جمعه، دی ۱۹

بحث انتخابات

با خواندن برخي ديدگاه‌هاي مختلف در مورد انتخابات، بنظرم آمد؛ بايد براي دغدغه‌هاي چند ماه اخير خود پاسخ‌هايي حداقلي يافته باشم، تا بتوانم امروز نظري بدهم. بحث‌هاي كلي را ديگران گفته‌اند و همه مي‌دانيم، اما من چند نكته را كه بنظرم حائز اهميت بودند بيان مي‌كنم:

يك: رأي دادن و ندادن به شرطي كه از آراء عمومي اطلاع داشته باشيم براي راحت‌تر شدن اين تصميم فوق العاده مهم است. يعني اگر من بدانم كه حد اكثر بيست درصد مردم در انتخابات شركت مي‌كنند، يقينا در انتخابات شركت نمي‌كنم. اما اگر قرار باشد طبق معمول سنوات گذشته، جمعيتي بالاي 50 درصد شركت كنند، ديگر شركت نكردن جاي ترديد جدي دارد. چون نه ما (كه تمام جد و جهدمان براي نامشروع كردن حكوت است) به هدف‌مان مي‌رسيم، و نه آنهائي كه به دنبال اصلاحات هستند. تنها كامياب اين انتخابات همانا حكومت است و تنها ثمره، استحكام قدرت محافظه‌كاران. شايد برخي با برخورد احساسي بگويند؛ گور پدرشان! اما بايد بدانيم كه چه حاصلي داريم؟

دوم: انتخابات تنها يك ابزار است، هدف نيست. بايد ببينيم با اين ابزار به كجا مي‌خواهيم برسيم؛ اهداف سياسي، اقتصادي، اجتماعي، يا نه، اساسا به دنبال دموكراسي هستيم. انتخاب يك حزب با برنامه‌هاي سياسي مشخص كاري‌ست كه بايد هر فرد بنا به وضعيت اجتماعي و سليقه‌اش انجام دهد، اما دموكراسي، با يك انتخابات و چند دهه به دست نمي‌آيد.

سوم: از قدرت‌هاي خارجي نمي‌توان غافل بود؛ آمريكا و اروپا. بايد بدانيم پس از حالت‌هاي مختلف نتيجه‌ي انتخابات، آمريكا و اروپا چه سياستي را اتخاذ مي‌كنند. فرض بگيريد كه پس از تحريم انتخابات، آمريكا وارد يك گفت‌وگوي پشت پرده شد، و يا سياست گفت‌وگو با مردم را پيش گرفت و بهانه‌هاي حمله به ايران را افزايش داد تا نتيجه‌ي نهائي سياست‌اش را پس از انتخابات رياست جمهوري ببنيد. و يا اينكه شركت در انتخابات موجب افزايش افتخارات نظام شود، و آمريكا هم روند فشار بر ايران را متوقف كند يا كاهش دهد. آنوقت علي مي‌ماند و حوضش!

چهارم: اهميت اين انتخابات براي چيست؟ رشد فكري و فرهنگي و آگاهي‌هاي مردم از وضعيت سياسي و اجتماعي، و همچنين ارتقا سطح آگاهي مردم از موقعيت جهاني ايران، يا نه، اين يك هوس زودگذر ديگر است، همچون هوس انقلاب و صدور آن؟! اين مسئله مهم است؛ چرا حساسيت اين انتخابات فوق تصور شده؟ براي اين مسئله يا بايد دلايل فرهنگي ذكر كرد، يا دلايل سياسي. (در غير اين صورت آنارشيسم روحيه‌ي غالب مردم ايران است!) در مورد دلايل فرهنگي كه ريشه در تغيير نگاه مردم به سياست و قانون و زنده‌گي و كار اجتماعي در همين دو دهه است شكي نيست، اما دلايل سياسي هم حائز اهميت هستند، و در واقع همين باعث شده كه دلايل فرهنگي مهم و موثر باشند. بايد اين دلايل سياسي را هم شناخت؛ سيطره‌ي آمريكا بر شرق و غرب ايران، شكست اصلاحات سياسي، بحران ايدئولوژي نظام و عدم وجود رهبري قوي، مشكلات حاد اقتصادي و رشد فزاينده جمعيت شهري، و ... همه‌ي اين‌ها وقتي اهميت دو چندان مي‌يابند كه بدانيم انتخابات رياست جمهوري‌ي آينده مي‌تواند حكم يك رفراندوم را براي مردم داشته باشد، و در واقع اين انتخابات زمينه‌اي براي برگزاري يك رفراندوم در قالب انتخابات رياست جمهوري است. مهره‌هائي كه در انتخابات رياست جمهوري شركت داده مي‌شوند، به معناي واقعي كلمه مهره هستند، نه چيزي بيشتر. اما در انتخابات مجلس، تنوع انتخاب آنچنان هست كه نتوان نام رفراندوم را بر آن نهاد.

