سه‌شنبه، آذر ۱۱

ما عاشقِ عاشق شدنيم فقط

دلكش چه مي‌كند با اين صداي فريباش!؟ سي سال، بيست و پنج سال؟! كي اين را خوانده؟ محشر كرده! بي‌بخارتر از خودم كسي را نمي‌شناسم.. بي‌احساس و سرد و بي‌روح.. اما اين صدا و نوا چه مي‌كند با دل سنگ من!؟ كجا شنيدم اين آهنگ را؟! جائي شايد كنار جويباري بود.. يادم افتاد.. شيراز بودم.. همين كه شيراز باشي، يعني كنار آب ركن‌آبادي.. چه شد؟! فراموش كردم.. چه شد كه به شيراز رفتم، و ديگر آمدني در كار نبود، از اين شيراز و آن آب و هواي سفله پرورش.. چه شد؟! فراموش كردم.. نيازي بود شايد.. اما من از گربه‌سانان نيستم.. روبه‌مزاج نيستم، تا محتاج شوم.. انسانم و طبيعتم با عاشقي جفت.. جفتي صميمي‌تر از عاشقي با من نبود.. غريب بودم، اما درد غربت و درمانده‌گي در خونم ريشه‌اي تازه نداشت.. حكم پيوند آب بود با باد و خاك.. چه نزديكند به هم!.. درد عشقي بود، اما شايد فقط.. من نفهميدم چه شد.. روزي از كنار او گذشتم و خاطرم آسوده ديگر نماند.. شايد در افق چيزي بود.. من نديدم.. تاريكي شب بود و آواز بلبلان شيرازي.. كه به خوبي عندليب‌هاي خرمشهر مي‌خوانند.. من نديدم روي‌شان.. اما صداي‌شان.. كر كننده بود.. و من كر شده بودم.. مادرم را مي‌ديدم، و پدرم.. عشق آنها سيري‌ناپذير بود و هستي بخش.. ما را آفريدند.. آنها نادانسته آفرينش بشري نو را دامن زدند.. بشر، كه ما بوديم.. آنها عاشقي را تجربه كردند، و ما عاشقي را فقط صدا زديم.. صدايش هم گرچه خوش بود، اما.. راز نگاه‌ها نياز به رمل و اصطرلابي داشت كه نزد آنها ماند.. به ما ندادند.. محروممان كردند.. از عشق.. عشقي كه اكنون غريب افتاده.. در گوشه‌اي مانده تا سينه‌اي سوزان بيابد، از نگاهي مشتاق، از نيازي پايدار، آهي گرم و برق چشمي تند و تيز، تا سر به افلاك كشد باز.. نه نگاهي گنه‌كار، چون چشم اشك آلود و توبه‌كار من.. پدر، مادر، شما هنوز هم متهم‌ايد!.. عشق را از ما گرفتيد.. و عاشقي را..

عاشقي با بند تنبان نيست و دستمال كاغذي.. عاشقي را در سفره‌خانه جا نمي‌گذارند.. عاشقي نيم‌بند نيست.. عاشقان را بي رمل و اصطرلاب نيست.. مهر و محبت و عشق را از ما گرفتيد.. چگونه عشق بورزيم؟!

بارها مادرم را با اشك شوقي از روزگار جواني ديدم.. از نامه‌هاي عاشقانه‌ي پدرم مي‌گفت.. كه مشتاق و نيازمند هم بودند.. كه چون ترانه‌سرائي از كبوتران عاشق سبك‌بال مي‌سرود، آن دو را در پيش چشمم مي‌ديد و مي‌سرود، شعر عاشقي مي‌سرود.. امروز اما نامه‌ها را مي‌سوزانند.. قلم‌ها را مي‌شكنند.. عاشقان را رسواي عالم مي‌كنند.. پدر! چگونه عشق بورزم من؟!

روزگار خودم را به ياد مي‌آورم.. چه شد؟!.. يادم نيست، روز بود يا شب.. اصلاً او را ديدم يا نه.. «ديدن»ي تاكنون يادم نداده بودند.. چگونه بايد مي‌ديدم؟!.. چه بايد مي‌گفتم؟!.. كتاب‌هاي عاشقانه همه در آتش سوخته بود.. «گفتن»ي يادم ندادند.. آوازي نبود.. تا اينچين قلب سنگين را هم مذاب عشقي كند، شيفته.. عشق، همه از دم رنگين شده بود و عشق رنگي، ننگي بود.. من چگونه بايد عاشق مي‌شدم؟! عشق برايم بايد چه باشد.. همين بود كه من عاشقِ عاشق شدن بودم.. هم‌نسلان من همه فقط عاشقِ عاشق شدن‌اند، نه عاشق!

هیچ نظری موجود نیست: