چهارشنبه، آبان ۲۸

تمناي اميد

از اينكه مي‌بينم ديگران با تلاش بسيار و كار جدي، سخت به زندگي دل‌بسته‌اند، افسوس مي‌خورم. افسوس مي‌خورم؛ اي كاش من هم مثل آنها راحت و بي‌دغدغه، مي‌توانستم به فكر خواب و خوراك و زندگي طبيعي باشم. همه‌ي هيجان زنده‌گي خلاصه مي‌شد در به موقع رسيدن به سرويس صبح، يا اصلاح به موقع سر و صورت، يا خواندن كتاب تازه‌اي از فلان نويسنده. اي كاش من هم بي‌دغدغه زندگي مي‌كردم!

اما آنها هم حتماً زخم‌هايي در جان غمناك‌شان هست، التهاب روحي را حس مي‌كنند، درد غربت را چشيده‌اند. اشك چشم‌شان بيهوده سوده نشده، ابروي‌شان زير بار وهمي سنگين‌تر از طاقت‌شان پشت خميده، و لحظات زنده ماندن را بي حسرت «چيزي بهتر از اين» طي نكرده‌اند. آنها هيچ‌گاه اميد را، اين شمع فروزنده‌ي لحظه لحظه‌ي زندگي را، همان كه در هر نفس از بدو تولد فرياد مي‌كشيم را، از دست نداده‌اند. آنها زنده‌گي مي‌كنند، با همه‌ي طاقتي كه براي زنده ماندن مي‌برند، و ذهن و روح‌شان را از زنده‌گي دور مي‌كند. به حال آنها غبطه مي‌خورم؛ چگونه در حالي‌كه با چنگ و دندان ابزارهاي زنده ماندن را حفظ مي‌كنند، و تنها همين توانائي به آنها آموخته شده و نه بيشتر، اما لحظات را مي‌كاوند و همچون معدن‌كاران سخت كوشي مي‌مانند كه از درون ظلمت و وحشت تونل‌هاي «زنده ماندن»، با تلاشي فراتر از طاقت‌شان، در پي آن سنگ معدن زنده‌گي هستند، ناياب‌ترين را مي‌خواهند، از يك ذره‌ي آن هم چشم نمي‌پوشند؛ اميد، اين مغز زنده‌گي، كه اكنون بايد آنرا در دل صدف‌هاي اعماق ظلمات درياي «زنده ماندن» بيابيم.

هیچ نظری موجود نیست: