پنجشنبه، دی ۲۵

كرم خاكي

اگر از من بپرسند؛ چه عواملي تو را تا به امروز ساخته‌اند؟ پاسخ مي‌دهم: ساعت و سال و محل تولدم، نام‌‌ام، خانواده و تبارم، مردم شهر و كشورم، و همه‌ي دنيا، تمام آنها كه زنده‌اند يا مرده، زمين و آسمان نيز، كل كهكشان و هستي. و اگر بگويند؛ تو در اين ميان كجائي؟ مي‌گويم: من آن كرم‌ام، كه در خاك مي‌غلتد؛ شايد از اين انبوه چشمان كنجكاو و دستان توانا، به كنجي تاريك و عميق پناهي يابم، تا آنگاه كه سر از خاك خود برمي‌كشم، طعمه‌ي گنجشك‌كي خاكستري نشوم.

چهارشنبه، دی ۲۴

ايرانيان زبان نفهم

رنج تاريخ و سنگيني بار خطاهاي اسلاف ما، مانع از گويائي زبان و توانائي دستان‌مان شده. آنكه مي‌گويد، نمي‌فهمد و آنكه مي‌فهمد، گويا نيست. آنكه كلامش شنونده دارد، درد نكشيده، وآنكه دردآگاه است، زبان‌اش ياراي بيان درد نيست. استخوان در زبان دارد آنكه بغض گلوي‌اش را مي‌فشارد. تك و توكي هستند از دردمندان كه احساس‌شان باعث گرفته‌گي صدا و خشكي‌ي گلو نيست تا داد به بيداد نياميزند و جامه ز خرد بيارايند؛ كساني كه در پايان هر شب از زنده‌گي‌ي دردمندانه‌شان، بغض‌شان را مي‌تركانند و گريه‌ي سيري مي‌كنند، وآنگاه براي دقايقي عاقلانه فكر مي‌كنند! اينها پيامبران زمان خويش‌اند، و پيام‌شان از ضمير مفردشان نيست، از ديگ جوشان و سرآسيمه سينه‌ي مردم است.

اگر بار گناهان اسلاف‌مان نبود و از بيداد آنها بر خودشان و ما چيزي نشنيده بودم، امروز به يقين باور مي‌كردم؛ ما مردماني هرزه‌گرد و لاابالي هستيم. ايرانيان ديگر كشيد بار تاريخ نتوانند. از فرط غم اشك در چشم نبارند. گوش به آسمان نسپارند و در سينه تخم كينه نكارند. ايرانيان به هر بزنگاهي كه مي‌رسند، بي‌تأمل درمي‌گذرند، گوئي كه چنين راه فراخ بن‌بست مي‌آيد به چشم؛ اين‌ست كه مي‌گويند لاابالي‌اند ايرانيان. سگ بريند به قبر پدر آنكه به ما مي‌گويد نفهم. لاابالي‌ايم ما؟ ما تنها درد كشيده‌ايم و استخوان داريم در زبان، پيامبري هم نيست كه بگويد دردمان. اگر اين‌گونه هم‌صدا خفه‌قان گرفته‌ايم، از زور درد و بي پيامبري‌ست اين. باشد كه نكو داريم ملتي همه پيامبر را. آن روز اگر داريوش زنده بود، جشن مغ‌كشان برپا مي‌كرد، آن‌گونه كه قرن‌ها پيش كرد. آن روز آيا ستاره‌ي بخت داريوش متعلق به همه‌ي ما خواهد بود؟

دوشنبه، دی ۲۲

اساطير ناياب

1 ــ اسطوره‌هاي يوناني توسط انديشمندان و نوابغ‌شان خلق مي‌شدند، و گرچه اين داستان‌ها داراي جنبه‌هايي از واقعيت انساني بودند، اما بدون استثناء زائيده‌ي ذهن و تخيل اين اشخاص داستان‌سرا بودند. به همين دليل مصريان آنها را انسان‌هائي فريبكار با خداياني دروغين مي‌دانستند. اين نكته براي من بسيار مهم است كه يونانيان داراي اسطوره‌هاي افسانه‌اي و خيالي بوده‌اند كه گرچه با واقعيت نسبت داشته، اما بسيار دور و بعيد و انتزاعي‌ست. اين موضوع را مي‌توان در شخصيت تك بعدي‌ي اسطوره‌هاي يوناني مشاهده كرد، كه دقيقا به‌خاطر زائيده ذهن انسان بودن‌شان است. اما اسطوره‌هاي ايراني به نوعي غيراسطوره هستند. مثلا زردشت و پيروانش، منجيان خود را به عنوان روايت‌هاي اساطيري و افسانه‌اي از آنچه رخ داده و يا در آينده‌ي رخ خواهد داد و اكنون گزارشي از آن در دست هست معرفي نمي‌كند، بلكه بعنوان كساني تعبير مي‌كند كه براي خرد و داد و «دين به‌اي» در جهان واقعي و دروني خود فعاليت مي‌كنند و راه را بر نيروهاي مخرب جهان و درون خود مي‌بندند. يعني اسطوره‌هاي ايراني، انسان‌هائي با شخصيت‌هاي متعالي بوده‌اند كه در داستان‌هاي نقل شده از آنها بصورت افسانه و با نگاهي انتزاعي بصورت اسطوره درآمده‌اند.

2 ــ اسطوره‌ها در تمدن‌هاي متفاوت، داراي جايگاه‌هاي متفاوتي از لحاظ عملكرد و تأثير واقعي‌ي آنها بر زنده‌گي مردمان هستند، اما آنچه وجه اشتراك اين نگاه‌هاي متفاوت به اسطوره است، خدايگاني‌ي اسطوره است. به اين معنا كه اسطوره‌ها بايد نقش اندرزها را در يك مجموعه‌ي اخلاقي‌ي والا و دست نيافتني و الگو داشته باشند تا سرمشقي براي نوع بشر در زنده‌گاني خويش باشند. در اين ميان اسطوره‌هاي ايراني براي مردم در زمان خودشان نجات‌بخش و رهائي‌دهنده از سيل بلا و مصيبت و ظلم و ستم و بي‌عدالتي و نويد دهنده‌ي آزادي‌هاي مشروع و حق و عدالت و رفاه و آسايش و امنيت بوده‌اند، اما پس از مرگ‌شان براي مردم چيزي جز خاطره‌اي خوش و داستاني با شمه‌هاي افسانه‌اي بجا نمي‌مانده. پس از مرگ اسطوره‌ها، جهان براي ايرانيان تيره و تار مي‌شود؛ همان نكبت و بدبختي پيشين سرآغازي دوباره مي‌يابد، تا آنگاه كه مام ميهن فرزندي به صفت خدايگاني بارآورد و با روشنائي و زيبائي صفات و شخصيت خود، سياهي و زشتي را از وطن دور كند.

3 ــ اما تاريخ معاصر ايران نشان مي‌دهد كه دوران چنين اسطوره‌هاي نامي به پايان رسيده. اين اسطوره‌ها در تاريخ حيات يافته‌اند و ادامه‌ي زنده‌گي‌شان نيز وابسته به تاريخي‌ست كه پيروان راستين و ثابت‌قدم، نادر و كمياب بودند، نه چون اكنون كه ريشه‌كن شده‌اند! اگر امروز «قهرماني» و اسطوره‌گي، صفتي معيوب و نارس شده، نه به‌خاطر بي‌اخلاقي و نفوذ اهريمن در وجود ما و فرهنگ‌مان است (كه اصلا منكر آن نيستم)، بلكه بخاطر باور عمومي همه‌ي مردم ايران‌زمين بر اطاعت از راستي و درستي، و اراده‌ي اكثريت آنان بر پيروي از داد و خرد و دين‌به‌اي است. اين باور و اراده‌ي عمومي ــ در اوج غلبه‌ي اهريمن بر سرشت و كردار و گفتار ما ــ به داد و خرد، موجب بي‌قهرماني و عدم بروز اسطوره در تاريخ معاصر ما مي‌شود. اين ادعاي گزافي‌ست كه علي‌رغم تمام شواهدي كه عكس‌اش وجود دارد، من باور دارم!

یکشنبه، دی ۲۱

بد باشيم خوبتر است!

ابرهاي ايراني مثل مردمانش بيش از آنكه باران ببارند، رعد و برق دارند! باران حاصل يك فعل و انفعال عميق و دروني‌ست، اما رعد و برق، همان بگو مگوهاي روزانه‌ست، كه از خواب و خوراك براي‌مان واجب‌تر شده! ميهماني‌هاي ايراني، همه‌اش تعارفات بي‌حاصل است. خوشايندترين قسمت مجالس ايراني همان دم در ــ موقع تشريف فرمائي يا خداحافظي ــ بوجود مي‌آيد. آخ كه چه لذتي دارد اين تعارفات، آن هم دم در!

اين ضرب‌المثل‌ها بي‌خود در جامعه‌ي ما رواج يافته، يا شايد ضرب‌المثل كاربرد ذاتي‌اش چيز ديگري‌ست، چون تا حالا فكر مي‌كردم ضرب‌المثل نشان دهنده‌ي حساسيت‌هاي فكري و رفتاري مردم است، خب پس چرا ضرب‌المثلي در مورد تعارف كردن نداريم؟ يا شايد هست و من نمي‌دانم. با اين حساسيت ويژه و دائم ما بر امر خطير تعارفات، چرا مثلا ضرب‌المثلي نمي‌سازيم كه فرضا: تعارف كن، حتي در ژاپن! يا مثلا بگوئيم: كوه به كوه برسد، حرف بي‌تعارف نمي‌شود!

آقا بي‌تعارف؛ يكباره بگوئيم: دنيا آمده‌ايم كه لاس بزنيم! رودربايستي كه نداريم. زندگي‌مان همين شده. حالا كاش در همين سطح تعارف باقي مي‌ماند، و به ريا و فريب و تقلب و پاچه‌خواري نمي‌كشيد. از بچه‌گي و نوجواني به فرزندان‌مان مي‌آموزيم؛ چطور نظر لطف معلم و دبير را جلب كنند، در مواقع لزوم با تكان دادن سر و بلند كردن دست و پرسش‌هائي كه صرفا براي جلب توجه‌اند، و بعد هم با تعريف و تمجيد از معلم؛ چقدر شما خوبيد، چه خوب درس مي‌ديد، امروز چه بوي خوبي مي‌ديد، به‌به چه لباس و مانتوي قشنگي، چقدر دوست‌تون داريم و ... خلاصه مغز معلم را شستشو مي‌هند! در اين ميان با اين روش تربيتي چاپلوس‌پرور فقط شاگردان نيستند كه آسيب مي‌بينند، بلكه معلم هم نمي‌تواند غير از رفتاري كه محيط براي‌اش درست كرده، داشته باشد. باز جاي شكرش باقي‌ست كه الان اين مسايل گرچه بيشتر هم شده، اما نوعي آگاهي نسبت به كاري كه مي‌كنند بوجود آمده، و هر دو طرف مي‌دانند كه چه مي‌كنند: يكي مجيز مي‌گويد و ديگري بنده‌نوازي مي‌كند! در واقع اين فريب ديگر عادت نيست، آگاهانه شده، و ترك عادت است كه موجب مرض مي‌شود.

در كلاس‌هاي دانشگاه، بعضي وقت‌ها خودم را جاي استاد مي‌گذاشتم، در خيال‌ام مي‌رفتم آن جلو، روي سكو، پشت ميز استاد مي‌ايستادم و درس مي‌دادم. آنگاه دهان‌هاي باز دانشجويان را مي‌ديدم؛ هاج و واج مانده بودند و آنها كه زبل‌تر بودند، ته خودكار را گوشه‌ي لب مي‌گذاشتند و هر از گاهي باصطلاح نُت‌برداري مي‌كردند، كه يعني ما يك چيزكي حالي‌مان است! بعد، از وضعيتي كه در كلاس وجود داشت متحر مي‌ماندم؛ آخر هر چه منِ استاد و دبير و معلم بگويم، آنها بي چون و چرا مي‌پذيرند! همه فقط سر تكان مي‌دهند و قبول مي‌كنند. اصلا پيش نمي‌آيد كه كسي حرفي بزند و اعتراضي بي‌پروا داشته باشد. عدم اعتراض و كمبود اعتماد به نفس؛ اين روش زنده‌گي ما شده. مربوط به ديروز و پريروز هم نيست، تاريخ باستان ايران، و حتي تمام آسيا همين است.

سفير انگليس در زمان مصدق، در خاطرات‌اش مي‌نويسد؛ مردم ايران هميشه خوب بوده‌اند و بعد از اين هم بايد خوب باشند. آري، ما خوب بوديم و خوب مانديم. در زمان كوروش كبير، وقتي ايران بر امپراطوري‌ي ليديها چيره مي‌شود، كوروش يك ساتراپ يا فرماندار براي آنجا منصوب مي‌كند. اين ساتراپ گرچه خوشنود بود از ثروت بسيار اين منطقه، اما هميشه شكايت داشت از معترض و ناآرام بودن اين مردمان يوناني تبار. در ازاء اعتراضات بي‌پايان مردم اين منطقه از امپراطوري بزرگ ايران، ديگر اقوام آسيايي هرگز اعتراضي نداشتند. راضي نگه‌داشتن منطقه‌ي كوچكي از سرزمين‌هاي يوناني، به سختي‌ي حكومت بر تمام امپراطوري ايران بود؛ نه اعتراضي، نه تأثيري، نه نشانه‌اي از هستي، انگار مرده‌اند. پس كي زنده مي‌شويم؟!