پنجم: نه من و نه هيچ‌يك از وبلاگ‌نويساني كه در اين‌باره نظر داده‌اند و مي‌دهند، در حال سخنراني در يك همايش حزب سياسي نيستيم! اما همه بايد استراتژي خود را براي اين مورد خاص روشن كنيم. مثلا من شخصا معتقدم با نظام فعلي‌ي ايران هرگونه حركت اصلاحي محكوم به شكست است، گرچه اين تلاش‌ها را قابل تقدير و وطن‌پرستانه و حتي مفيد مي‌دانم. يعني فقط اين اصلاح‌طلبان و منتقدان‌شان نيستند كه قافيه‌ي اصلاحات را باخته‌اند و كارشان ايراد داشته، بلكه اساسا در اين حكومت حرف از اصلاحات سياسي بيهوده است. (اينكه قضاوت در مورد اصلاح طلبان را با منتقدان‌شان ــ خارجي يا داخلي ــ يكي كردم، بخاطر اين است كه آنها اگر منتقدان خوبي داشتند، حتما مفيدتر از اين عمل مي‌كردند!) از طرفي هم معتقدم؛ بجز از طريق قدرت خارجي و نيروي مسلح نمي‌توان حكومت را سرنگون كرد. يعني با رفراندوم، تحريم، انقلاب مردمي يا حتي ساتياگراهاي گاندي نيست! يعني چنين عزمي وجود ندارد. اما در مورد اشغال نظامي هم دغدغه‌هاي خاص خودش وجود دارد و نمي‌توان به آن اميد كامل بست. در اين زمينه نظرات مختلفي وجود، و همه‌ي اين‌ها در اتخاذ تصميم نهائي مؤثر است. مثلا ممكن است شما به حركت ناچار اصلاحي در همين شرايط موجود معتقد باشيد، و براي اين بينش‌تان هم دلايلي بياوريد كه شايد قابل پذيرش باشند.

به اعتقاد شخصي‌ي من: اين انتخابات هر نتيجه‌اي كه داشته باشد براي منافع بلند مدت مردم ايران در جهت پيشرفت دموكراسي مفيد خواهد بود، و فقط بايد تصميمي گرفت كه جلوي ضررهاي ديگر را گرفت، وگرنه منافع يكساني را با دادن يا ندادن رأي كسب خواهيم كرد. من تصور مي‌كنم رأي دادن به پائين‌ترين سطح توقعات، مي‌تواند كمترين ضرر را داشته باشد تا تحريم هشدار دهنده، كه مي‌تواند حاكميت را به سرافت چاره‌انديشي و حذف كلي‌ي رأي مردم از سياست‌هاي نظام وادار كند. بنظر مي‌آيد كه باز هم شائبه انتخاب ميان بد و بدتر وجود دارد، و اين نوع انتخاب ــ اخيرا ــ يك حس منفي را برمي‌انگيزد، اما بايد احساسات را تنها براي پيشبرد تدابير معقول و منطقي هزينه كرد، در غير اين‌صورت اسيرش خواهيم شد. (كاري كه فقط به زبان ساده است!)

پيوست: امروز متوجه شدم كه بايد متذكر شوم؛ اين انتخاب حداقل‌ها هم براي خودش ظرفيتي دارد و در هر شرايط و به هر صورت ممكن نيست. بعد هم؛ من به انتخابات بصورت يك قضيه‌ي صرفا سياسي نگاه مي‌كنم. با حرف‌هاي فلسفي و روشنفكرانه‌ي بي‌بو و خاصيت فقط احساسات را تحريك مي‌كنيم و خودمان را فريب مي‌دهيم. اميدوارم من اين كار نكرده باشم!

نظرات ديگران:
پاگنده1 و 2
اميد ميلاني
يزدانيان
سپهر
شبح

پنجشنبه، دی ۱۸

فقط اسطوره ها بازمي‌گردند

ديشب فيلم «بانوي زيباي من» رو براي صدمين بار مي‌ديدم.. و البته كه دوبله شده. موسيقي اين فيلم و آهنگ‌هائي كه مي‌خونن، انگار از حنجره‌ي خود هنرپيشه‌ست، نه اينكه دوبله شده باشه.. آهنگ «كاشكي ما يه جو شانس داشتيم» رو فرهاد براي همين فيلم خونده. موسيقي و آهنگ‌هاي اين فيلم موزيكال از اصل ماجرا براي بيننده جذاب‌تره، طوري‌كه شايد بيننده رو غافل كنه. در بعضي از اين آهنگ‌ها، اوج هيجان و شادي و زنده‌گي رو به آدم تلقين مي‌كنه.

حتما فيلم رو ديديد.. صحنه‌اي رو در نظر بگيريد كه دكتر هيگينز و كلنل و اليزا از جشن سفارت برگشتن و همه خوشحال‌اند از موفقيتي كه اليزا بدست آورده، اما خود اليزا ناراحت و غمگين، يه گوشه كز كرده. تا لحظه‌اي كه سخني نگفته نمي‌شه فهميد؛ چي تو سرش مي‌گذره، تا اينكه بالاخره به حرف مي‌آد. اونجائي‌كه مي‌گه: حالا كه امشب شما شرط رو برديد و بازي تموم شد، من چه كار بايد بكنم؟ آيا بايد برگردم به همون محله‌اي كه بودم؟ بايد گل‌فروشي كنم؟ او نه تنها از اين وضع ناراضي‌ست كه اساسا فكر مي‌كنه لياقت‌اش بيشتر از اين‌هاست! اون الان آدم ديگه‌اي شده، با نجيب‌زاده‌گان اروپا نشست و برخواست پيدا كرده، و در توان‌اش نيست كه به جاي قبلش برگرده. تحمل اين وضع فراتر از سختي‌هاي معمول زنده‌گي‌يه، و فيلم هم در نهايت با همين باور كاملا منطقي و مطابق طبيعت انساني پيش مي‌ره، و اصلا بخاطر همين هم هست كه جاودانه‌گي اين طور فيلم‌ها به لحاظ فن فيلم‌سازي صرف نيست، بلكه چيز ديگه‌اي از ذات انساني رو در خودشون همراه دارند.

تو همين فكرها بودم كه ناخودآگاه متوجه داستان شب معراج پيامبر شدم. او هم در اين داستان به بالاترين مقام و شأن انساني رفت، اما برگشت! دقيقا برخلاف آنچه عقل و منطق حكم مي‌كنه، و ما در اين فيلم همين‌طور مي‌بينيم. عجالتا بگزاريد اين داستان رو واقعي در نظر بگيريم (يعني در اين مورد بحث نكنيم)، و خودمون رو بزاريم به جاي محمد. در اين شرايط اگر من باشم، يقينا برنمي‌گردم. به جاهاي خيلي پست‌تر از جائي كه در داستان معراج نقل شده هم راضي مي‌شدم و خشنود هم بودم، و اين كاملا طبيعي‌يه. يعني ديوانه نيستم كه برگردم، آن‌هم به اين جامعه‌ي به هم ريخته و اين شرايط زنده‌گي!!! نقد رو رها كنم و نسيه رو بگيرم؟!

انسان و طبيعت، دو گانه‌اي را تشكيل مي‌دهند كه در كنار هم و براي هم هستند، اما تفاوت‌هائي ذاتي دارند، كه باعث مي‌شود انسان خود را از قوانين حاكم بر طبيعت جدا كند، و بعنوان موجودي برتر و مافوق طبيعت مطرح شود. انسان مي‌تواند در طبيعت گم و يك‌رنگ باشد، و هم مي‌تواند از آن فاصله بگيرد تا شأني متفاوت بيابد. و در اين ميان اسطوره‌هاي انساني براي نشان دادن به انسان كه در كجا با طبيعت هم‌رنگ و يك‌شكل شده ظهور مي‌كنند. و اين افسانه هم به يكي از برجسته‌ترين صفات طبيعي‌ي انسان‌ها اشاره مي‌كند. كاري كه كمتر انساني مي‌تواند بپذيرد، و اگر هم اعنتا نكند طبيعي‌ست، اما پيامبر يك اسطوره است و بايد فراتر از طبيعت و رفتارهاي طبيعي باشد. بنابراين اسطوره‌ي ما بازمي‌گردد به همان جائي كه بود، به همان سطح و جايگاه قبل، و در بدترين نوع آن؛ جامعه بدوي اعراب.

لازم نيست كه ما اين افسانه را بپذيريم، كافي‌ست بدانيم چه اسراري در جاودانه‌گي اين اسطوره وجود دارد، و آنها را كشف كنيم. حتما اسرار ديگري هم هست، با زاويه‌ي ديدهاي متفاوت.

چهارشنبه، دی ۱۷

شك: زلزله ابدي

بلائي بي‌دوا و درمان. چون زلزله، اما مدام. چون جذام، آري عين جذام. مرگ ندارد، شكنجه‌ي مدام است. در تمام اركان وجودت رخنه مي‌كند و ويران. هستي‌ات را از بن واژگون مي‌كند. آن شكي كه مي‌گويند سرآغاز ايمان است، تنها فريبي‌ست برتر، در مقايسه با ايماني كه فريب مي‌انگاريم. شكي كه من مي‌گويم، هيچ ايماني در نهايت ندارد. حتي نمي‌توان گفت خودش تنها باور و ايمان است. نه. باور شك نيست كه موجب شك و زلزله‌ي ابدي مي‌شود. تلقيني نيست. يك تفكر راهبردي‌ي از پيش تعيين شده براي رسيدن به منزلي مشخص نيست. دموكراسي‌ي روحي و رواني نيست كه ابزاري معين باشد براي رسيدن به باوري نامعلوم. يك بيماري‌ي ويروسي‌ست. به يكباره آوار مي‌شود. از كجا؟ نمي‌دانم!

سه‌شنبه، دی ۱۶

دستبرد به لانه زنبور

هر چيزي بايد سر جاي خودش باشد. اين منش و پايه‌ي فكر و رفتار من است. چون در غير اين صورت هر چيزي ممكن است كارائي ذاتي‌اش را از دست بدهد و نتيجه‌اي خلاف آن چيزي كه بايد باشد بدهد.

من اگر به جاي نويسنده‌ي كتاب «شازده كوچولو» بودم، بجاي شازده كوچولوئي كه مدام حرف‌هاي بچه‌گانه و كمي هم با تظاهر به تفاخر مي‌زند، و يك ستاره دارد با يك گل سرخ ساده دل و حتي احمق، و همچنين يك بيلچه كه بايد هر روزه ريشه‌ي درختان بائوباب را از خاك ستاره‌اش درآورد، داستان پير زني را مي‌نوشتم؛ از آن پير زن‌هائي كه در خانه‌ي نوه‌شان مي‌نشينند و مدام غر و نق مي‌زنند؛ آهاي بچه! اسباب بازي‌هات رو اينقدر پخش و پلا نكن، آهاي زن! غذات بي‌نمكه، آهاي پسر! امروز چرا دير خونه اومدي؟! آن‌وقت به اين نويسنده‌ي كتاب شازده كوچولو نشان مي‌دادم كه من هم مثل او كه از يك شازده كوچولوي نازنازي، محبوب‌ترين شخصيت داستاني‌ي قرن بيستم را خلق كرد، مي‌توانم از يك پير زن غر غرو، تنفربرانگيزترين شخصيت داستاني قرن بيست و يكم را خلق كنم! كه با غر و نق‌هاي پياپي، هر چيزي را مي‌خواهد سر جاي‌اش بگزارد و همه را كلافه كرده با گيرهاي عجيب و غريب‌اش.

البته خب، من مثل آن نويسنده‌اي كه تا حالا حتما فهميده‌ايد اسمش يادم رفته، با استعداد صاحب قريحه نيستم، اما يك چيز را خوب مي‌دانم؛ ما در ايران نيازي به شازده كوچولوي نازنازي‌ي او نداريم. كار ما خراب‌تر از اين حرف‌هاست. ما فعلا نياز به يك پير زن داريم تا مخ‌مان را به هم بريزد و از نو سر جاي‌اش بگزارد، با غر و نق‌هايش!

بيچاره حق هم دارد. در ايران همه چيز به هم ريخته. يك روز كه ديگر خودش هم جانش به لب آمده بود از اين غر زدن‌ها، پيش خودش گفت: امروز مي‌روم به جائي كه مو لاي درزش نرود و نيازي به غر و نق من نباشد! تصميم گرفت به بزرگ‌ترين كتابخانه‌ي مركز شهر برود كه بسيار تعريف‌اش را شنيده بود. البته او كه چشم خواندن كتاب نداشت، حواس جمعي هم براي‌اش نمانده بود از اين روزگار پر انتقاد، تنها فكر مي‌كرد؛ اينجا ديگر ايراد و اشكالي نيست. (پيش خودمون بمونه! انگار داستان رو شروع كردم، گرچه هنوز نمي‌دونم چه‌جوري بايد ادامه‌ش بدم. خدا آخر و عاقبت‌اش رو بخير كنه!) واقعا هم همين‌طور بود. هيچ كم و كسري نداشت. همه چيز كامل و تمام كارها رديف بود. اما همان موقعي كه منِ عقل كل هم درمانده بودم كه چه ايرادي بگيرم، پير زن شروع كرد؛ مي‌گفت: مگر اينجا بك مركز ديني نيست؟ پس چرا در كتابخانه‌ي اين مؤسسه‌ي بزرگ ديني، هيچ اثري از كتاب‌هاي ديني پيدا نمي‌شود؟! حرف‌اش هم راست بود. من هم اصلا دقت نكرده بودم، كه البته طبيعي‌ست؛ خب من هم در همين جامعه زنده‌گي مي‌كنم، با اين تفاوت كه كمي احساس عقل كل بودن دارم! در جواب پير زن، مدير مؤسسه جلو آمد و گفت: تمام شهرت كتابخانه‌ي ما بخاطر اين است كه قفسه‌هاي كتابخانه را با بهترين كتاب‌هاي ديني طراحي و ساخته‌ايم. اين كار زحمت بسياري دارد و ما از اين جهت، تنها كتابخانه‌ي جهان هستيم.. واقعا كه بعضي‌ها براي شهرت و قدرت چه كارها مي‌كنند؟! پيرزن كه سخت دل‌گير بود و مدام غر مي‌زد، تصميم گرفت از كتابخانه خارج شود. وقتي ديد براي ورود و خروج دو درب جداگانه طراحي شده كه مجبور است از شرق وارد شود از غرب خارج، كاملا اعصاب‌اش به هم ريخت. مدير مؤسسه هم كه پير زن را در اين حال ديد، خواست كاري بكند؛ يك تقويم زيبا آورد و با احترام بسيار به او داد. پيرزن كمي آرام شد، اما چند قدم بيشتر از آنجا دور نشده بود كه دوباره شروع كرد؛ آخر مردك ابله! جاي غم و شادي در دل انسان است. آدم به دلش شاد يا غمگين مي‌شود، نه به تقويم ساليانه! مي‌خواهم بدانم؛ شما از هم‌اكنون مي‌دانيد ده سال ديگر در فلان روز از بهمان ماه سال ناراحت هستيد و عزادار يا خوشحال هستيد و مشغول جشن عيد؟! يعني شما براي عيد و عزا برنامه‌ريزي مي‌كنيد؟ برنامه داشتن خوب است، اما براي زنده‌گي جمعي و گروهي، نه براي احساسات قلبي!

پير زن از شدت عصبانيت در راه با خودش هم غر مي‌زد؛ عاقل‌ترين و باهوش‌ترين انسان‌ها، در زنده‌گي عجيب‌ترين و مجهول‌ترين كارها را انجام داده‌اند و نادان‌ترين‌ها شناخته شده و مورد وثوق مردم‌اند، مؤمنان كساني‌اند كه به كفر متهم‌اند و در جامعه‌ي كافران باتقوي‌ترند، و كافران كساني‌اند كه به كفر متهم مي‌كنند و در جامعه‌ي دين‌داران محترم و معتبرند... آه كه چه جامعه‌ي در هم بر همي داريم ما! به هم ريخته چون گرداب بلا!

{... متاسفم! داستان كه به اينجا رسيد، تازه فهميدم چه كار بزرگي كرده آن نويسنده‌ي شهير و ناكام. نه، باز هم اعتراف مي‌كنم كه من اين كاره نيستم. مطمئنم كه اگر اون پيرزن، منِ عقل كل رو مي‌ديد، كلي غر و نق داشت فقط براي همين طرز داستان‌گوئي، بگذريم از اينكه من بي‌دليل، جاي نويسنده‌اي رو گرفته‌ام. آخه اين داستانه يا خطابه؟! بهرحال ما كه با هم رودربايستي نداريم؛ نويسنده‌ي شازده كوچولو هم يه سري حرف‌هائي براي گفتن داشته، كه نمي‌خواسته از زبان خودش بگه ــ حالا بهر دليل ــ براي همين شخصيت شازده كوچولو رو خلق كرده. خب من كه اصلا اهل تعارف نيستم، پس مي‌رم سر اصل مطلب و خود حرفم رو مي‌زنم...}

پيرزن با خودش فكر مي‌كرد:

... چگونه است كه وقتي مردم با شوق و ذوق به عده‌اي رأي مي‌دهند براي رفتن به مجلس، از آنها انتظار جنگ دارند و سازش‌ناپذيري، و هر گونه سازگاري به معني‌ي خيانت تلقي مي‌شود؟! و آن نماينده‌گان احمق هم وقتي به مجلس مي‌روند، در ابتدا با مخالفان‌شان سعي مي‌كنند به توافق برسند، بعد بر اساس آن توافقات با هم بحث و جدل بي‌نتيجه مي‌كنند؟! بجاي اينكه اول بحث و گفت‌وگو كنند و بعد به توافق برسند. خب حق هم دارند؛ چون اصلا رأي آورده‌اند براي دعواهاي بي‌حاصل، نه براي به توافق رسيدن و پيدا كردن راهي براي سازش. اگر هم عده‌اي بخواهند اين روال منطقي را طي كنند و با رقيب سياسي به توافق برسند، از سوي مردم متهم به خيانت و سازش‌كاري مي‌شوند.

... تعجب مي‌كنم از اين مردم كه در وقت نماز و عبادت به فكر كشتن نفس درون‌شان هستند و اينكه بايد با هواي نفس مبارزه كرد، و آنگاه در طول روز و كار و هميشه‌ي خدا، اين مبارزه‌ي دروني با هواي نفس را فراموش مي‌كنند. يعني در همان زماني كه بايد اعلام صلح كنند مي‌جنگند، و همان موقعي كه بايد با پليدي‌هاي درون‌شان مبارزه كنند، صلح مي‌كنند.

... هميشه از نوميدي در هراسيم، اما تنها كاري كه مي‌كنيم اين است كه فكر خود را به كار مي‌گيريم تا اگر در كاري شكست خورديم نوميد نشويم. غافليم كه هرگز پاي چوبين تدبير به گرد پاي اسب سركش اميد نمي‌رسد. نوميدي امري سوا از شكست‌هاي زنده‌گي‌ست. درخت اميدي كه آبيارش پيروزي‌هاي زنده‌گي باشد، با يك شكست ناگزير به باد خزان نوميدي گرفتار خواهد شد. آنچه باعث اميد است، اطمينان قلبي‌ست كه بي‌وسوسه‌ي حاصل كار به‌چنگ آيد، نه تفكري كه فريبكارانه احساسات قلبي را مديريت كند، و بعد، از احساس و قلب‌مان، براي كسب يك تجربه‌ي شهودي، به نفع فعاليت‌هاي روزمره‌ي زندگي بهره برد، و آنگاه كه براي موفقيت، صبوري كرديم و در نهايت شكست نسيب‌مان شد، نوميدي؛ شياه‌چال عاقبت كارمان باشد.

... براي توانگري و بخشنده‌گي كمتر چيزي داريم؛ چيزي از جنس مال و منال، يا نه، حتي محبت صوري. درحالي‌كه در طول زنده‌گي تنها دارائي خود را بخشيده‌ايم؛ اختيار و اراده را. اختياري كه لحظات بي‌اثر زنده‌گي را سرنوشت‌ساز مي‌كند، و اراده‌اي كه در لحظات سرنوشت، توانمندي‌ي انسان را به رخ مي‌كشد.

... زنده‌گي به خواب و خيالي مي‌ماند، و براي فرار از اين واقعيت، ميان خواب و بيداري خط‌كشي مي‌كنيم، تا به بيداري‌ي خود اعتباري بدهيم، كاذب. آنچه در خواب مي‌بينيم، تعبير مي‌كنيم و آنچه در بيداري، انكار. آنچه در خواب مي‌گوئيم، هذيان است و آنچه در بيداري، باد هوا. اين باد هوا و نور ديده هم صيغه‌اي دارد براي خود كه مي‌گويم؛ راست و دروغ حرف مردم را از نور چشم‌شان مي‌فهميم، و آنگاه حرف‌شان را باد هوا مي‌گيريم. درحالي‌كه چشم ما نوري از خود ندارد، هر چه هست از بيرون است، ولي زبان گرچه در دهان لق مي‌زند، اما به قلب متصل است. بي‌اصالت‌تر از چشم‌مان چيزي نداريم و زبان اما اصالتي دارد از قلب‌مان. زبان است كه بايد راست بگويد نه چشم، كه اگر دروغ بگويد حرجي نيست، براي‌اش ننگي نيست، زيرا روح ندارد، اصالت ندارد، وجدان ندارد. يك زبان ناراست صد شرف دارد به هزار چشم صادق. ما زبان را ولنگار كرده‌ايم و چشم‌ها را مي‌پائيم.

{آه كه چه سخت بود.. مي‌گي مزخرف بود؟ توهم بود؟ پس خودت امتحان كن تا بفهمي حتي به خطابه درآوردن اين داستان مثل دست بردن در لانه‌ي زنبور براي يافتن عسلي‌يه كه در جاي خودش نيست و كاربردي گه‌وار پيدا كرده!!!}

نامه به دوست ناديده

من آدمي نيستم كه در دنياي واقعي و بصورت ظاهر از احساسات دروني‌ام حرف بزنم، حتي نزد دوستان صميمي. نزديك‌ترين دوستم مرا فردي بي‌احساس مي‌داند؛ يخ و بي‌روح. در اين وبلاگ هم تقريبا همين‌طور هستم. اما در اين نامه‌هاي مجازي جور ديگري هستم. دوست دارم درد دل كنم. منظورم همين نامه‌هاي معروف به ايميل است، وگرنه من در عمرم دو بار فقط نامه نوشته‌ام؛ از همين نامه‌هاي كاغذ و قلمي! اولي به دوستي بود. اينقدر نامه‌ي مسخره و افضاحي بود كه گيرنده‌اش تا امروز انكار مي‌كند و مي‌گويد: نامرد! دو سال اصفهان بودم يه نامه ندادي! شايد چون دوست‌ام است! دومي هم نامه‌اي عاشقانه بود كه اصلا با طبع سرد و بي‌روح من هم‌خوان نيست، و اگر دختر بودم و در شرايط گيرنده‌ي نامه.. درست است.. همان كاري را مي‌كردم كه او با من كرد.. بگذريم.. توقع ندارم جوابم را بدهي، اما يقين دارم كه مي‌خواني، اگر به دست‌ات برسد و مشكلات سابق كه يا نامه‌هاي من گم مي‌شد يا نامه‌هاي تو، تكرار نشود!

در ميان وبلاگ‌ها به دنبال‌ات گشتم، نبودي. رد پائي هم در وبلاگ‌ات نيست، كجائي؟ نه من مولانا هستم و نه تو شمس، اما.. نمي‌دانم چه بگويم.. تجربه به من آموخته كه هرگاه اين‌گونه به حاشيه مي‌زنم و افكار و احساساتم به بيراهه مي‌زند، در حال فريب خود هستم. درست است، من خودم را مي‌شناسم؛ خودم را فريب مي‌دهم، تا شايد با اين حرف‌ها و پرت و پلا گوئي‌ها، نداي وجدانم را خفه كنم. بنابراين از همين‌جا راه فريب را سد مي‌كنم و آنچه وجدانم وادارم كرده به نوشتن اين نامه برايت بازگو مي‌كنم: من مقصرم! من بودم كه تو را وسوسه كردم. هوس ساختن خانه‌اي تازه از من بود، و من بودم كه تو را آواره كردم.. بعد من از تو خواستم كه مرا در خلوتم تنها گزاري، تا بمانم در همان لجن كه بودم ــ اين تعبيري‌ست كه يكي از دوستانم، هرگاه مرا در خلوت خود مي‌ديد مي‌گفت ــ اما من كه چنين خواهشي از تو كردم.. آري همين من.. تو را از خلوتي كه همه به آن راهي داشتند، محروم كردم.

اين‌ها شعر نيست، از سر درمانده‌گي و بنده‌گي و غلامي هم نيست، من مجيز شاه و سلطاني را نمي‌گويم. اگر هم بگوئي؛ ديوانه‌ي رواني، حق داري! اما در زمانه‌ي ما كه سلامت رواني خودش عين بيماري‌ست، وقتي ناياب است و نادر! اين‌ها تنها چكامه‌اي‌ست در رساي يك دوست ناديده كه هرگز به او دروغ نگفته‌ام. مي‌دانم كه مسخره است؛ اگر اين نامه‌ي مجازي را بجاي دومين نامه‌ي واقعي‌ام مي‌دادم شايد ثمربخش‌تر مي‌بود و... چه كنم؟! نابلدم و بي‌تجربه. شما به بزرگي خود ببخشيد. فقط مي‌خواستم بگويم؛ دوست دارم باشي! دوست دارم بخوانمت! دوست دارم مرا دوست بداري، آنچنان كه دوستت مي‌دارم!

دوشنبه، دی ۱۵

از دولت شب

وقتي همه‌جا نوراني شد، آنوقت غمي نيست، همين‌كه رفت و تاريك شد، به دنبالش مي‌گيرديم؛ نور كو؟ (بو كه برآيد!) مظلوم‌تر از نور نديدم چيزي. مي‌سوزد و خاكستر مي‌شود تا همه چيز را ديده‌ور كند، آنچنان تاريكي‌ها را از ياد ببريم و مست شادي و غرق تماشاي نور شويم، كه هرگز خودش را نبينيم. نه فقط تماشاگري ندارد، كه مطلقا به چشم نمي‌آيد. شايد اين مظلوميت خودخواسته ناشي از ناداني‌ي ذاتي او باشد، زيرا كه هرگز به كاستي خويش اعتراف نمي‌كند، و در توهم بي‌نيازي بسر مي‌برد. او تصور مي‌كند؛ چون نور است پس هيچ خال و نقطه‌اي كور در هستي‌اش نيست، و همين مطلق‌انگاري‌اش باعث ناديده گرفتن‌اش مي‌شود.

اما تاريكي؛ بردبارتر و بخشنده‌تر از او نديدم چيزي. تاريكي يعني بي‌نوري، يعني خودت عين نوري! نور همه چيز را روشن مي‌كند تا تاريكي‌ي درونت را فراموش كني. تاريكي همه را كدر مي‌كند، تا خودت روشنائي شوي. در تاريكي چاره‌اي جز نور شدن نيست.

نور هستي‌اش را خاكستر مي‌كند براي روشني‌ي چيزها؛ اگر كوري، بيماري‌ي همه‌گير هم نباشد، بيهوده است! چيزي كه روشن است اگر ديده نشود، فتيله‌ي هزار چراغ هم ديده‌ورش نمي‌كند؛ تنها در تاريكي‌ست كه همه چيز بي‌روشنائي ديده مي‌شود. روشنائي، تاريكي را دروني مي‌كند، و تاريكي، نور را از درون آغاز مي‌كند. ساعتي كه از شب گذشت، آنگاه كه صدائي جز تيك تاك ساعت نيست، چراغ‌ها مزاحم گردش نور در درونت هستند، خاموشي و سياهي كه همه جا را فراگرفت، همكاري‌ي روز روشن و ذهن فريبكار هم پايان مي‌يابد، زيرا كه تاريكي‌ي روز، جايش را به نور درونت مي‌دهد. همه چيز براي يك آرامش و نور دروني فراهم است، عين كرم شبتابي كه مي‌لولد و مي‌خزد در گوشه‌اي تا لحظه‌ي فريادرسي‌ي شب تار، كه تنها آنگاه همه هستي‌اش مي‌شود نور.

ميان شب و شهاب، شهري‌ست؛ هزار شهريار
هر شهريار به كنجي خزيده
بر قامت خويش مي‌نگارد به نياز:
هر دم كه شهاب افتد ز شب
پيكي ز شهاب مي‌رسد به من
كه گر ديده‌ور شدم، از دولت شب بود

تن تب دار


ــ چرا باز ريش‌ات رو نزدي؟ مگه رئيس نگفت؟ دنبال دردسر مي‌گردي؟!

اول حواسم بهش نبود، نديدم كي وارد اتاق شد. صداش رو كه شنيدم، كمي جا خوردم و آب دهنم رو قورت دادم. نه از ترس؛ ترس از اينكه به رئيس گزارش بده! نه، اون آنتن نيست، يعني اصلا بلد نيست. بر عكس؛ يكي از شوق‌هاي ادامه‌ي اين كار كسالت‌بارمه. مسئله چيز ديگه‌ست؛ من عادت ندارم با خانم‌ها، در محل كار حرفي به غير از كار داشته باشم. شايد هم يه جور شرم و حيا باشه. اما مي‌دونم؛ اون روي پليد و مردونه‌ام در تنهائي‌هاست كه رو مي‌آد، و اونوقت شرم و حيائي در مقابل هيچ زني باقي نمي‌مونه! اين حس شرم و حيا رو زياد در خودم محك زدم و ديدم كه وابسته‌گي چنداني به جنسيت فرد مقابل‌ام نداره، بيشتر بخاطر چشمائي‌يه كه ممكنه من رو بپاد! چشمي كه در درون ما از تربيت‌هاي كودكانه نور يافته مهم‌تر است، چون كور شدني نيست!

يه نگاه زير چشمي بهش كردم و مشغول كارم شدم؛ فقط براي اينكه بدونم مانتو و روسري و آرايش امروزش چطوري‌يه: ــ دوستام مي‌گن من آدم لجبازي هستم. خودم قبول ندارم، اما اين‌رو خوب مي‌دونم؛ وقتائي كه لجبازي مي‌كنم، لذت مي‌برم، روان‌ام شاد مي‌شه!

از اتاق مي‌ره بيرون. باز هم جواب‌هاي اينطوري دادم. نمي‌دونم چرا نمي‌تونم محبت و دوستي رو تحمل كنم؛ مثل آوار رو سرم خراب مي‌شه، مثل عقرب نيش‌اش مي‌زنم. بخاطر همين ازش خجالت مي‌كشم؛ اون پاك و معصومه، و من زشت و آلوده.

فين و فين‌ام راه افتاده، دستمال هم ندارم. اصلا فكرش رو نمي‌كردم سرما بخورم. اين مكافات دو ساعت قدم زدن در سرما و برفه. اما به لذت‌اش مي‌ارزيد. احساس مي‌كردم دارم رو ابرها راه مي‌رم؛ آرامش مطلق، بي‌فكري محض، تولد دوباره‌اي‌يه براي ذهن فرسوده‌ي من. اما اين سرماخورده‌گي امان‌ام رو بريده. اگر با اين حال‌ام بميرم، روي حكومت سفيد مي‌شه! اونوقت مي‌تونن بگن؛ وقتي يه نفر از سرماخورده‌گي مي‌ميره، ديگه زلزله جاي خودش رو داره!

اين توصيف اخوان ثالث؛ خردسال سال‌خورده، كاملا به وصف حال امروز من مي‌خوره. مني كه بي‌بدنسازي و صرف وقتي خاص براي ورزش، همه بهم مي‌گفتن؛ تو كار مي‌كني، يعني بدنسازي. هم شطرنج بازي مي‌كردم، هم بسكتبال. تو مدرسه، من چارلز باركلي تيم بودم. يادش بخير؛ به مجيد هم مي‌گفتيم مجيك، مجيك جانسون. حالا با دو ساعت شب‌گردي‌ي زمستونه تو برف، بايد اين‌طوري سرما بخورم.

اين تنم نيست كه سرما خورده و از ديشب هم اتفاق نيافتاده. مي‌دونم؛ سرما خورده‌گي‌ي من از موقعي شروع شد كه با تن تب‌دار مي‌رفتم ولگردي.. من شجاع هستم، اما نه به آن اندازه كه تمام سرّ درونم رو بيان كنم، گرچه تا همين‌اش رو هم كمتر كسي مي‌تونه اعتراف كنه. اما يه مسئله‌اي رو هيچ وقت نبايد از ياد برد؛ چقدر از كتاب‌هاي كتابخانه‌ي هستي‌ام را خوانده‌ام، كه اكنون بخواهم بي حرفي اضافه و كم، به وجود پليدم اعتراف كنم؟!
...

اكنون كه متن بالا را مي‌خونم خنده‌ام مي‌گيره. چه حرف‌ها؛ اتاق كار، همكار خانم، من كه با شرم و حيا عين جنّ و بسم‌الله هستم!؟ من و شب‌گردي؟ آن‌هم در اين سرما؟ برف كجا بود؟ عجبا! چه دروغ‌ها؟! مثل اين فكر اخيرم است كه تصور مي‌كنم تمام جمجمه‌ي سرم را چرك و كثافت پُر كرده، و وقتي انگشت‌ام را روي دندان عقلم فشار مي‌دهم، از زير پلك چشم‌ام چرك و خون فواره مي‌زند، تا ثابت كند كه اين چشم بايد چون چشمه باشد؛ چشمه‌ي چركي از دندان عقلم!

در نزد دشمن، حرف زدن از دوست و دوستي‌هايش، دشمن را دشمن‌تر مي‌كند، و در نزد دوست، حرف زدن از دشمن، دوست را دوست‌تر. اما در زنده‌گي‌ام هرگز نتوانستم با حرف زدن از مرگ و سياهي‌اش، زنده‌گي‌ام را زنده و روشن كنم.

یکشنبه، دی ۱۴

پايبندي بر سنتهاي قومي نه ديني

آقاي پاريزي مطلبي در مورد اشرار سيستان و بلوچستان نوشته‌اند، كه به نظرم ديدگاه جالب و موشكافانه دارند. من در اين مورد آگاهي كافي ندارم، اما معتقدم اين‌گونه برنامه‌ريزي‌ها و سياست‌مداري‌ها از عهده‌ي كله‌ي پوك حاكمان ج.ا.ا برنمي‌آيد! بنظر من؛ ما در ايران شاهد يك حكومت استبدادي‌ي قرون وسطائي هستيم، كه توانائي حتي جلب رضايت فرزندان سران نظام را هم ندارد! اين‌گونه سياست كردن‌ها و برنامه چيدن‌هاي مدبرانه كه ايشان به ج.ا.ا نسبت مي‌دهند، متعلق به حكومت‌هاي توتاليتر است كه داراي يك نظم مشخص ديكتاتوري مي‌باشند. ج.ا.ا را نه مي‌توان اينچنين دست بالا و مدرن دانست، و نه آنچنان دست و پا بسته و ضعيف كه از پس قلدري‌هاي بوش برنيايد و نتواند آمريكا را با زبان خاص قرون وسطائي رام و اهلي كند.

اما مسئله‌ي دوم اينكه در قسمت: «دلايل پيدايش اين گروه تو در تو»، در انتها نوشته‌اند؛ آشنائي با تيراندازي و نشانه‌روي از سنت‌هاي مؤكد اسلامي‌ست. اين درست، اما من نظر ديگري دارم: در ميان ايرانياني كه در اين مرز مشترك ايران اكنون زنده‌گي مي‌كنند، اقوام بلوچ در حفظ اصالت‌هاي ملي و باستاني خود بيشترين تلاش را داشته‌اند، كه بنظرم بيشتر مديون منطقه‌ي جغرافيائي‌شان هستند. (به نام‌هاي پارسي آنها توجه كنيد. پس از بلوچ‌ها بايد كردها و لرها را نام برد كه آنها هم بخاطر همين اتحاد و اصالت قومي‌شان از ديرباز مورد سياست حاكميت بوده‌اند) اين سنت‌هاي تيراندازي و نشانه‌روي كه ايشان خواسته يا ناخواسته به نام تأكيدات اسلامي ذكر كرده‌اند، بجا مانده از دوران باستان ايران است. آموزش شكار و كشتي و رزم از بعد از دوران طفوليت براي كودكان پارسي واجب بوده و بسيار سخت‌گيرانه دنبال مي‌شده. فن شكار و رزم تن به تن از صفات برتري جوئي ايرانان در مقابل ديگر تمدن‌ها، و باعث تفاخر مردان ايراني بر يكديگر بوده. وابسته‌گي امروز اين اشرار جنوب شرق ايران به زنده‌گي با اسلحه، و در گذشته كردها و دورتر از آنها لرها، بخاطر پايبندي بر سنت‌هاي قومي ــ ايراني است، نه ديني ــ عربي.