جمعه، مرداد ۱۰

خيالات بعيد

نمي‌دانم در ذات خيال، تشديد تصورات واقعي نهفته است يا نه، گاهي اينگونه است و گاهي فقط زيبايي و دلربايي مي‌دهد، گاهي هم از واقعيت دور و غافل مي‌شويم. چه، واقعيت‌هاي نامطلوب و مايوس كننده را، اينگونه مي‌خواهيم تحمل كنيم و اميدي ناباورانه ايجاد كنيم، بي‌خيال فرجام كار كه پس از سرآمدن عينيات خيال‌وار به يأسي كشنده و پرتگاهي در واقعيت بعيد مي‌رسيم. اين است كه من هم گاهي بي‌مهاب زماني كه از زنجير خيال‌هاي بعيد رها مي‌شوم، خود را به دام آن مي‌افكنم، تا شايد آني، گامي، كلامي خوش و مطبوع سپري كنم، در اين روزگار قدّار كه هيچ سر ياري ندارد.

خيال‌ها بسيارند، واگويه‌ي همه‌ي آنها به يكباره طاقت‌فرساست، مي‌دانيد كه چه مي‌گويم. مي‌دانيد كه ذهن و روح در چه شرايطي به وادي خيال قدم مي‌نهد، و هر يك چه تفاوت‌ها و گاه چه تضادها با هم دارند، و آنگاه كه بخواهم همه‌ي اين خيالات بي‌بخار و گاه متضاد را بر ذهن فرسوده‌ام بار كنم، شايد به همان خيال دست‌نيافنتي برسم: مرگ بي‌دردسر از هيجان بي‌حد و حصر؛ خاكستري باشم گرد چوبي نيم‌سوخته كه گرداگردم شعله‌هاي كوچك و رقصنده، انگار در ميهماني عروسي چوب خشك و شعله‌ي آتش، به جشن و پاي‌كوبي آمده‌اند.

خيالي كه از وقتي فهميدم ديگر بزرگ شده‌ام با خود داشته‌ام، بسيار كهنه و قديمي شده و با من رشد و تكامل يافته، دوستي‌هايي كه هر چه مي‌گذرند، چون شراب، مست‌كننده‌تر مي‌شوند، نزد دوست. آن دوست، ايام گذشته و روزگار كودكي‌ست كه خود نامرد بود و رفت، خيال‌اش اما به وفاداري چه لطف‌هاي شكرين دارد. خيال اينكه من كودكي هستم، يا حتي ساعتي پيش متولد شدم، و بجاي شير پستان مادر، زهر جاويدان مار در حلقم فرو مي‌كنند، تا بعد از آن گريه‌ي كذايي هيچ خنده‌اي به عبث بر لب‌ام منشيند.

خيال اينكه دهاني داشتم به پهناي فلك تا در هر وعده غذا جهاني را به كام خود كشم، و آنگاه بنشينم به انتظار تولدي تازه در كائنات. خيال اينكه شيئي مجرد بودم و بي‌هرگونه اثر و تاثير، نه اينكه چون امروز خروج فلان قمر از مدار اصلي خود در بهمان كه‌كشان، بر فكر و روح و ضمير من هم تاثيري دارد به گزاف ـ اگر نخواهم چه كسي را بايد ببينم. خيال اينكه حيواني بودم، آنچنان كه مي‌گويند هدايتِ آنها تكويني‌ست، عقل و اختيار ندارند، آقا اصلا اگر من نخواهم اشرف مخلوقات باشم چه كسي را بايد ببينم. يا خيالات ديگري از اين دست، كه پيامبر بودم، آنگاه وقتي به معراج مي‌رفتم هرگز باز‌نمي‌گشتم، تا هم خدا را مجبور به بعثت رسولي ديگر كنم و هم بنده‌گانش را كه بيهوده منتظر ناجي هستند حواله‌ي پيامبري نو.

اما خيالاتي هم هست كه تصورش تو را مي‌نوازد، مي‌سازد و مي‌شكفد، اما امان از لحظه هوشياري و تماشاي سرنگوني هر چه ساختي، و بيهوده‌گي هر چه نواختي. زماني را مي‌گويم كه بهرحال بايد از غفلت خيال خارج شوي و دوباره سر به بيابان واقعيت بگزاري. آخ كه چه ضجر و ضجه‌اي دارد و همچنين چه لذتي براي آنها كه مي‌خواهند حسرت چيزي را بر دل ديگران بگذارند.

بي‌رونق و اعتبار هم نيستند، برخي‌شان براي من كه شانه به شانه‌ي خيالات دسته‌ي اول مي‌زنند. آنهايي را مي‌گويم كه نه فقط خوش‌وقتي و فرجام نيك صاحب خيال را مي‌پرورانند، كه گوشه‌ي چشمي هم به هم‌كيشان و هم‌وطنان دارند، گاهي حتي اصل اعتبارش از همان است، و خيالات من اغلب از همين دسته‌اند.

خيال مي‌كنم، آنكه او را رئيس‌جمهور بي‌عرضه يا مؤدبانه‌تر سيد خندان مي‌خوانند، همه‌ي آن هزار فاميل مافياي قدرت و ثروت ايران را به مجلسي فراخوانده تا همه را به انفجار يك بمب مهيب و نجات‌بخش ميهمان كند. يا خيال روزي كه فرستاده‌ي اعراب، نامه‌ي پيامبر را به خسرو پرويز شاه ايران داد و او با روي گشاده ـ گرچه در دل‌اش آن عرب پاپتي را مسخره مي‌كند ـ از او استقبال مي‌كند، و پيامبر هيچ نفريني نمي‌كند كه اينگونه ما شوربخت شويم. يا حتي خيال مي‌كنم دانشمندان دنيا براي انجام يك آزمايش انسان‌شناسانه، مردم ايران را به فرانسه برده‌اند و فرانسوي‌ها را به ايران آورده‌اند، تا بعد ببينند عوامل جغرافيايي تا چه حد در تعيين سرنوشت يك ملت تعيين كننده است. از تونل زمان هم اصلا خوش‌ام نمي‌آيد، چون بنظرم كمي گيج كننده است. من خيال مي‌كنم در فضاي سه بعدي زندگي مي‌كنم و اصلا چيزي به نام زمان وجود ندارد. يعني منِ امروز هم‌اكنون در منِ ديروز مي‌لولد و هيچ از حال هم خبر نداريم، اگر چشم بينايي داشتم، مردم روزهاي به اصطلاح گذشته را مي‌ديدم كه چگونه از كالبد هم عبور مي‌كنند و شايد هم گاهي بي‌توجه به هم به يكديگر بد و بيراه مي‌گويند، به اين صورت ديگر زمان قيد نيست، صفت است. اين از خيالاتي است كه بسيار هم به واقعيت ما نزديك است، خوب كه نگاه كنيم مي‌بينيم كه صرفه‌جويي در وقت هيچ جايي در زندگي ما ندارد، اين يعني در دنياي سه بعدي زندگي مي‌كنيم، بي‌معجزه و خيال.

خيالات ديگري هم دارم كه مطلقا مضر نيستند و حتي مفيد و سازنده هم هستند براي آنها كه اراده‌اي مصمم و انگيزه‌اي قوي دارند. خيال بعيد اينكه، در هر لحظه من تنها بنده‌ي خدا هستم، و او با هر اشتباه من شرمگين مي‌شود و با هر كار صواب، لب‌خنده‌ي نور و اشتياق بر چهره‌اش نمودار. خيال اينكه من روح و جسمم را پيش از هر فكر و ذكري در آغوش پر مهرش ببينم، و ببينم كه دست پرتوان‌اش را در سينه‌ام فرو مي‌كند و دلم را در ميان دو انگشت‌اش آنچنان مي‌فشارد تا افشره تيره‌گي‌ها از جان لاغرم بيرون شود. خيالات بعيد ديگري هم هست، خيال اينكه بعد از نوشتن هر مطلبي، فوري آنرا به دست اين نشر نحيف و بي‌ارزش نمي‌سپارم، مثلا همين شطحياتي كه اكنون كابوس خيال شما كرده‌ام را پاره‌پاره مي‌كنم و كاملا به فراموشي مي‌سپارم، خيلي ساده و بي‌تاسف و اندوه كه انگار فرزندي را كشته‌ام، چه حرف‌ها، به هذيان هم مي‌گويند فرزند جان و روح. فرزند روح، آن كلام شيرين و كام‌بخش بهنود است كه از شيره‌ي جان پر بركت‌اش مي‌جوشد:

...

تا نشسته‌ايم كه دكتر سروش برسد جواني مي‌رسد به محبت تا بگويد نامه مرا به دكتر خوانده است و اميدي را كه در نوشته من بود بيش‌تر مي‌پسندد. چه بگويم به او. آيا بگويم كه خودم بيش‌تر، آن‌چه را كه در كلمات دكتر بود مي‌پسندم و مي‌دانم. خودم هم دارم دل مي‌برم ولي نه از كس كه از ناكسان و ناكسي، و از فضائي كه هر روز خبري ديگر از آن مي‌رسد.

ساعتي بعد دكتر سروش وقتي از هويت اسلامي و هويت ايراني ما مي‌گفت انگار پاسخ من و آن جوان را داده بود وقتي سخن از حافظ گفت و چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند. كي، آن هم به زماني كه از جنگ [اختلاف] هفتاد و دو ملت سخن است، و بيت مولانا را نقل كرد كه مي‌گفت از قضا چون حقيقت را ديدند اختلاف در گفتن‌شان آمد پديد.... انگار جواب آن جوان بود. گاهي به خودم مي‌گويم كاش حقيقت آن نبود كه دل اميدوار من نديد و دكتر سروش ديد. كاش خوابي بود و ما با همان نگاه بسيط و باسط كه دكتر سروش مي‌خواست به هويت ايراني خود نگاه مي‌كرديم . كاش اينان نبودند كه همه قبض‌اند، و در نگاه عبوس‌شان جز قبض نيست. نه جائي به شور مي‌دهند و نه به شيدائي. زهد فروخته اند تا حكومت بخرند، ايمان فروخته اند و به قول دكتر ايران را.
...

باري روز جمعه بعد از سال‌ها بار ديگر غرق، يعني نشئه شدم در كلام دكتر كه نشسته است در وست مينتسر و مدام در بيان مسجع‌اش ايران و ايمان را برابر مي‌نهد. فرسنگ‌ها دورست از آن اسلام كه مصباح و جنتي منادي آن هستند، و از مسلماني خود نه كه شرمنده نيست بلكه حق دارد دكتر كه به آن مي‌بالد و وقتي از آن سخن مي‌گويد انگار همه شور است و شيدائي. و خوب مي‌توان فهميد كه از كج‌فهمي و تحجر اين مدعيان و متوليان دين از چه دلش مي‌گدازد.
...

امروز اما مي‌دانم كه در لندن بايد نشسته‌ام در طبقه چهارم دانشگاه وست مينتسر و اين‌جا تنها جائي است به امن و امان كه دكتر آدمي، در آن از هويت ايراني ما مي‌گويد كه از هويت مسلماني‌مان جدا نيست. اما كدام مسلماني. نه اين مسلماني كه حافظ دارد كه اگر اين است واي اگر از پي امروز بود فردائي. در ميخانه بسته شد و دعاي حافظ كارگر نيفتاد و در خانه تزوير و ريا گشوده ماند. ورنه چرا بايد دكتر سروش كه مسلمانان در هر گوشه جهان كه او را مي‌يابند به كلامش مسلماني از سر مي‌گيرند به جاي آن كه براي بچه هاي ما بگويد كه مشتاق و محتاج سخن او هستند در اين دوران كه كم آورده است دل شيدائي و عرفاني‌شان بايد دور از آن‌ها سخن از عشق بگويد.

راستي هم اين دل هرزه گرد، ما را به كجا كه نمي كشاند.

خيالاتي هم هست كه بعد از اين گفتن ندارد!

دوشنبه، مرداد ۶

رمان كوري ـ ژوزه ساراماگو

دكتر، بيچاره و مستاصل با تلاشي مذبوحانه توالت‌ها را مي‌يابد، بر روي يكي از آنها خود را مچاله مي‌كند، بوي عفن وحشتناكي مي‌آيد، مي‌گويند بدترين عذاب جهنم بوي گند غبار جهنمي‌هاست، پايش هم در چيز نرم و لزجي فرورفته، كاملا درمانده است. او سومين نفري بود كه به اين كوري سفيد مبتلا شد، آن مرد كور اولي براي درمان به مطب او آمده بود، و اكنون كوري عصاكش كور دگر شده. اين كوري ناشناخته دولت را مجبور به مقابله‌ جدي كرده، و اكنون آنها به همين منظور در قرنطينه هستند، قرنطينه‌اي كه سابقا يك تيمارستان بوده، چه جالب اين كورها چندان تفاوتي هم با ديوانه‌گان ندارند، گرچه رعايت ادب و اخلاق حكم مي‌كند در اين مورد كمي با تسامح قضاوت كنيم و بيشتر به نوازش احساسات جريحه‌دار شده‌ي آنها بپردازيم، از اين بابت عذر مي‌خواهم، شايد اگر روزي خودم كور شدم هرگز كسي كه مرا ديوانه مي‌خواند نبخشم. آخر اين دكتر كور است، نمي‌تواند ببيند، اما حس شامّه كه دارد، شايد هم هنوز عادت نكرده، بايد مدت بيشتري بگذرد تا مغز انسان دقتي كه در بينايي به خرج مي‌داده را به حواس ديگر منتقل كند، احمقانه است اگر فكر كند اينجا كه نشسته با اين بوي متعفن، همه جا به‌رنگ سفيد است، چرا؟ چون او سفيد مي‌بيند.

همسرش هم با او در قرنطينه است. او كور نيست، تنها خود را به كوري زده تا مراقب همسرش باشد. در انتهاي هر روز ـ چه كلمه‌ي نامناسبي اينجا روز و شب معني ندارد ـ فكر مي‌كند فردا ديگر مثل بقيه‌ي كورها خواهد شد، دستي به موهايش مي‌كشد و مي‌گويد بوي گند ما تا آسمان خواهد رفت. وقتي دومين دسته‌ي كورها را آوردند، او با ملامت خود از اينكه ميتواند عكس‌العمل‌هايي از كورها ببيند كه آنها فكر مي‌كنند كسي نمي‌بيند و طبق عادت بينايي سعي در مخفي كردن آن دارند، آرزو كرد اي كاش كور بود. بينايي كه آرزوي كوري مي‌كند، و كورهايي كه آرزوي بينايي دارند. بيهوده انتظار كوري او را مي‌كشم، او بيناست، حتي اگر نابينا شود.

پيرمردي كه يك چشم‌اش از قبل كور بوده، جزء تازه واردهاست، به بخش يك سمت راست مي‌آيد كه جمع شخصيت‌هاي اول داستان جمع گردد. او هم آنروز كه مرد كور اول وارد مطب دكتر شد، آنجا بود. شايد براي وقت گذراني كه اينجا بسيار زياد است، بايد آنرا طوري رفع و رجوع كرد، يكي‌يكي از چيزهايي كه براي آخرين‌بار ديده بودند تعريف كردند، اول پيرمرد تازه وارد گفت آخرين لحظه داشتم به چشم كورم كه خارش داشت نگاه مي‌كردم. صداي ناشناسي گفت انگار يك جور تمثيل است، چشمي كه فقدان خودش را نفي مي‌كند.

بقيه‌ي كورها هم ماجراي آخرين لحظه‌ي بينايي خود را تعريف كردند، تا آخرين نفر كه فروشنده‌ي داروخانه بود گفت من شنيده بودم مردم كور مي‌شوند، بعد سعي كردم تصور كنم كوري چه شكلي است، پس چشم‌هايم را بستم، اما وقتي باز كردم كور بودم. باز همان صداي ناشناس گفت اين هم يك تمثيل ديگر، اگر بخواهيد كور شويد، كور مي‌شويد.

اگر فكر مي‌كنيد آنچه مي‌بينيد وجودش حقيقي نيست، پس كوريد، و اگر فكر مي‌كنيد هر چه مي‌بينيد حقيقي است و شما كور نيستيد، پس كوريد!

و اكنون نوبت به ماجراي كور شدن همان صداي ناشناس مي‌رسد. آخرين چيزي كه ديدم يك تابلوي نقاشي بود، رفته بودم موزه، نقاشي از يك مزرعه‌ي گندم بود، با چند كلاغ و درخت‌هاي سرو و خورشيد كه انگار از تكه‌تكه‌هاي خورشيدهاي ديگر درست شده بود، سگي در حال غرق شدن هم ديده مي‌شد، نصف تنه‌ي سگ بيچاره در آب فرورفته بود، يك گاري يونجه هم در تابلو بود كه با اسب كشيده مي‌شد و از نهري مي‌گذشت، در سمت چپ يك خانه بود، با يك زن بچه به بغل، چند مرد هم داشتند غذا مي‌خوردند، تعدادشان سيزده نفر بود، يك زن عريان هم در يك صدف بزرگ روي دريا بود و يك خروار گُل دورش داشت، اجساد دو مرد زخمي هم در تابلو بود، با يك اسب وحشت‌زده كه چشمان‌اش از حدقه بيرون زده بود، و من وقتي به اسب نگاه مي‌كردم كور شدم. يكي گفت مي‌شود از ترس كور شد، حرف شما دقيق است، دقيق‌تر از اين حرفي نمي‌شود، ما وقتي كور شديم در واقع از پيش كور بوديم، از ترس كور شديم، از ترس كور خواهيم ماند، دكتر پرسيد اين كيست كه حرف مي‌زند، صدايي جواب داد يك آدم كور، يك مرد كور، چون جز آدم كور اينجا نداريم.

ترس، گفت ترس، ترس از چه؟ از حقيقت؟ از حقيقت اشياء؟ انگيزه‌ي افعال؟ باطن آدمي؟

آري زن دكتر راست مي‌گفت، اينجا براي خود دنيايي است. در ميان كورهاي تازه واردي كه آخرين ظرفيت تيمارستان را پر مي‌كردند و حتي بيش از ظرفيت آن، يك فرد مسلح بود كه با هم‌دستي ديگران و فردي كه از پيش كور بوده و به خط بريل آشناست و طبيعتا از توانايي‌هاي بيشتري نسبت به اينها كه تازه كور شده‌اند برخوردار است، همه را غارت مي‌كنند، غذاي جيره‌بندي را تحت انحصار خود درآورده‌اند و كسي هم زورش به گروه آنها نمي‌رسد، هم اسلحه دارند و هم اينكه اينجا از همه جور آدمي يافت مي‌شود و اينها هم از دزدان و اشرار سابقه‌دارند. دزدي كورها از كورها!

زن دكتر شبي را به بي‌خوابي سر مي‌كند تا كمي در تاريكي و سكوتي كه با وجود بلبشوي روزهاي اينجا غنيمت است، با خود خلوت كند و هزار توي وجودش را كه اخيرا كمتر فرصت مرتب كردن آنرا داشته سر و ساماني دهد، نظري هم به حال و روز بخش دزدها مي‌اندازد، با نگاهي كه اصلا متنفرانه نيست و تازه احساس ترحم هم به آنها دارد. احساس نياز مبرمي به چمبره زدن در وجود خودش مي‌كند، شايد چون شب است، چشم‌هايش، بخصوص چشم‌هايش درون‌اش را بيشتر مي‌كاوند تا جايي كه داخل مغزش را ديد، جايي كه تفاوت ميان ديدن و نديدن با چشم غير مسلح ممكن نيست.

عده‌اي كه با بي‌شرمي تمام جيره غذا را غصب كرده بودند و براي آن از كورها پول مي‌خواستند، اينك پس از رسيدن به اميال نامشروع اوليه‌ي خود، تقاضاي زن مي‌كردند، و بر حرف‌شان هم به سختي پافشاري مي‌كنند، و گرنه براي هيچ‌كس از غذا خبري نيست. يعني مردهاي كور براي پر شدن شكم‌هاي خالي‌شان بايد زنان بخش را در اختيار كورهاي ياغي و سلطه‌گر مي‌گذاشتند. برخي زن‌ها با همسران‌شان آنجا بودند، و اين كار را پيچيده‌تر مي‌كرد. واقعا مسايل پيچيده شده، حرف‌هايي كه رد و بدل مي‌شود شرم‌آور است و تحريك كننده‌ي وجدان خواننده، انگار كسي مي‌گويد اگر تو آنجا بودي چه مي‌كردي؟ آيا مثل دكتر كه زنش قصد دارد خود را تسليم كورهاي شورش‌گر كند، از سر كوري دلايل منطقي و در عين حال وقيحانه مي‌آوردي، يا نه همچون آن مردي كه اول كور شد حرف از شرف و ناموسي مي‌زدي كه عناصري از دنياي بينايان هستند، دنياي كورها كه شرف و ناموس نمي‌فهمد. البته مردهايي هم هستند كه بي‌صبرانه منتظر دريافت غذا در ازاء زنان بخش‌شان هستند. آيا اگر كورهاي ياغي، مرد مي‌خواستند كسي از آنها براي شكم گشنه‌ي زنان و كودكان كور و درمانده خود را تسليم اين خفت و خواري مي‌كرد؟

