شنبه، مرداد ۲۴

زنده‌گى با مرگ، خودکشى با اميد

الان چندين سال از اون موقع می‌گذره، و من فقط می‌تونم این ماجرا رو برات تعريف کنم، بی‌هيچ تأثيری که در سرنوشت آدم‌ها داشته باشم، چون همه مى‌دونند؛ اون مُرده. ... برادر من بود، و من انتظار دارم؛ تو که پسر من هستی و او عموی تو بود، کمی درباره‌اش بيانديشی و ، درباره‌ی من هم، و زنده‌گی‌ام، حالا که ديگه پيش تو نيستم. من می‌تونم پس از مرگ‌ام با تو حرف بزنم و، تو نمی‌تونی پاسخی بـِدی و اعتراضی کُنی. متاسفم از اين‌که تو نمى‌تونى جواب‌ام رو بدى، و فقط بايد بخونى و بس!

توى نامه‌ای که صبح کنار دست‌اش ديديم، حرف‌هايی زده بود که گفتن‌اش جز در اون شرايط برای همه‌ی ما يه‌جورهايی نامأنوس بود. يعنی عادت نداشتيم اين‌طوری با هم حرف بزنيم. نوشته بود؛ همه‌تون رو دوست دارم، تا سر حد مرگ. يادم هست؛ نامه رو من کنار بالش‌اش پيدا کردم و شروع کردم به خوندن. به کلمه‌ی "مرگ" که رسيدم، مامان زد زير گريه. اون‌موقع من هنوز باورم نمى‌شد. اما بهرحال اون مادره، اين چيزها رو زودتر می‌فهمه، گرچه شايد نه‌بهتر!

دو زانو نشسته بودم کنار رخت‌خواب‌اش. به صورت‌اش نگاه می‌کردم که بی رنگ بود و هيچ حالتی نداشت. خوابيده بود، و راحت شده بود. شايد اين يکی از معدود خواب‌های راحت‌اش بود. من و اون تو يه اتاق می‌خوابيديم و من هميشه معترض بودم به داد و فريادهای‌اش در خواب، و اون در پاسخ فقط می‌تونست بخنده و همه‌چيز رو به شوخی بگذرونه. اما حالا ديگه راحت شده بود. مثل بچه‌گی‌هاش، پاهاش رو جمع کرده بود تو سينه‌اش، و عين يه گلوله شده بود. نمی‌دونم از درد بوده يا به‌خاطر عادت هميشه‌گی‌اش که اين‌طور می‌خوابيد، فقط اين‌رو مى‌دونم؛ خيلى‌ها دوست دارن، مثل بچه‌گى‌هاشون بميرن. ... شيشه‌ی قرص افتاده بود بالای سرش. قرص‌های مامان بود. ... چه وحشتناک! يعنی در آخرين لحظات زنده‌گی‌اش به فکر ما بوده و اين نامه رو می‌نوشته؟!

سلام. سلام. سلام. ...حرفی برای گفتن ندارم، جز همين؛ سلام. همه‌تون رو دوست دارم. در اين آخرين لحظات زنده‌گی، بيش از هميشه احساس می‌کنم؛ دوست‌تون دارم. نمی‌دونم از چی بايد بگم. چيزی ندارم که ببخشم، جز همين عشق و علاقه‌ام به شما، و شايد هم به همه هست اين محبت درونی‌ام، که در اين لحظات بيش‌تر احساس‌اش می‌کنم و می‌تونم حتى بنويسم‌اش؛ کاری که معمولاً سخته، سخته آدم حرف‌هايی که می‌نويسه رو باور نداشته باشه. بهرحال نوشتن با حرف زدن خيلی فرق داره. وقتی‌که حرف می‌زنيم، درحالی‌که هم‌ديگه رو دوست داريم، با هم دعوا می‌کنيم، اما وقتی حرف‌هامون رو می‌نويسيم، نه! ممکن نيست با هم دعوا کنيم. قلم نمی‌تونه احساس‌اش رو مخفی کنه، تازه دروغ گفتن هم بى‌فايده مى‌شه ــ به‌هرحال، دروغ رو براى فايده‌اش مى‌گن!

شايد شوکه شُديد از اين کار من. خودم هم چنين گمانی نداشتم از خودم. فکر نمی‌کردم توانايی‌اش رو داشته باشم. به‌نظر شجاعت‌ای می‌خواد که در من نيست، و شايد حالا بايد بگم؛ نبوده، چون مُرده‌ام! اما حالا دیگه فهميده‌ام؛ خودکشی اصلاً نياز به شجاعت و شايد هم حماقت نداره، برعکس، خودکشی نياز به آگاهی داره، همون‌طور که زنده‌گی نياز به آگاهی داره. اين رو از داستان‌های صادق هدايت فهميدم، وقتی دوباره مرورشون می‌کردم، و خودم رو به‌جای هدايت گزاشتم در هنگام خوندن، نه به‌جای شخصيت داستان‌هاش؛ اون‌هايی که خودکشی می‌کردند. بعد که از هيجان اين نگاه تازه در آمدم، ديدم؛ زنده‌گی و زنده بودن و نفس کشيدن، با هر شرايطِ خوب يا بدی که داره، چندان ارزشی نداره، اگر التهاب خودکشی رو با تمام وجودت دم‌به‌دم حس نکرده باشی. تنها کسانى که زنده‌گى رو در عالى‌ترين سطح تجربه کرده باشن، براى خودکشى به آگاهى و توانايى‌ى کافى رسيده‌اند. هدايت، خودکشی رو از نظرش دور نمی‌کرد با داستان‌هاش. خودکشى هم مثل ديگر کارهای ساده‌ای که در زنده‌گی انجام می‌دهيم، و اصلن هم تعجب براگيز نيستند.

از اين حرف‌ها بگذريم. همه می‌دونيد که من زنده‌گی‌ی بدی نداشتم، شايد هيچ عاقلی در جای من آرزوی خودکشی نداشته باشه، اما من داشتم و شما همه می‌دونستيد، گرچه شايد حرف‌های من رو جدی نمی‌گرفتيد. حالا و در اين آخرين لحظات عمرم، احساس شکست را بيش از هميشه حس می‌کنم. احساسی که هميشه همراه‌ام بوده. شايد الان بهترين فرصت برای بيان حرف‌هايی باشه که در دل‌ام آتشی به‌پا می‌کردند، اما تجربه‌ی زنده‌گی به من آموخته که گرمای آتش هر چه بيش‌تر باشه زودتر خاموش می‌شه، و من با اين آتش درون‌ام زنده‌گی می‌کنم، پس گرمای‌اش را هدر نمی‌دهم. می‌بينيد که من خوب زنده‌گی می کنم.

این نامه‌ای بود که برادر کوچک‌ام از خود باقی گزاشت. غم‌انگيز بود. خيلی افسوس خورديم، چون اصلن انتظارش رو نداشتيم. کسی که مدام از مرگ حرف می‌زنه، منطقی‌يه که کمتر بهش عمل کنه. اين طبيعت ما آدم‌ها ست؛ وقتی احساس خطر می‌کنيم، به‌طور طبيعی يک واکنش عصبی و روانی داريم برای دور کردن اون بلا و خطر. و در واقع حرف‌هاى اون درباره‌ى مرگ، فقط يه واکنش طبيعى بود به ترس از مرگ. ما هم حرف‌های برادر کوچک‌مون رو واقعی نمی‌دونستيم، و حتی وقتی حال و حوصله داشتيم، باهاش بحث هم می‌کرديم برای وقت‌گذرونی.

اما او خودکشى کرد و رفت از بين ما. ديگه کسى نبود که به‌خاطر خُل‌وچل بازى‌هاش، دست‌اش بندازيم و بخنديم، بى اينکه بدش بياد و احساس تمسخر کنه. اون از اين‌که مسخره ست، اصلاً خوشنود هم بود. دوست داشت؛ کسى حرف‌ها و کارهاش رو جدى نگيره. شايد مى‌خواست هميشه غيرمنتظره باشه. اين يه نيت و قصد از پيش تعيين شده نبود. ذاتى بود در وجود او و اُخت شده بود با شخصيت سازگار و بى‌قيد اش، گاهى جوشى، گاهى بى‌رگ، گاهى لج‌باز و گاهى مطيع تام، فريبنده و بسيار دروغ‌گو، درون‌گرا و احساسى و حتى گوشه‌گير، اما در جمع، خوش‌رو و دوست‌داشتنى، با قيافه‌اى که مثل يه چهره‌پرداز تغييرش مى‌داد، تا ديگران تصورى که مى‌خواست ــ يا شايد نمى‌خواست، چون با خودش لج مى‌کرد ــ رو ازش داشته باشند؛ قيافه‌ى احمق‌ها رو به خودش مى‌گرفت، درحالى‌که از حرف‌اش منظور داشت، و قيافه‌ى مظلومانه به‌خودش مى‌گرفت، تا کارش راه بيافته جايى که لازم بود.

يک‌بار که بعد از پايان دانشگاه‌اش، دوستان‌اش رو دعوت کرده بود خونه، من در بين‌شون بودم. مى‌گفتن و مى‌خنديدن و من هم هم‌راهى مى‌کردم. رفقاى خوب و صميمى‌اى داشت. نمى‌دونم چرا به يک‌باره همه‌رو کنار گذاشت و تنها شد. تو اون جمع، من يواش‌يواش همين‌جورى خواب‌ام بُرد، اما نصفه‌نيمه. تو خواب شنيدم که داشتن دست‌اش مى‌نداختن. اولين‌بار بود که از اين‌کار ناراحت مى‌شد. هيچ‌وقت نديده بودم؛ به‌خاطر اين‌که کسى بهش مى‌خنده ناراحت بشه. دوست‌هاش داشتن درباره‌ى يه اسم، در کنار نام او صحبت مى‌کردن. به‌نظرم او ماجرايى داشت در دانش‌گاه و به ما هرگز نگفت، حتى در نامه‌ى پايانى‌ى زنده‌گى‌اش هم.

او هيچ‌وقت کار بزرگى نکرد و، اصلاً هم دوست نداشت در اين اندازه‌ها جلوه کنه. مرگ‌اش هم مثل زنده‌گى‌اش خيلى بى‌سروصدا بود و ساده. چون خودکشى کرده بود و پدرم اين رو حرام و گناه مى‌دونست، خجالت مى‌کشيد کسى رو خبر کنه. خيلى ساده و خلوت بود مراسم سر خاک‌اش. اما پسرم، وصيت مى‌کنم؛ هر وقت فرصت داشتى، يادى از عموت بکن. خاک‌اش رو به سر انگشتى گرم کن!

اکنون که اين‌ها رو مى‌نويسم، زنده‌ام، گرچه براى تو که مى‌خوانى، مُرده. و حتى نمى‌دونم چقدر از مرگ‌ام مى‌گذره. ... عموت هيچ شباهتى نداشت به من؛ نه از ظاهر و قيافه، نه از اخلاق و شخصيت‌اش. من هرگز پرخاش‌گر نبودم، اما عادت‌های رفتاری‌ی من پرخاش‌گرانه بود. برعکس اون؛ گرچه از نظر روانی در درون‌اش نمی‌تونست بعضی‌ها رو تحمل کنه، اما ظاهر ملايم و خوش‌رفتاری داشت. برای همين دخترها از من خوش‌شون نمی‌اومد، اما اون می‌تونست ديگران رو جذب کنه، درحالی‌که شايد هيچ‌کدوم از کسانی که اون رو دوست داشتن، برای هم قابل تحمل نبودند، و حتی خودش هم شايد از اون‌ها خوش‌اش نمی‌آمد در باطن، اما ظاهرش با ملاطفت بود. اين برای من چيزی بالاتر از تعجب‌آور بود، و حتی کفرآميز بود، که اون بعد از يک ارتباط جنسی‌ی خسته‌کننده، می‌تونست با آرامش تمام به کارهای روزمره‌ی زنده‌گی‌اش بپردازه و، حتی کتاب‌های مورد علاقه‌اش رو که اغلب هم شعر و داستان و فلسفه بود بخونه. درحالی‌که من، چه پيش و چه پس از چنين کارها و برنامه‌هايی، کلی درگيری‌ی درونی و روانی داشتم با خودم و، هرگز نتونستم با وجدان‌ام به توافق برسم و کلافه‌گی‌ام رو مخفی کنم.

يادم هست؛ وقتی هنوز کوچيک بود به‌خاطر درس‌های دينی‌ی مدرسه و بحث‌هايی که می‌کرد با معلم، به اين نتيجه رسيده بود که دين‌داری يعنی نهايت خودخواهی، چون اون‌ها اگر کمکی، گذشتی يا کار خيری می‌کنند، به‌خاطر خودشان است. بعدها که خودش دين‌دارانه رفتار می‌کرد، می‌گفت؛ اصل دين‌داری در فراموشی‌ی خود است. و بعد که دين رو فراموش کرد، می‌گفت؛ دين مال خواصه، ماها همين که آدم باشيم و خودمون رو فراموش نکنيم، شاه‌کار کرديم. و در تمام اين مدت که اون مدام خط و ربط اش رو عوض می‌کرد، من هرگز نتونستم باورم رو به بعضی چيزها، مثل خدا و پيغمبر و امامِ معصوم تغيير اساسی بِدم. گرچه در ظاهر، رفتارم عوض می‌شد و هيچ‌وقت نتونستم کاملاً پای‌بند بعضی از اين خرافه‌ها و باورهايی که ممکن بود در هر جا و وسط هر بحث و گفت‌وگويی، به‌اقتضای اوضاع و شرايط، بهشون اعتراف کنم باشم. و جالب اينکه، او از اين رفتار بوقلمونی‌ی من، اصلاً بَدش نمی‌اومد، و حتی پاره‌ای اوقات از اين رفتار من، به‌عنوان تساهل و تسامح دينی، يا حتی پلوراليسم دينی ياد می‌کرد، که اين يه حرف‌اش ــ گرچه کاملاً جِدی می‌گفت، اما ــ لج من رو درمی‌اورد!

حالا که او مُرده و من هم ديگه نخواهم بود، اين طور قضاوت می‌کنم، وگرنه وقتی زنده بود، اغلب با هم دعوا داشتيم. آخرين‌باری که با هم گَلاويز شديم رو نه اون فراموش کرد، نه من، هرگز. اين مربوط می‌شد به چند سال پيش ــ خيلی پيش‌تر. الان سال‌اش رو هم يادم رفته، اما اصل ماجرا موبه‌مو خاطرم هست. وقت‌ای بود که اون ــ فکر می‌کنم ــ از خوف و رجاء ميان آن‌چه پيش‌تر بود و آن‌چه در آينده خواهد بود، داشت به‌تدريج خلاص می‌شد و به يک سو می‌پيوست. و اين در ماه رمضان بود. تازه هم رفته بود سر کار. کاری که مجبور بود انتخاب کنه. از روی بی‌کاری. محيط خشک‌مقدسی و نظامی‌ی محل کارش، اتفاقاتی که هر روز برای‌اش پيش می‌اومد، و گرچه می‌تونست تحمل کنه و ديگران رو درک کنه ــ با همه‌ی بدبختی‌ها و کج‌فکری‌هاشون ــ اما توى بد شرايط روحی و روانی گير افتاده بود. يک روز سر افطار، ... من اصلاً عصبی و کج‌خُلق نيستم، اما گفتم که؛ من کمی ظاهر تُندی داشتم و دارم. هنوز که نمُرده‌ام! ... تو سُفره، غذا به‌اندازه‌ی همه بود و زياد هم بود. اما ما دعوامون شد، سر غذا... مسخره ست! از اون به بعد با هم حرف نزديم. هرگز با هم حرف نزديم. روزی که اون نامه رو کنار بالش‌اش ديدم و خوندم، شايد بيش‌تر از همه غصه خوردم.

حالا چرا اين‌ها رو می‌گم؟! خودم هم نمی‌دونم. فقط يه حس بازگشت و مرور گذشته ست که دارم در اين ساعت‌های پايانى‌ى عمرم تجربه می‌کنم. احساسی که می‌خواهم فرصت تجربه‌اش رو از تو بگيرم. ... بچه‌گى‌هات هميشه خنده‌رو بودى. يعنى بدون دليل مى‌خنديدى. هميشه شادى و خنده‌ات رو مى‌ريختى بيرون و، به همه نشون مى‌دادى که چقدر در درون‌ات شاد هستى. اما گريه و عصبانيت‌ات هيچ‌وقت از درون نبود. هميشه خشم و گريه‌ات به‌خاطر کتک‌ها و پرخاش‌گرى‌هاى من و مامان‌ات بود. .. اگر بِهِت بد کردم، من رو ببخش! مى‌دونم که مى‌بخشى. اما حالا.. نمى‌دونم.. من وقتى بچه بودم، گريه‌هام، علت درونى داشت. بچه‌ها دنياى ديگه‌اى دارند در درون‌شون و من هم دنياى درون‌ام انگار عصبانى بود و غمناک. در عوض خنده‌هام همه به‌خاطر يه علت و اتفاق بيرونى بود؛ جشن تولد اى، هديه اى، يه چيز خوشمزه، و از اين‌ها. يعنى درست برعکس تو. اما بعد هرچه بزرگ‌تر شدم، خنده‌هام درونى شد و خشم و اندوه‌ام بيرونى. شايد براى تو هم همين‌طور بشه؛ خنده‌هات بيرونى بشه و خشم و اندوه‌ات درونى. .. خدا نکنه.. خدا نخواد که تو.. بگذريم.. به‌هرحال تو الان در سنى نيستى که اين چيزها رو درک کنى. گرچه حتما مرگ و خودکشى‌ى من رو مى‌فهمى و درک مى‌کنى که به‌خاطر خودتون بود.

هميشه اين رو يادت باشه؛ زنده‌گى مال زنده‌هاست، و خودکشى هم. پدرت زنده‌گى کرد و خودکشى. و عموت هم. اما زنده‌گى‌ها متفاوت هستند. عموت به‌خاطر چيزهايی که بود زنده‌گى کرد، و براى چيزى که از دست رفته بود و هرگز بازنمى‌آمد خودکشى کرد. اون خودش رو اسير مى‌ديد در عشقى سوخته و روزگارى سپرى شده. هرگز نتونست با تاريخ و روزهايى که مى‌گذشتند خودش رو يک‌نواخت و هماهنگ کنه. نمى‌خواست باور کنه و وقتى به جبر زنده‌گى و تاريخ حالى‌اش شد، خودکشى کرد و گريخت. باز هم گريخت. او موفق شد به زنده‌گى‌اش ادامه بده با خودکشى. او نمى‌پذيرفت و مى‌گريخت، من نمى‌پذيرم و مقاومت مى‌کنم. اما ديگه توان‌اش رو ندارم. سيل مهاجمان رو در اطراف‌ام مى‌بينم که فضا رو تنگ مى‌کنند و با هر يورش قسمتى از زنده‌گى‌ام رو مال خودشون مى‌کنند و من تحمل ندارم. .. تحمل اين يعنى زنده‌گى رو ندارم. زنده‌گی در رنج ست که معنی پيدا می‌کنه. .. اما من طاقت اين رنج رو ندارم. اين رنج زنده‌گی نيست، این رنجِ آرزو ست.

مى‌خواهم خودکشى کنم، اما از تو چه پنهان، با اين‌همه ملال و انگيزه‌ى درونى‌ام برای خودکشی، در طى همين دقايقى که اين نامه رو مى‌نوشتم، به تناوب پشيمان شدم و خواستم برگردم به همان زنده‌گى‌ى اسيرى. .. آری.. من زنده‌ام و زنده‌گى رو دوست دارم. آن‌چه از دست رفته رو مى‌تونم ببخشم و برگردم که چيزهاى بيش‌ترى از دست ندهم. .. اما در کنار گرگ‌هاى گرسنه چگونه زنده‌گى مى‌شه کرد؟ گرگ‌هايى که فقط گوشت تن‌ات رو تيکه‌پاره نمى‌کنند، روح‌ات رو سلاخى مى‌کنند، طورى که خودت چيزى نمى‌فهمى و در اوهام و خواب‌زده‌گى فرومى‌رى. .. و بعد دوباره به سرم می‌زند که بايد خودکشى کنم و با اين کار زنده‌گى‌ام رو ادامه دهم. اون‌ها مى‌خواهند تمام وجودم رو بگيرند و من ناکام‌شون مى‌زارم. اين‌گونه به مبارزه‌ام ادامه مى‌دهم و زنده‌گى مى‌کنم با خودکشى. .. آری.. خودکشى عين زنده‌گى‌يه، براى اون‌ها که زنده بودند و زنده‌گى کرده‌اند. .. نمى‌دونم.. هر دم که با فکر زيبايى‌ى زنده‌گى، تن خيال‌ام رو مى‌شويم، پشيمان مى‌شوم از خودکشى، و گنج پنهان پايدارى‌ى درون‌ام رو پيدا مى‌کنم، و مى‌خواهم که پاره کنم اين نامه‌هاى خودکشى رو، و برگردم به زنده‌گى، اما همين لحظه ست که انگار نيزه‌هاى اطراف‌ام به من نزديک‌تر مى‌شوند و اجازه‌ى هر حرکتى رو مى‌گيرند؛ به هر جاى کوچکى ــ براى دست و سرى تکان دادن ــ نزديک مى‌شوند و هر فضاى خالى‌اى رو ازم مى‌گيرند. بعد با يه انگيزه‌ى مضاعفى برمى‌گردم و شروع مى‌کنم به نوشتن نامه‌ى خودکشى. ..

پسرم! اميدوارم من رو درک کنى، و پيش از اون درباره‌ام داوری نکنی.