من مرد هستم، جوانم.. اين كه عار نيست!.. تا حالا دست از پا خطا نكردهام.. برايم اجبار نبوده، با اختيار كامل و از روي شهامت اخلاقي خطائي از من سر نزده.. تا امروز.. اما امروز.. مگر زندهگي همين است.. من نميخواهم بخاطر احساسات جواني و از روي.. چه ميدانم.. حالا شهرت، يا هر چه.. بهرحال غريزهي آدميست.. نميخواهم بخاطر اينها با كسي ازدواج كنم، و تا پايان عمر... خب ميخواهم آزاد زندهگي كنم، و عاشقانه ازدواج كنم.. نيازهاي غريزي چه تأثيري بر انتخابم دارد.. بايد غريزهام را ارضاء كنم، تا با عقل و آگاهي، و احساس عميق انساني خواستار زندهگي با كسي شوم.. آه، نه.. اينها توجيهاتيست كه ذهن بيمار من ميچيند تا اسارت خود را كتمان كند.. فكر و ذهنم اسير و گرفتار خواستهها و نيازهاي جسماني من شده.. چند روز است كه هوش و حواسم را از دست دادهام.. هوس.. بايد اعتراف كنم.. اسيرم كرده.. خود را در ميان مردان شرمنده ميبينم.. از آن روزي كه در پارك نشسته بودم، به تماشاي فواره، كه تا اوج ميرفت و بازميگشت، و آن دخترك نزديكم آمد و كنارم نشست.. دختر جوان و خوشپوشي بود، اما چشماناش چيز ديگري ميگفت، شايد دروغ.. خدا چشمان را بخاطر دروغگوئي مجازات نميكند.. من با او كاري نداشتم، اما او كارش را خوب بلد بود.. او مرا اسير خود كرد.. چند روز است كه در فكرش هستم.. به خودم ميگويم؛ او كارش را ميكند و به پولش ميرسد، من هم به جنسم ميرسم، انگار در يك پيتزا فروشي نشستهام، و به احساس نياز جسمانيام رسيدهگي ميكنم، گرسنهام و بايد سير شوم، خب اين طبيعيست.. اين فكرها بيهوده است.. من اسير غريزهام هستم، و تا وقتي از شر آن خلاص نشوم نميتوانم به فكرم اعتماد كنم، حتي همين توجيهاتي كه ميكنم، هيچيك اعتبار ندارد..
ديوانه ميشوم وقتي فكرش را ميكنم.. ديگر هيچ خدايي ياراي مقابله با آن نيست.. اين هوس است، شهوت.. چيز عجيبي نيست، اما براي من كه.. من كه هميشه آنرا در خود مخفي كردهام، به آن بيمحلي كردهام.. چگونه ميتوانم؟! آه، خدايا!.. تو چه خدايي هستي؟! چگونه وقتي از تو خواستم، وجودم را، قلب و روحم را، لبريز از شور عشق كني، كوچكترين قدمي برنداشتي.. اثري از احساس ملاطفت و دوستي، اندكي محبت و اشتياق.. او مرا نميديد و از كنارم رد ميشد.. در حاليكه من ميسوختم.. و كمترين قدرتي براي ترغيب او نداشتم! چه شد، خدايا! آن شبها كه تو را صدا ميزدم، هيچ ندائي از تو برنخواست.. چرا؟!.. چرا او را به سوي خود نخواندي؟! من تو را واسطهي عشق خود كرده بود.. چرا نداي قلب مرا به گوش او نرساندي.. همهي عالم به عشق پاك من گواهي ميداد.. اما تو چه كردي؟ اكنون مرا اينجا نشاندهاي!.. من هنوز چيزي به زبان نياوردهام براي ارضاء شهوت و هوسم، و آنگاه تو مرا اينجا نشاندهاي.. چرا اكنون اينگونه گشادهدستي ميكني؟ كارها اينگونه با كريمان سخت نيست؟
نيازي كه هنوز در موردش به يقين نرسيدهام را به من ميدهي، به سادهگي، و آنچه با تمام وجود از تو طلب كردم، دريغت آمد! رحمت كجا رفته؟ رسم خدائي عوض شده؟! پدرم چيز ديگري از تو ميگفت.. چه شد كه هنوز از تو نخواستم، مرا لبريز از هوس و شهوت كردهاي، در كنار اين دخترك نشاندهاي، چشم در چشم هم دوختهايم، او منتظر من است، و من خواهم گفت آنچه نياز دارم و ميتوانم بدست آورم.. به تو هم فكر نخواهم كرد، كه مرا از آنچه ميتوانستي، عشق، محروم كردي..
ــ من چيزي نخوردم.. تو ميخوري؟
ــ آره.. بدم نميآد!
ــ پس مهمون من.. فقط يه زحمتي بكش، خودت بخر.. اون پشت پيراشكي گوشت خوبي داره، تميزه.. باقيش هم هر چي خواستي بگير.. براي جفتمون..
ــ من گدا نيستم، دارم كار ميكنم كه گدائي نكنم.. بيا پولت رو بگير..
ــ نه.. البته بدت نياد ها! من اين كار رو بدتر از گدائي ميدونم.. اما حالا فقط ميخواستم با هم يه چيزي بخوريم.. من زخم معده دارم، الان هم ضعف كردم، گفتم به احتمال زياد تو هم گشنهاي.. اگر سير بودي كه همچين كاري نميكردي..(خدا به من فرصت عاشقي نداد، شايد به تو فرصت گدائي داد!.. دختر تو انگار فكر من رو ميخوني.. ببين چطوري به چشماي من زُل زده.. منو از رو بردي) تو هم كه بهرحال اين كارهاي.. قرار نيست فرار كني.. تو برميگردي و من هم از آبنماي اينجا خيلي خوشم ميآد.. با هم يه چيزي ميخوريم و بعد ميرويم..
ــ باشه.
پسرهي ديوونه.. ببين چهجوري خودشو باخته.. خوب دختر نشد!.. از اين پسرائي كه به جاي غيرت مردونه يه جور حجب و حياء دخترونه دارن خوشم نميآد.. اما چه ميشه كرد.. وقتي دختر جووني مثل من بايد از همه چيزش مايه بزاره تا كار كنه و زندهگي يه خونواده رو بگردونه، خب ديدن پسري كه خجالت ميكشه عجيب نيست..
اُهوي! با تو ام.. من پسرائي مثل تو رو خوب ميشناسم.. اين جور آدما فكر ميكنن در مركز ثقل دنيا ايستادن.. انگار خدا همهي كار و زندهگيش رو ول كرده، افتاده دنبال اينا، تا به محض دعا و مناجاتشون فوري برآورده كنه.. اينقدر آدماي بدبخت مثل من هست كه خدا اگر هم بخواد نميتونه فرصتي براي شماها داشته باشه.. ميدونم الان چي فكر ميكنه.. پيش خودش فكر ميكنه براي من خدائي كرده، وسيلهي دست خدا شده.. آدمائي مثل اين وقتي عاشق كسي ميشن، احساساتشون رو مخفي ميكنن، بجاش از خدا عشقشون رو طلب ميكنن، خنگول!.. نميتونه بفهمه كه چقدر براي يه دختر جوون غير قابل تحمله.. فكر ميكنه وقتي كسي رو دوست داره، حتماً اون هم بايد دوستش داشته باشه، در غير اينصورت حتماً خدا نخواسته، نه اينكه اون خيلي آشغال بوده، آدم متكبر!..
اِ اِ .. پسرهي ديوونه!.. نگفتم؟!.. ول كرده رفته.. اين بدبخت هر روز يه قدم جلوتر ميآد... داداش رو هم صدا ميزنم يه چيزي بخوره.. فكر نكنم چيزي گيرش اومده باشه..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر