چند سالي بود كه در خلوتم موسيقي گوش نكرده بودم. موقعي را ميگويم كه در تاريكي شب، زير سقف آسمان، سكوت را در سينه، و شور و جذبه را در فضاي اطرافم تجربه ميكردم، و با موسيقي ايراني ميخوابيدم. موسيقي جاي لالائي شبانه را برايام پر ميكرد.. ميدانيد؟! فرهنگ هر ملتي داراي عناصريست كه مجزا از هم شايد مطلوب و مفيد نباشد، اما در كنار هم و يكجا، تشكيل يك اقليم فرهنگي مناسب را ميدهد. اين عناصر در فرهنگ ايراني خيلي خوب با هم كنار ميآيند و جفت ميشوند.
مرحوم سيروس طاهباز پيش از فوتاش در تدارك معرفي اولين داستان فارسي (پيش از جمالزاده) بود، داستاني كه حدود يك قرن پيش توسط فردي در مناطق شمالي كشور نوشته شده بود. (مشخصات نويسنده و خود داستان را فراموش كردهام، اما اين مسئله در نشريات زمان فوت او آمده است.) پيش از اين ايرانيها فقط قصه ميگفتند؛ قصههايي از افسانههاي تاريخي، براي كودكاني كه شبها بيخوابي به سرشان ميزد. در واقع هدف قصههاي ايراني خواباندن بود ــ گرچه امروزه بسيار از ثمرات همين قصهها ميگويند.
موسيقي ايراني هم با همين قصهها جفت شده و در خاك فرهنگ ايران نشو و نما يافته؛ موسيقي ايراني يعني آرامش و اطمينان قلبي، يعني بيقراريها و جذبههاي دروني.. اما موسيقي غربي خواب را از چشم آدم ميگيرد، و همينطور داستانهايشان.. ديشب اتفاق تازهاي، يا شايد بهتر است بگويم احساس تازهاي با شنيدن شعر و موسيقي ايراني به من دست. ديشب پس از چند سال فرصتي داشتم كه با موسيقي ايراني خلوت كنم؛ كنسرتي بود از فرهاد. شايد موسيقيي او را سنتي ندانيم، اما غير ايراني كه نيست! همان موسيقيست كه اينگونه خواب از چشمام ربوده، و اين موقع شب ذهنام را پر از نجواي آخرين صداي فرهاد ميكند:
اي كاش آدمي وطنش را
همچون بنفشهها
ميشد با خود ببرد هر كجا كه خواست!
(شعر: دكتر شفيعي كدكني)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر