چهارشنبه، آذر ۱

زبان قاصر

يه موقع مى‌شه تو اولين ديدار يکى رو مى‌شناسى و بعضى وقت‌ها هم يکى رو سال‌ها مى‌گذره و هنوز نمى‌شناسى!

امروز تو يه کارگاهى يه مهندسى رو ديدم که تو همون نيم ساعت جلسه‌اى که داشتيم ، قلباً آرزو کردم اى کاش مى‌شد بهش نزديک‌تر مى‌شدم و رابطه‌ى دوستانه‌اى پيدا مى‌کرديم به‌جاى کار؛ خاکى و افتاده ، کم حرف و نکته سنج ، مومن و امانت‌دار ، صبور و خجالتى ، و خلاصه خوش‌قلب و دوست داشتنى بود اين مرد. تو هر شرايط ديگه‌اى بوديم صحبت با او رو به هر چيزى ترجيح مى‌دادم.

يه استادى بود مى‌گفت: به دوست‌ات نمى‌تونى چيزى بفروشى ، پس با مشترى‌ات دوست نشو! من فروشنده نيستم اما به هر حال هر چه‌قدر هم سعى کنم نمى‌تونم دوست نزديکى براى اون‌ها باشم. اين خيلى بده!

ما همه کار مى‌کنيم. در کارمون هم ممکنه مهارت داشته باشيم، يا اگه مهارت نداريم مى‌تونيم ياد بگيريم. ياد گرفتن خيلى خوبه. اما همه چيز ياد گرفتنى نيست؛ اخلاق و معرفت ، ادب و نزاکت. اين‌ها رو کسى ياد نگرفته ، دوست داشتن و دوستى کردن هم ياد گرفتنى نيست، دريافتنى‌يه ، فهميدنى‌يه. مثل کسى که مى‌خواد آب بارون رو جمع کنه، يه مشغل برمى‌داره مى‌زاره زير بارون تا آب جمع بشه توش. وقتى مى‌بينى آب توش نمى‌مونه برمى‌داره مشغل‌اش رو بزرگ‌تر مى‌کنه. غافل از اين‌که ته مشغل پر سوراخه!

سه‌شنبه، آبان ۳۰

آرزوى اهميت سيستم‌هاى حفاظتى

بعد از مدت‌ها فرصتى دست داد تا سرى به وبلاگ‌ام بزنم و به ياد ايام گذشته شور حسينى نوشتن و از دل گفتن‌ام گل کرد. اخيراً زياد وب‌گردى مى‌کنم شب‌ها در وقت آزاد ، اما کمتر پى عشق‌ام مى‌چرخم. سايت‌هايى هستند که مجبورم سرکشى کنم، پى اطلاعاتى تازه. سايت‌هايى که مربوط به کارم هستند؛ سيستم‌هاى حفاظتى. SIEMENS ، ZITON ، ONIX ، WISI ، HYUNDAI ، COMMAX ، LIFTMASTER . بايد کاتالوگ و مشخصات فنى بيرون بکشم. خيلى از اين‌ها کمپانى‌هاى معتبرى هستند اما برخى فاقد يک دفترچه فنى و راهنماى کامل در مورد سيستم‌هاى توليدى‌شان هستند. اخيراً از شرکت مشاور مجموعه فرهنگى آزادى که به جاى سينماهاى آزادى و شهرقصه (اگر نام‌شان را اشتباه نگفته باشم) در حال بنا است تماس گرفتند و گفتند نياز به سيستم ارتباط داخلى دارند که قابليت اتصال به شبکه را دارا باشد. من هم هر چه مى‌دانستم در اين‌باره گفتم با اين فرض که مى‌توانم اطلاعات مهندسى در اين‌باره را از سايت کمپانى به دست آورم اما چيزى حاصل نشد. برخى از اين کمپانى‌ها داراى نماينده‌گى‌ى انحصارى هم در ايران مى‌باشند اما آن‌ها هم اطلاعات خاصى ندارند. مثل شرکت ما که نماينده انحصارى است اما کمپانى محترم با وجود تقاضاهاى مکرر يک دفترچه فنى مختصر و مفيد را از ما دريغ کرده و تنها به فکر فروش بيشتر در ايران است. اگر هم نفروشى نماينده‌گى را سلب مى‌کنند. داستان غم‌انگيزى‌ست براى ما که بايد چيزى را بفروشيم که نمى‌شناسيم!

يکى از آرزوهاى زنده‌گى‌ام اين است که روزى سيستم‌هاى حفاظتى ساختمان تبديل به يک اصل در تمامى پروژه‌هاى ساختمانى گردد. در همين زمينه مشغول برقرارى ارتباط با قوى‌ترين و معتبرترين مهندسين مشاوردر ايران هستيم. برخى از همين مشاورين محترم با درآمدهاى آنچنانى از پروژه‌هاى بزرگ‌تر از آنچه که تصورش را بکنيد فرق ميان دوغ و دوشاب را تشخيص نمى‌دهند و مشغول طراحى سيستم‌هاى حفاظتى به شکل‌هاى فوق‌العاده ابتدائى هستند. سوء تفاهم نشود، بسيارى هم دلسوزانه در پى کسب دانش روز هستند و عاشق پيشرفت حتى به قيمت از دست دادن اندکى درآمد بيشتر. اينها را هم ديده‌ام و رابطه دارم با برخى از آن‌ها اما عموماً اين‌گونه نيست. نمى‌توانم نام بياورم و گستاخى کنم ، مبادا از فال بد اين وبلاگ کوچک تير غيبى به يک شرکت جوان حادث شود! من به اين نتيجه رسيده‌ام که راه پيشرفت سيستم‌هاى حفاظتى در اولين مرحله بايد از خان مهندسين مشاور بگذرد. مشاورين به خاطر موقعيت شغلى‌شان و اعتبارى که نزد کليه بخش‌هاى مختلف دست‌اندرکار برنامه‌ها و پروژه‌هاى ساختمانى دارند موجب ارتقاى سطح توقع و دانش کارفرمايان و شرکت‌هاى ساختمانى و پيمانکاران کل مى‌گردند.

سرتان را به درد نياورم؛ دوست دارم اينجا از اين سيستم‌ها بيشتر بنويسم و از لزوم توجه بيشتر به آن‌ها بنويسم. مثلا اينکه يک سيستم دوربين مداربسته در بانک بايد داراى چه ويژه‌گى‌هايى باشد. به عنوان حسن ختام نمونه دوربين نصب شده در بانک پارسيان را مثال مى‌زنم. اين قول را به هر سارق نيمه حرفه‌اى مى‌دهم که بدون توجه به سيستم دوربين مداربسته نصب شده مى‌توانند به اين بانک دستبرد بزند و خيال‌اش راحت باشد ، به هيچ‌وجه تصوير قابل رديابى از او بجا نخواهد ماند. سيستم آنها نه تنها قابليت پيگرى از طريق ضبط تصوير و انتقال تصوير را ندارد ، هيچ‌گونه علايم هشدار عمومى هم ندارد. تنها مزاحم آنها همان نيروى انسانى محافظ است. قول مى‌دهم!

پنجشنبه، خرداد ۲۵

آرزوی جوانی

امروز توی شرکت يه کارت ويزيت ديديدم مخصوص پسرهای مجرد! اون‌هايی که در آرزوی ازدواج هستند، حالا ديگه! کارت بتگاه همسريابی بود. گفتم خانه‌ی عفاف خصوصی‌يه شايد! ياد يکی از کارگرهای شرکت افتادم؛ رفته بود تو يکی از بلوک‌های مجتمع بوعلی برای تنظيم آنتن مرکزی، بعد از کارش سر می‌زنه به يکی از واحدها برای چک کردن تصوير تلويزيون. در می‌زنه می‌گه: اومدم ببينم آنتن‌تون وصله يا نه؟ يه دختری در رو باز می‌کنه با شيطنت دور و برش رو نگاه می‌کنه، می‌گه: آنتنی به من وصل نيست! اين پسره هم بنده‌ی خدا بدون هيچ مزاحمتی ميره کارش رو درست انجام می‌ده می‌آد بيرون. موقع بيرون رفتن يه خانمی رو می‌بينه از هيئت مديره ساختمان، جريان رو بهش می‌گه از رو سادگی! بعداً متوجه می‌شه اون زنی که باش صحبت کرده مادر همون دختره بوده! الان اين جريان بين تمام مهندسين و پيمانکاران مجتمع پيچيده، با هم تعريف می‌کنن و می‌خندن. آش نخورده و دهن سوخته!

فردا جمعه‌ی کاری‌ی منه! يه موفقيت بزرگ برای شرکت و البته من که با وجود تجربه‌ی کاری‌ی پائين‌ام به اون رسيدم. دو سه هفته پيش از طريق پيمانکار کل برج نگين رضا که صاعقه‌گیرش رو نصب کرده بوديم معرفی شديم به مدير پروژه‌ی يکی از بال‌های برج تهران. به قول يکی از بچه‌ها: تنها برج ايران. اون روز منی که بايد هميشه توی کارگاه‌های مختلف‌مون باشم با کارگرها، کت و شلوار و کراوات زدم. خيلی جلسه‌ی خوبی بود. اين آقا زمانی مدير پروژه‌ی مترو بود. اون بود که کار رو راه انداخت وگرنه شايد هنوز هم راه نيافتاده بود مترو! فوق‌العاده باهوش و زيرک ، اصلاً رو نمی‌کرد چی تو فکرشه. ما هم خوب جوونی کرديم؛ فقط حرف زديم، و البته دروغ و گزافه نگفتيم، اطلاعات فنی‌مون رو نشون داديم. شايد از جوونی‌مون خوش‌اش اومده که خودش تلفن زده شرکت؛ فکر کنيد کار مال خودتونه، سوالات و طرح‌های پيشنهادی‌تون رو بديد! امروز تو شرکت می‌گفتم: اگه من برم پشت بام برج تهران حداقل يه شب بايد همون بخواب‌ام!

شايد هم خدا خواست و شبانگاهان ستاره‌ای بر چيدم از آسمان و صبحگاهان که خروس سحری می‌کند در سطح زمين نوحه‌گری، به نوازش دست خورشيد برخواستم از خوابی که هرگز به عمق نخواهد رفت! چه بسا خوابم ممکن نباشد. آرزو بر جوانان عيب نيست!

چهارشنبه، خرداد ۲۴

کی تموم می شه؟

بعد از يک سال و اندی بالاخره خدا بخواد تموم می‌شه! فردا! فردا قراره پروژه بزرگ مجتمع بوعلی رو تحويل بديم. جائی که پيمانکار کل می‌گه اينجا آلکاترازه! هر کی بیاد رفتن نداره.

اما آيا واقعا تموم می‌شه؟ وقتی با وجود همه‌ی کار زياد و سختی که می‌کنم هشتم گرو نهمه، نوميد می‌شم. وقتی به رنج علی و ميلاد نگاه می‌کنم، رنج می‌کشم. وقتی خسته‌گی‌ی آقا تهرانی رو می‌بينم خسته می‌شم. وقتی افسرده‌گی‌ی آقا ابراهيمی رو می‌بينم از نفس می‌افتم. وقتی هراس و دو دلی خانم خادم رو می‌بينم دلهره می‌گيرم. وقتی پول دوستی‌ی نوری رو می‌بينم غصه می‌خورم. وقتی جوونايی رو می‌بينم که به دنبال کار کمتر و سود بيشتر هستند، فکر می‌کنم نبايد دنبال تموم شدن چيزی باشم. فکر می‌کنم من در همين رنج‌ها زنده بودنم زنده‌گی می‌گيره.

پس می‌گم: هرگز تمام نشو زنده‌گی!

یکشنبه، خرداد ۱۴

سلام دوباره

فقط می‌دونم؛ می‌خوام بنويسم، همين!

نه آغازش رو يادم می‌آد - و نه اصلاً می‌خوام که يادم بياد - نه انجامش. و نه حتی می‌دونم - و يا می‌خوام بدونم - که چرا می‌خوام بنويسم.

اول شروع کردم به مرور نوشته‌های قديم، بعد فکر کردم. فکر کردم؛ چی شد که نوشتم و ادامه دادم. من مگر موفق بودم؟ اصلاً! کسی برام کف می‌زد؟ نه! شهرت؟ نچ! پول؟ برو بابا حال نداری! پس چی؟ نوشتن برام مثل هيچی نيست. فقط همين‌رو می‌دونم.

پس من می‌نويسم. اما نه مثل سابق. کاش حال داشتم يه وبلاگ ديگه درست می‌کردم. اما بی‌خيال. خدايا شکر!