واقعا همه‌ي اينها براي شكم است؟ آيا كسي كه كور است نمي‌تواند براي حفظ شرف‌اش از گشنه‌گي بميرد؟ واقعاً چه بايد كرد؟ نه، زن دكتر راست مي‌گويد، مسئله اين نيست كه چه بايد بكنيم، مسئله اين است كه چه مي‌توان كرد. نمي‌دانم بيان خفت و خواري‌ايي كه بر سر اين زنان بيچاره آوردند چه كمكي به بينايي ما مي‌كند!؟

چه حيرت‌آور است تماشاي درختاني با انبوه ريشه‌هاي آويزان كه انگار براي نپيچيدن به پاهاي‌شان، با شاخ و برگ‌هاي فرود آمده از تنه، دامن خود را بالا مي‌كشند تا در هنگام فرار، از ترس گيرافتادن در حلقه‌ي شعله‌هاي آتش، زمين گير نشوند. شعله‌هايي كه شايد از خشم و نااهلي و بي‌خردي فرزندان كور آدم باشد. درختان صف كشيده در حياط تيمارستان اگر ريشه از خاك بركشند، مي‌گريزند، اما اين كورهاي مفلوك چه كنند؟ آري، غمي نيست، هندوها هم مرده‌ها را مي‌سوزانند!

ديوارهايي كه تاكنون گرچه پناه‌گاه آنها بود، با تمام وجود آرزوي سرنگوني آنها را داشتند، چرا كه تصوير آزادي را پشت آنها مي‌كشيدند، اينك واژگون و گداخته هستند و گورهاي دسته جمعي در زير آوار خود مي‌سازند، شايد هم از پيش ساخته بودند، و اگر آن كورهايي كه در بيرون تيمارستان چون لشكري شكست‌خورده و گله‌اي گوسفند، كه هيچ‌كدام نمي‌خواهند بجاي آن بره‌ي گم‌شده باشند، چشم ديدن داشتند، مي‌فهميدند چه آرزوي كوركورانه‌اي بوده آن آرزوي آزادي، و اينك آيا بايد منتظر آرزوي كور ديگري باشم از آنها؟

آنها كورهايي بودند كه آرزوي آزادي داشتند، و اكنون در پي سگ گله مي‌گردند. تيمارستان آتش گرفته بود و ديگر هيچ سرباز و پاسباني مامور مراقبت از آنها نبود. غذاي جيره‌بندي هم هر چه كم بود، اما بود، اينك نيست، و برخي كه زندگي با آنها خوش مي‌گذرد، ساده‌لوحانه در انتظار كانتيرهاي غذا هستند.

در دنياي كورها، چه ابلهانه است آدرس خانه و رنگ لباس. اين كه خوش‌باورانه است، اخلاق و انسانيت نيز رنگ كوري مي‌گيرد. اما آنها هم كه بدبينانه تصور مي‌كنند در شرايط نيستي اخلاقيات و اوضاع بغرنج و ملتهب زندگي جمعي، احساسات عميق انساني، از جمله مهر فرزندي، فراموش مي‌شوند، در اشتباه محض بسر مي‌برند، چه بسا عواطف انساني تنها در شرايط دشوار زندگي زير غبار خودخواهي و بي‌صفتي، و يا اصلا خوي حيواني انسان‌ها، كه بهرحال همراه‌مان هميشه هست و مي‌ماند، مخفي مي‌شود، اما كافي‌ست نسيمي از قلب فروزنده‌ي بينايي، لايه‌اي از غبار كوري نشسته بر دل اين اسيران خاك را بزدايد، تا همان گرمي قبل زير پوست‌شان بدود، و از چشم‌هاي كورشان، كه ديگر به كاري نمي‌آيد، قطره‌ي نوري سرآزير شود.

كورها گله‌گله، چون ارواح سرگردان در شهر مي‌پلكند، و تنها بوي غذاست كه انگيزه‌ي تغيير مسيرشان مي‌شود. كثافت و آشغال همه جا را گرفته. تاكنون در تيمارستان بوديم، اينك شهر با همه‌ي شهرنشينان تيمارستاني شده. نه، همه‌ي كشور، با تمام مردمان‌اش.

تمام آن تجربيات بشر از ابتداي خلقت تاكنون، كه هميشه سرلوحه‌ي تمام رفتار و كردارها و منش و خلقيات آنها بوده، و حتي براي كورها تابعيت از آنها ناگزير مي‌نمايد، طبق عادتي كه ترك‌اش سخت‌تر از قبول مسئوليت بينايي است و تكرارش مسخره مي‌نمايد، بي‌فايده و حتي دست و پا گير هستند. انسان‌ها به بدويت خود بازگشته‌اند.

هر بينايي در شهر كورها پادشاه است، نيازي هم به زور اسلحه ندارد ـ چه فكر مسخره‌ايي، از روي عادت بود، اسلحه نياز به نشانه‌گيري دارد و براي كورها ممكن نيست، سرنيزه كافي‌ست ـ و حتي به انتخابات هم نيازي نيست. اما من يقين دارم اگر او بينا باشد، به عمق فاجعه‌ي دنياي كورها اشراف مي‌يابد و هرگز قبول چنين مسئوليتي نمي‌كند. اي‌واي، يادم آمد كه من هم اگر بودم كور مي‌شدم، ديگر چه حرفي مي‌توانم از عمق فاجعه‌ي جامعه‌ي كورها بزنم، آه كه چه خيال كوركورانه‌اي است اگر بخواهم بجاي يك بينا قضاوت كنم.

اما ما هم كه اكنون به‌ظاهر بيناييم، مي‌توانيم تاحدي در درك آن فرد بينا، از عمق فاجعه‌ي زندگي كورها تا قسمتي سهيم باشيم، كافي‌ست با همين چشم غير مسلح نگاهي هر چند گذرا به اطراف خود بياندازيم، حتي نگاهي با تمام نابينايي‌هايمان، به تمام آنچه غيرت نديدن و انكار واقعيت را در ما برنيانگيزد، نه افعال و افكارمان و نه انگيزه‌ي آنها، خيلي ساده، هر آنچه ديگران را مي‌توانيم به ساده‌گي محكوم به كوري كنيم. راستي كه من چه كورم، اما اين نويسنده واقعاً بيناست.

گفتن از كورها و مرور تجربيات تلخ آنها گرچه سخت است، اما اگر مخاطب‌مان كور باشد چندان هم دشوار نيست. آنچه در نگاه اول محال مي‌نمايد كسب بينايي است، هر چه عملش ساده و طبيعي است، فكر و حرف‌اش پيچيده و غيرطبيعي است. فكر اينكه ذره‌اي باشم از كف صابون فطرت، در حمام رستاخيز، زير آسمان دل و ابر كبودش، و قطراتي كه هر يكي نويدبخش پيدايش دوباره‌ي خورشيد است، خورشيدي كه اگر اكنون در نيمه‌ي عمر ابر كبود پديدار شود، همچون طفلي است كه سه ماهه دنيا مي‌آيد، دعا كنيم آسمان همچنان ببارد و هر زشتي و پلشتي و پليدي بر زمين هست جارو كند و آنگاه طلوع خورشيد انسانيت را در افق ازلي نوپديد به وجد و شادماني بنشينيم.

بياييد اگرچه زنده‌ايم، زندگي كنيم، و اگرچه مي‌بينيم، كور از دنيا نرويم. چشم‌ها را خيره به آسمان ندوزيم، كه شدت درخشش آن كور كننده است، چشم از زمين برنداريم، تا مطمئن شويم همه چيز سر جاي‌اش است. خودم مي‌دانم كه كورم و بيشتر از همه به اينها نياز دارم، اما چه مي‌شود كرد، كوري‌ست و هزار درد بي‌درمان!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
متن بالا را گرچه من نوشتم اما چون در زماني كه مشغول خواندن رمان كوري بودم آنرا مي‌نوشتم، قصه و مفاهيم آن و حتي برخي كلمات و جملات كاملا منبعث از اين رمان است. رمان كوري، ژوزه ساراماگو، مينو مشيري، نشر علم.