یکشنبه، مرداد ۴

خونى تازه در رگ‌هاى ميهن‌پرستان

در کشوری که رهبرش به‌عنوان دشمن نخست آزادى بيان در جهان شناخته شده و سياست‌مداران‌اش مورد تعقيب مجامع حقوق بشر هستند و يکى از محورهاى شرارت در دنيا ست و ۷۵ درصد شهروندان آن دچار بيمارى‌هاى عصبى و روانى‌ى حاد هستند و با کوچک‌ترين تلنگرى در کوچه و خيابان، تعادل روانى‌ى خود را از دست مى‌دهند و با هم گلاويز مى‌شوند، و پشت ديوار خانواده رفتارى غيرانسانى با فرزندان خود دارند، و آن جهان‌گرد ژاپنى در سفرش به ايرانِ صد سال پيش ــ که وضعيت هنجارهاى اجتماعى مناسب‌تر از اکنون بود ــ مى‌نويسد؛ ايرانى‌ها گرچه مردمان رياکارى نيستند، اما اگر در درون جمع‌هاى خصوصى‌شان بدترين و خلاف‌عرف‌ترين و خلاف‌شرع‌ترين و غيرانسانى‌ترين اعمال رخ دهد، اهميت چندانى ندارد، فقط نبايد ديگران بفهمند و ببينند و پى به اوضاع وحشتناک‌شان ببرند؛ اکنون مى‌بينيم که در زمين فوتبال و توسط ايرانيانى که تصويرشان را در همه‌ى دنيا مردم ديده‌اند، دو نفر با هم درگيرى‌اى پيدا مى‌کنند که شايد اگر در خيابان‌هاى پايتخت ايران رخ مى‌داد، مردمِ شاهد، آن‌ها را سوسول و بى‌غيرت قلمداد مى‌کردند، زيرا پاسخ توهين يکديگر را به‌اندازه‌ى کافى ندادند و هيچ خونى بر زمين ريخته نشد، اما چون همه‌ى دنيا اين درگيرى‌ى بيش از حد ساده و کوچک و از همين بابت خجالت‌آور را ديده‌اند، بنابراين بايد با يک اقدام ميهن پرستانه، جلوى اين خودفرخته‌گان را گرفت تا درس عبرتى براى ديگر ايادى دشمن شود و از آبروريزى‌ى بيش از اين جلوگيرى شود. بر همين اساس دو بازيکن تيم ملى فوتبال ايران، کت بسته با اولين پرواز به تهران، پايتخت مهر و محبت و ايمان و ايثار و دلاورى و ميهن‌پرستى بازمى‌گردند و در زمين سبز ورزشگاه صدهزار نفرى‌ى آزادى، بدون هيچ دوربين و جاسوس و افراد خودفروخته و خبرنگارى، در پيش چشم صدهزار ايرانى ميهن‌پرست و مؤمن و فداکار، با هم چنان دعوايى خواهند کرد که فقط يکى‌شان بتواند مشکل‌اش را با ديگرى، حل‌شده تلقى کند. پس از اين اقدام ميهن‌پرستانه، انتظار مى‌رود که آبروى رفته به جوى بازگشته، و مردم پرخاشگر و متينِ ايران اسلامى، در سايه‌ى رهبران ملى و دينى‌ى خود بيش از اين در حفظ آرمان‌هاى ملى و تاريخى‌ى خود کوشا باشند، تا ديگر کسى به خود اجازه‌ى انتشار چنين صحنه‌هاى زشتى در دنيا ندهد.

داستان کوتاه «اقدام ميهن‌پرستانه» ، اثر بهرام صادقى

بالاخره پيرمردان قوم نشستند عقل‌هايشان را روى هم گذاشتند و حرف‌هايشان را سبک و سنگين کردند و ابروهايشان را بالا و پايين انداختند تا بلکه براى اين خطرى که نزديک بود اساس قوميت و مليت و وحدت دهکده‌شان را از پا درآورد چاره‌اى بينديشند و کدخداى دهکده که آسيابان هم بود و ريش عريض و طويلش را در آسياب سفيد کرده بود (عقيده ديگر اين است که برف پيرى روى ريشش نشسته بود) جلسه را افتتاح کرد:

ــ خانم‌ها و آقايان؟

آقايان سرشان را جلو آوردند و خانم‌ها لب‌هايشان را غنچه کردند و با بادبزن خودشان را باد زدند.

ــ ما يک عمر باتقوى و شرافت و مليت و وطن‌پرستى زندگى کرده‌ايم...

پيرزن‌ها از لاى دندان‌هاى مصنوعى‌شان گفتند: «صحيح است ... صحيح است ...» و مردها که شاهرگ گردن‌شان مى‌خواست بلند شود يک جرعه‌ى آب نوشيدند.

ــ در دنيا مردم هيچ سرزمينى به‌اندازه‌ى ساکنين دهکده‌ى ما به آب و خاک‌شان علاقه نداشته‌اند. آن‌چه که عيان است چه حاجت به بيان است. ما اسناد داريم، مدارک داريم، همه‌اش در موزه‌ى مرکزى جمع‌آورى شده است و هر کس که منکر است مى‌تواند به آن‌جا مراجعه کند...

يکى از پهلودستى‌اش پرسيد: «کدام موزه؟» او جواب داد: «آه! آه! نمى‌دانيد؟ خيابان چمن در قيچى، کوچه‌ى گل نسرين، دست راست، طبقه‌ى اول، عمارت بزرگى است، اسناد و مدارک را گذاشته‌اند پشت شيشه چه واضح... چه خوانا!»

کدخدا حرف‌اش را ادامه مى‌داد:

ــ اخيرا عده‌اى نمک‌نشناس که معلوم نيست تخم پدرشان هستند يا نيستند (به‌ياد آورد که صبح تخم‌مرغ خورده ست معهذا از اينکه گفته بود، تخم، خجالت کشيد و حرف‌اش را اصلاح کرد) ... مقصود اين است که پسر پدرشان هستند يا نه، معلوم نيست علاقه به مفاخرشان دارند يا ندارند؛ مى‌خواهند با تمام وسائل اين عادت مرضيه را از ما سلب کنند ــ يعنى بر ضد ميهن‌پرستى قيام کرده‌اند.

يکى گفت: «غلط مى‌کنند» ديگرى داد زد: «بد مى‌کنند» زنى ناله کرد: «واه! چه بد!» شريعتمدارى از بيخ نافش گفت: «استغفرالله...» و کدخدا که عرق کرده بود رفت نزديک بادبزن برقى (تازه چند ماهى از اختراع بادبزن برقى مى‌گذشت. ملاحظه مى‌فرماييد... اختراع مفيدى است) و وقتى عرق‌اش خشکيد، آمد پشت تريبون و با صداى زنانه‌ى لطيفى گفت:

ــ من ديگر از فرط احساسات نمى‌توانم حرف بزنم. از خانم‌ها و آقايان يک دنيا معذرت مى‌خواهم البته مى‌بخشيد...

کدخدا که آمد سر جايش نشست، شريعتمدار کل رفت به‌طرف ميکروفن، پيشخدمت‌ها دويدند و دويدند و منبر بزرگى را آوردند و ميکروفن را تا کش مى‌آمد کشيدند و شريعتمدار رفت بالا روى پله‌ى آخر چندک زد و نگاهش را براى اينکه به مخدرات نيفتد به سقف دوخت و شروع کرد:

ــ صلوات الله

پيرزن‌ها چهارقدهايشان را کشيدند درست روى سرشان. خانم‌ها دامن‌هايشان را روى پاهاى لخت‌شان کشيدند و پايشان را به عقب بردند تا از نظر دور باشد و دخترها خانم‌ها کمى رفتند پشت سر آقاجان‌هايشان براى اينکه دکولته و دم‌اسبى‌شان پيدا نباشد و همه يک‌صدا بازدم گرفتند:

ــ اللهم صل...

شريعتمدار کل از بيخ حلق‌اش فرمود:

ــ بر عموم اناث و ذکور اين ناحيه اظهر من الشمس و ابين من الامس است که آدمى در اين دور دنيا بايد با تمام قواى ممکنه و موجوده به ضد مخالفين کشورش قيام و اقدام نمايد. عليهذا شنيده مى‌شود که اخيرا چند تن معلوم‌الحال از اين قانون کلى و ناموس طبيعى که جز فطرت کائنات است عدول کرده و اقدامات سخيفه‌اى را شروع نموده‌اند که نتيجه و ماحصلش همانا سست شدن بنيان مليت و تزلزل بنياد قوميت است...

به خانم‌ها و آقايان حالتى ملکوتى دست داده بود ــ حالت خلسه‌اى شبيه به روحانيت و روحانيتى نزديک به چرت... شايد به‌همين جهت بود که شريعتمدارِ کل، صدايش را بلند کرد:

ــ ولى ما اجازه نمى‌دهيم که به اين ساده‌گى مفاخر ما را از بين برده و آبروى مردم خداپرست اين دهکده را نزد خويش و بيگانه بر زمين بريزند.

شريعتمدار که نطقش را تمام کرد با حضور قلب از پله‌ها پايين آمد و پيشخدمت‌ها دويدند و دويدند، منبر را به يک گوشه بردند و ميکروفن را کشيدند پايين و صندلى را گذاشتند سرجايش و ميز را گذاشتند جلوى صندلى و ليوان آب را گذاشتند روى ميز. شاعر کهن‌سال آمد روى صندلى نشست و مقدارى آب نوشيد. خانم‌ها و آقايان که از حال احساسات روحانى بيرون آمده بودند براى او کف زدند. او بلند شد و تعظيم کرد. باز کف زدند و سرانجام شاعر شعرش را در آورد و بنا کرد به خواندن:

حبذا آمد بهار نازنين بار دگر
باده بايد خورد زين پس تازه با يار دگر

دختر خانم‌ها آهسته گفتند: «چه خوب!»

بوسه بايد زد لبان يار زيباروى را
وز پس آن، کرد بايد دمبدم کار دگر

خاتم‌ها پيش خودشان گفتند: «آخ!» و پيرزن‌ها دهان‌شان را جنباندند: «واى، واى، تميز از ميون رفته» و آقايان زمزمه کردند: «عالى است! شاهکار است!»

راز ما سربسته بود اما بدستان گفته‌اند
با دف و نى هر زمان در کوى و بازار دگر

اديب فيلسوفانه کله‌اش را تکان داد: «حافظ غلام کيست؟ ببين، معنى را تمام کرده» و شاعر خواند و خواند تا رسيد به خيانتى که نزديک بود دهکده را زير و رو کند:

مردمان ناموافق ببين چه با ما مى‌کنند
بيم از آن دارم که به دام افتند بسيار دگر

تنگ حوصله‌ها مى‌لوليدند.

تا نگويى طبع من جوشنده همچون چشمه نيست
تا قيامت مى‌سرايم هر دم اشعار دگر

وقتى شاعر شعرش را خواند و صداى کف زدن طنين انداخت؛ تنفس دادند، خانم‌ها و آقايان شربت خوردند و معتادين سيگار کشيدند و بچه‌ها و پيرزن‌ها رفتند ادرار کردند و بالاخره منشى‌ى کل رفت پشت ميز و يک ورقه رسمى که مارک دهکده رويش بود در آورد و با صداى رسا چنين خواند:

ــ چون شام آماده است و اعضاى ارکستر در حال ترنم هستند و خانم‌ها و آقايان هم البته در نتيجه‌ى چند ساعت فعاليت خسته شده‌اند و اعصاب فرسوده و عضلات کوفته‌شان احتياج به استراحت دارد جلسه را ختم شده تلقى مى‌کنيم على‌الخصوص که بحمدالله نتايج درخشانى از اين شب تاريخى به‌دست آمد. شايد لازم به تذکر نباشد که وطن احتياج مبرمى به چنين اقدام بى‌سابقه‌اى داشت و هم‌ميهنان عزيز نيز که آرامش و آسايش آن‌ها مطمح نظر همه‌گان است لزوم برداشتن اين قدم بزرگ را مدت‌ها بود حس مى‌کردند... آرى چنان‌که خاطر شما مستحضر است قصور در وطن‌دوستى از طرف عوام‌الناس که به قول يکى از دانشمندان بزرگ جزء طبقه‌ى جهال محسوب مى‌شوند باعث شده بود که روز به روز قيمت ارزاق بالاتر برود و تصادفات وسائط نقليه و ناامنى و دزدى و مرض و بيچاره‌گى زيادتر شود و و بدبينى مردم نسبت به هم افزايش بيابد. عليهذا به مبارکى و ميمنت اقدامات امشب که به تمام اين نگرانى‌ها خاتمه داده و باعث خواهد شد که طبقه‌ى جهال و غير هم به وظايف و حقوق اجتماعى و ملى خود آشنا شوند و با دل و جان وطن ما را محافظت کنند و آن را روز به‌روز رونق و ترقى بيش‌ترى بدهند، پيشنهاد مى‌کنم که همه‌گى با خيال راحت و دل شاد و وجدان آسوده مجلس شام و آتراکسيون را به قدوم خود مزين فرمايند.

يک دفعه آقايان کلاه‌شان را برداشتند و به هوا پرتاب کردند، دخترخانم‌ها و آقاپسرها رقص دو نفره شروع کردند، پيرزن‌ها از زير عينک‌ها چشمک زدند، بچه‌ها از فرط وحشت جيغ زدند، شريعتمدارها فرياد کشيدند: «الحمدالله رب‌العالمين و السموات»، شاعر تصنيف ساخت : «وطن... از خطر... رست» و کدخدا و منشى و ساير مشايخ دهکده سينه‌ها را جلو دادند که: «چنين کنند بزرگان چو کرد بايد کار»

به گردن آن‌ها که مى‌گويند؛ شاعر کهن سال را که در حال مستى به سراييدن شعر تازه‌اى درباره‌ى ماوقع مشغول بود به خانه رساندند و او تا سحر بيدار بود و شعرهاى خوش مى‌ساخت. نزديک صبح که صداى خنده‌ى کلفت‌اش را شنيد از اتاق بيرون رفت و آمد توى حياط و از او پرسيد:

چه خبر شده؟
کلفت‌اش با هيجان گفت:
ــ مرغ‌مان...
شاعر در اضطراب گفت:
ــ زود باش، خوب، مرغ‌مان... چطور شده؟
کلفت نمى‌توانست حرف بزند
ــ جواب بده، چطور شده؟
کلفت بالاخره بر شادى نيرومندش فايق آمد:
ــ مرغ‌مان... تخم دو زرده... کرده.

باز هم به گردن آن‌ها که مى‌گويند؛ دنيا را به شاعر دادند.

((خون آبى بر زمين نمناک ــ حسن محمودى ــ تهران ــ آسا، چاپ اول ــ ۱۳۷۷ ــ ص ۴۳۸ - ۴۳۳))