی از بلوک‌های مجتمع بوعلی برای تنظيم آنتن مرکزی، بعد از کارش سر می‌زنه به يکی از واحدها برای چک کردن تصوير تلويزيون. در می‌زنه می‌گه: اومدم ببينم آنتن‌تون وصله يا نه؟ يه دختری در رو باز می‌کنه با شيطنت دور و برش رو نگاه می‌کنه، می‌گه: آنتنی به من وصل نيست! اين پسره هم بنده‌ی خدا بدون هيچ مزاحمتی ميره کارش رو درست انجام می‌ده می‌آد بيرون. موقع بيرون رفتن يه خانمی رو می‌بينه از هيئت مديره ساختمان، جريان رو بهش می‌گه از رو سادگی! بعداً متوجه می‌شه اون زنی که باش صحبت کرده مادر همون دختره بوده! الان اين جريان بين تمام مهندسين و پيمانکاران مجتمع پيچيده، با هم تعريف می‌کنن و می‌خندن. آش نخورده و دهن سوخته!

فردا جمعه‌ی کاری‌ی منه! يه موفقيت بزرگ برای شرکت و البته من که با وجود تجربه‌ی کاری‌ی پائين‌ام به اون رسيدم. دو سه هفته پيش از طريق پيمانکار کل برج نگين رضا که صاعقه‌گیرش رو نصب کرده بوديم معرفی شديم به مدير پروژه‌ی يکی از بال‌های برج تهران. به قول يکی از بچه‌ها: تنها برج ايران. اون روز منی که بايد هميشه توی کارگاه‌های مختلف‌مون باشم با کارگرها، کت و شلوار و کراوات زدم. خيلی جلسه‌ی خوبی بود. اين آقا زمانی مدير پروژه‌ی مترو بود. اون بود که کار رو راه انداخت وگرنه شايد هنوز هم راه نيافتاده بود مترو! فوق‌العاده باهوش و زيرک ، اصلاً رو نمی‌کرد چی تو فکرشه. ما هم خوب جوونی کرديم؛ فقط حرف زديم، و البته دروغ و گزافه نگفتيم، اطلاعات فنی‌مون رو نشون داديم. شايد از جوونی‌مون خوش‌اش اومده که خودش تلفن زده شرکت؛ فکر کنيد کار مال خودتونه، سوالات و طرح‌های پيشنهادی‌تون رو بديد! امروز تو شرکت می‌گفتم: اگه من برم پشت بام برج تهران حداقل يه شب بايد همون بخواب‌ام!

شايد هم خدا خواست و شبانگاهان ستاره‌ای بر چيدم از آسمان و صبحگاهان که خروس سحری می‌کند در سطح زمين نوحه‌گری، به نوازش دست خورشيد برخواستم از خوابی که هرگز به عمق نخواهد رفت! چه بسا خوابم ممکن نباشد. آرزو بر جوانان عيب نيست!

چهارشنبه، خرداد ۲۴

کی تموم می شه؟

بعد از يک سال و اندی بالاخره خدا بخواد تموم می‌شه! فردا! فردا قراره پروژه بزرگ مجتمع بوعلی رو تحويل بديم. جائی که پيمانکار کل می‌گه اينجا آلکاترازه! هر کی بیاد رفتن نداره.

اما آيا واقعا تموم می‌شه؟ وقتی با وجود همه‌ی کار زياد و سختی که می‌کنم هشتم گرو نهمه، نوميد می‌شم. وقتی به رنج علی و ميلاد نگاه می‌کنم، رنج می‌کشم. وقتی خسته‌گی‌ی آقا تهرانی رو می‌بينم خسته می‌شم. وقتی افسرده‌گی‌ی آقا ابراهيمی رو می‌بينم از نفس می‌افتم. وقتی هراس و دو دلی خانم خادم رو می‌بينم دلهره می‌گيرم. وقتی پول دوستی‌ی نوری رو می‌بينم غصه می‌خورم. وقتی جوونايی رو می‌بينم که به دنبال کار کمتر و سود بيشتر هستند، فکر می‌کنم نبايد دنبال تموم شدن چيزی باشم. فکر می‌کنم من در همين رنج‌ها زنده بودنم زنده‌گی می‌گيره.

پس می‌گم: هرگز تمام نشو زنده‌گی!