سه‌شنبه، دی ۲

شاهزاده و گدا

در آن سوي آب‌ها، جزيره‌ايست به نام انگلند، كه شاه‌زاده‌ي جواني دارد؛ خودرأي و متكبر، و البته بازي‌گوش. روزي اين شاه‌زاده‌ي جوان، گدائي را به قصر خود فراخواند تا با او بازي كند، اما متوجه شباهت بي‌حدش با گدا شد، و ...

نع! داستان من، اين نيست.. حداقل واقعي‌تر از اينه، و از زمانه و روزگار خودمون:

تو تاكسي نشسته بودم، از اين تاكسي‌هاي پژوئي، داشتم فكر مي‌كردم؛ نكنه بخاطر پژو بودن ماشينش، مي‌خواد كرايه‌ي بيشتري بگيره، تا اينكه مسافري كه جلو نشسته بود، با اشاره‌ي دست، گفت پياده مي‌شه. ماشين ايستاد، پياده شد، دستش رو از پنجره وارد كرد و يه پونصدي به راننده داد. راننده هم بدون توجه به باقي‌ي كرايه، دنده رو جا انداخت و پاش رو از كلاج برداشت. مسافر از اون طرف پنجره‌ي ماشين، گرهي به ابروهاش انداخت و گفت: چه خبره آقا! من پونصدي دادم. راننده هم با خونسردي، پشت فرمون تكيه زد و بدون اينكه نگاهي به مسافر بيچاره بندازه، گفت: پول خرد ندارم، باقيش رو مي‌ندازم صندوق صدقات.. و گازش رو گرفت.

من اول خواستم برگردم و مسافر بيچاره رو يه ديد كوچيك بندازم، بعد گفتم: فايده‌ش چيه؟! آدم مال باخته ديدن نداره، به احتمال زياد اون هم مثل من هاج و واج مونده كه اين ديگه چه منطقي‌يه؟!

تو راه راننده بدون اينكه كارش رو توجيه كنه مسيرش رو ادامه مي‌ده، انگار كه اتفاقي نيفتاده. بله، زمانه‌اي شده كه همه‌مون با مشاهده‌ي يك واقعه‌ي معين و ثابت، حتي اگر خودمون نقش‌هاي مختلفي توش داشته باشيم، باز هم برداشت‌هاي يكساني ازش داريم. نمي‌دونم اين رو بايد به حساب تفاهم و احساس مشترك بزارم، يا كمبود تخيل و عدم فكر نو!؟ بهرحال هر چه كه بود، من هم به مقصد خودم رسيدم، و راننده كرايه‌اش رو مي‌خواست، اما من كه تجربه قبل رو داشته، گفتم: پول خرد ندارم، باش تا برم خردش كنم. وقتي برگشتم و پول رو درست دادم دستش، طوري نگاهم كرد كه انگار اونه كه داره به من پولي مي‌ده، نه من به اون؛ پول كرايه هم نه، پول صدقه! جالبه بدونيد كه احساس خودم هم همين بود؛ احساس گدا صفتي! گدا صفتم، نه!

تو خونه ديگه همه چيز يادم رفته بود، اغلب همين‌طوره؛ خونه، فكرهاي خاص خودش رو داره، نيازي نيست از بيرون وام بگيره! اما قبل از خواب كسي بهم زنگ زد كه دوباره فكرش رو ريخت تو سرم؛ همين قضيه‌ي شاهزاده و گدا رو مي‌گم. همون تلفنه كه باعث شده تا اين موقع شب بيدار بمونم و قصه‌ي شاهزاده و گدا رو بنويسم.

يكي از دوستان قديمي‌ام بود. ده سالي مي‌شد كه خبري ازش نداشتم؛ يعني بي‌معرفتي از جفت‌مون بود. آخرين باري كه همديگه رو ديديم، يك شب قبل از پروازش بود، وقت نداشت، بايد مي‌رفت، فقط يه احوال‌پرسي مختصر و شوخي‌هاي هميشه‌گي، و بعد هم خداحافظ تا فردا، كه قرارمون تو فرودگاه بود. اما من نتونستم به ساعت پرواز برسم، اون هم رفت و ديگه خبري ازش نشد. وقتي يادم مي‌افته كه چه كارهايي مي‌كرد، درحاليكه اين همه وقت مي‌گذره، برام باور نكردني‌يه.

وضع مالي‌شون بدك نبود، اما هر پادشاهي با بذل و بخشش‌هايي كه اون مي‌كرد، دو روزه به گدائي مي‌افتاد. اين حرف هميشه‌گي من بود، اما تو كتش نمي‌رفت، كه نمي‌رفت. هر وقت فكرش رو مي‌كنم، ياد شبي مي‌افتم كه تو بازارچه‌ي پارك لاله بوديم. يكي از همين صدها و هزاران آدم بيچاره و گدا، جلوي درب بازارچه ايستاده بود؛ به كسي التماس نمي‌كرد، ناله‌اي براش نمونده بود، اما نسخه‌اي كه دستش گرفته بود ــ گرچه، نه براي من، اما ــ براي كساني مثل دوست شاهزاده‌ي من، كاملا واضح و گويا بود. با ديدنش، بدون معطلي رفت جلو، كيف پول رو از جيبش بيرون آورد، داد دستش، يه چيزي هم بهش گفت و برگشت پيش من. من شكه شدم، مات و مبهوت مونده بودم؛ اين ديگه بي‌سابقه‌ست!؟ يه نگاهي به پشت سرش كردم؛ ديدم اون مرد بيچاره هم خشكش زده. شايد فهميد كه تو سرم چي مي‌گذره، چون فوري پول‌هاي توي كيف رو برداشت و كيف خالي رو داد به رفيقم، اجازه‌ي هيچ عكس‌العملي به من نداد. لحظه‌اي كه كيف خالي رو پس مي‌داد، چيزي زيباتر از چشم‌هاي نمناكش نبود، و چيزي زشت‌تر از نگاه‌هاي ما كه فقط متوجه جيب قلنبه‌ي اون مرد بيچاره بوديم.

آره ديگه، داشتم مي‌گفتم، اون شب بعد از ده سال، داشتم با يه همچين رفيقي گپ تلفني مي‌زدم. نمي‌شد صداي گرم و پر احساسش رو فراموش كرد، فوري شناختم. بعد از تعارفات و خجالت‌زده‌گي از بابت اون شب كذائي‌ي تو فرودگاه، باز هم بزله‌گوئي‌ها و شوخي‌ها شروع شد. من از خودم شروع كردم و گفتم كه چرا نتونستم به ساعت پرواز برسم. داستان من مختصر و كوتاه بود، اما مثل هميشه، داستان اون مفصل بود و شنيدني؛ تو كانادا با همون قدم اول، يه ايراني‌ي از خدا بي‌خبر، دار و ندارش رو ازش مي‌دزده، و تنها چيزهائي كه تو جيبش بوده براش مي‌مونه. با هزار بدبختي يه كار چيپ و سطح پائين پيدا مي‌كنه. همون‌جوري زنده‌گيش رو مي‌گذرونه تا اينكه همين دو سال پيش با همه‌ي بدبختي‌هائي كه داشته، يه بدبختي ديگه هم بهش اضافه مي‌شه: تصادف. راننده‌ي ماشين، يه مرد ژاپني از آب درمي‌آد، كه با خوش اخلاقي و روحيه‌ي خوبي كه از رفيقم سراغ داشتم، اصلا تعجب نكردم وقتي گفت با هم دوستان صميمي هستن. بعد از اينكه از بيمارستان مرخص مي‌شه، همون مرد ژاپني دست دوستش رو مي‌گيره و مي‌بره به شركتش. بعدها بهش كمك مي‌كنه، و اون هم اينقدر از خودش لياقت نشون مي‌ده، تا اينكه امروز يكي از سهام‌داران همون شركت ژاپني شده.

القصه.. تو نيكي مي‌كن و در دجله انداز، كه ايزد در بيابانت دهد باز.. پاي تلفن نمي‌تونستم جلوي اشكم رو بگيرم، وقتي ازم دعوت كرد برم كانادا، گفت همه‌جور كمكي هم مي‌كنه. اما من كه چند ساعت قبلش احساس گدائي مي‌كردم، نمي‌دونم چرا با احساس شاهزاده‌گي بهش گفتم: من ايراني‌ام، و در خاك وطنم دفن مي‌شم!

خاك؟.. گفتم خاك؟!

هیچ نظری موجود نیست: