شنبه، مهر ۱۹

دين واقعي نه قلبي

þ روزي كه هنوز نتوانسته بودم مادرم را ببينم تا چيزي ياد بگيرم و كاري انجام دهم، گوش فلك را كرده بودم از جيغ‌هاي بنفش‌ام.. خوب كه چيزي هنوز بدست نياورده بودم و آن‌طور مثل مادر مرده‌ها گريه و زاري مي‌كردم! يكي از آنها كه نام خود را گذاشته بود دكتر هم نگفت: پسر جان مگر مادرت مرده، آخر تو كه چيزي جز مادرت فعلاً نداري؟! پس چه چيزي از دست داده‌اي كه اين‌گونه كم مانده خاك بر سرت بريزي؟!
نه، .. اين دكترها هم اگر چيزي بارشان بود، بچه را از پا درمي‌آوردند، نه از سر. آخر شاعر مي‌گويد: ماهي از سر گنده گردد، ني ز دم. بايد مي‌گذاشتند كله‌ام بيشتر در آدم‌پزخانه ــ مثل آشپزخانه ــ بماند، تا امروز اينقدر آبكي و خام و دونه ريز نباشد!

þ وقتي هميشه اينقدر بد باشي كه باعث سرافكنده‌گيه مدام‌ت بشه، اونوقت با هر حركت مثبت و خوبي تبديل به سرافرازترين مردم دنيا مي‌شي.. صفر گرچه صفره، اما با كسب هر مرتبه‌ي كوچكي، بي‌نهايت بزرگ‌تر از قبلش مي‌شه.

þ همه به زبون دوست داريم ازمون انتقاد بشه، از تملق و چاپلوسي مثلاً متنفريم. اما كافيه يه نفر مجيزمون رو بگه، چنان گل از گل‌مون مي‌شكفه كه انگار دنيا رو به‌مون دادن. و وقتي يه بيچاره‌اي كه خدا از سر تقصيرات‌ش بگذره، بخواد انتقادي بكنه؛ واي به حال‌ش، آبرو واسش نمي‌زاريم.

تازه كساني مثل من، كه به ديگران مدام نصيحت و پند و اندرز مي‌دن، بدتر از بقيه‌ان. فقط يكي‌تون بگه: اين چرت و پرتا چيه مي‌نويسي؛ خون تو سرم جمع مي‌شه، صورت‌م كبود مي‌شه و تنم مي‌لرزه، انگار صرع گرفتم! اگه جلو دستم بوديد مي‌دونستم چه گردني خرد كنم.. اگه هم بقيه بگن چرا طرفو كشتي؟ فوري اون دستمال سفيدم معروفم رو از جيب درمي‌آرم و تكون مي‌دم و مي‌گم: دوستان منتقد من، خواهش مي‌كنم، شما منتقدين مصلح من هستيد، اما اون نقد نمي‌كرد، فحش مي‌داد و توهين مي‌كرد، شخصيت من رو زير سوال برده بود. بعد از يه سري گريه و زاري، با همون دستمال سفيد چشم و دماغ‌م رو پاك مي‌كنم، و مي‌زارم جيبم براي روز ديگه و منتقد ديگه. اين دستمال هزار تيكه، گرچه ديگه رنگ به روش نمونده، اما هنوز كاربرد داره، كسي نمي‌فهمه سفيد نيست، سياه شده!

þ در اينجا از تمام خواننده‌گان‌م مي‌خواهم؛ براي اين شطحيات و خزعبلات از من تعريف نكنند، چون باور نخواهم كرد. تنها مي‌خواستم نشان دهم كه من نويسنده نيستم و در اين زمينه هيچ استعدادي ندارم. منظورم اين نيست كه در وبلاگ‌شهر همه نويسنده‌اند، اما يقينا من از همه‌ي آنها كودن‌ترم.. اگر هم بگوئيد كه براي اولين بار بد نبود، مي‌فهمم؛ چنان بد بوده كه با نهايت لطف و مرحمت، آخر سر تنها همين را تواتنسته‌ايد بگوييد. و اگر هم انتقاد كنيد؛ يقين دارم اين كار را نمي‌كنيد، چون نمي‌خواهيد جواني را ناكام بگذاريد. حال خود مي‌دانيد، مي‌توانيد دوستي‌تان را ثابت كنيد!
من اين روش در منگنه گذاشتن مخاطب را از شيطان آموخته‌ام!

þ حتي اگر داستاني نخوانده باشيد (بي‌سوادتر از من كه نيستيد)، او شما را به تخيل و قصه‌گويي وامي‌دارد. شجاعت براي تفكر و گريختن ذهن از بندهاي خيال‌گريز، البته با گمانه‌زني استعدادهاي ذاتي خود را، در وبلاگ يه احساس تازه تمرين كنيد. قصه‌ها او و شما خواندني‌ست، به شرطي كه قصه‌گويي را از خودتان شروع كنيد. وبلاگ «يه احساس تازه» را حتماً بخوانيد، داستان‌هايي كه در روزهاي گذشته نوشته است و دنباله‌دار هم هستند، بسيار لطيف، و البته خلاقانه هستند.

þ در مطلب «دين كافر كيش مست»[+] فردي به‌نام harfi digar براي‌م كامنت گذاشته و خلاصه‌ي كلام‌ش اين بوده كه دين اسلام، كارآمدي لازم را در جهان سريع امروز ندارد. البته اين‌را نگفته‌اند، اما من اضافه مي‌كنم؛ خب حتماً بايد مدل‌هاي جديدتري وارد كنيم!

اين نگاه به دين را فقط مخالفان دين‌داري ندارند (منظوم ايشان نيستند، در كل مي‌گويم)، بلكه مي‌دانيم كه اساساً اين شائبه در ذهن ايشان بخاطر برخي تلقينات اشتباه از سوي حاميان دين‌داري بوجود آمد. در زماني كه صنعت و رشد صنعتي اصلي‌ترين هدف و نهايت آمال حكومت بود، و حكومت تصور مي‌كرد دين بعنوان مزاحم سد راه‌ش است و بايد ريشه‌كن شود، عده‌اي هم به مقابله برخواستند و تاكتيك بدي اتخاذ كردند، و طبق معمول بزرگ‌ترين ضربه را دوستان نادان وارد كردند!

مطابق اين نظريه؛ دين همچون شيئي در آمده، دايره شكل؛ تمام دنيا را در خود فرو برده، و نمي‌گذارد كسي از اين دايره‌ي هر چند بزرگ اما محفوظ و مسدود كه داراي گنجايشي بي‌حد نيست خارج شود!

عده‌اي هم دين را چون شيئي در نظر مي‌گيرند كه همه جا همراه‌شان است و به هر ترتيبي كه خواستند مي‌توانند آنرا تغيير شكل و ماهيت دهند!

من همان‌طور كه گفتم نظرم اين است كه بجاي پرداختن به چيستي و چگونه‌گي دين، بگوئيم چه چيزي مي‌تواند دين و ديني نباشد. اصولاً چه انتظاراتي را نبايد از دين داشته باشيم؟ در كجا نبايد دنبال‌ش بگرديم؟ كجا نبايد خرج‌ش كنيم؟ بنظرم با پاسخ به اين سوالات بيشترين تفاهم ميان كساني كه به عنوان دين‌دار شناخته مي‌شوند و آنان كه خود را بي‌دين مي‌نامند حاصل خواهد شد. درحالي‌كه مي‌دانيم؛ ميان دين‌داران هم تفاهمي اين‌چنيني وجود ندارد.

موقعي كه دين را در تاريخ جستجو مي‌كنيم و از آن انتقاد مي‌كنيم، دين به صورت يك شيئي مجسم در مي‌آيد كه همان‌قدر كه مي‌توان از زواياي متفاوت يك شيئ را ديد، در مورد دين هم اختلاف نگاه وجود دارد، و البته تاريخ‌شناسان در مورد تمام مقاطع مختلف تاريخي اختلاف نظر دارند (يعني دين مي‌شود تاريخ). موقعي هم دين را در شخصيت‌ها و اسطوره‌هاي آن جستجو مي‌كنيم، كه در اين‌صورت باز هم دين بصورت يك شيئ در مي‌آيد، اما شيئي كه در تاريخ سيال بوده، و تشريح و توضيح آن نياز به دانش فوق‌العاده‌اي دارد تا در مورد كسي به ناحق رأي صادر نكنيم (دين تبديل به اسطوره‌شناسي مي‌شود). يك وقتي هم دين را در علوم منسوب به دين جستجو مي‌كنيم، مثل فقه و كلام. علوم ديني هم قواعد خاص علوم ديگر را دارند، و در براي تكامل، و اثبات صحت و سقم فرضيات و استدلال‌ها و نتيجه‌گيري‌هاي خود نياز به گفت‌وگو و بررسي علمي دارند، و علوم ديني هم از اين حيث مستثنا نيستند، دقيقا تمام شرايط علوم ديگر را بايد داشته باشند (دين، علم مي‌شد). اما يك وقتي هم هست كه دين را نه بعنوان يك موجود قابل بحث و نظر، بلكه تنها يك احساس در نظر مي‌گيريم، كه قرار نيست آنرا با ديگران در ميان بگذاريم، آنرا براي خود مي‌خواهيم و در خود حفظ مي‌كنيم و هر روز با تمهيدي به تقويت و گسترش نفوذ آن در تمام جوانب زندگي خود مي‌پردازيم.

نيازهاي ذاتي انسان ثابت كرده كه اين احساس در تمام انسان‌ها وجود دارد، و كسي از آن مستثنا نيست. چه كسي مي‌تواند ثابت كند كه يك سيلي كوچك در كودكي از سوي پدر، كه باعث رنجش خاطر او شده، تا پايان عمر در تمامي لحظات، در تمامي تصميمات و احساسات و افكار او تأثير گذار نبوده؟! و اينچنين است كه دين به‌عنوان يك احساس پويا و زنده كه تمامي لحظات زندگي فرد را تحت تأثير خود قرار مي‌دهد، مي‌تواند همه چيز را در سيطره‌ي خود بگيرد، و همه‌ي آن نگاه‌هاي متفاوت به زندگي را پوشش دهد، و حتي سربلندانه ميدان زندگي در اين دنياي پرشتاب را ترك كند، درحاليكه هميشه در آن جاري‌ست و حضوري مداوم و پي‌گير دارد. با اين نگاه، حكومت مي‌تواند ديني باشد، درحالي‌كه مطابق نگاه دين علمي، حكومتي لائيك است!

گاهي مي‌بينم بحث‌هاي بي‌نتيجه‌اي در مورد مسائل ديني بوجود مي‌آيد و عده‌اي كه تنها ناظر گفت‌وگو هستند، و شايد هم اميدوار به غلبه‌ي تفكري خاص، نااميدانه سري تكان مي‌دهند و از هر گونه فكري درباره‌ي اين‌گونه مسائل منصرف مي‌شوند، و حتي از آن پس ديگراني را كه هنوز اميدوارند را مسخره مي‌كنند. من دوستاني داشتم كه همراه من، و حتي به سبب اشتياق آنها بود كه در پي كسب علمي تازه و نگاهي نو به دين افتادم، اما اكنون هرگاه حرفي كه بنظرم نامربوط است مي‌زنند و من به سرافت پاسخ‌گويي درمي‌آيم، با نگاهي منزجرانه، كه اگر از دست‌شان برمي‌آمد مرا از خود دور مي‌كردند، مي‌گويند؛ آقا اصلا من لائيك هستم!.. تا مي‌خواهم بپرسم؛ آخر اين‌ها چه ربطي به هم دارند، ديوانه‌گي خود را از دست من اعلام مي‌كنند!

و تمام اين ديوانه‌گي‌ها از آنجاست كه مشخص نيست دو طرف گفت‌وگو درباره چه صحبت مي‌كنند؛ دين تاريخي، دين اسطوره‌اي، دين مكتبي، يا دين قلبي. و نمي‌دانند بحث درباره‌ي هركدام چه مقتضياتي مي‌طلبد و چه ويژه‌گي‌هايي را بايد رعايت كنند، و از چه فرضياتي مي‌توانند براي استدلال‌هاي خود بهره برند، و نتيجه‌ي بحث را در كجا مي‌توانند مصرف كنند!؟

پنجشنبه، مهر ۱۷

منطق تاريخ..!؟

هر مطلقي هم كه به دنياي انسان‌ها پا بگذارد آلوده به نسبيت خواهد شد. تاريخ ايران را هم بايد نسبي ديد. من ايران باستان را با زمانه‌ي خود در مصر و يونان مقايسه مي‌كنم، و سوالاتي كه يافتن آنها از پاسخ‌شان براي‌م مهم‌تر است را مطرح مي‌كنم.

ايرانيان داراي چه هنر و صنعت و خصلت بارز، يا بهتر بگويم؛ رمز جلال و شكوه تاج و تخت ايران چه بوده؟ يونانيان با تمام حكمت و دانش و هنر خود بر شاهان و سفيران ايران رشك مي‌بردند. و ايرانيان هنرمندان يوناني را ارج مي‌نهادند، و از پزشكان مصري و حكيمان يوناني و منجمان مصري بهره‌هاي فراواني مي‌بردند، و پادشاهان ايران مشاوران خردمند هلني (اقوام مختلف يوناني) را برمي‌گزيدند، و به وجود آنها افتخار مي‌كردند.

رمز ظهور و سقوط تمدن‌هاي يونان و مصر در چه بود؟ و چگونه آنها با اين فضائل و كمالات كه شاهان ايران خود را مقيد و نيازمند به آنها مي‌دانستند، نتوانستند تمدن باشكوه خود را حفظ كنند؟ يونان؛ متفكر و فرهيخته، اما بي بند و بار و لاقيد، و مصر؛ مؤمن و ثروتمند، اما متعصب و تندخو، و ايران؛ چه داشت كه سروري مي‌كرد بر دنياي شناخته شده‌ي زمان خود؟ نه اينكه هيچ نداشت، اما به قدر يونان و مصر، بارز و شناخته شده نبود. يا صفاتي پسنديده بود، اما نه چنان كه باعث قدرت و ثروت و خرد و برتري ايران شود.

آيا به زور اسلحه و جنگ آوري سربازان ايراني بود؟ يا اتحاد و اعتقاد به سنت‌هاي ديرين؟ يا حكمت و دانشي برتر داشتند؟

در تاريخ ايران باستان بارها خوانده‌ام كه كشوري كه به دست شاه ايران تصاحب يا آزاد مي‌شده و پيش‌تر داراي قدرت و شوكت بي‌حدي براي خود بوده، شاه آن كشور كه به اسارت در مي‌آمده، در برابر شاه ايران به خاك مي‌افتد و طلب عفو و بخشش مي‌كند تا از جان او بگذرد. و او هم عفو شاهانه‌ي خود را شامل حال نجيب‌زاده‌ي اسير خود مي‌كند. اما اين براي‌م گنگ و گيج كننده است كه آن شاه و نجيب‌زاده‌ي اسير و درمانده تا پايان عمر، خود را مديون و خدمتگزار شاه ايران مي‌داند، و حتي رابطه‌اي دوستانه با او دارد و حاضر است جان‌ش را نثار وجود عزيز شاه ايران كند!

شايد شعبده و جادوئي در كار بوده، و سحري در كالبد او نهفته بوده، كه انسان‌ها را به طرف خود جذب مي‌كرده، و توانائي نه تنها تسلط بر سرزمين‌هاي ناشناخته، بلكه تسخير قلب‌ها را هم براي او سهل و ممكن مي‌كرده!؟ از طرفي به استناد تاريخ در ايران باستان آنچنان آزادي عقيده بوده كه شانه به شانه‌ي بي‌اعتقادي مي‌زده، تا حدي كه مصريان كه خدايان بسيار و معابد باشكوهي داشتند، ايرانيان را بخاطر كمبود معبد و اينكه فقط يك خدا داشته‌اند، كافر و بي‌دين مي‌دانستند. و در ايران چنان آزادي بوده كه در هر منطقه پيغمبري بدلي و ديني نوظهور وجود داشته و كسي هم مانع دين‌داري ويژه‌ي آنها نمي‌شده.

در تاريخ يونان ديده‌ايم كه يونانيان براي آشيل جنگو و ظالم چه اشعار حماسي سروده‌اند و به او افتخار مي‌كردند، حتي امروز هم اروپائي‌ها او را سمبل تمدن باستاني خود مي‌دانند، از او بسيار ياد مي‌كنند و گرچه در محافل علمي و تاريخي بخاطر ستمكاري‌ش از او انتقاد مي‌كنند، اما مردم دوست‌ش دارند. در مصر باستان نيز رامسس بزرگ خونخوار و جاه‌طلب را به بزرگي ياد مي‌كنند، و او هميشه اسطوره‌ي تمدن مصر بوده و هست. رامسس منشأ و مظهر بزرگي و ثروت و قدرت تمدن مصر است. اما در ايران كوروش و داريوش باعث بزرگي و سرفرازي ايران بودند و همه مي‌دانيم آنها گرچه به سنت ديرينه‌ي شاهان تمدن‌هاي بزرگ رفتار مي‌كردند و در كشورگشائي و لشكركشي دستي توانا داشتند، اما هيچ‌يك جنگ‌طلب و ظالم و ستم‌كار و خون‌خوار نبودند. قدرت را براي صلح و امنيت و آرامش مردم و رعاياي تازه فتح شده مي‌خواستند، نه ارضاء احساسات جاه‌طلبانه خود. كوروش و داريوش به عكس اسطوره‌هاي يونان و مصر داراي شخصيتي خردمند و خداپرست و صلح‌طلب بودند، و با قضاوت‌هاي عادلانه‌ي خود از مردم هوش‌ربائي مي‌كردند. البته در تاريخ هم بسيار بوده‌اند شاهان ستم‌كاري كه قدرت و ثروتي به ايران افزوده‌اند، اما مردم از آنها به نيكي ياد نمي‌كنند.

مردم كشورهايي كه خراج‌گذار شاه ايران بودند، اصلاً از وضع خود ناراضي نبودند. آنها در شرايطي برابر با مردم ايران زندگي مي‌كردند و هيچ‌گونه تبعيضي نبوده. و تازه ايرانيان از ميزباني غريبه‌ها خوشحال هم مي‌شدند. علاقه‌ي وافر ايرانيان به غريبه‌ها، آنچنان كه امروز خود را متهم به غريب پرستي مي‌كنيم، آنزمان بعنوان يكي از صفات ارزنده‌ي ايرانيان مطرح بوده كه هيچ تمدني ياراي برابري با ايرانيان را در اين صفت غريب‌نوازي و ادب و احترام و خويشتن‌داري در برابر غريبه‌ها، بي‌آنكه اجازه تسلط به آنها بدهد را نداشته.

و ديگر اينكه رمز ظهور پيغمبران در چيست؟ آيا مردم واقعاً به خدا بي‌باورند؟ از او روي گردانده و كفران نعمت‌ش مي‌كنند؟ در حاليكه مي‌دانيم نوع بشر هميشه به انحاء مختلف خداپرست بوده. حتي مصريان باستان كه مشرك‌ترين مردم جهان بودند، قرن‌ها پيامبري نداشتند. تنها گاهي كه فرعوني ظالم و خونريز به حكومت (يا خدايي) مي‌رسيد و مردم ديگر توان حركتي بر عليه بي‌عدالتي‌ها و ستم‌كاري‌هاي او نداشتند، پيغمبري ظهور كرده. فرعون هميشه خداي مصريان بوده، و اين متفاوت از خداي‌گاني شاه ايران است. اما اگر فرعون هم از قدرت خود سوءاستفاده مي‌كرد، مردم به رهبري كاهنان و با تمركز و اتحاد، يك‌پارچه بر عليه فرعون قيام مي‌كردند و او را سرنگون مي‌ساختند، و وارثش را به خدائي برمي‌گزيدند. و تا زماني كه مردم اين قدرت را داشتند از ظهور پيامبران خبري نبود، با وجود تمام سنت‌هاي مشركانه.

و هنوز بايد پرسيد: رمز ظهور و سقوط تمدن‌هاي باستاني در چيست؟ و عظمت و احتضاض آنها چگونه حاصل مي‌شود؟

دوشنبه، مهر ۱۴

دين كافر كيش مست


þ نماز ستون دين است؛ اين يعني دين مي‌تواند همچون عمارتي باشد! يا ويران و كلبه‌اي در حلبي آباد، يا كاخي عظيم و با شكوه كه سر به آسمان سائيده. اما بهرحال همه سقفي بر سرشان هست، حالا يا چكه مي‌كند، يا از زلزله هم بيم ندارد.
به اين رسن چنگ بزنيد... اين يعني دين مي‌تواند طناب باشد! يك عده از آن بالا مي‌روند و عده‌اي هم از آن سقوط مي‌كنند. جهت كه ندارد! عده‌اي هم فقط آويزان هستند، تعدادشان هم كم نيست. اما يقيناً كسي بي رسن نمانده!
شريعت و راه هم مي‌گويند؛ حالا يا بن‌بست، يا بزرگراه! به كجا مي‌رود و از كجا مي‌آيد؛ معلوم نيست. در راه‌ايم يا در ميان‌اش مانده‌ايم؛ مشخص نيست. به پيش يا به پس؛ مفهوم نيست. راه‌وار و ناهموار، همه در راه‌ايم!

كدام تفاهم را مي‌توان ميان واژه‌ها جست؟ وجه اشتراكي ميان اينها وجود دارد؟ همه هم به دين نسبت داده شده. چه چيزي هم مي‌تواند جايگاه كاخ و كلبه را داشته باشد، و هم طناب و پله، و هم راه و آب‌راه باشد؟! پس با اين حساب به‌جاي اينكه بپرسيم؛ دين چيست؟ بگوييم؛ چه چيزي دين نيست؟! زيرا هيچ وجه اشتراكي ميان ابعاد متفاوت دين وجود ندارد.

چند ضلعي هندسي را در نظر بگيريد كه ميان اضلاع متفاوت آن هيچ نقطه‌ي اتكاء و اتصالي وجود ندارد، و اين اضلاع اين‌قدر از هم دور و بي‌شباهت هستند كه از لحاظ هندسي اين شكل يا بايد يك نقطه باشد، يا يك دايره به شعاعي ناشناخته!

þ دكتر سروش مي‌گويد وقتي فردي دين‌دار، اثري هنري يا انديشه‌اي بديع خلق مي‌كند، همين كافي‌ست تا آن اثر هنري و انديشه‌ي نو را ديني بدانيم. يعني لازم نيست جمعي مثل شوراي نگهبان لطف كنند و آثار ديني را از غير ديني تشخيص دهند. خلاصه كنم؛ جامعه‌ي دين‌داران هر چه كند بهرحال بايد پذيرفت كه ديني است، از عهد پيامبر گرفته تاكنون. دكتر سروش اين بحث را در برابر طرفداران لزوم وجود شوراي نگهبان مطرح مي‌كند. آنها شوراي نگهبان را چون چوب جادوئي در نظر مي‌گيرند كه اگر با كافرانه‌ترين افعال و افكار تماس بگيرد، آناً ديني مي‌شود!

من اين كلام دكتر سروش را پذيرفته‌ام، اما هيچ‌گاه نسبت به آن حال خوشي نداشتم. آنقدر با خودم كلنجار رفتم تا به نتايجي رسيدم كه مفصل است، و فقط يك نكته را مي‌گويم.

ما انسان‌ها ــ همه‌ي ما، استثناء معصوم ندارد ــ ، هميشه وقتي قرار است پاسخ سوالي را بدهيم، نسبت به شخصيت و جايگاه سوال كننده و موقعيت خودمان و همچنين شرايطي كه موضوع مورد بحث در جامعه دارد، از لحاظ پخته‌گي و جا افتادن بحث در ميان مردم، جواب پرسش را مي‌دهيم. مثلا مدرس گفت؛ ديانت ما عين سياست ماست و .. . بنظر من نسبتاً درست مي‌گفت، اما با اين شرايطي كه گفتم. همچنين سيدجمال‌الدين اسدآبادي هم كه تمام تلاش‌اش در جهت عكس مدرس بود هم نسبتاً درست مي‌گفت، اما او هم در شرايط خودش بود. بنظرم دكتر سروش هم در شرايط خودش است. بايد ديد او در چه زماني و در مقابل پرسش چه كساني اين‌گونه پاسخ داده و كلاً تا چه حد اين بحث تازه‌گي داشته.

هزار و چهارصد سال است كه نسل پيامبران منقرض شده، ديگر كسي نيست كه ديني عرضه كند و بدعتي نو به پا دارد. ديگر دين و خدا هيچ سمبلي بر روي زمين ندارند، آدرس و نشانه‌اي كه بتوان با جستجوي آن دين را يافت وجود ندارد. اگر زماني مي‌شد با قرار گرفتن در جبهه‌ي پيامبري خود را در كنف دين‌داران جاي داد، و يا در مقابله با او كافر و بي‌دين شد، ديگر امروز عنصري تعيين كننده براي دين‌دار و كافر بودن انسان‌ها وجود ندارد. ديگر دين واجد شرايط لازم براي شناخت و هويت‌سازي انسان‌ها نيست. امروز يا همه را بايد دين‌دار دانست، يا همه را به چشم كافر ديد. كه در اين‌صورت ديگر بكار بردن اين قيد بي‌معناست. اگر دنيا همه سپيد بود، ديگر سپيدي معنا نداشت.

دين زماني مي‌تواند قيد باشد كه دست‌كم خودش را بتواند مقيد كند، مثل آن دوره‌ايي كه داراي يك سمبل و گهواره‌اي مشخص بود، نه همچون امروز كه محتوايي چنان موهوم و غير قابل شناسائي پيدا كرده كه در آن مي‌توان به راحتي زمين و آسمان را به هم بافت. بنابراين جمهوري اسلامي، جامعه‌ي اسلامي، روشنفكري ديني، هنر اسلامي، همه بي‌معنا هستند.