یکشنبه، آبان ۳

آدم خوش‌خواب

دنيا مثل يه خوابِ نيمروزی‌يه:

کی واسش فرق می‌کنه؛ با احساس اميد و آرزو و پيروزی و سرافرازی و هزارجور غرور و افتخار ديگه بخوابه، يا با احساس غم و اندوه و شکست و نوميدی و هرجور احساس بيهوده‌گی‌ی ديگه که به نظرش می‌رسه؟ هان؟!

کی می‌تونه تو خواب، فکر کنه که بهتره خواب ديگه‌ای ببينه؟! کی می‌تونه تو خواب بگه؛ حالا ست، يا بعده، يا قبل؟!

نه اينکه پشيمونی تو خواب سودی نداره، اصلا معنی نداره! جبران گذشته کيلويی چنده؟!

خوابت‌و ببين‌و برو پی کارِت حوصله داری!

پنجشنبه، مهر ۳۰

جوون آى قلعه‌ى پير، همه روزت به زنجير

يک جوان بيکار ديدم ــ گفتن ِ بيکار ضرورى نبود، همه مى‌دونند که بيکاره ــ از ماجراى کارى که تازه‌گى رفته بوده براى استخدام مى‌گفت؛ کار فروشنده‌گى‌ى پوشاک مردانه در يکى از فروشگاه‌هاى شهروند. صاحب ِ کار يه توليدى داره که مى‌خواد توى چند تا از فروشگاه‌هاى شهروند فروش داشته باشه.

ــ من کارى ندارم به اينکه همه‌چيز رو به نفع خودشون ضبط مى‌کنند، به‌هرحال بى‌تجربه نيستم؛ مى‌دونم که حاضر نيستن هيچ قراردادى ببندن، هيچ تعهدى براى عمل به قول و قرارهاشون نمى‌دن، من آخر برج نمى‌دونم چقدر دستم رو مى‌گيره، مى‌تونه اصلا منکر وجود من بشه، تا اين حد دستش عملا بازه، اما از اون طرف، من بايد براى يه مسئله کوچيک ضامن بيارم. به من مى‌گه؛ من پشت‌ام چند ده سال کار توليدى‌ى پوشاکه، اما شما يه فروشنده ساده‌اى که امروز مى‌خواى براى من کار کنى، پس بايد ضامن بيارى. من مشکلى ندارم، ضامن مى‌يارم، فقط مى‌گم؛ چه ضمانتى وجود داره که شما اين چک ۲۰۰ - ۳۰۰ تومنى رو اصلا به من پس بدى!؟

(جاى سخن: ضامن در دو مورد متعارف است؛ ضمانت اجرائى و ضمانت ابواب‌جمعى. ساده‌تر اينکه، اولى براى تعهد به اجراى يک قرارداد است و دومى براى نگهدارى از کالا يا هر چيز امانتى. اين عزيز مى‌گفت؛ کالاى ايشان امانت نزد شهروند است، نه من. ضامن را هم به گفته‌ى خودش مى‌خواسته براى اينکه در آينده کالاى شرکت‌هاى ديگر را در شهروند نفروشد!)

من ِ نويسنده البته براى‌ام اين‌ها گفتنى بود، اما نکات جالب‌ترى هم هست:

ــ روز اولى که آگهى رو ديدم و رفتم، ديدم آدم خوش‌مشرب و محترمى‌يه. اما بعد از نيم ساعت که با هم گُل گفتيم و گُل شنفتيم، شروع کرد که نظرش رو درباره‌ام بگه؛ هى تعريف کرد و تعريف کرد ازم، من هم برام غيرطبيعى نبود، اين‌ها رو خوب مى‌شناسم، ولى آخرش گفت: من تو شخصيت و روحيه‌ى شما يه چيزى مى‌بينم که نمى‌دونم مثبته يا منفى، خودت بگو ببينم؛ مثبت يا منفى!؟ من خَندَم گرفته بود، به‌هرحال شروع کردم به گفتن اينکه، من از سروکله زدن با مردم جورواجور لذت مى‌برم، و ديگه اينکه ميگرن دارم و ممکنه از ۸.۵ صبح تا ۱۰ شب و بدون تعطيلى دَوُوم نيارم. اين گذشت و دو شب بعدش تلفن زد، بعد از کلى حرف‌ها که درباره شکل کار و آدمى که دنبالش مى‌گرده و اينکه من چقدر مناسب هستم زد، گفت اما هنوز هم در مورد شما اون‌چيزى که در شخصيت‌تون ديدم و گنگ بود، نگرانم مى‌کنه، با وجود اين مسئله اگر موافقى فردا بيا که نامه بــِدَم تا بــِرى شهروند. من از خدا مى‌خواستم و گفت چشم. از اون موقع تا فرداش که رفتم تو فکر بودم راجع به ضامن و دستمزد کـَمـِش. پيش خودم مى‌گفتم باهاش صحبت مى‌کنم، شايد هم به نتيجه رسيدم. به‌هرحال فوقـِش نمى‌پذيره و من مجبورم کوتاه بيام. اما تا خواستم حرفى بزنم بـِهـِم گفت؛ «نگاه کن! اين همون نقطه‌ى تاريکى‌ى که من تو شخصيت شما ديدم و نِگرانـِش بودم. اجازه بديد من بيشتر در مورد شما فکر کنم!» نامه رو از دستم گرفت و گفت: خدانگهدار.

من ِ نويسنده اين‌قدر اين داستان براى‌ام آشنا بود که اصلا به ريزه‌کارى‌هايش توجه نکردم، تا اينکه مرا هشيار کردند:

(فرجام جامعه‌شناسى سخن: اين‌جور گيرهاى روان‌کاوانه و تفتيش عقايد و بازجويى‌هاى فاشيستى در ايران فقط نزد گزينش‌هاى دولتى مرسوم بوده و هست، اما اکنون مى‌بينيم که... در جامعه اين روش را گرچه منکرند و مذمت مى‌کنند (براى دولت!) ، اما تا عمق و ريشه‌ى تمام فعاليت‌هاى اجتماعى و معاشرت عمومى‌شان نفوذ کرده و رواج دارد.)

(فرجام فلسفى سخن: زمانى مارکس مى‌گفت؛ براى اصلاح روبناى جامعه بايد زيربنا را تغيير داد. اکنون زمانه‌ى ديگرى ست؛ روبنا مى‌تواند زيربناى خواسته‌ى خود را بسازد که موجب استوارى‌اش شود.)

(فرجام عوامانه سخن: خاک تو سر احمقش. اين‌همه دارن اين کار رو مى‌کنن، چيزى هم نشده، اون هم يکيش... يه جاى کارش مى‌لنگيده. همون‌جايى که طرف گفت رو بايد درست کنه!)

فقط اين‌ها نيست. هزار حرف هست و يکيش کارگر نيست!

یکشنبه، مهر ۲۶

تو دلمون حرف مى‌زنيم، بيرون داد مى‌زنيم


تو اتوبوس نشسته بودم، با خودم حرف می زدم؛ چرا نمى‌شه بلند بلند با خودم حرف بزنم؟
بغل‌دستى‌ام توى دل‌اش گفت؛ کى گفته نمى‌شه؟ مى‌شه!
ــ چه‌جورى آخه؟
ــ وانمود کن دارى با کسى حرف مى‌زنى. و همين‌طور هم ادامه بده!
ــ اون‌وقت بايد جاى يکى ديگه هم حرف بزنم. سخته! مى‌شه؟
ــ آره. همين‌طورى‌يه. ادامه بده.
ــ راست مى‌گى. من مى‌تونم با خودم بلند بلند حرف بزنم. تو به من نيروى درونى مى‌دى.
ــ آفرين! ادامه بده. حتى با ديگران هم مى‌تونى همين‌جورى حرف بزنى.
ــ با ديگران که ديگه نمى‌شه؟!
ــ به اطراف‌ات نگاه کن. اون‌هايى که ساکت نشستن، با خودشون حرف مى‌زنن، اون‌هايى هم که با هم حرف مى‌زنن، همين کار رو مى‌کنن، اما با صداى بلند. اگر نه؛ چرا حرف‌شون به سرانجامى نمى‌رسه؟!

چهارشنبه، مهر ۲۲

مراسم اهداى نشان لياقت و شجاعت

... نشان شجاعت را با احترام و سپاس تقديم مى‌کنيم به آقاى على دايى، به‌خاطر حماسه‌سازى‌ها و کسب افتخارات ورزشى‌اش به‌نام و براى ايران و ايرانى ...

و در پايان برنامه:
... با وجود اين همه نشان پرافتخار و ارزنده، هيچ نشانى فروزنده‌تر و باارزش‌تر از نشان بردبارى و سازگارى‌ى مردم ايران نيست!

دوشنبه، مهر ۲۰

آواز گل تازه

پس از ۹ ماه دائى‌مخفى بودنم، سرانجام آشکار شدم!

تلاشى که براى باز کردنِ يواش‌يواش چشم‌اش مى‌کرد، دست و پائى که در بستر پارچه و هوله مى‌زد، جيغ بلبلى‌اش، آرامش و امنيتى که در آغوش مادر مى‌يافت، خيره‌گى چشم‌اش به چهره‌ى پدربزرگ، و لبخندهای پياپی در هنگام اذان گفتن به گوش ناشنوده‌اش، شيفته‌گى و کنجکاوى ما براى سنجش ريزترين حرکات‌اش، و ديگر اينکه؛ اى کاش هجده ساله دنيا مى‌آمديم ما، آماده‌ى سربازى!

در دهر چو آوازِ گلِ تازه دهند، فرماىْ بُتا، که مى به‌اندازه دهند
از دوزخ و از بهشت و از حور و قُصور فارغ بنشين، کاين همه آوازه دهند

یکشنبه، مهر ۱۹

خفته و خواب

هيچ لذتی بالاتر از خواب شبانه از پس خسته‌گی‌ی روزانه نيست، فقط حيف؛ باز هم بايد بيدار شد!

هر که بيدار ست او در خواب‌تر
هست بيداری‌اش از خواب‌اش بَتر

چون به‌حق بيدار نبود جانِ ما
هست بيداری چو در بندانِ ما

جان، همه روز از لگدکوبِ خيال
وز زيان و سود، وز خوفِ زوال

نی صفا می‌ماندش، نی لطف و فَر
نی به‌سوی آسمان راهِ سفر

خفته آن باشد که او از هر خيال
دارد اوميد و کند با او مَقال

شنبه، مرداد ۲۴

زنده‌گى با مرگ، خودکشى با اميد

الان چندين سال از اون موقع می‌گذره، و من فقط می‌تونم این ماجرا رو برات تعريف کنم، بی‌هيچ تأثيری که در سرنوشت آدم‌ها داشته باشم، چون همه مى‌دونند؛ اون مُرده. ... برادر من بود، و من انتظار دارم؛ تو که پسر من هستی و او عموی تو بود، کمی درباره‌اش بيانديشی و ، درباره‌ی من هم، و زنده‌گی‌ام، حالا که ديگه پيش تو نيستم. من می‌تونم پس از مرگ‌ام با تو حرف بزنم و، تو نمی‌تونی پاسخی بـِدی و اعتراضی کُنی. متاسفم از اين‌که تو نمى‌تونى جواب‌ام رو بدى، و فقط بايد بخونى و بس!

توى نامه‌ای که صبح کنار دست‌اش ديديم، حرف‌هايی زده بود که گفتن‌اش جز در اون شرايط برای همه‌ی ما يه‌جورهايی نامأنوس بود. يعنی عادت نداشتيم اين‌طوری با هم حرف بزنيم. نوشته بود؛ همه‌تون رو دوست دارم، تا سر حد مرگ. يادم هست؛ نامه رو من کنار بالش‌اش پيدا کردم و شروع کردم به خوندن. به کلمه‌ی "مرگ" که رسيدم، مامان زد زير گريه. اون‌موقع من هنوز باورم نمى‌شد. اما بهرحال اون مادره، اين چيزها رو زودتر می‌فهمه، گرچه شايد نه‌بهتر!

دو زانو نشسته بودم کنار رخت‌خواب‌اش. به صورت‌اش نگاه می‌کردم که بی رنگ بود و هيچ حالتی نداشت. خوابيده بود، و راحت شده بود. شايد اين يکی از معدود خواب‌های راحت‌اش بود. من و اون تو يه اتاق می‌خوابيديم و من هميشه معترض بودم به داد و فريادهای‌اش در خواب، و اون در پاسخ فقط می‌تونست بخنده و همه‌چيز رو به شوخی بگذرونه. اما حالا ديگه راحت شده بود. مثل بچه‌گی‌هاش، پاهاش رو جمع کرده بود تو سينه‌اش، و عين يه گلوله شده بود. نمی‌دونم از درد بوده يا به‌خاطر عادت هميشه‌گی‌اش که اين‌طور می‌خوابيد، فقط اين‌رو مى‌دونم؛ خيلى‌ها دوست دارن، مثل بچه‌گى‌هاشون بميرن. ... شيشه‌ی قرص افتاده بود بالای سرش. قرص‌های مامان بود. ... چه وحشتناک! يعنی در آخرين لحظات زنده‌گی‌اش به فکر ما بوده و اين نامه رو می‌نوشته؟!

سلام. سلام. سلام. ...حرفی برای گفتن ندارم، جز همين؛ سلام. همه‌تون رو دوست دارم. در اين آخرين لحظات زنده‌گی، بيش از هميشه احساس می‌کنم؛ دوست‌تون دارم. نمی‌دونم از چی بايد بگم. چيزی ندارم که ببخشم، جز همين عشق و علاقه‌ام به شما، و شايد هم به همه هست اين محبت درونی‌ام، که در اين لحظات بيش‌تر احساس‌اش می‌کنم و می‌تونم حتى بنويسم‌اش؛ کاری که معمولاً سخته، سخته آدم حرف‌هايی که می‌نويسه رو باور نداشته باشه. بهرحال نوشتن با حرف زدن خيلی فرق داره. وقتی‌که حرف می‌زنيم، درحالی‌که هم‌ديگه رو دوست داريم، با هم دعوا می‌کنيم، اما وقتی حرف‌هامون رو می‌نويسيم، نه! ممکن نيست با هم دعوا کنيم. قلم نمی‌تونه احساس‌اش رو مخفی کنه، تازه دروغ گفتن هم بى‌فايده مى‌شه ــ به‌هرحال، دروغ رو براى فايده‌اش مى‌گن!

شايد شوکه شُديد از اين کار من. خودم هم چنين گمانی نداشتم از خودم. فکر نمی‌کردم توانايی‌اش رو داشته باشم. به‌نظر شجاعت‌ای می‌خواد که در من نيست، و شايد حالا بايد بگم؛ نبوده، چون مُرده‌ام! اما حالا دیگه فهميده‌ام؛ خودکشی اصلاً نياز به شجاعت و شايد هم حماقت نداره، برعکس، خودکشی نياز به آگاهی داره، همون‌طور که زنده‌گی نياز به آگاهی داره. اين رو از داستان‌های صادق هدايت فهميدم، وقتی دوباره مرورشون می‌کردم، و خودم رو به‌جای هدايت گزاشتم در هنگام خوندن، نه به‌جای شخصيت داستان‌هاش؛ اون‌هايی که خودکشی می‌کردند. بعد که از هيجان اين نگاه تازه در آمدم، ديدم؛ زنده‌گی و زنده بودن و نفس کشيدن، با هر شرايطِ خوب يا بدی که داره، چندان ارزشی نداره، اگر التهاب خودکشی رو با تمام وجودت دم‌به‌دم حس نکرده باشی. تنها کسانى که زنده‌گى رو در عالى‌ترين سطح تجربه کرده باشن، براى خودکشى به آگاهى و توانايى‌ى کافى رسيده‌اند. هدايت، خودکشی رو از نظرش دور نمی‌کرد با داستان‌هاش. خودکشى هم مثل ديگر کارهای ساده‌ای که در زنده‌گی انجام می‌دهيم، و اصلن هم تعجب براگيز نيستند.

از اين حرف‌ها بگذريم. همه می‌دونيد که من زنده‌گی‌ی بدی نداشتم، شايد هيچ عاقلی در جای من آرزوی خودکشی نداشته باشه، اما من داشتم و شما همه می‌دونستيد، گرچه شايد حرف‌های من رو جدی نمی‌گرفتيد. حالا و در اين آخرين لحظات عمرم، احساس شکست را بيش از هميشه حس می‌کنم. احساسی که هميشه همراه‌ام بوده. شايد الان بهترين فرصت برای بيان حرف‌هايی باشه که در دل‌ام آتشی به‌پا می‌کردند، اما تجربه‌ی زنده‌گی به من آموخته که گرمای آتش هر چه بيش‌تر باشه زودتر خاموش می‌شه، و من با اين آتش درون‌ام زنده‌گی می‌کنم، پس گرمای‌اش را هدر نمی‌دهم. می‌بينيد که من خوب زنده‌گی می کنم.

این نامه‌ای بود که برادر کوچک‌ام از خود باقی گزاشت. غم‌انگيز بود. خيلی افسوس خورديم، چون اصلن انتظارش رو نداشتيم. کسی که مدام از مرگ حرف می‌زنه، منطقی‌يه که کمتر بهش عمل کنه. اين طبيعت ما آدم‌ها ست؛ وقتی احساس خطر می‌کنيم، به‌طور طبيعی يک واکنش عصبی و روانی داريم برای دور کردن اون بلا و خطر. و در واقع حرف‌هاى اون درباره‌ى مرگ، فقط يه واکنش طبيعى بود به ترس از مرگ. ما هم حرف‌های برادر کوچک‌مون رو واقعی نمی‌دونستيم، و حتی وقتی حال و حوصله داشتيم، باهاش بحث هم می‌کرديم برای وقت‌گذرونی.

اما او خودکشى کرد و رفت از بين ما. ديگه کسى نبود که به‌خاطر خُل‌وچل بازى‌هاش، دست‌اش بندازيم و بخنديم، بى اينکه بدش بياد و احساس تمسخر کنه. اون از اين‌که مسخره ست، اصلاً خوشنود هم بود. دوست داشت؛ کسى حرف‌ها و کارهاش رو جدى نگيره. شايد مى‌خواست هميشه غيرمنتظره باشه. اين يه نيت و قصد از پيش تعيين شده نبود. ذاتى بود در وجود او و اُخت شده بود با شخصيت سازگار و بى‌قيد اش، گاهى جوشى، گاهى بى‌رگ، گاهى لج‌باز و گاهى مطيع تام، فريبنده و بسيار دروغ‌گو، درون‌گرا و احساسى و حتى گوشه‌گير، اما در جمع، خوش‌رو و دوست‌داشتنى، با قيافه‌اى که مثل يه چهره‌پرداز تغييرش مى‌داد، تا ديگران تصورى که مى‌خواست ــ يا شايد نمى‌خواست، چون با خودش لج مى‌کرد ــ رو ازش داشته باشند؛ قيافه‌ى احمق‌ها رو به خودش مى‌گرفت، درحالى‌که از حرف‌اش منظور داشت، و قيافه‌ى مظلومانه به‌خودش مى‌گرفت، تا کارش راه بيافته جايى که لازم بود.

يک‌بار که بعد از پايان دانشگاه‌اش، دوستان‌اش رو دعوت کرده بود خونه، من در بين‌شون بودم. مى‌گفتن و مى‌خنديدن و من هم هم‌راهى مى‌کردم. رفقاى خوب و صميمى‌اى داشت. نمى‌دونم چرا به يک‌باره همه‌رو کنار گذاشت و تنها شد. تو اون جمع، من يواش‌يواش همين‌جورى خواب‌ام بُرد، اما نصفه‌نيمه. تو خواب شنيدم که داشتن دست‌اش مى‌نداختن. اولين‌بار بود که از اين‌کار ناراحت مى‌شد. هيچ‌وقت نديده بودم؛ به‌خاطر اين‌که کسى بهش مى‌خنده ناراحت بشه. دوست‌هاش داشتن درباره‌ى يه اسم، در کنار نام او صحبت مى‌کردن. به‌نظرم او ماجرايى داشت در دانش‌گاه و به ما هرگز نگفت، حتى در نامه‌ى پايانى‌ى زنده‌گى‌اش هم.

او هيچ‌وقت کار بزرگى نکرد و، اصلاً هم دوست نداشت در اين اندازه‌ها جلوه کنه. مرگ‌اش هم مثل زنده‌گى‌اش خيلى بى‌سروصدا بود و ساده. چون خودکشى کرده بود و پدرم اين رو حرام و گناه مى‌دونست، خجالت مى‌کشيد کسى رو خبر کنه. خيلى ساده و خلوت بود مراسم سر خاک‌اش. اما پسرم، وصيت مى‌کنم؛ هر وقت فرصت داشتى، يادى از عموت بکن. خاک‌اش رو به سر انگشتى گرم کن!

اکنون که اين‌ها رو مى‌نويسم، زنده‌ام، گرچه براى تو که مى‌خوانى، مُرده. و حتى نمى‌دونم چقدر از مرگ‌ام مى‌گذره. ... عموت هيچ شباهتى نداشت به من؛ نه از ظاهر و قيافه، نه از اخلاق و شخصيت‌اش. من هرگز پرخاش‌گر نبودم، اما عادت‌های رفتاری‌ی من پرخاش‌گرانه بود. برعکس اون؛ گرچه از نظر روانی در درون‌اش نمی‌تونست بعضی‌ها رو تحمل کنه، اما ظاهر ملايم و خوش‌رفتاری داشت. برای همين دخترها از من خوش‌شون نمی‌اومد، اما اون می‌تونست ديگران رو جذب کنه، درحالی‌که شايد هيچ‌کدوم از کسانی که اون رو دوست داشتن، برای هم قابل تحمل نبودند، و حتی خودش هم شايد از اون‌ها خوش‌اش نمی‌آمد در باطن، اما ظاهرش با ملاطفت بود. اين برای من چيزی بالاتر از تعجب‌آور بود، و حتی کفرآميز بود، که اون بعد از يک ارتباط جنسی‌ی خسته‌کننده، می‌تونست با آرامش تمام به کارهای روزمره‌ی زنده‌گی‌اش بپردازه و، حتی کتاب‌های مورد علاقه‌اش رو که اغلب هم شعر و داستان و فلسفه بود بخونه. درحالی‌که من، چه پيش و چه پس از چنين کارها و برنامه‌هايی، کلی درگيری‌ی درونی و روانی داشتم با خودم و، هرگز نتونستم با وجدان‌ام به توافق برسم و کلافه‌گی‌ام رو مخفی کنم.

يادم هست؛ وقتی هنوز کوچيک بود به‌خاطر درس‌های دينی‌ی مدرسه و بحث‌هايی که می‌کرد با معلم، به اين نتيجه رسيده بود که دين‌داری يعنی نهايت خودخواهی، چون اون‌ها اگر کمکی، گذشتی يا کار خيری می‌کنند، به‌خاطر خودشان است. بعدها که خودش دين‌دارانه رفتار می‌کرد، می‌گفت؛ اصل دين‌داری در فراموشی‌ی خود است. و بعد که دين رو فراموش کرد، می‌گفت؛ دين مال خواصه، ماها همين که آدم باشيم و خودمون رو فراموش نکنيم، شاه‌کار کرديم. و در تمام اين مدت که اون مدام خط و ربط اش رو عوض می‌کرد، من هرگز نتونستم باورم رو به بعضی چيزها، مثل خدا و پيغمبر و امامِ معصوم تغيير اساسی بِدم. گرچه در ظاهر، رفتارم عوض می‌شد و هيچ‌وقت نتونستم کاملاً پای‌بند بعضی از اين خرافه‌ها و باورهايی که ممکن بود در هر جا و وسط هر بحث و گفت‌وگويی، به‌اقتضای اوضاع و شرايط، بهشون اعتراف کنم باشم. و جالب اينکه، او از اين رفتار بوقلمونی‌ی من، اصلاً بَدش نمی‌اومد، و حتی پاره‌ای اوقات از اين رفتار من، به‌عنوان تساهل و تسامح دينی، يا حتی پلوراليسم دينی ياد می‌کرد، که اين يه حرف‌اش ــ گرچه کاملاً جِدی می‌گفت، اما ــ لج من رو درمی‌اورد!

حالا که او مُرده و من هم ديگه نخواهم بود، اين طور قضاوت می‌کنم، وگرنه وقتی زنده بود، اغلب با هم دعوا داشتيم. آخرين‌باری که با هم گَلاويز شديم رو نه اون فراموش کرد، نه من، هرگز. اين مربوط می‌شد به چند سال پيش ــ خيلی پيش‌تر. الان سال‌اش رو هم يادم رفته، اما اصل ماجرا موبه‌مو خاطرم هست. وقت‌ای بود که اون ــ فکر می‌کنم ــ از خوف و رجاء ميان آن‌چه پيش‌تر بود و آن‌چه در آينده خواهد بود، داشت به‌تدريج خلاص می‌شد و به يک سو می‌پيوست. و اين در ماه رمضان بود. تازه هم رفته بود سر کار. کاری که مجبور بود انتخاب کنه. از روی بی‌کاری. محيط خشک‌مقدسی و نظامی‌ی محل کارش، اتفاقاتی که هر روز برای‌اش پيش می‌اومد، و گرچه می‌تونست تحمل کنه و ديگران رو درک کنه ــ با همه‌ی بدبختی‌ها و کج‌فکری‌هاشون ــ اما توى بد شرايط روحی و روانی گير افتاده بود. يک روز سر افطار، ... من اصلاً عصبی و کج‌خُلق نيستم، اما گفتم که؛ من کمی ظاهر تُندی داشتم و دارم. هنوز که نمُرده‌ام! ... تو سُفره، غذا به‌اندازه‌ی همه بود و زياد هم بود. اما ما دعوامون شد، سر غذا... مسخره ست! از اون به بعد با هم حرف نزديم. هرگز با هم حرف نزديم. روزی که اون نامه رو کنار بالش‌اش ديدم و خوندم، شايد بيش‌تر از همه غصه خوردم.

حالا چرا اين‌ها رو می‌گم؟! خودم هم نمی‌دونم. فقط يه حس بازگشت و مرور گذشته ست که دارم در اين ساعت‌های پايانى‌ى عمرم تجربه می‌کنم. احساسی که می‌خواهم فرصت تجربه‌اش رو از تو بگيرم. ... بچه‌گى‌هات هميشه خنده‌رو بودى. يعنى بدون دليل مى‌خنديدى. هميشه شادى و خنده‌ات رو مى‌ريختى بيرون و، به همه نشون مى‌دادى که چقدر در درون‌ات شاد هستى. اما گريه و عصبانيت‌ات هيچ‌وقت از درون نبود. هميشه خشم و گريه‌ات به‌خاطر کتک‌ها و پرخاش‌گرى‌هاى من و مامان‌ات بود. .. اگر بِهِت بد کردم، من رو ببخش! مى‌دونم که مى‌بخشى. اما حالا.. نمى‌دونم.. من وقتى بچه بودم، گريه‌هام، علت درونى داشت. بچه‌ها دنياى ديگه‌اى دارند در درون‌شون و من هم دنياى درون‌ام انگار عصبانى بود و غمناک. در عوض خنده‌هام همه به‌خاطر يه علت و اتفاق بيرونى بود؛ جشن تولد اى، هديه اى، يه چيز خوشمزه، و از اين‌ها. يعنى درست برعکس تو. اما بعد هرچه بزرگ‌تر شدم، خنده‌هام درونى شد و خشم و اندوه‌ام بيرونى. شايد براى تو هم همين‌طور بشه؛ خنده‌هات بيرونى بشه و خشم و اندوه‌ات درونى. .. خدا نکنه.. خدا نخواد که تو.. بگذريم.. به‌هرحال تو الان در سنى نيستى که اين چيزها رو درک کنى. گرچه حتما مرگ و خودکشى‌ى من رو مى‌فهمى و درک مى‌کنى که به‌خاطر خودتون بود.

هميشه اين رو يادت باشه؛ زنده‌گى مال زنده‌هاست، و خودکشى هم. پدرت زنده‌گى کرد و خودکشى. و عموت هم. اما زنده‌گى‌ها متفاوت هستند. عموت به‌خاطر چيزهايی که بود زنده‌گى کرد، و براى چيزى که از دست رفته بود و هرگز بازنمى‌آمد خودکشى کرد. اون خودش رو اسير مى‌ديد در عشقى سوخته و روزگارى سپرى شده. هرگز نتونست با تاريخ و روزهايى که مى‌گذشتند خودش رو يک‌نواخت و هماهنگ کنه. نمى‌خواست باور کنه و وقتى به جبر زنده‌گى و تاريخ حالى‌اش شد، خودکشى کرد و گريخت. باز هم گريخت. او موفق شد به زنده‌گى‌اش ادامه بده با خودکشى. او نمى‌پذيرفت و مى‌گريخت، من نمى‌پذيرم و مقاومت مى‌کنم. اما ديگه توان‌اش رو ندارم. سيل مهاجمان رو در اطراف‌ام مى‌بينم که فضا رو تنگ مى‌کنند و با هر يورش قسمتى از زنده‌گى‌ام رو مال خودشون مى‌کنند و من تحمل ندارم. .. تحمل اين يعنى زنده‌گى رو ندارم. زنده‌گی در رنج ست که معنی پيدا می‌کنه. .. اما من طاقت اين رنج رو ندارم. اين رنج زنده‌گی نيست، این رنجِ آرزو ست.

مى‌خواهم خودکشى کنم، اما از تو چه پنهان، با اين‌همه ملال و انگيزه‌ى درونى‌ام برای خودکشی، در طى همين دقايقى که اين نامه رو مى‌نوشتم، به تناوب پشيمان شدم و خواستم برگردم به همان زنده‌گى‌ى اسيرى. .. آری.. من زنده‌ام و زنده‌گى رو دوست دارم. آن‌چه از دست رفته رو مى‌تونم ببخشم و برگردم که چيزهاى بيش‌ترى از دست ندهم. .. اما در کنار گرگ‌هاى گرسنه چگونه زنده‌گى مى‌شه کرد؟ گرگ‌هايى که فقط گوشت تن‌ات رو تيکه‌پاره نمى‌کنند، روح‌ات رو سلاخى مى‌کنند، طورى که خودت چيزى نمى‌فهمى و در اوهام و خواب‌زده‌گى فرومى‌رى. .. و بعد دوباره به سرم می‌زند که بايد خودکشى کنم و با اين کار زنده‌گى‌ام رو ادامه دهم. اون‌ها مى‌خواهند تمام وجودم رو بگيرند و من ناکام‌شون مى‌زارم. اين‌گونه به مبارزه‌ام ادامه مى‌دهم و زنده‌گى مى‌کنم با خودکشى. .. آری.. خودکشى عين زنده‌گى‌يه، براى اون‌ها که زنده بودند و زنده‌گى کرده‌اند. .. نمى‌دونم.. هر دم که با فکر زيبايى‌ى زنده‌گى، تن خيال‌ام رو مى‌شويم، پشيمان مى‌شوم از خودکشى، و گنج پنهان پايدارى‌ى درون‌ام رو پيدا مى‌کنم، و مى‌خواهم که پاره کنم اين نامه‌هاى خودکشى رو، و برگردم به زنده‌گى، اما همين لحظه ست که انگار نيزه‌هاى اطراف‌ام به من نزديک‌تر مى‌شوند و اجازه‌ى هر حرکتى رو مى‌گيرند؛ به هر جاى کوچکى ــ براى دست و سرى تکان دادن ــ نزديک مى‌شوند و هر فضاى خالى‌اى رو ازم مى‌گيرند. بعد با يه انگيزه‌ى مضاعفى برمى‌گردم و شروع مى‌کنم به نوشتن نامه‌ى خودکشى. ..

پسرم! اميدوارم من رو درک کنى، و پيش از اون درباره‌ام داوری نکنی.

یکشنبه، مرداد ۴

خونى تازه در رگ‌هاى ميهن‌پرستان

در کشوری که رهبرش به‌عنوان دشمن نخست آزادى بيان در جهان شناخته شده و سياست‌مداران‌اش مورد تعقيب مجامع حقوق بشر هستند و يکى از محورهاى شرارت در دنيا ست و ۷۵ درصد شهروندان آن دچار بيمارى‌هاى عصبى و روانى‌ى حاد هستند و با کوچک‌ترين تلنگرى در کوچه و خيابان، تعادل روانى‌ى خود را از دست مى‌دهند و با هم گلاويز مى‌شوند، و پشت ديوار خانواده رفتارى غيرانسانى با فرزندان خود دارند، و آن جهان‌گرد ژاپنى در سفرش به ايرانِ صد سال پيش ــ که وضعيت هنجارهاى اجتماعى مناسب‌تر از اکنون بود ــ مى‌نويسد؛ ايرانى‌ها گرچه مردمان رياکارى نيستند، اما اگر در درون جمع‌هاى خصوصى‌شان بدترين و خلاف‌عرف‌ترين و خلاف‌شرع‌ترين و غيرانسانى‌ترين اعمال رخ دهد، اهميت چندانى ندارد، فقط نبايد ديگران بفهمند و ببينند و پى به اوضاع وحشتناک‌شان ببرند؛ اکنون مى‌بينيم که در زمين فوتبال و توسط ايرانيانى که تصويرشان را در همه‌ى دنيا مردم ديده‌اند، دو نفر با هم درگيرى‌اى پيدا مى‌کنند که شايد اگر در خيابان‌هاى پايتخت ايران رخ مى‌داد، مردمِ شاهد، آن‌ها را سوسول و بى‌غيرت قلمداد مى‌کردند، زيرا پاسخ توهين يکديگر را به‌اندازه‌ى کافى ندادند و هيچ خونى بر زمين ريخته نشد، اما چون همه‌ى دنيا اين درگيرى‌ى بيش از حد ساده و کوچک و از همين بابت خجالت‌آور را ديده‌اند، بنابراين بايد با يک اقدام ميهن پرستانه، جلوى اين خودفرخته‌گان را گرفت تا درس عبرتى براى ديگر ايادى دشمن شود و از آبروريزى‌ى بيش از اين جلوگيرى شود. بر همين اساس دو بازيکن تيم ملى فوتبال ايران، کت بسته با اولين پرواز به تهران، پايتخت مهر و محبت و ايمان و ايثار و دلاورى و ميهن‌پرستى بازمى‌گردند و در زمين سبز ورزشگاه صدهزار نفرى‌ى آزادى، بدون هيچ دوربين و جاسوس و افراد خودفروخته و خبرنگارى، در پيش چشم صدهزار ايرانى ميهن‌پرست و مؤمن و فداکار، با هم چنان دعوايى خواهند کرد که فقط يکى‌شان بتواند مشکل‌اش را با ديگرى، حل‌شده تلقى کند. پس از اين اقدام ميهن‌پرستانه، انتظار مى‌رود که آبروى رفته به جوى بازگشته، و مردم پرخاشگر و متينِ ايران اسلامى، در سايه‌ى رهبران ملى و دينى‌ى خود بيش از اين در حفظ آرمان‌هاى ملى و تاريخى‌ى خود کوشا باشند، تا ديگر کسى به خود اجازه‌ى انتشار چنين صحنه‌هاى زشتى در دنيا ندهد.

داستان کوتاه «اقدام ميهن‌پرستانه» ، اثر بهرام صادقى

بالاخره پيرمردان قوم نشستند عقل‌هايشان را روى هم گذاشتند و حرف‌هايشان را سبک و سنگين کردند و ابروهايشان را بالا و پايين انداختند تا بلکه براى اين خطرى که نزديک بود اساس قوميت و مليت و وحدت دهکده‌شان را از پا درآورد چاره‌اى بينديشند و کدخداى دهکده که آسيابان هم بود و ريش عريض و طويلش را در آسياب سفيد کرده بود (عقيده ديگر اين است که برف پيرى روى ريشش نشسته بود) جلسه را افتتاح کرد:

ــ خانم‌ها و آقايان؟

آقايان سرشان را جلو آوردند و خانم‌ها لب‌هايشان را غنچه کردند و با بادبزن خودشان را باد زدند.

ــ ما يک عمر باتقوى و شرافت و مليت و وطن‌پرستى زندگى کرده‌ايم...

پيرزن‌ها از لاى دندان‌هاى مصنوعى‌شان گفتند: «صحيح است ... صحيح است ...» و مردها که شاهرگ گردن‌شان مى‌خواست بلند شود يک جرعه‌ى آب نوشيدند.

ــ در دنيا مردم هيچ سرزمينى به‌اندازه‌ى ساکنين دهکده‌ى ما به آب و خاک‌شان علاقه نداشته‌اند. آن‌چه که عيان است چه حاجت به بيان است. ما اسناد داريم، مدارک داريم، همه‌اش در موزه‌ى مرکزى جمع‌آورى شده است و هر کس که منکر است مى‌تواند به آن‌جا مراجعه کند...

يکى از پهلودستى‌اش پرسيد: «کدام موزه؟» او جواب داد: «آه! آه! نمى‌دانيد؟ خيابان چمن در قيچى، کوچه‌ى گل نسرين، دست راست، طبقه‌ى اول، عمارت بزرگى است، اسناد و مدارک را گذاشته‌اند پشت شيشه چه واضح... چه خوانا!»

کدخدا حرف‌اش را ادامه مى‌داد:

ــ اخيرا عده‌اى نمک‌نشناس که معلوم نيست تخم پدرشان هستند يا نيستند (به‌ياد آورد که صبح تخم‌مرغ خورده ست معهذا از اينکه گفته بود، تخم، خجالت کشيد و حرف‌اش را اصلاح کرد) ... مقصود اين است که پسر پدرشان هستند يا نه، معلوم نيست علاقه به مفاخرشان دارند يا ندارند؛ مى‌خواهند با تمام وسائل اين عادت مرضيه را از ما سلب کنند ــ يعنى بر ضد ميهن‌پرستى قيام کرده‌اند.

يکى گفت: «غلط مى‌کنند» ديگرى داد زد: «بد مى‌کنند» زنى ناله کرد: «واه! چه بد!» شريعتمدارى از بيخ نافش گفت: «استغفرالله...» و کدخدا که عرق کرده بود رفت نزديک بادبزن برقى (تازه چند ماهى از اختراع بادبزن برقى مى‌گذشت. ملاحظه مى‌فرماييد... اختراع مفيدى است) و وقتى عرق‌اش خشکيد، آمد پشت تريبون و با صداى زنانه‌ى لطيفى گفت:

ــ من ديگر از فرط احساسات نمى‌توانم حرف بزنم. از خانم‌ها و آقايان يک دنيا معذرت مى‌خواهم البته مى‌بخشيد...

کدخدا که آمد سر جايش نشست، شريعتمدار کل رفت به‌طرف ميکروفن، پيشخدمت‌ها دويدند و دويدند و منبر بزرگى را آوردند و ميکروفن را تا کش مى‌آمد کشيدند و شريعتمدار رفت بالا روى پله‌ى آخر چندک زد و نگاهش را براى اينکه به مخدرات نيفتد به سقف دوخت و شروع کرد:

ــ صلوات الله

پيرزن‌ها چهارقدهايشان را کشيدند درست روى سرشان. خانم‌ها دامن‌هايشان را روى پاهاى لخت‌شان کشيدند و پايشان را به عقب بردند تا از نظر دور باشد و دخترها خانم‌ها کمى رفتند پشت سر آقاجان‌هايشان براى اينکه دکولته و دم‌اسبى‌شان پيدا نباشد و همه يک‌صدا بازدم گرفتند:

ــ اللهم صل...

شريعتمدار کل از بيخ حلق‌اش فرمود:

ــ بر عموم اناث و ذکور اين ناحيه اظهر من الشمس و ابين من الامس است که آدمى در اين دور دنيا بايد با تمام قواى ممکنه و موجوده به ضد مخالفين کشورش قيام و اقدام نمايد. عليهذا شنيده مى‌شود که اخيرا چند تن معلوم‌الحال از اين قانون کلى و ناموس طبيعى که جز فطرت کائنات است عدول کرده و اقدامات سخيفه‌اى را شروع نموده‌اند که نتيجه و ماحصلش همانا سست شدن بنيان مليت و تزلزل بنياد قوميت است...

به خانم‌ها و آقايان حالتى ملکوتى دست داده بود ــ حالت خلسه‌اى شبيه به روحانيت و روحانيتى نزديک به چرت... شايد به‌همين جهت بود که شريعتمدارِ کل، صدايش را بلند کرد:

ــ ولى ما اجازه نمى‌دهيم که به اين ساده‌گى مفاخر ما را از بين برده و آبروى مردم خداپرست اين دهکده را نزد خويش و بيگانه بر زمين بريزند.

شريعتمدار که نطقش را تمام کرد با حضور قلب از پله‌ها پايين آمد و پيشخدمت‌ها دويدند و دويدند، منبر را به يک گوشه بردند و ميکروفن را کشيدند پايين و صندلى را گذاشتند سرجايش و ميز را گذاشتند جلوى صندلى و ليوان آب را گذاشتند روى ميز. شاعر کهن‌سال آمد روى صندلى نشست و مقدارى آب نوشيد. خانم‌ها و آقايان که از حال احساسات روحانى بيرون آمده بودند براى او کف زدند. او بلند شد و تعظيم کرد. باز کف زدند و سرانجام شاعر شعرش را در آورد و بنا کرد به خواندن:

حبذا آمد بهار نازنين بار دگر
باده بايد خورد زين پس تازه با يار دگر

دختر خانم‌ها آهسته گفتند: «چه خوب!»

بوسه بايد زد لبان يار زيباروى را
وز پس آن، کرد بايد دمبدم کار دگر

خاتم‌ها پيش خودشان گفتند: «آخ!» و پيرزن‌ها دهان‌شان را جنباندند: «واى، واى، تميز از ميون رفته» و آقايان زمزمه کردند: «عالى است! شاهکار است!»

راز ما سربسته بود اما بدستان گفته‌اند
با دف و نى هر زمان در کوى و بازار دگر

اديب فيلسوفانه کله‌اش را تکان داد: «حافظ غلام کيست؟ ببين، معنى را تمام کرده» و شاعر خواند و خواند تا رسيد به خيانتى که نزديک بود دهکده را زير و رو کند:

مردمان ناموافق ببين چه با ما مى‌کنند
بيم از آن دارم که به دام افتند بسيار دگر

تنگ حوصله‌ها مى‌لوليدند.

تا نگويى طبع من جوشنده همچون چشمه نيست
تا قيامت مى‌سرايم هر دم اشعار دگر

وقتى شاعر شعرش را خواند و صداى کف زدن طنين انداخت؛ تنفس دادند، خانم‌ها و آقايان شربت خوردند و معتادين سيگار کشيدند و بچه‌ها و پيرزن‌ها رفتند ادرار کردند و بالاخره منشى‌ى کل رفت پشت ميز و يک ورقه رسمى که مارک دهکده رويش بود در آورد و با صداى رسا چنين خواند:

ــ چون شام آماده است و اعضاى ارکستر در حال ترنم هستند و خانم‌ها و آقايان هم البته در نتيجه‌ى چند ساعت فعاليت خسته شده‌اند و اعصاب فرسوده و عضلات کوفته‌شان احتياج به استراحت دارد جلسه را ختم شده تلقى مى‌کنيم على‌الخصوص که بحمدالله نتايج درخشانى از اين شب تاريخى به‌دست آمد. شايد لازم به تذکر نباشد که وطن احتياج مبرمى به چنين اقدام بى‌سابقه‌اى داشت و هم‌ميهنان عزيز نيز که آرامش و آسايش آن‌ها مطمح نظر همه‌گان است لزوم برداشتن اين قدم بزرگ را مدت‌ها بود حس مى‌کردند... آرى چنان‌که خاطر شما مستحضر است قصور در وطن‌دوستى از طرف عوام‌الناس که به قول يکى از دانشمندان بزرگ جزء طبقه‌ى جهال محسوب مى‌شوند باعث شده بود که روز به روز قيمت ارزاق بالاتر برود و تصادفات وسائط نقليه و ناامنى و دزدى و مرض و بيچاره‌گى زيادتر شود و و بدبينى مردم نسبت به هم افزايش بيابد. عليهذا به مبارکى و ميمنت اقدامات امشب که به تمام اين نگرانى‌ها خاتمه داده و باعث خواهد شد که طبقه‌ى جهال و غير هم به وظايف و حقوق اجتماعى و ملى خود آشنا شوند و با دل و جان وطن ما را محافظت کنند و آن را روز به‌روز رونق و ترقى بيش‌ترى بدهند، پيشنهاد مى‌کنم که همه‌گى با خيال راحت و دل شاد و وجدان آسوده مجلس شام و آتراکسيون را به قدوم خود مزين فرمايند.

يک دفعه آقايان کلاه‌شان را برداشتند و به هوا پرتاب کردند، دخترخانم‌ها و آقاپسرها رقص دو نفره شروع کردند، پيرزن‌ها از زير عينک‌ها چشمک زدند، بچه‌ها از فرط وحشت جيغ زدند، شريعتمدارها فرياد کشيدند: «الحمدالله رب‌العالمين و السموات»، شاعر تصنيف ساخت : «وطن... از خطر... رست» و کدخدا و منشى و ساير مشايخ دهکده سينه‌ها را جلو دادند که: «چنين کنند بزرگان چو کرد بايد کار»

به گردن آن‌ها که مى‌گويند؛ شاعر کهن سال را که در حال مستى به سراييدن شعر تازه‌اى درباره‌ى ماوقع مشغول بود به خانه رساندند و او تا سحر بيدار بود و شعرهاى خوش مى‌ساخت. نزديک صبح که صداى خنده‌ى کلفت‌اش را شنيد از اتاق بيرون رفت و آمد توى حياط و از او پرسيد:

چه خبر شده؟
کلفت‌اش با هيجان گفت:
ــ مرغ‌مان...
شاعر در اضطراب گفت:
ــ زود باش، خوب، مرغ‌مان... چطور شده؟
کلفت نمى‌توانست حرف بزند
ــ جواب بده، چطور شده؟
کلفت بالاخره بر شادى نيرومندش فايق آمد:
ــ مرغ‌مان... تخم دو زرده... کرده.

باز هم به گردن آن‌ها که مى‌گويند؛ دنيا را به شاعر دادند.

((خون آبى بر زمين نمناک ــ حسن محمودى ــ تهران ــ آسا، چاپ اول ــ ۱۳۷۷ ــ ص ۴۳۸ - ۴۳۳))

دوشنبه، تیر ۱۵

اتو ره‌آگل، ويروس فوتبال

و اکنون در اين شب فينال، من که خود و هم‌وطنان و کشورم ايران را ستم‌ديده‌ى شاهان قلدر و دانشمندان فريبکار و اجنبى‌هاى پفيوز مى‌دانم، احساس هم‌دردى می‌کنم با بازيکان باتکنيک فريبنده و تماشاگران پول‌دار و غرورهاى بربادرفته!

اتو ره‌آگل، يعنى ويروس فوتبال، يعنى ميکروب و بيمارى‌اى که زاييده‌ى خود بدن است؛ با او متولد شده و با خودش هم خواهد مُرد. در نظر بگيريد که جمعيتى ــ فريفته و شيفته‌ى فوتبال ــ با پول‌هاى کلانى که در سطح جهانى مى‌پردازند، و فقط به شوق ديدن زيبايى و جذابيت فوتبال، اين رونق اقتصادى و هيجان سالم و مفيد براى زنده‌گی را ايجاد مى‌کنند، بيايند تا تيم و بازيکنان محبوب‌شان را تشويق کنند، اما در نهايت با تمام تلاشى که اين ستاره‌ها مى‌کنند، اين آقاى اتو ره‌آگل و تيم‌اش هستند که جام را در دست مى‌گيرند. اين ستمى نه در حق تيم‌هاى شايسته‌اى که خذف شدند يا بازيکنان تکنيکى، که يونانى نبودند، بل‌که ستمی در حق فوتبال ست!

اين فوتبال، همه‌ى ويژه‌گى‌هاى آزادى‌ى آرمانی را دارد؛ محيط زنده‌گى را فراهم مى‌کند، درحالى‌که در همين محيط، اجازه‌ى ظهور قاتل خودش را هم مى‌دهد، و اصلن او را بزرگ مى‌کند، چون مادرى مهربان که ميان هابيل و قابيلِ مُلک‌اش تفاوتى نمى‌گزارد. فوتبال هم همين‌طور؛ دنيايى خلق مى‌کند که قاتل‌اش مى‌تواند بر بلنداى‌اش پرچم خويش را بى‌هيچ اثرى از ديگر فرزندان خوب و زيباى فوتبال، برافرازد.

فوتبالی که اتو ره‌آگل با تيم‌های مختلف ارائه داده، يک نوع ضد فوتبال جديد است؛ ضد فوتبالی که با تحولات جديد دنيای فوتبال، اکنون خود را به اين شکل درآورده، و پيچيده‌تر و در مقام مقايسه با ضد فوتبال‌های سنتی، برای خود نوعی آبرو خريده و حتا عين فوتبال پيش‌رو هم جلوه می‌کند، برای آن‌ها که ذات فوتبال را درک نکرده‌اند ــ شايد از بس که به آن نزديک شده و مدام لمس‌اش می‌کنند. همه شاهد بوديم که دروازه‌بان تيم اتو ره‌آگل، وقتی در آخرين دقايق بازی توپ به کرنر می‌رفت، آن‌را برای مهاجمان پرتغالی آماده می‌کرد، بی‌هيچ مکث و وقت‌کشی، کاری که ضد فوتبال‌های سنتی، فوتبال‌شان را با همين روش پايه‌گزاری می‌کردند. اما ضد فوتبال جديد، دارای برخی ويژه‌گی‌های فوتبال مدرن هست، و حتا در برخی زمينه‌ها پيش‌رفته‌تر عمل می‌کند، اما آن‌چه در ذات فوتبال نهفته هست را کم دارد، يا اصلن ندارد؛ زيبايی و هيجان پخته‌شده در کوره‌ی ورزش و زنده‌گی ندارد!

حالا منِ دمکراسى نچشيده، با فوتبال مى‌توانم طعم تلخ مرگِ دموکراتيک ــ و زنده‌گی‌ی مجدد يافتن ــ در محيطِ دموکراسى را همراه با همه‌ى شکست‌خورده‌ها از اتو ره‌آگل، مزه‌مزه کنم، و بياموزم؛ چه‌گونه‌ فوتبال و دموکراسى، در حق «زنده‌گی» و «مرگ»، مادرى مى‌کند.

یکشنبه، تیر ۱۴

بامشاد يعنی آخرِ خنده!

بامشاد، يکی از نام‌های پارسی و قديمی ست، و من فکر می‌کنم به‌معنای «بامِ شادی» يا همان «آخرِ خنده» يا «اِندِ خنده» هست. درست نمی‌گم؟ خب پس اين‌هايی که می‌گن اين زبان مخفی‌ی عاميانه با اصطلاحات جديدی که در ميان اغلب جوانان رايج کرده، مردمی و دارای ريشه‌های فرهنگی نيست و وارداتی ست، چی می‌گن؟ من مطمئن ام که می‌شه برای تمام اصطلاحات زبان مخفی و عاميانه، رگ و ريشه‌های تاريخی و بومی پيدا کرد. اين وسط، مشکل از نويسنده‌های بی‌خلاقيتی‌ی که خودشون توانايی و استعداد آفرينش‌گری رو ندارند، و اون‌وقت از مردم به‌خاطر پيش‌رو بودن‌شون ايراد می‌گيرند!

در همين‌باره : کل‌کل يا تکه‌تکه

پنجشنبه، تیر ۱۱

هنر و فرهنگ ايرانی در موزه و کتاب نبوده، شايد در آينده ...

عباس معروفی، نويسنده «سمفونی مردگان»، و مدير انتشارات گردون : هرچه کتاب از ايرانی‌ها در آلمان درآمده تهيه کرده‌ام، ايرانی‌ها اما کتاب‌خوان نيستند. ايرانی‌ها در مرگ و زلزله کمی به هم نزديک می‌شوند و خيلی زود فراموش می‌کنند. برای بخش فرهنگی و ادبی و هنری زنده‌گی‌شان هزينه ای در نظر نمی گيرند. ايرانی‌ها نمی‌توانند مراقب نويسنده و هنرمندشان باشند. شناخت حمايت ندارند، توان‌اش را البته دارند. اين از زمان صادق هدايت تا فردا ادامه دارد.

پروانه اعتمادی، پيش‌روترين و اثرگزارترين هنرمند معاصر ايران در عرصه‌ی طراحی هنری : «هنر ايرانی را هميشه در موزه‌ها و كتاب‌ها به صورت شگفت‌انگيز و اجراهای خطاناپذير با رنگ و لعاب‌های بی‌بديل در جريان زنده‌گی مردم ديده‌ايم و به شگفت مانده‌ايم كه چرا از صد سال پيش تا امروز، ناگهان هنر از زندگی مردم ايران مثل سار از درخت پريد و كم كم به در و ديوار قصرهای قجری يا نوع عوامانه‌تر آن باعث تزئين قهوه‌خانه‌ها و اماكنی از این قبيل شده.» ... «هنر در ايران هيچ‌گاه خارج از متن زنده‌گی نبوده، لازم نبود از خانه و متن زنده‌گی بيرون آمد و از دور به چيزی نامأنوس نگاه كرد. هنر در تار و پود زنده‌گی ايرانی، در وسايل روزمره و مصرفی، در اتاق و خانه و آشپزخانه و كوچه و بازار،‌ در حمام و مسجد به طور طبيعی وجود داشت. وسيله‌ی هنری كاربرد داشت. ايرانی با هنر كاربردی زنده‌گی می‌كرد. خط و خطاطی با زندگی عجين بود. به نقوش و پيج و خم‌های كاسه‌های لعابی و قدح‌های مسين و بشقاب‌های سفالی و تُنگ‌های بَراق پرنقش و كاشی فيروزه‌ای نگاه غريبه نمی‌كرد.»

نگاه آقای معروفی اصلن تازه‌گی ندارد. همه همين‌طور فکر می‌کنند، به‌خصوص هنرمندان و نويسنده‌گان که مبتلا هستند به اين بلا! من هم همين فکر را می‌کردم، تا وقتی که در وبگردی‌های امروز، چشم‌ام خورد به اين جملات و نگاه تازه‌ی خانم اعتمادی، که شايد حتا غريب باشد برای برخی. می‌خواستم در همين راستا چيزی بيافزايم، که ديدم نه در توان‌ام هست، و نه اصلن چيزی کم دارد اين نگاه قوی‌بنياد تاريخی.

چه می‌شود گفت از اين تاريخ بلاخيز ايران!؟

پنجشنبه، تیر ۴

درباره طرح ثبت شماره سريال اموال

در مصر باستان، «دزدی» يکی از مشاغل سخت و زيان‌آور بوده. مصری‌ها در زمينه‌ی مأموران حکومتی‌ی دقيق و سخت‌گير، زبان‌زد ديگر تمدن‌های باستانی بوده‌اند. مأموران مالی‌ی فرعون، همه‌چيز را در دفاتر خود، خيلی دقيق و به‌جا و سخت‌گيرانه، در دفاتر خود ثبت می‌کرده‌اند؛ خريد، فروش، و شرح همه‌ی اموال، چه در خانه و چه در بازار و مغازه و کشتی و گمرک. تصور پيچيده‌گی و وسواس‌شان در کار صورت‌برداری از اموال مردم، برای روزگار ما هم کمی سخت است. اين فعاليت دقيق و هوشيارانه‌ی مأموران فرعون، با آن هيبت ترساننده‌شان که يونانی‌ها در هنگام تبادل اقتصادی با مصری‌ها از آنان ياد کرده‌اند، هيچ فردی را از پوشش خود دور نمی‌داشته، حتا دزدان را. دزدها نمی‌توانسته‌اند هيچ مال مسروقه‌ای را تا پيش از صورت‌برداری‌ی ساليانه‌ی اموال‌شان، نزد خود نگه‌دارند، زيرا بايد برای خريد و فروش اموال‌شان توضيح می‌دادند که از کجا و چه کسی خريده‌اند.

اما دزدها هم برای ادامه ی کارشان راه فراری يافتند. آن‌ها دزدی‌های خود را با تلاش بيش‌تر دنبال می‌کردند، ليکن اموال حاصل از هر دزدی را نگه‌می‌داشتند و آن‌گاه با صاحب مال وارد معامله می‌شدند. آن‌ها به صاحب اصلی مال، پيشنهاد خريد همان اموال دزدیده شده را می‌دادند، و اين کار بايد پيش از فهرست‌برداری‌ی ساليانه‌ی مأموران حکومتی رخ می‌داد. اگر صاحب مال نياز ضروری به آن اموال نداشت، می‌توانست اميدوار باشد که مال دزدی را صحيح و سالم در انتهای سال باز پس خواهد گرفت. اين مشکلات باعثِ سخت و زيان‌آور شدن شغل پرمخاطره‌ی دزدی در مصر باستان شده بود.

از قرار، در ايران هم می‌خواهند همين برنامه را پياده کنند. طرح شناسائی و ثبت شماره‌ی سريال اموال منازل و واحدهای صنفی و اداری، در واقع همان‌چيزی ست که در مصر باستان انجام می‌شده. نيروی انتظامی هدف از اين طرح دامنه‌دار و گسترده را شناسائی سريع‌تر اموال مسرقه و پيگيری اموال مکشوفه اعلام کرده است.

تاکنون تصور بيش‌تر کارشناسان بر اين بود که تمام تلاش حکومت جمهوری اسلامی ايران برای بازسازی و احياء علوم دينی در عرصه‌ی حکومت و مردم‌داری ست، اما اکنون با الگوبرداری از تمدن باستانی مصر، صدور تحليل تازه‌ای درباره‌ی جمهوری اسلامی از سوی اين کارشناسان احساس می‌شود. گمان برخی بر اين است که آن‌چه در ايران رخ می‌دهد؛ زيربنا و خشت اوليه‌ی يک تمدن عظيم و عالم‌گير است که می‌خواهد تاريخ و انسان را واژگون سازد! برخی ديگر هم با نگاهی عميق‌تر معتقدند، جمهوری اسلامی با شناسائی‌ی اموال مردم قصد دارد ثابت کند؛ اين مردمی که مدام از فقر و نداری می‌نالند، پس اين‌همه مال و اجناس زنده‌گی را از کجا آورده‌اند؟!

چهارشنبه، تیر ۳

برای چی اصلن کنار هم زنده‌گی می‌کنيم؟!

نمی‌شه به‌جای اين بحث‌ها و کارهای فرصت‌سوز انرژی‌کش نوميد کننده، يه راه عملی پيش گرفت و يه کاری کرد که بشه اسم‌اش رو "کار" گذاشت. به‌خدا می‌شه. برای اين قضيه فکر کردم. چيزهايی نوشتم برای اين وبلاگ که پست نکردم. نامه‌ای نوشتم به دوستی که پست نکردم. يه فکر "کاری"ی احمقانه و بچه‌گانه داشتم، که مطرح نکردم، چون بی‌فايده ست. اصلن هر فکری که "کار"ی باشه بی‌فايده ست. در نطفه خفه می‌شه. نمی‌دونم آخه؛ هيچ‌کدوم از اين امضاکننده‌ها احساس مچل شدن بهش دست نداده از اين‌همه بيانه و امضاء؟ بعد از اين مدت، لازم نيست يه قدم بريم جلوتر، يه کار تازه‌تر، با يه محدوده‌ی وسيع‌تر، تو يه تعريف ديگه، با يه چارچوب مشخص انجام بديم. البته اگر بشه کاری انجام داد. "کار"ی که به معنی‌ی آفرينش باشه، نه تکرار مکررات. ... قانون رو رعایت نمی‌کنيم، قانون‌گزار رو قبول نداريم، مجری‌ی قانون رو تحويل نمی‌گيريم، برای مخالفت قانونی در مقابل قوانين فعلی به جون هم می‌افتيم، برای ايجاد قانون مورد نظرمون هم هيچ کار نوئی نمی‌کنيم و تازه اين رو خيانت می‌دونيم و هم‌دستی با حکومت نامطبوع‌مون، پس چه کار می‌خواهيم بکنيم؟

یکشنبه، خرداد ۳۱

مسئله‌ی انسانيت

وقتی کسی می بينم کمکی می خواهد... نمی دانم.. نمی دانم به چه زبانی بگويم؛ نه وجدان‌خرجی کرده باشم نه بنده نوازی، نه حاتم طائی شده باشم نه منجی‌ی عالم بشريت! مسئله اين‌ها نيست. مسئله اين نيست که چه هستم و چه بايد بکنم؟! مسئله‌ی بودن يا نبودن هم که مبتکرش برای عمل‌گرائی بنيان نهاد اکنون تنها موضوعی برای فکر کردنِ بيش‌تر شده. خليفه‌ی خدايی هم که نشد رنج انسانی؛ قالبی ست برای انسان‌های تقلبی. پس جريان چيست؟ چرا من هنگام پاسخ به درخواست کمک مردی نشسته بر بی‌راهه، با کوله‌باری از مصيبت دنيا و آخرت، چمباتمه زده و دست _ که نه ، خاک _ بر سر، تمنای اندکی سرمايه برای گذران ساعتی از زنده‌گی‌ی نکبت‌بارش را دارد، از او دريغ می‌کنم، با همه هم‌دلی که با او دارم؟!

ما فکر نمی‌کنيم! يا شايد می‌کنيم و توجهی نداريم، شايد هم از پيگيری‌مان حاصلی نداشته‌ايم هرگز، که اکنون راه چاره‌ی هر کاری را در کوتاه‌ترين راه ممکن می‌جوئيم؛ عمری که نه در پی عشق بگذاشته‌ايم، يک روزه به خون دل قضا خواهيم کرد! آنها که به فکر آخرت‌شان هستند، يا راحت شدن وجدان‌شان، يا در فکر بودن و نبودن، تکليف‌شان را معلوم کرده‌اند با همه چيز، و به يک‌باره هم معلوم کرده‌اند. خودم را می‌گويم که رابطه‌ای ندارم با اين‌ها، و هميشه در حال کشف‌ام، تا چيزی شايد معلوم‌ام شود از اين دنيای نامعلوم؛ چگونه فراموش کنم همه‌ی آن‌چه برای آن زنده‌ام: انديشيدن؟!

ما فکر می‌کنيم، اما فکرمان عملی نيست و سرانجامی ندارد برای آن مرد بيچاره. مثلن من؛ فکر می‌کنم کمک به هر ره‌گذر درمانده، ساده‌انگاری و کج‌فهمی از صورت مسئله است. مسئله اين نيست که او درمانده ست و بايد کمک‌اش کرد، مسئله اين است که با کمک به او مشکلی حل نمی‌شود، نه از او و نه از جامعه‌ی پر از درمانده‌ی ما. بايد در پی راهی برای ريشه‌کنی‌ی فقر بود. خب، اين‌ها درست، فکرهای خوبی ست، اما نزديک به خيال باطل! و حتا اگر هم می‌توانستم با يک‌سری فکرهای خوش و منطقی، اين خيالات را وجه واقعی بدهم و قابل پذيرش کنم، باز هم چيزی عوض نمی‌شد و به ارزش انسانی‌ی من نمی‌افزود. البته اگر انسان بودن و انسان ماندن در درجه‌ی نخست اهميت باشد!

پيش‌تر هم گفتم؛ مسئله اين نيست که "چه بايد کرد؟ گداپروری و مظلوم‌نوازی، يا يک‌جا نشستن و فکر کردن و غم خوردن و بلکه هم شعار دادن!". اين که يک رفتار ايدئولوژيک نيست، که با يک منطق ديالکتيک مشکل حل شود. مسئله‌ی بودن يا نبودن هم نيست، که مثلن بگويم اکنون اين "من" هستم که در مقابل اين بيچاره رد می‌شوم و او از "من" هست که کمک می‌خواهد نه کسی يا ارگان و سازمانی با مسئوليت کارهای خيريه. مسئله‌ی خير و شر و خليفةاللهی هم به کار من نمی‌آيد که بی چون‌وچرا و بی‌انديشه درباره‌ی آن‌چه در دنيای درون و پيرامون‌ام رخ می‌دهد، تنها به تکليف‌ام بپردازم. من انسان ام، نه ماشين نيکوکاری و خودپردازی.

پس می‌ماند مسئله‌ی انسانيت، و دنيای ناشناخته و هزارتوی درون، و اين دانش کاربردی و ابزارانگار مديريت کلان و مدرن جامعه؛ طرح‌اش ساده است و حل‌اش... !؟

شنبه، خرداد ۳۰

هر چه می‌خواهند مردم بگويند

بگذار هر چه می‌خواهند بگويند. من کاری می‌کنم و ديگران فکری می‌کنند. من فکری می‌کنم و ديگران حرفی می‌زنند. من حرفی می‌زنم و ديگران برای خودشان خيالی می‌بافند. اين طبيعت ما آدم‌ها ست. شايد زمانی هم بوده که کسی درباره‌ی من چنين نظری داشته. پس سخت‌گير نباش و بپذير. دنيا ست ديگر. همه که نبايد از آدم راضی و خوشنود باشند!

ستايش انسان‌ها

برخی را بی‌هيچ دليلی دوست دارم، و از کسانی که از آن‌ها ناخشنود اند يا حتا متنفر، هيچ دليلی نمی‌خواهم برای نفرت‌شان. من صادق هدايت را دوست دارم، و برای‌ام مهم نيست؛ چند نفر با خواندن داستان‌های او خودکشی کردند. من شريعتی را هم دارم، و برای‌ام مهم نيست؛ نسلی با خواندن آثار او از خود بی خود شد و ديوانه.

آن نسلِ تازه از پيله درآمده، که با خواندن داستان‌های هدايت، به مرگ خود راضی می‌شد و خودکشی می‌کرد، نياز به شريعتی و جادوی کلام‌اش داشت، تا به‌جای خود، نسلی ديگر را راضی به مرگ کند و مجبور به خودکشی. اما بازمانده‌گان اين نسل در روزگار ما، آدم‌های جالب و دوست‌داشتنی‌ای هستند. ديدن‌شان هميشه برای‌ام مسرت‌بخش است و با خنده‌های عميق درونی همراه می‌شود. با ديدن‌شان بيش‌تر به اين باور می‌رسم، که ما ايرانيان چه مردمان مؤدب و خوش‌رفتار و ساده و خری بوده‌ايم!

اين را به من حق بدهيد؛ انسان‌ها را ستايش کنم، بهتر ست که انديشه‌های‌شان را!

جمعه، خرداد ۲۹

آگهى در سيماى ما و سيماى ديگران

آگهى بازرگانى در سيماى ما و سيماى ديگران ، تفاوت‌هايى دارد که مقايسه‌ى آن‌ها مى‌تواند براى بيننده‌گان بى‌اختيار برنامه‌هاى سيما جالب باشد (بى‌اختيار از اين جهت که جايى براى انتخاب برنامه يا کالاى مورد نظرشان ندارند):

۱ــ شعرهاى موزون با موسيقى ريتميک، که شنونده را بى‌خيالِ پيام آن مى‌کند، همراه با تصاوير کامپيوترى‌ى غير قابل لمس، که هيچ‌گونه حس مشترکى با بيننده به‌وجود نمى‌آورد، در آگهى‌هاى ما يک اصل و پايه محسوب مى‌شود، طورى که شرکت‌هاى سازنده‌ى آگهى بازرگانى، اين شکل آگهى را به‌عنوان دم دست‌ترين راه‌کار خود به‌کار مى‌برند. اين را در نظر داشته باشيد و مقايسه کنيد با تبليغات تلويزيونى شرکت‌هاى بزرگ در سيماى ديگران، آن‌جا که برخى از اين آگهى‌ها را مى‌توان با يک فيلم دوران‌ساز که تا چند نسل خاطره‌ى آن و تأثيرش مانده‌گار است مقايسه کرد. حتا در همين ايران خودمان هم در سيماى شاه معدوم، برخى تبليغات تلويزيونى‌ى آن زمان در خاطره‌ى مسن‌ترها مانده است، و گاهى ديده مى‌شود از آن‌ها ياد مى‌کنند.

۲ــ آگهى مثل تيرى ست که از چله‌ى کمان صدا و تصوير تلويزيون رها مى‌شود و هر چه نشانه‌گيرى‌ى درست‌ترى داشته باشد، آگهى‌ى مؤثرترى خواهد بود. در سيماى ما، اين تير فرضى، پس از رها شدن از چله‌ى تلويزيون، به ده‌ها هدف غير مشخصِ قبلى برخورد مى‌کند، اما کم‌تر به هدف اصلى مى‌رسد. مثلن براى تبليغ يک شامپوى ساده، چند جور نام براى يک محصول در تبليغات‌شان به‌کار مى‌برند؛ هم مى‌خواهند شرکت توليدى را معرفى کنند، هم نام محصول، و هم کارخانه‌ى مربوطه. به‌اين ترتيب ذهن بيننده را گم‌راه مى‌کند از پيام و نقطه‌ى اثر اصلى، و در نهايت هيچ‌يک از اين نام‌ها در ذهن بيننده جاى نمى‌گيرد.

۳ــ در سيماى ديگران، نخست برنامه‌هاشان را مى‌چينند، بعد در خلال آن آگهى پخش مى‌کنند. اما در سيماى ما، ابتدا تکليف رپرتاژ آگهى را روشن مى‌کنند، سپس در ميان آگهى‌هاى بى‌برنامه و شلخته، برنامه‌هاى اصلى‌شان را پخش مى‌کنند. البته از طرفى هم بايد حق داد؛ با وجود اين برنامه‌ها، مخاطب سيما بيننده‌ى آگهى باشد.

۴ــ براى اينکه فردا نگويند؛ طرف، انتقاد مخرب کرد و هيچ پيشنهادى هم نداد، پيشنهاد مى‌کنم؛ مسئولان تنظيم خبرهاى سيما، جاى‌شان را با مسئولان تنظيم آگهى عوض کنند، تا هم شاهد بهبود اثر تبليغى‌ى آگهى‌ها باشيم، هم خبرهاى سيما اندکى منصفانه‌تر شود و از اين حالت تبليغى و جانب‌دارى خارج شود.

لازم به ذکر است؛ مديران شرکت‌هاى جذب آگهى در سيما، شايسته‌گى مديريت يک آژانس خبرى را هم دارند. ويزيتورهاى پرشمار و سمج و کنجکاو و جست‌وجوگرِ اين شرکت‌هاى سازنده‌ى آگهى‌ى تلويزيونى را ببينيد که چه‌گونه از جان و دل مايه مى‌گزارند تا سفارش‌هاى بهتر و بيشترى بگيرند. اگر همين روش کار را در يک خبرگزارى هم دنبال مى‌کردند، آن‌گاه داراى خبرنگاران پرتلاش و جسورى مى‌شدند که در کشف حقيقت و افشاگرى مثال‌زدنى بود.

رقص مرگ

روح زنده‌گی بايد برمی خواست و می‌رقصيد كه هنوز خبری ازش نيست. و آنكه برخواست، روح نوميدی بود كه هنوز هم درحال اوج‌گيری‌يه. ... چقدر دوست دارم ناله كنم. زاری كنم و تو سرم بزنم و موهام رو بكشم. موئی هم ندارم بدبختی! واقعن چه لذتی داره اين ناليدن، برای ما ايرانی‌ها. ناله، تمام فرهنگ و هنر ماست. اى كاش آغوش بازى بود براى ناله‌هاى من هم. اى كاش چشمى بود براى ريزش اشک من هم. كسانى كه در بچه‌گى‌شون زياد گريه كردن ــ مثل من ــ در زنده‌گى كمتر بلد هستن از ته دل گريه كنن. چون گريه براشون چيزى جز عادتى به‌وقت نياز و ضعف نيست. من نمى‌تونم بى "علت" گريه كنم. براى گريه‌هام دنبال "دليل" مى‌گردم. "دليل" گريه همون كتكى‌يه كه تو بچه‌گى مى‌خوردم، و "علت" گريه همون احساس بى‌رشوتى‌يه كه هيچ بديلى نداره. اى لعنت به من كه هيچ علتى براى گريه ندارم. حاضرم به دليل فقر و گرسنه‌گى ، گدائى كنم، اما هيچ علتى ندارم تا بهانه‌اى كنم براى گدائى. گدائى آرزوئى‌يه كه من حتى وقتى فكرش رو هم مى‌كنم به خودم مى‌لرزم. مى‌بينى چه زشت و كثيف‌ام من؟! اما معماى زنده‌گى‌ى من هم شده اين وبلاگ‌نويسى‌ى گاه و بى‌گاه. ... رقص‌ام اينجا اما براى خودم جالب است. شايد رقص مرگ است. رقص پاى آويزان از چوبه‌ى دار.

تخته سياه خاطرات

"ارژنگ" ... "ارژنگ" ... چندين‌بار پشت هم اين نام زيبای پارسی را تکرار کردم؛ شايد چيزهايی که ديری ست فراموش‌ام شده و هرگز مرورشان نکرده‌ام ــ به‌خيال اينکه به کارم نخواهند آمد و هرگز نيازی به يادآوری‌شان نخواهم داشت و کسی هم نيست يقينن در ميان آن ارژنگ‌ها و دوستان از ياد رفته‌ى گذشته که از نام "محمد" و "مک‌بی" يادی کند ــ به خاطرم آيد. اما نشد که نشد. ارژنگ... ارژنگ... فردی به اين نام ... شايد هم بد باشد؛ بگويم فردی ... بالاخره که او مرا می‌شناسد!؟ پس اصلاح می‌کنم حرف‌ام را: آشنايی برای‌ام نامه نوشته و در ايميل‌اش گفته مرا می‌شناسد و ما با هم دوست بوده‌ايم در مدرسه‌ی رجايی و ، سال ۷۳ را يادت هست؟! از آن موقع هر جا فرصتی برای تمرکز دارم، فکر می‌کنم؛ ارژنگ که بود؟! اما چيزی يادم نمی‌آيد.

من سال‌های دبيرستان‌ام را در مدرسه‌ی رجايی طی کردم. از دوستانی که پس از آن سال‌ها هم به يادگار برای‌ام ماندند و من قدرشان ندانستم، "کارآمد" بود و "رئيس‌قاسم" و "آشتيانی" و گاهی هم "جبلی" و "شالچيان" و "خندقی" و "رضازاده". چه خوب شد ارژنگ خان، که اين نشانى دادى و بهانه‌ای شد برای يادآوری‌ى نام آن عزيزان حداقل. برای همين نام‌ها هم کلی فکر کردم! اما "ارژنگ" ... نه! پس از چند روز مرور خاطرات آن روزهای خوبِ سر به زيرى در جمع دوستان و هم‌کلاسی‌ها و رفيقانِ حتی کوچک‌تر از خودم... نه! سال چهارم... و حتی سوم... من که رياضی می‌خواندم، با بچه‌های تجربی هم رفاقت اندکی داشتم. يادم هست که اين نبود، جز به‌واسطه رفاقتِ نزديک یکی از رفقا با يکی از بچه‌های تجربی. نکند؛ ارژنگ همان است؟! پسر ترکه‌ای و مؤدبی که گرچه جز در مدرسه و همراه يکی از دوستان ــ که فکر کنم احمد بود ــ نمی‌ديدم‌اش، اما صميميت و گرمی‌ای داشت که ناخودآگاه با او احساس نزديکی و رفاقت می‌کردم. ارژنگ... شايد همان هستی؟! يادم هست که لاغر بودی و ترکه‌ای و اگر بد ات نمی‌آيد؛ پيزوری! منظورم اين است که خيلی لاغر و لاجون بودی؛ حتا بدتر از احمد خراسانی! با صورتی پرجوش.

می‌گويند؛ کسانی که خاطره‌ای فراموش شده را در ذهن‌شان دوباره‌سازی می‌کنند، دچار نوعی خيال‌پردازی می‌شوند، طوری که چيزهايی بيش از آن‌چه واقعن اتفاق افتاده یادشان می‌آيد! حالا من هم دچار همين داستان شده‌ام. شديدن فراموش‌کار شده‌ام، عزيز! اين نبود تا در شيراز و دانشگاه و ماجرايی عجيب و غريب که بماند. شخصی ست. يعنی فضولی موقوف! حالا ديگر کمتر می‌توانم چيزی در خاطرم نگه‌دارم. شماره تلفن‌ام را چندين‌بار در ذهن مرور می‌کنم تا مطمئن شوم از صحت‌اش! ديدی که زمانه چه بازی‌ها انگیخت؟!

اما اين چند روز، حسابی مشغول‌ام کرده‌ای با همان چند جمله در نامه‌ات! کاش کسی هم از مدرسه‌ی "هدايت" نشانی می‌داد! بهترين دوستان‌ام از آن‌جا، "رمضانی" بود و "سرلک" که حکم همسایه‌گی هم داشتيم. سال‌های پايانی‌ی جنگ بود و درگيری‌های جبهه و جنگ، مستقيمن در مدرسه ــ که هيچ ــ در خانه و زنده‌گی‌مان هم تأثير داشت. بگذريم از مصيبت‌های قابل گذشت. اما ما آواره‌ی جنگی بوديم و اين حافظه‌ی خودمختار نمی‌دانم چرا برخی سياهی‌ها را به جِد نگه می‌دارد! روز نخستى که در تهران مدرسه رفتم، يکی از همين سياهی‌ها ست. زنگ اول: علوم تجربی، زنگ دوم: حساب و رياضيات، زنگ سوم: ... دروغ چرا؟ يادم نيست! می‌بينی عزيز؟! برخی چيزها پس از مرگ هم فراموش‌ام نمی‌شود. اما "ارژنگ" ... نه! يادم نيست! زنده‌گی ست ديگر. يا به قول يکی از بچه‌های شيرازی‌ی دوران دانشگاه؛ "زند" اش رفته، "گی" اش مونده!

سال آخر دبيرستان ــ از آن‌جایی که من يک سال هم در اول دبيرستان به تقويت پايه‌ی تحصيلی‌ام همت گمارده بودم ــ از بچه‌های ديگر يک سال بزرگ‌تر بودم و از آن‌جا که علاقه‌ی وافری هم به بسکتبال داشتم، ديگر هيچ مانعی در پيش روی‌ام برای خالی کردن عقده‌ام نمی‌دیدم! سال اول دبيرستان، می‌نشستم کناری و فقط بازی‌ی چهارمی‌ها را نگاه می‌کردم و حسرت می‌خوردم. همين بود که عقده‌ای شدم ديگر! اما انصافن من هرگز مانع رشد و شکوفايی‌ی استعداد بچه‌های تازه وارد نمی‌شدم! يادم هست؛ منصور و برديا را. و يکی ديگر که نام‌اش فراموش‌ام شده. سال اولی بودند و من پای‌شان را باز کردم به زمين بسکت. هميشه موقع انتخاب تيم برای بازی، در مقابل "ايمان" از همين بچه‌هاى اولى يارگيری می‌کردم. ايمان، سياه بود و قد بلند، و عشق مايکل جردن داشت و ما هم آرزوی‌اش را برآورده می‌کرديم؛ صدای‌اش می‌زديم: مايکل! اين‌قدر اين بچه‌های اولی به من اطمينان داشتند که هرگاه دعوا و دردسری داشتند، پيش من می‌آمدند. فراموش نمی‌کنم؛ برديا، يتيم بود و از اين بابت بسيار احساس ضعف مى‌کرد. در بغل من گريه می‌کرد و از دايی‌اش گله داشت که با مادرش بد رفتار می‌کند. به‌خاطر همين رابطه‌ی نزديک من با بچه‌هاى کوچک‌تر، "علی‌رضا" به شوخی و جدی، به من می‌گفت؛ بچه‌باز و حامی حقوقِ ... . (سانسور شده البته!) خلاصه اين‌که صبح، ظهر، عصر تا ساعت پنج و شش با دانشگاه آزادی‌ها، فقط بسکت! نمی‌دانم چه‌طور شد ديپلم گرفتم و دانشگاه قبول شد؟!

آقای "ياردل" دبير جبر و رياضيات جديد بود. چه فيلمی داشتيم با اين مردکِ کمی تا قسمتی عصبی و خودبزرگ‌بين! (نه، انگار چیزهايی دارد يادم می‌آيد. اما از ارژنگ!؟) ياردل گفته بود: توی اين کلاس دو يا سه نفر دانشگاه قبول می‌شوند، که يکی‌شان، احمد خراسانی ست. احمد ــ به‌قول شيرازی‌ها ــ رفيق جِنگ من بود. ما با هم درس می‌خوانديم و او قبول نشد. يادم هست که پس از نتايج دانشگاه رفته بودم مدرسه، که همان دم در، يکی از بچه‌های فوق‌العاده درس‌خوان را ديدم. (نام‌اش چه بود؟!) می‌گفت دانشگاه آزاد قبول شده، در رشته‌ی ــ فکر کنم ــ مهندسی‌ی پزشکی. او هم همان‌جا يادی از اباطيلِ "ياردل" کرد و از هم جدا شديم. (نام‌اش ارژنگ نبود؟!) از دست اين حافظه‌ی کوفتی؛ هر چه عشق‌اش بکشد نگه‌می‌دارد و باقی همه پاک می‌شوند.

مى‌ترسم. می‌ترسم؛ بيش از اين به فکر نداشته‌ام فشار بياورم، به کل همه‌چيز را فراموش کنم و لاغير! ارژنگ خان! هر که هستی با هر آشنايی، خوش آمدی. برای من که خوش‌آمد داشتی و بهانه‌ای شدی برای مرورِِ هنوز فراموش نشده‌ها. از اين بابت، صميمانه سپاس‌گزارم.

جمعه، خرداد ۲۲

خواب‌هاى پريشانى

خيلى وقته که دوست دارم از همين‌جا داد بزنم و به همه ، به همه‌ى کسانى که صداى‌ام رو مى‌شنوند و براى شنيده‌هاى‌شان به‌اندازه‌ى باورشون ارزش قائل اند ، اعلام کنم ، با صدايى بلند و کلماتى پشت هم ، بى‌هيچ مکثى ؛ من مرده‌ام، ديگر بازنمى‌گردم، از اين‌جا و همه‌جايى که بوده‌ام پيش‌تر، من کنده‌ام و ديگر نيستم. به‌اندازه‌ى کافى شهامت‌اش را دارم براى گفتن. اما مسئله چيز ديگرى ست؛ از دروغ چه سود؟! آن‌گاه که من هنوز اين‌جا هستم ، هستم و زنده‌ام ، به هر ترتَيب که هست. تنها در خيال مى‌بينم؛ بايد از همه چيز بريد. اما هم‌چنان هستم، همان‌گونه که بودم.

آرزوى بعيدى ست براى من که تا گردن در هر آن‌چه به من چسبيده غرق ام. اما گذشته از اين‌ها که مى‌خواهم و نمى‌يابم ، چيز ديگرى هم هست ؛ دوست داشتم مى‌شد از ديد ديگران هم به آن‌چه به‌شان چسبيده نگاه کنم. آيا آن‌ها هم مى‌خواهند از هر آن‌چه به‌شان چسبيده در طول عمر ذاتى‌شان شده، بکنند و يک‌باره جدا شوند؟! گرچه يک باره که نيست! اما تنفر از اين چسبيده‌ها و آرزوى رها شده از آن‌ها حتمن به يک‌باره هست.

آرى. درست است. براى همه، چيزهايى هست براى بريدن. انسان‌ها با تمام اراده و قدرت‌شان، هرگز امکانى براى انتخاب چيزهايى که به‌شان بچسبد يا از چسبيده‌ها کنده شوند ندارند. همه‌مان اسير ايم. ما اسيران ايم. ما همه در بند چسبيده‌هاى‌مان هستيم. تا کجا آخر؟ تا گور و پس از آن هم؟! هميشه و در همه حال؟ گور و مرگ که در پايان نيست. گرچه مرگ و پايانى نيست، اما جاودان هم نيْستيم. همين چسبيده‌ها هستند که مى‌مانند و همان‌گونه که اکنون در جاى ما و براى ما زنده‌گى مى‌کنند، تا ابد و هميشه‌ى خدا هم خواهند بود، در جاى ما و به جاى ما! آن‌ها هستند که اکنون زنده‌گى مى‌کنند و مى‌ميرند و ديگران را عزادار مى‌کنند و بعد هم نزد خداى‌ى ما روزى مى‌خورند، همان‌گونه که پيش‌تر نزد ما روزى مى‌خوردند.

کاش اراده‌اى داشتم و از جايى مى‌توانستم قدرتى کسب کنم و ... آه نه ... از کجا؟ ... اين من ام ، تنها و مانده و اسير. اين احساس يارى طلبيدن هم يکى از فريب‌کارترين چسبيده‌ها ست که در لحظات بحران ظهور مى‌کند... نه! هيچ راهى به رهايى نيست. بايد دوره‌ى اسارت را تا بى‌انتها طى کرد. و آرزوى محالِ بريدن و کندن از هر چه هست را با فريب خود، اگر به بى‌هوشى و کند ذهنى و بى‌مغزى‌ى من باشيد، مى‌توانيد فقط براى دقايقى پيش از آن‌که دوباره همان چسبنده‌گى‌هاى وجودتان رخ بنمايد، تجربه‌ى پيْروزى و رهايى کنيد. دروغ‌تان نمى‌گويم، اما دريغ‌ام هم مى‌آيد؛ شما از آن لحظه‌اى رهايى بى‌نصيب بگذارم، حتى اگر به خيال باشد و خود فريبى... سنگ‌دل نباش محمد!

شراب نابى هم نمى‌يابم. خواب‌ام نيمه بيدارى ست، و بيدارى‌ام در خواب مى‌گذرد. هوش‌يارى‌ام چون مستى ست و شايد اگر مست باشم، کمى هوش‌يار و عاقلانه فکر کنم.

دوشنبه، خرداد ۱۸

قوانين يلخىِ فله‌اىِ زورى

انسان، از تنگناى برخوردهاى متناوب ميان تمدن‌هاى بزرگ، و کنش و واکنش همه‌ى اجزاى مجموعه‌ى بزرگ مناسبات درون اين تمدن‌ها شکل امروزى يافته. و آن‌چه با نگاه به تاريخ و تلاطم پى‌درپىِ دنياى درگيرانه و پربرخورد تمدن‌هاى بزرگ، امروز به‌نظرمان مى‌رسد، براى بقا و پيش‌رفت و پايدارى‌ى تمدن‌ها در طول تاريخ تا به امروز، نياز به سه پايه‌ى اساسى هست، تا شکل‌گيرى و پيش‌رفت و استحکام درونى‌ى آن‌ها به پايدارى و تداوم تا به امروز نيز برسد؛ دين و دانش و داد. اگر در تاريخ ايران، به‌عنوان بخشى از تمدن بزرگ و تاريخى‌ى اسلامى (گرچه ايران پيش از اين هم داراى همين مناسبات درونى بوده) ، در همه‌ى برهه‌هاى اين تاريخ داراى دانشى شکوفا و دانشمندانى پرآوازه در جهان بوده که تاکنون نام‌شان بر سر زبان‌هاست، و در هميشه‌ى تاريخ، دين‌دارانى خوب و فرهيخته و خداشناس و مردم‌پسند در اين ملک زنده‌گى مى‌کرده‌اند که به افراشتن و گسترش خير و نيکى و ويژه‌گى‌هاى پسنديده‌ى انسانى يارى مى‌رسانده‌اند، و حتا، گاه‌گاهى برخى افراد دادگر و دادستان بر اريکه‌ى قدرت تکيه مى‌زده‌اند ــ گرچه هرگز قانون با همان تعريف‌هاى عصرى‌ى خويش، به‌عنوان پايه و اساس برقرارى‌ى عدالت و دادگرى در جامعه مطرح نبوده ــ اما امروز ديگر نشانى از هيچ‌يک از اين سه پايه‌ى شکل‌گيرى و گسترش و پيش‌رفت تمدن‌ها در ايران يافت نمى‌شود:

دين که جاى خويش را عملن و علنن به سياست داده، دانش که به دادوستد پيوسته و فرار مغزها نمود واقعى‌ى آن است، قانون هم ابزارى براى ايجاد محدوديت و جريان‌سازى است. بنابراين ديگر چه مى‌ماند از اين تمدن تاريخى که دل به آن خوش کنيم و زنده‌گى و همّ و غمّ خود را بر افزودن چيزى در حد توان خود بر خوبى‌هاى آن و کاستن و پيراستن چيزى از بدى‌هاى آن صرف کنيم؟

اين‌ها بيش‌تر درد دل بود و از روى عصبانيت، گرچه اصلن هم غير واقعى نيست، اما گفتن‌اش هم دستور نيست. آن‌چه چنين آشفته‌ام کرده، تصويب پيش‌نويس قانون مبارزه با جرايم رايانه‌اى ست. از ديروز که اين خبر را خواندم، بسيار فکر کردم و در خيابان و اتوبوس با خود کلنجار رفتم و مى‌گفتم؛ اين چه نگاهى ست که اين‌ها به اينترنت و فضا و دنياى مجازى و ساکنين اين بوم خُرد و شهروندان کلان آن دارند، که چنين قوانين عجيب و غريبى وضع مى‌کنند؟!

من هيچ کارى به مسايل فنى و امکان عملى‌ى آن ندارم. نمى‌خواهم بدانم و بپرسم؛ چگونه مى‌خواهند همه‌ى رفتارهاى کاربران اينترنتى را بررسى کنند؟! مى‌دانم که در طول اين سال‌ها چنان در جامعه‌ى ايران ساختارهاى لازم براى تحکيم اراده‌ى خويش را پى ريخته‌اند که مى‌توانند ملتى را براى اهداف خويش به خدمت بگيرند. مگر نيست که در هر محل و منصب ساده و بى‌شکلى که تنها براى بازرسى و سلطه‌ى بيش‌تر خود بر رفتار و افکار مردم پى‌ريزى شده، صدها و هزاران نفر با کيفيت کار بالا و بازدهى‌ى صد در صدى مى‌گمارند و اطمينان دارند که هرگز از آن‌چه دستورشان است تخطى نمى‌کنند؟! اطمينان دارم که اگر اراده کنند، مى‌توانند براى هر فرد، فردى مأمور بگزارند که بى‌هيچ خللى و با صد در صد بازدهى کار کند!

و هرگز پرسشى درباره‌ى استانداردهاى حقوقى نمى‌کنم، که اصلن آيا مى‌توان نام اين بند و ماده‌ها را قانون نهاد يا خير؟! بهرحال قانون هم قانون دارد. نمى‌توان نام هر چه که تصويب شد را قانون گزاشت. بايد ديد؛ آيا در چارچوب استانداردها و ويژه‌گى‌هاى متعارف و بين‌المللى‌ى قانون جاى مى‌گيرد، يا فقط به‌خاطر مصوبه بودن‌اش است که نام قانون را بر آن نهاده‌اند. من به اين هم کار ندارم. گرچه، هم فکر مى‌کنم اين قوانين عملى نيستند، و هم بعيد مى‌دانم که داراى وجاهت قانونى باشند. (ما در ايران قانون اساسى‌مان که فارغ از انگيزه‌هاى سياسى و با حُسن نيت کامل تصويب شده هم فاقد ويژه‌گى‌ى ذاتى‌ى "قانون" است، چه رسد به اين مورد خاص که در تب و تاب انگيزه‌هاى سياسى تصويب شده)

درگيرى‌ى من با اين قوانين، نه به عنوان يک کارشناس امور فنى، و نه يک کارشناس حقوقى است. من تنها به‌عنوان يک شهروند در اين دنياى مجازى، که به‌هرحال ممکن است روزى تحت پيگرد همين قوانين قرار گيرد، مى‌خواهم شناخت و آگاهى‌ى خود را از قوانينى که بايد در هر قدم و قلمى که مى‌زنم رعايت کنم، بيش‌تر بشناسم.

مشکل نخست من، شکل و محل اجراى قوانين و مجازات‌ها ست، که مطلقن نشان دهنده‌ى گنگ و ناشناخته بودن محيط و فضاى اينترنت براى طراحان اين قانون است. کسانى که کوچک‌ترين رابطه‌اى با محيط اينرنت دارند و در کم‌ترين زمان ممکن در اين فضا تنفس کرده‌اند، مى‌دانند که چه‌قدر مسخره است، اگر بخواهيم فردى را به‌خاطر حرفى که در يک اتاق چت زده، در يک دادگاه کيفرى به جرم‌اش رسيده‌گى و در زندان‌هاى کشورى مجازات‌اش کنيم. البته در کشور ما هيچ چيز غير ممکن نيست. در قوانين راهنمايى و راننده‌گى‌ى ما، فردى که با اتومبيل خود عابرى پياده را در خيابان بکُشد، مرتکب قتل غير عمد شده، و بايد در دادگاه‌هاى کيفرى به جرم آن رسيده‌گى شود. گويى اتومبيل يک وسيله‌ى نقليه نيست، بلکه اسلحه‌ى گرم و آلت قتاله است که مردم براى دفاع از جان‌شان در خيابان از آن استفاده مى‌کنند! حالا همين نوع نگاه هم در اين مورد وجود دارد؛ در نظر بگيريد روزنامه‌اى را به‌خاطر تشويش اذهان عمومى محکوم به اعدام مى‌کنند، و در همين رابطه بدون توجه به حقوق نويسنده، او را هم مجازات مى‌کنند. من کارى به درست و غلط آن ندارم. مى‌خواهم بدانم؛ آيا مى‌شود فردى را به‌خاطر اينکه در ايست‌گاه اتوبوس و در يک گفت‌وگوى ساده به ولايت فقيه فحش داده، با همين قانون متهم به نشر اکاذيب و تشويش اذهان عمومى کرد؟ اين که ديگر نمى‌تواند تشويش اذهان عمومى باشد! در اينترنت هم ما چنين شهروندانى داريم که در دنياى مجازى زنده‌گى مى‌کنند و نمى‌توان همان قوانين دنياى واقعى را در مورد آن‌ها جارى دانست. يک وبلاگ، يک شهروند دنياى مجازى است. گرچه تمام زنده‌گى ما در اين‌جا همين نوشته‌هاى مکتوب و مستند هست، اما در مقايسه با آن‌چه که در دنياى واقعى رخ مى‌دهد، اين نوشته‌ها همان حرف‌هاى يوميه‌ى مردم در کوچه و بازار و خانه و محل کار است. و کسى را هم نمى‌توان به اتهام نشر اکاذيب در هنگام حرف زدن با خودش در کنج چهار ديوارى توالت خانه‌اش دادگاهى کرد! آقايان اين را درک کنيد. اين فقط يک وبلاگ شخصى است. مثل هوله‌ى شخصى که اگر کسى هوله‌ى شخصى‌ى شما را به صورت‌اش بمالد خلاف‌کار است، اما اگر شما آن را به کون‌تان هم بماليد خلافى نيست. حالا من هم مى‌خواهم با وبلاگ‌ام کون‌ام را تميز کنم و هر چه چرنديات است بنويسيم و در انتها هم آن‌را آويزان کنم روى طناب رخت در فضاى باز و جلوى ديد همه، به کسى چه؟! ديگر روشن‌تر از اين نمى‌توان‌ام توضيح دهم! من به اين قوانين مى‌گويم قوانين يـِلخى!

مسئله بعدى‌ى من قوانينى است که فقط نام قوانين رايانه‌اى بر خود دارند، و اصلن هيچ نشانى از محتواى چالش‌هاى درون اينترنت ندارند. جرم تشويش اذهان عمومى چه ارتباطى مى‌تواند با دنياى مجازى داشته باشد؟ همان مثال قبلى در مورد قوانين راننده‌گى را اين‌گونه بازگو مى‌کنم؛ فرض کنيد فردى با اتومبيل‌اش به قصد قتل فردى، او را هدف قرار دهد و بکُشد. در اين‌صورت آيا او مرتکب يک فعل خلاف در مجموعه‌ى قوانين راننده‌گى شده و تنها بايد منتظر افسر راهنمايى و راننده‌گى باشد؟ خير! او مرتکب قتل شده و بايد در دادگاه‌هاى کيفرى به جرم جنايى‌ى او رسيده‌گى شود. بنابراين نيازى نيست که در قوانين راهنمايى و راننده‌گى، به موارد ارتکاب قتل عمد با اتومبيل بپردازيم و ماده‌اى هم براى قتل با استفاده از اتومبيل بيافزاييم، و مثلن تعيين کنيم که با چه سرعتى مجاز است و با چه سرعتى نيست! نشر اکاذيب و تشويش اذهان عمومى هم جرمى است که براى آن، قوانين لازم وضع شده. قانون نشر اکاذيب هيچ دخلى به چالش‌هاى درون دنياى اينترنت ندارد. بگذريم که چه انتقاداتى به قانون مطبوعات وارد است ــ بحث اين نيست ــ اما مطلقن اين قوانين مربوط به اينترنت و فضاى مجازى نيستند.

در واقع هر جامعه‌اى، از يک زمانى به بعد نياز به قوانينى خاص پيدا مى‌کند، تا دعواهاى درون خود را حل و فصل کند. نشر اکاذيب و تشويش اذهان عمومى، مسئله کنونى‌ى جامعه کاربران اينترنت در ايران نيست. شما در نظر بگيريد که قوانين پيش‌رفته‌ى امروزى را به جامعه‌ى يونان باستان ببريم و بخواهيم آنجا اجرا کنيم!؟ هر جامعه‌اى در هر عصرى، مشکلات خود را با طرح قانون و مقرراتى خاص نهادينه مى‌کند تا براى آن‌ها راه حل‌هاى منطقى و عامه‌پسند بيابد، به جز ايران امروز ما! واقعيت اين است که جامعه‌ى مجازى‌ى ما هنوز به چنان پيچيده‌گى و عمق و گسترش در ميان شهروندان جامعه‌ى ايرانى دست نيافته که مشکلى به‌نام نشر اکاذيب و تشويش اذهان عمومى داشته باشيم. حتى ما مشکلى به‌نام سايت‌هاى مستهجن و غير اخلاقى هم نداريم ــ با وجود نياز گسترده‌اى که جوانان ايرانى در اين زمينه احساس مى‌کنند. مشکلاتى چون نفوذگران (هکرها) ، هرزنامه‌ها (اسپم) و SMSهاى ناخواسته‌ى مخابرات ، دزديدن خبرها و محتويات سايت‌ها و وبلاگ‌ها ، کمبود سيستمى براى تجارت اينترنتى‌ى جهانى ، تماس‌هاى ضعيف و پرمخاطره‌ى اينترنتى ، و در آخر فيلترينگ بى در و پيکر و فله‌اى. هيچ قانونى براى رفع اين دعواها و مشکلات و پيش‌رفت وضع موجود اينترنت در ايران وضع نشده. مشکلات ما آن‌چنان ساده و ابتدايى هستند که با همان قوانين جهانى و ذاتى‌ى اينترنت هم مى‌توان آن‌ها را برطرف کرد. ما اکنون نيازى به قوانين بومى نداريم. در واقع اين قوانين با هدف و انگيزه‌ى بهره‌بردارى‌ى تام و مصادره‌ى به مطلوبِ اينترنت در ايران وضع شده، نه راه‌گشايى در کار آن. به اين هم من مى‌گويم قوانين فله‌اى!

و مشکل آخر من؛ خانم‌ها! آقايان! شهروندان محترم و از همه رنگ دنياى مجازى‌ى اينترنت در ايران! دارند براى ما قانون مى‌چينند. کسانى که هرگز در اين دنيا نقشى نداشته‌اند، به‌جز استفاده‌ى ابزارى از اينترنت براى اهداف سياسى‌ى خود، هرگز هيچ تأثيرى نداشته‌اند. هر از گاهى در هنگام انتخابات، سايتى درست کرده‌اند تا عده‌اى را بکوبند و دسته‌اى را بنازند و ما را نيز در پى خويش بخوانند. اکنون پا فراتر نهاده‌اند و مى‌خواهند براى ما شهروندان اين جامعه ــ قانون که نه ــ خط و ربط اساسى بچينند و همآهنگ‌مان کنند با خواسته‌هاى‌شان.

ما که اينجا زنده‌گى مى‌کنيم، نياز به قانون داريم، اما قانونى که خودمان بچينيم. اگر نتوانيم در اين فضاى آزادى که اکنون مورد تهاجم و اِشغال قرار گرفته آزادى‌مان را حفظ کنيم، هرگز نمى‌توانيم ادعا کنيم؛ در گريزناى تجربيات تاريخى‌ى خود، اکنون تغيير کرده‌ايم و شايسته‌ى آزادى و برابرى هستيم. ما که زنده‌گى‌مان در اين دنياى مجازى، جز وبگردى و نوشتن و خواندن نيست، بايد دست‌کم در اين‌باره مخالفت خود را با قدم و قلم‌مان نشان دهيم.

و در پايان: آقاى بهنود! اينجا هم براى‌مان پاسبان گزاشتند. کجا پيکر خود را به تمامى و برهنه بر آفتاب پشت اين نيمه‌ابر بنماييم؟ آيا هنوز هم بر ما دستور است؟

پنجشنبه، خرداد ۱۴

ويرايش جديد راهنماى لينکدانى

پس از چند روز کار، آخر سر ويرايش جديد "راهنماى لينکدانى و فتوبلاگ" را کامل کردم. نيمى از ساده‌گى‌ى کار اين راهنما به‌خاطر تگ‌هاى جديد بلاگر است و نيمى ديگر هم کار خودم است که طراحى‌ى صفحات را به‌صورت کامل درآورده‌ام و ديگر نيازى به حذف و اضافه کردن قسمت‌هاى مختلف نيست. در روش لينکدانى‌ى قبلى ــ که برخى هم از آن در وبلاگ‌شان استفاده کرده‌اند ــ صفحات آرشيو لينکدانى، همه‌گى به‌صورت اسکريپت بود و همين باعث ضعف کار مى‌شد و قابليت جست‌وجو را هم نداشت. اما در روش جديد، آرشيوها همه واقعى و با HTML جمع‌آورى مى‌شوند. بنابراين، هم کار براى وبلاگ‌داران براى ويرايش طرح صفحه امکان‌پذير است، و هم همه‌ى لينک‌ها در سايت‌هاى جست‌وجو درج مى‌شوند.

از همه‌ى کسانى که از روش قبلى استفاده مى‌کنند ــ يا قصد به‌کار بردن آن‌را داشتند اما موفق نشدند ــ پيشنهاد مى‌کنم از روش تازه استفاده کنند. بسيار ساده است و در کمترين زمان ممکن به نتيجه مى‌رسند ــ به‌خصوص اگر فقط به لينکدانى نياز داشته باشند.

براى کسانى که مى‌خواهند خودشان قالب وبلاگ لينکدانى را به‌کلى طراحى کنند، توضيح مختصرى درباره‌ى شکل کار مى‌دهم؛ تمپلت اصلى در لينکدانى به دو بخش تقسيم شده: قسمت نخست فقط مربوط به صفحه‌ى اصلى وبلاگ لينکدانى است که با تگ‌هاى

<MainPage>
....
....
....
</MainPage>

در ابتداى تمپلت قرار گرفته و شامل اسکريپتى مى‌شود که آخرين لينک‌هاى ارسالى (يا آخرين عکس پست شده) را در صفحه وبلاگ اصلى قرار مى‌دهد. بخش ديگر مربوط به صفحات آرشيو است که با تگ‌هاى

<ArchivePage>
....
....
....
</ArchivePage>

در ادامه‌ى بخش نخست (در همين تمپلت) قرار گرفته و شامل طرح و شکل صفحات آرشيو مى‌شود که اصل کار لينکدانى است. در مورد وبلاگ فتوبلاگ در اين تمپلت بخش سومى هم براى طرح و شکل صفحات هر يک از عکس‌هاى پست شده به‌صورت جداگانه در نظر گرفته شده که با تگ‌هاى زير از ديگر قسمت‌هاى تمپلت جدا مى‌شود:

<ItemPage>
....
....
....
</ItemPage>

تمپلت دوم، ايندکس آرشيو لينکدانى (يا فتوبلاگ) است که به‌عنوان صفحه اصلى لينکدانى (يا فتوبلاگ) معرفى مى‌شود. در اين تمپلت همه‌ى طراحى‌ها قابل تغيير هستند به‌جز اسکريپتى که صفحه‌ى اصلى‌ى وبلاگ را در انتهاى اين صفحه بارگزارى (Include) مى‌کند.
حرف بى‌ربط

توصيه مى‌کنم توى اين روزهاى جشن و عزا، از فيض حضور در مرقد مطهر روح خدا غافل نشويد! از اين جهت من شانس آورده‌ام که فردا جمعه است و من توفيق اجبارى دارم براى پابوسى خاک بى‌بى‌ام در نزديکى‌ى همان حرم مطهر. تعارف نکنيد؛ حرام‌خورى خوش‌مزه‌ست! خرج‌هاى ميلياردى شهردار محترم براى هر چه باشکوه‌تر برگزار کردن اين شب‌ها و جشن و بخور بخور به‌هدر مى‌رود بى‌حضور من و شما. به‌جز شهردارى، سازمان بانک‌دارى‌ى کشور هم نمى‌دانم از کدام حساب معوقه‌اى خرج‌هاى کلان مى‌کند براى چاى و شيرينى و ناهار و شام و شربت و آب‌ميوه و گل‌دسته و طاق ــ نمى‌دانم کدام ــ نصرت؟! من نرفته‌ام و نديده‌ام تاکنون، اما خبرهاى ريالى گوش آدم را کر مى‌کند از اين همه خدمت و انجام وظيفه. مولانا وقتى مى‌گويد؛ گفتم اش پوشيده خوش‌تر سِرّ يار ، خود تو در ضمن حکايت گوش‌دار، حجت را براى گفتن اين حکايت تمام مى‌کند؛ روز قيامت بود و سيدالشهدا نخستين کسى بود که بايد وارد بهشت مى‌شد. همين‌که خواست وارد شود، ديد فرد ديگرى هم هست که ادعاى سيدالشهدائى دارد. گلايه نزد خداى‌اش مى‌برد که اى بابا! خداى من! پس قول‌ات چه شد که پيش از ديگران وارد بهشت مى‌شوم؟ اين کيست که ادعاى سيدالشهدائى دارد؟ خدا گفت؛ پروا نکن؟ اين که مى‌گويى، اسم‌اش بهشتى است! ايرانى‌ست تفلک! چند روز پيش هم ايرانى‌ى ديگرى آمده بود، مى‌گفت؛ من روح تو ام!

حرف‌هاى بى‌ربط ام را با اين جمله پايان مى‌دهم؛ ما تو گور کى‌ها زنده‌گى مى‌کنيم؟!

یکشنبه، خرداد ۱۰

"ناشکيبا" ی "کامکار"

þمطلب "کاربرد تگ های جديد بلاگر" را که می نوشتم، تصور می کردم؛ می شود هر پست را دو قسمت کرد، که در صفحه ی اصلی فقط خلاصه ای از آن را نشان دهد و کامل اش در صفحه ی پست باشد. اصلن همه ی ذوق من در نوشتم آن به همين خاطر بود، وگرنه که اين ها نوشتن نداشت! اما بعد که روش کار ام را آزمايش کردم، نتيجه نگرفتم، و نوشته ام را هم اصلاح کردم!

مشکل اينجاست که بلاگر ، تگ های اش را فقط در تمپلت و روی سِرور و با برنامه های خاص اش اجرا می کند، نه در پست ها و روی صفحات اچ تی ام ال. اگر بلاگر جفت تگ های ItemPage و MainOrArchivePage را در پست های اش هم اجرا می کرد، آن گاه می شد هر پست را دو قسمتی کرد. (مثل وبلاگ های MT)

اما کار ديگری که فکر اش را کرده ام، تغيير روش کار آرشيو کردن در لينکدانی و فتوبلاگ است. روی اين هم فقط فکر کرده ام، اما در عمل بايد ديد؛ آيا بلاگر در یک تمپلت می تواند چند تا جفت تگ Blogger را بپذیرد یا خطا می دهد؟

þدو هفته ای هست که رايانه ام (همون کامپيوتر خودمون) را عوض کرده ام و از آن نسل ابتدايی ی رايانه ها خلاص شده ام. و عجيب اينکه روی اين سیستم، الان هم ويندوز 2000 دارم هم ويندوز XP ، اتفاقی که فروشنده می گفت؛ هرگز رخ نمی دهد! فعلن تنها مشکل ام در هنگام تايپ فارسی است؛ چرا نيم فاصله ندارد؟ یا هست و من وارد نيستم!؟ اگر اطلاع داريد ، راهنمايی ام کنيد. (اين نام "رايانه" شايد تنها پِشنهاد خوبی است که به عنوان جايگزِن اصطلاحات بيگانه _ بيگانه که نه؛ غربی _ داده شده؛ هم پارسی است، هم با مسما و هم راحت تر از "کامپيوتر" به زبان می آيد)

þآلبوم دوم همايون خان شجريان را هم شنيدم؛ "ناشکيبا". در مجموع کار خوبی است _ از نظر من شنونده. اما آلبوم قبلی ی همايون، کمی سطح توقع از او را بالا برده، وگرنه در اين آلبوم هم او کار اش خوب بوده. مسئله ی ديگر آهنگ سازی ی عالی ی "پشنگ کامکار" است که تمام توجه شنونده را به خود معطوف می کند. جذابيت موسيقی _ به نظر من _ به حدی است که ظرافت های صدای همايون را کم فروغ کرده؛ اتفاقی که طبيعی به نظر نمی رسد، چون آهنگ و آواز به نوعی پشتيبان يکديگر هستند. اما در اين مورد شرايط متفاوت است؛ صدا و لحن و آواز همايون جدا از موسيقی بسيار پخته و ظريف و فراتر از تجربه ی او است، اما اين موسيقی که _ همچون هميشه _ حاصل ذهن خلاق و آفرينش گر "پشنگ کامکار" است، نياز به صدايی چون "شهرام ناظری" داشت برای اجرای بهتر. (باز هم می گويم؛ این ها فقط نظر يک شنونده است) البته شنيدن همين آلبوم هم گاهی مرا هيجان زده می کند. بهرحال برخلاف آلبوم اول همايون که تحت تاثیر هنر او، نام "همايون شجريان" را در ذهن همه تداعی می کند، اين آلبوم را بايد با نام "پشنگ کامکار" معرفی کرد. موسيقی ايرانی تنها با چنين آهنگ سازانی می تواند زنده بودن خود را ثابت کند، نه در حرف و ادعا.

جمعه، خرداد ۸

زلزله در تهران

حدود 45 دقيقه ی پيش زلزله ی شديدی نيمه ی شمالی ی ايران را لرزاند! اين يک گزارش خبری نيست. زلزله در استان های تهران، گلستان، گيلان، قم و اصفهان رخ داده، اما در اردبيل هم احساس شده. مرکز زلزله در چالوس بوده، اما صبح امروز هم در ساری زلزله ی 6/5 ريشتری آمده بوده که خسارت هم داشته.

به نظر من که زلزله ی خوبی بود. خوب از لحاظ فضيلت اخلاقی! اما ملت عجب ريختن تو خیابون ها و پارک ها. از همون لحظات اوليه بعد از زلزله مردم از خونه هاشون بيرون اومدن _ با پی جامه و زیر شلواری. همين الان کوچه های اطراف ما خالی از سکنه شده؛ همه تو کوچه و خيابون ايستادن با هم حرف می زنند و تحليل صادر می کنند. اون شبی که چند سال پيش شايعه شده؛ زلزله می آد، خيلی ها تو خيابون خوابيدن، امشب که ديگه جای خود داره!

پ.ن: زلزله ی 5/5 ريشتری بوده که تو شمال خسارت هم داشته. عجب جمعه های زلزله خیزی داره ايران!

پنجشنبه، خرداد ۷

کاربرد تگ های جدید بلاگر

بلاگر جدید، تگ های تازه ای برای ساخت قالب وبلاگ در نظر گرفته که برخی از آنها برای وبلاگ های حرفه ای، امکان دينکاميک تر کردن وبلاگ را می دهد:

يک) صفحه مجزا برای هر پست، و ایجاد طرح های متفاوت برای صفحه ی اصلی وبلاگ، صفحه ی آرشيو (هفته گی و ماهانه) و صفحه ی هر پست. (مثل وبلاگ های ام تی)

دو) می توان در هنگام پست کردن هر مطلب، تعيين کرد که پيام گير داشته باشد یا خیر.

سه) بلاگر جدید، لينک آخرين نوشته ها را در اختيارتان می گزارد.

نخست برويد به Setting > Archiving :

سپس صفحه ی پست را فعال کنيد:

پس از اين در هر پست، آدرس اينترنتی ی آن پست با اين کد در قالب وبلاگ مشخص می شود:

<a href="<$BlogItemPermalinkURL$>" title="permanent link">Link</a>

اکنون غير از صفحه ی اصلی ی وبلاگ، صفحات آرشيو و صفحات پست هم در وبلاگ تان داريد که می توانيد با تگ های جديد بلاگر برای هر کدام از اين صفحات قسمت های متفاوتی را طراحی کنيد. اين تگ ها طوری هستند که می توانيد مشخص کنيد؛ مثلن یک سری لینک هایی که در قالب وبلاگ تان گزاشته ايد، فقط در صفحه ی اصلی وبلاگ ديده شوند _ نه در صفحات آرشيو و پست هر مطلب. در این صورت اين لينک ها را در ميان دو تگ زير، در طراحی قالب بلاگ تان قرار می دهيد:

<MainPage>
....
....
....
</MainPage>

برای درست کردن قسمت هایی ويژه در صفحات آرشيو و پست هم شبيه همين تگ ها را می توانيد در قالب وبلاگ بگزاريد:

<ArchivePage>
....
</ArchivePage>

و

<ItemPage>
....
</ItemPage>

و اگر می خواهيد قسمتی از طراحی ی وبلاگ تان، هم در صفحه ی اصلی و هم در صفحات آرشیو (ماهانه یا هفته گی) ديده شود، می توانيد از تگ زير در قالب وبلاگ تان استفاده کنيد:

<MainOrArchivePage>
....
</MainOrArchivePage>

با اين تگ ها می توان کمی از بار صفحه ی اصلی ی وبلاگ را کاست و در صفحه ی پست نهاد.

در بلاگر جدید امکانات پيام گير هم وجود دارد، که گرچه از آن استقبال نشده، اما می توان از توانايی ی فعال کردن (یا غیر فعال کردن پيام گير) در وبلاگ استفاده کرد. بعضن پيش می آيد که برای مطلب خود امکان پيام گزاشتن را غير فعال کنيد، یا اصلن می خواهيد فقط برای برخی از پست ها پيام گير داشته باشيد.

نخست بايد پيام گير را فعال کنيد در Setting > Comments :

بعد از Save Settings ، برای هر مطلبی که پست می کنيد، در زير اديتور بلاگر ، در قسمت More Post Options ، می توانيد انتخاب کنيد که هر پست دارای کامنت باشد يا خير:

اکنون بايد در قالب وبلاگ هم تغييراتی را ايجاد کرد. کدهای اسکريپتی که مربوط به لينک کامنت می شوند را بايد در ميان کدهای زیر بگزاريد:

<BlogItemCommentsEnabled>
(کدهای لينک کامنت)
</BlogItemCommentsEnabled>

اکنون هنگام پست کردن هر مطلب، با فعال کردن کامنت (در More Post Options) ، آن مطلب دارای لينک کامنت می شود، و با غیر فعال کردن آن (در More Post Options) ، لينک کامنت برای آن پست نخواهید داشت.

