سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۲

روز وحشت

كار تموم شده بود. احساس راحتي و آزادي مي‌كردم. انگار ديگه مسئوليتي ندارم. ديده‌ايد آدم‌هايي رو كه نون حلال مي‌خورند و تا عرق‌شون درنياد، وجدان‌شون راحت نيست از بابت پولي كه مي‌گيرند؟ و بعد كه كارشون تموم مي‌شه و دستمزد مي‌گيرند، چه‌قدر خوش‌حال اند و احساس فراغ بال و راحتي مي‌كنند؟! حالا همين احساس رو هم من داشتم. با اين تفاوت كه مسئوليتي از طرف كسي در كار نبود براي خريدن و حمل كردن اين‌همه بار. حالا كه نشستم اين گوشه‌ي اين نيمكت كه در سوي ديگرش پيرمردكي نشسته غرق در كتاب، احساس راحتي مي‌كنم؛ انگار ديگه مسئوليت‌ام رو به‌نحو احسن انجام داده‌ام، و خلاص.

خسته بودم از حمالي‌ي اين كتاب‌ها. حمال الكتاب كه مي‌گن يعني همين.

نگاهي به روبرو داشتم و منظره‌ي زيباي آب‌نماي نمايش‌گاه، و بعضي وقت‌ها هم از سر كنج‌كاوي چشمي مي‌دواندم در ميان كتاب دست پيرمردك، و در آخر هم گفتم؛ من هم ديدي بزنم به اين‌هايي كه حمل مي‌كنم، كه يعني ما هم بهله! سه كتاب بزرگ‌تر از دل‌ام از دولت آبادي و يكي هم از بهرام صادقي بود، به‌اضافه‌ي دو كتاب گنده‌تر از دماغ‌ام از جواد طباطبايي، يك سري كتاب‌هاي گنده‌تر از دهان‌ام درباره‌ي كامپيوتر و برنامه‌نويسي‌ي وب، و دست آخر يك كتابچه‌ي كوچك گنده‌تر از همه‌هيكل‌ام درباره نوازنده‌گي تنبور ــ عشق هميشه‌گي‌ام، زيرا هيچ‌گاه نمي‌خواهم آموزش‌اش را ببينم!

فكر مي‌كردم؛ هرگاه كه كاري مي‌كنم ــ با تمام بي‌حواسي‌ام ــ باز هم اگر چيز واجبي را جا بگزارم، در همان نخستين گام چيزي ذهن‌ام را قلقلك مي‌دهد، هشدار مي‌دهد؛ خوب بگرد، چيزي فراموش نكرده باشي؟ اما حالا چرا ...؟ نه! اين ، آن حالا چراي شهريار و بنان نيست! مي‌خواهم بگويم؛ حالا چرا من كه از جاي‌ام پا شدم به هواي رديابي‌ي آن بوي خوش و ارضاي شكم خيره، چرا چيزي ذهن نداشته‌ام را قلقلك نداد؟ اما چرا! قصه همان قصه‌ي حالا چراي شهريار و بنان است؛ آمدي جان‌ام به‌قربان‌ات، ولي حالا چرا؟! نوش‌دارئي‌و بعد از مرگ سهراب آمدي! سنگ‌دل! اين زودتر مي‌خواستي، حالا چرا!؟ نوش‌دارو اما اين ذهن دير به سرافت آمده‌ي من است، كه اكنون و پس از خرابي‌ي بغداد ــ دانسته و نافهميده ــ به فكر پول و وقت‌اي كه به باد داده افتاده!

مي‌گويم؛ اي كاش همان دو جوانك مشكوك و مرموز، با آن سر و وضع مجعول، همان دم كه پيش‌ام آمدند، خيره به‌دنبال بار پشت‌ام بودند، نزديك‌ام شدند و براندازي كردند، اين‌قدر فراست نداشتند كه درياب‌اند؛ چيزي از اين مردك يك‌لاقبا به ما نمي‌ماسد، و حمله‌اي مرگ‌آور همان‌جا مي‌كردند و قال قضيه را مي‌كندند تا راحت مي‌شدم از اين‌همه كج‌انديشي و درد وجدان! اين هم راه حلي‌ست براي خودش؛ راه گريزي براي آدم‌هايي با طبع لطيف و حس نازك كه نهايت آرزوشان راحتي‌ي وجدان است.

هميشه فكر مي‌كردم؛ آدم‌ها را تا اندازه‌اي در نخستين نگاه مي‌شناسم. امروز دانستم؛ از قيافه‌ها هيچ چيز درنمي‌يابم: لهجه داشت، وقتي فهميد؛ ايست‌گاه اتوبوس را درست آمده، همان‌جا سر صف كه من بودم نشست ــ به‌قول شيرازي‌ها دوكُرپا نشست! اما لباس‌اش مرتب بود. گفت‌ام؛ اين اتوبوس‌ها پنج تا بليط مي‌گيرند. گفت؛ تا مي‌روم بليط بگيرم ــ آقا قربون‌ات ــ جاي‌ام رو نگه‌دار! (كدوم جا؟ تو كه نيومده، سر صف ايستادي؟!) از اتفاق، عدل آمد و در كنارم نشست و بعد دانستم؛ چه خوب! اين‌قدر پخته و جا افتاده از اوضاع دانش عالي و دانش‌گاه در كشور دانش‌پرورمان (!) حرف مي‌زد و انتقاد مي‌كرد، كه من فقط ادب نگه‌داشتم و آموختم.

رسيده بودم نزديك خانه كه يادم آفتاد (عجب!؟) روزنامه‌هاي امروز را نديده‌ام. (تو بگو نخوانده‌ام! چه باك از سواد پاك؟!) روزنامه‌ها را برانداز مي‌كردم و به‌خصوص ورزشي‌ها و ماجراي تازه‌ي پرسپوليس و دريغ از يك كلام درباره‌ي بازي‌ي با كره، (باز هم گلي به گوشه‌ي جمال جهان فوتبال كه لااقل يك تيتر الكي زده بود!) كه ديدم كنار دست‌ام گلستاني بود و من نمي‌دانستم و هر دم از اين باغ بري مي‌رسد! چند ماه پيش كه اين دو جوان اينجا آمدند براي كار ــ به‌اصطلاح حقوق‌دان‌ها ــ كاذب، در اين پاركينگ عمومي در كنار بازار ميوه و تره بار، سر حال بودند و قبراق، اما با ضرب‌شستي كه امروز ديدند از اين دو پليس قلچماق، هرگز يادشان نمي‌رود؛ يك‌بار مصرف، يك عمر پشيماني. و اين است آموزش ويژه توسط نيروهاي انتظامي، براي آنان كه ايمان نمي‌آورند! به‌گمان‌ام تا چند ماه ديگر دو جوان ديگري كه اكنون جانشين قبلي‌ها كرده‌اند اين دو پليس موتور سوار، آماده‌گي كاملي براي آموزش‌هاي ويژه داشته باشند! تا آن‌ها هم بياموزند؛ يك‌بار مصرف، يك عمر پشيماني، يعني چه آقا!

زنده‌گي زيباست. گاز بايد زد با ميخ! چه مردمان خوب و نازنيني هستيم ما. چه ايران خوبي ساخته‌ايم ما. آسمان آبي و ابر سياه، خوش به حال آفتاب. ابرك بيچاره روي خود سياه كرد تا ما هم‌چنان روسفيدي‌مان بماند بر چهره‌ي پنهان آفتاب.

تا آن‌گاه كه مهتاب شبي ــ اگر افتد و آيد اين مهتاب بي‌مروت ــ آيا تويي خواهد بود كه بگذرم از اين كوچه بي او؟

در همين نزديكي‌ي ما جائي‌ست، زميني خاكي؛ كودكان احساس، پيري‌شان اين‌جاست. در ميان‌اش راهي‌ست. با خطهايي صاف و ساده تقسيم‌اش كرده‌اند، تا مقصد نزديك شود با راه‌هاي ميان‌بر. چه كودكان بي‌احساسي شده‌اند، با اين خطهاي صاف و ساده و بي‌شكل! راستي، كودكان احساس! اگر پير ايد، احساس‌تان كجاست؟

دوشنبه، اردیبهشت ۲۱

خادم و خائن

گر در همه عالم، مرزي‌ست ميان خائن و خادم، در ميهن من هر دو يكي‌ست، در يك آن و وجود يك آدم.

یکشنبه، اردیبهشت ۲۰

فلسفه و فيلسوف (7)

گروه نخست فيلسوفان ناگزير بر بناهاي به‌جا مانده، خشت بر خشت مي‌نهند و به اوج و شكوهي آگاهانه هم مي‌رسند، اما گروه دوم صاحب چيزي نيستند مگر خود ساخته باشند.

نگاهي تاريخي به سياست

فرصت كافي براي وبگردي ندارم. اين‌ها هم كه در اين‌جا مي‌آورم، از يادداشت‌هاي كوتاهي‌ست كه معمولا در دفترچه‌ام دارم.

دل‌نويس عزيز نامه‌ي سروش به خاتمي در سال 77 را در مقابل نامه‌ي خاتمي به فردا يادآور شده. به‌نظر من خاتمي از سر صداقت و امانت آن نامه را نوشته. او نشان داده كه نگاهي تاريخي و فرهنگي به مسائل سياسي دارد و از همين ديدگاه است كه نه مي‌تواند در مقابل همان دژخيماني كه سروش مي‌گويد واكنشي به‌مثل داشته باشد و نه مي‌تواند در مقابل امثال سروش سرافراز باشد.

خاتمي مرد بزرگي‌ست. من به او احترام مي‌گزارم و معتقدم؛ حق او را هم‌چون خيلي‌هاي ديگر در تاريخ ايران به‌جا نياورديم. البته مي‌شود از ديدگاه ديگري هم ديد و گفت؛ او چه‌قدر حق مردم را ادا كرد؟! اما همان‌طور كه او به سياست با ديدي تاريخي نگريست و همين موجب شد وارد معركه شود ــ نه به طمع موفقيتي سياسي و اقتصادي ــ ما هم براي تشخيص عيار كار خاتمي و اصلاح‌طلبان مي‌بايد با همين ديد نگاه كنيم. از اين زاويه ما مردم بيش‌تر مقصر فرجام كار ايران در اين دوره‌ي كوتاه تاريخي هستيم تا اصلاح‌طلبان. و اما از نگاه سياسي و كوتاه‌مدت، آنها شكست خوردند و حق مردم را ادا نكردند، و بايد مردم به آن‌ها پشت كنند.

آن‌ها بيش از توان و استعدادشان و آن‌چه از مام و ميهن اين ملت و تاريخ‌شان نسيب برده بودند بر تاريخ ايران تأثير گزاشتند.