يکی ديگر از امکانات تازه ی بلاگر جديد، ایجاد لينک 10 نوشته ی آخر وبلاگ است. اين از جمله امکاناتی است که پيش تر فقط در وبلاگ های ام تی وجود داشت. در ابتدای سخن هم گفتم که می توانيد یک قسمت از قالب وبلاگ، مثل همین لينک 10 نوشته ی آخر وبلاگ را در صفحه ی اصلی و صفحات آرشيو در ستون کناری ی صفحه بگزاريد، اما در صفحه ی پست هر مطلب، این 10 لينک خودکار را مثلن در ادامه ی نوشته ها بگزاريد. به اين صورت که در ستون کناری ی وبلاگ در طراحی ی قالب تان اين کدها را می گزارید:

<MainOrArchivePage>
<BloggerPreviousItems>
<a href="<$BlogItemPermalinkURL$>">
<$BlogPreviousItemTitle$>
</a><br />
</BloggerPreviousItems>
</MainOrArchivePage>

اين کدها موجب می شوند که فقط در صفحه ی اصلی ی وبلاگ و صفحات آرشيو ، لينک 10 نوشته ی آخر دیده می شوند. اکنون برای صفحه ی پست هر مطلب هم می توانيد بلافاصله پس از جفت کدهای <Blogger> و </Blogger> ، کدهای زير را بگزاريد:

<ItemPage>
<BloggerPreviousItems>
<a href="<$BlogItemPermalinkURL$>">
<$BlogPreviousItemTitle$>
</a><br />
</BloggerPreviousItems>
</ItemPage>

بنابراين لينک 10 نوشته ی آخر، در صفحه ی اصلی و صفحات آرشيو ، در ستون کناری ی صفحه دیده می شوند، ولی در صفحه پست آن مطلب در ادامه ی نوشته ها می آيند.

به نظر من در بين تگ های تازه ی بلاگر، تگ هايی که برای درست کردن قسمت های ويژه در صفحات مختلف درست کرده اند، بسیار مفید و کاربرد حرفه ای تری دارند. در واقع این مسئله نشان از دید رو به پيش رفت و ارتقاء در بلاگر دارد.

منبع مطالعه:
Blogger Help

چهارشنبه، اردیبهشت ۳۰

آرزوي مرگ پيشين

داشتم فكر مي‌كردم؛ چه چيزي از همه بيشتر خوشحال‌ام مي‌كند در اين روزها، كه ديدم هيچ نيست، مگر مي‌شد كه شش سال پيش مرده باشم و امروز مي‌دانستم! و اگر بگويند؛ امروز مي‌ميري، بي‌نهايت غمناك مي‌شوم!

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۹

نگاه دار


يك لحظه، يك ديدار، در يك چهره، يك نگاه
در پس چشم‌گردي بي تامل و وسواس
مبهوت‌ات مي‌كند اين دنياي فراخ‌تر از افلاك
كه بي‌خبر بودي از آن تاكنون در درون
به يك اشاره و تلنگري بي‌اراده
معطل مانده به شرري مقهور كننده
تا تار و پود فلك‌اي را بريسد به چرخ روزگار
در چشم ذهن خيال ــ گاه باور ات بايد
آن‌گاه كه سوي تو آيد، از هر كرانه سخني تازه گويد
از قصه‌هاي گذشته و نغمه‌هاي پوسيده
برقصاند ات در بستر درد و بنوشد به پاس مرگ
بگريزد از هر مجال و بپيمايد كوه و كوير
تا بشكافد به رؤيا و خيال، آنچه چرخيده به روزگار


بيا! زيبا! بريز در كام‌ام درد و دوا
چون نگاه‌ات كي كند جان‌ام رها؟!

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۲

روز وحشت

كار تموم شده بود. احساس راحتي و آزادي مي‌كردم. انگار ديگه مسئوليتي ندارم. ديده‌ايد آدم‌هايي رو كه نون حلال مي‌خورند و تا عرق‌شون درنياد، وجدان‌شون راحت نيست از بابت پولي كه مي‌گيرند؟ و بعد كه كارشون تموم مي‌شه و دستمزد مي‌گيرند، چه‌قدر خوش‌حال اند و احساس فراغ بال و راحتي مي‌كنند؟! حالا همين احساس رو هم من داشتم. با اين تفاوت كه مسئوليتي از طرف كسي در كار نبود براي خريدن و حمل كردن اين‌همه بار. حالا كه نشستم اين گوشه‌ي اين نيمكت كه در سوي ديگرش پيرمردكي نشسته غرق در كتاب، احساس راحتي مي‌كنم؛ انگار ديگه مسئوليت‌ام رو به‌نحو احسن انجام داده‌ام، و خلاص.

خسته بودم از حمالي‌ي اين كتاب‌ها. حمال الكتاب كه مي‌گن يعني همين.

نگاهي به روبرو داشتم و منظره‌ي زيباي آب‌نماي نمايش‌گاه، و بعضي وقت‌ها هم از سر كنج‌كاوي چشمي مي‌دواندم در ميان كتاب دست پيرمردك، و در آخر هم گفتم؛ من هم ديدي بزنم به اين‌هايي كه حمل مي‌كنم، كه يعني ما هم بهله! سه كتاب بزرگ‌تر از دل‌ام از دولت آبادي و يكي هم از بهرام صادقي بود، به‌اضافه‌ي دو كتاب گنده‌تر از دماغ‌ام از جواد طباطبايي، يك سري كتاب‌هاي گنده‌تر از دهان‌ام درباره‌ي كامپيوتر و برنامه‌نويسي‌ي وب، و دست آخر يك كتابچه‌ي كوچك گنده‌تر از همه‌هيكل‌ام درباره نوازنده‌گي تنبور ــ عشق هميشه‌گي‌ام، زيرا هيچ‌گاه نمي‌خواهم آموزش‌اش را ببينم!

فكر مي‌كردم؛ هرگاه كه كاري مي‌كنم ــ با تمام بي‌حواسي‌ام ــ باز هم اگر چيز واجبي را جا بگزارم، در همان نخستين گام چيزي ذهن‌ام را قلقلك مي‌دهد، هشدار مي‌دهد؛ خوب بگرد، چيزي فراموش نكرده باشي؟ اما حالا چرا ...؟ نه! اين ، آن حالا چراي شهريار و بنان نيست! مي‌خواهم بگويم؛ حالا چرا من كه از جاي‌ام پا شدم به هواي رديابي‌ي آن بوي خوش و ارضاي شكم خيره، چرا چيزي ذهن نداشته‌ام را قلقلك نداد؟ اما چرا! قصه همان قصه‌ي حالا چراي شهريار و بنان است؛ آمدي جان‌ام به‌قربان‌ات، ولي حالا چرا؟! نوش‌دارئي‌و بعد از مرگ سهراب آمدي! سنگ‌دل! اين زودتر مي‌خواستي، حالا چرا!؟ نوش‌دارو اما اين ذهن دير به سرافت آمده‌ي من است، كه اكنون و پس از خرابي‌ي بغداد ــ دانسته و نافهميده ــ به فكر پول و وقت‌اي كه به باد داده افتاده!

مي‌گويم؛ اي كاش همان دو جوانك مشكوك و مرموز، با آن سر و وضع مجعول، همان دم كه پيش‌ام آمدند، خيره به‌دنبال بار پشت‌ام بودند، نزديك‌ام شدند و براندازي كردند، اين‌قدر فراست نداشتند كه درياب‌اند؛ چيزي از اين مردك يك‌لاقبا به ما نمي‌ماسد، و حمله‌اي مرگ‌آور همان‌جا مي‌كردند و قال قضيه را مي‌كندند تا راحت مي‌شدم از اين‌همه كج‌انديشي و درد وجدان! اين هم راه حلي‌ست براي خودش؛ راه گريزي براي آدم‌هايي با طبع لطيف و حس نازك كه نهايت آرزوشان راحتي‌ي وجدان است.

هميشه فكر مي‌كردم؛ آدم‌ها را تا اندازه‌اي در نخستين نگاه مي‌شناسم. امروز دانستم؛ از قيافه‌ها هيچ چيز درنمي‌يابم: لهجه داشت، وقتي فهميد؛ ايست‌گاه اتوبوس را درست آمده، همان‌جا سر صف كه من بودم نشست ــ به‌قول شيرازي‌ها دوكُرپا نشست! اما لباس‌اش مرتب بود. گفت‌ام؛ اين اتوبوس‌ها پنج تا بليط مي‌گيرند. گفت؛ تا مي‌روم بليط بگيرم ــ آقا قربون‌ات ــ جاي‌ام رو نگه‌دار! (كدوم جا؟ تو كه نيومده، سر صف ايستادي؟!) از اتفاق، عدل آمد و در كنارم نشست و بعد دانستم؛ چه خوب! اين‌قدر پخته و جا افتاده از اوضاع دانش عالي و دانش‌گاه در كشور دانش‌پرورمان (!) حرف مي‌زد و انتقاد مي‌كرد، كه من فقط ادب نگه‌داشتم و آموختم.

رسيده بودم نزديك خانه كه يادم آفتاد (عجب!؟) روزنامه‌هاي امروز را نديده‌ام. (تو بگو نخوانده‌ام! چه باك از سواد پاك؟!) روزنامه‌ها را برانداز مي‌كردم و به‌خصوص ورزشي‌ها و ماجراي تازه‌ي پرسپوليس و دريغ از يك كلام درباره‌ي بازي‌ي با كره، (باز هم گلي به گوشه‌ي جمال جهان فوتبال كه لااقل يك تيتر الكي زده بود!) كه ديدم كنار دست‌ام گلستاني بود و من نمي‌دانستم و هر دم از اين باغ بري مي‌رسد! چند ماه پيش كه اين دو جوان اينجا آمدند براي كار ــ به‌اصطلاح حقوق‌دان‌ها ــ كاذب، در اين پاركينگ عمومي در كنار بازار ميوه و تره بار، سر حال بودند و قبراق، اما با ضرب‌شستي كه امروز ديدند از اين دو پليس قلچماق، هرگز يادشان نمي‌رود؛ يك‌بار مصرف، يك عمر پشيماني. و اين است آموزش ويژه توسط نيروهاي انتظامي، براي آنان كه ايمان نمي‌آورند! به‌گمان‌ام تا چند ماه ديگر دو جوان ديگري كه اكنون جانشين قبلي‌ها كرده‌اند اين دو پليس موتور سوار، آماده‌گي كاملي براي آموزش‌هاي ويژه داشته باشند! تا آن‌ها هم بياموزند؛ يك‌بار مصرف، يك عمر پشيماني، يعني چه آقا!

زنده‌گي زيباست. گاز بايد زد با ميخ! چه مردمان خوب و نازنيني هستيم ما. چه ايران خوبي ساخته‌ايم ما. آسمان آبي و ابر سياه، خوش به حال آفتاب. ابرك بيچاره روي خود سياه كرد تا ما هم‌چنان روسفيدي‌مان بماند بر چهره‌ي پنهان آفتاب.

تا آن‌گاه كه مهتاب شبي ــ اگر افتد و آيد اين مهتاب بي‌مروت ــ آيا تويي خواهد بود كه بگذرم از اين كوچه بي او؟

در همين نزديكي‌ي ما جائي‌ست، زميني خاكي؛ كودكان احساس، پيري‌شان اين‌جاست. در ميان‌اش راهي‌ست. با خطهايي صاف و ساده تقسيم‌اش كرده‌اند، تا مقصد نزديك شود با راه‌هاي ميان‌بر. چه كودكان بي‌احساسي شده‌اند، با اين خطهاي صاف و ساده و بي‌شكل! راستي، كودكان احساس! اگر پير ايد، احساس‌تان كجاست؟

دوشنبه، اردیبهشت ۲۱

خادم و خائن

گر در همه عالم، مرزي‌ست ميان خائن و خادم، در ميهن من هر دو يكي‌ست، در يك آن و وجود يك آدم.

یکشنبه، اردیبهشت ۲۰

فلسفه و فيلسوف (7)

گروه نخست فيلسوفان ناگزير بر بناهاي به‌جا مانده، خشت بر خشت مي‌نهند و به اوج و شكوهي آگاهانه هم مي‌رسند، اما گروه دوم صاحب چيزي نيستند مگر خود ساخته باشند.

نگاهي تاريخي به سياست

فرصت كافي براي وبگردي ندارم. اين‌ها هم كه در اين‌جا مي‌آورم، از يادداشت‌هاي كوتاهي‌ست كه معمولا در دفترچه‌ام دارم.

دل‌نويس عزيز نامه‌ي سروش به خاتمي در سال 77 را در مقابل نامه‌ي خاتمي به فردا يادآور شده. به‌نظر من خاتمي از سر صداقت و امانت آن نامه را نوشته. او نشان داده كه نگاهي تاريخي و فرهنگي به مسائل سياسي دارد و از همين ديدگاه است كه نه مي‌تواند در مقابل همان دژخيماني كه سروش مي‌گويد واكنشي به‌مثل داشته باشد و نه مي‌تواند در مقابل امثال سروش سرافراز باشد.

خاتمي مرد بزرگي‌ست. من به او احترام مي‌گزارم و معتقدم؛ حق او را هم‌چون خيلي‌هاي ديگر در تاريخ ايران به‌جا نياورديم. البته مي‌شود از ديدگاه ديگري هم ديد و گفت؛ او چه‌قدر حق مردم را ادا كرد؟! اما همان‌طور كه او به سياست با ديدي تاريخي نگريست و همين موجب شد وارد معركه شود ــ نه به طمع موفقيتي سياسي و اقتصادي ــ ما هم براي تشخيص عيار كار خاتمي و اصلاح‌طلبان مي‌بايد با همين ديد نگاه كنيم. از اين زاويه ما مردم بيش‌تر مقصر فرجام كار ايران در اين دوره‌ي كوتاه تاريخي هستيم تا اصلاح‌طلبان. و اما از نگاه سياسي و كوتاه‌مدت، آنها شكست خوردند و حق مردم را ادا نكردند، و بايد مردم به آن‌ها پشت كنند.

آن‌ها بيش از توان و استعدادشان و آن‌چه از مام و ميهن اين ملت و تاريخ‌شان نسيب برده بودند بر تاريخ ايران تأثير گزاشتند.

شنبه، اردیبهشت ۱۹

فلسفه و فيلسوف (6)

اگر گروه نخست فيلسوفان، دنيا را زير و رو كنند، فيلسوفان گروه دوم با زير و رو كردن خود، بزرگ‌ترين اثر فلسفي‌شان را خلق مي‌كنند.

فلسفه و فيلسوف (5)

اگر گروه دوم ثمره زنده‌گي‌شان را پيش از مرگ ببيند، گروه نخست هر دم توفيقي مي‌يابند.

فلسفه و فيلسوف (4)

عشق راهي به دل گروه نخست نمي‌يابد، و گروه دوم را بي‌عشق زنده‌گي نشايد.

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۷

فلسفه و فيلسوف (3)

دسته‌ي نخست فيلسوفان تا جاي پاي‌شان را محكم نكنند گام بعدي را برنمي‌دارند، و دسته‌ي دوم تا زير پاي‌شان را نبينند گام تازه‌اي بر نمي‌دارند، حتا اگر گام‌هاي محكمي برندارند.

فلسفه و فيلسوف (2)

دسته‌ي نخست فيلسوفان، هر چه از پيامبران دوري مي‌جويند، بيشتر چون‌آنان رفتار مي‌كنند، و دسته دوم هر چه آنان را تحسين مي‌كنند، بيش‌تر رفتاري متفاوت از آنان دارند.

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۶

فلسفه و فيلسوف (1)

فيلسوف‌ها دو دسته اند؛ گروه نخست كساني هستند كه تحصيلات آكادميك دارند و كتاب‌هاي فلسفي مي‌خوانند و مي‌نويسند و بحث و گفت‌وگو مي‌كنند، و گروه دوم كساني اند كه هيچ چيز از حرف‌هاي گروه اول نمي‌فهمند، اما فيلسوفانه زنده‌گي مي‌كنند!

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۵

آنارشيسم بي نهايت تهران

اين روايتِ گويا از زلزله‌ي بم را كه مي‌خواندم، غم و غصه راه گلوي‌ام را گرفته بود. مي‌گويد؛ قبل از زلزله‌ي اصلي يك پيش‌زلزله‌ي كوچك و هشداردهنده آمده و آنها كه در جلسه‌ي دعاي كميل بوده‌اند، يك‌نفرشان مي‌خواسته از خوابگاه خارج شود كه با درهاي بسته روبه‌رو شده. واقعن از نظر ورود و خروج، با دختران خواب‌گاه، مثل زنداني و پناهنده برخورد مي‌شود! اين هم قسمت اول‌اش است كه پيش‌تر وقايع اتفاقيه منتشر كرده بود.

نمايش‌گاه كتاب آغاز به‌كار كرده و من هم كه امسال مي‌خواهم آگاهي‌ام را پيرامون طراحي‌ي وب تا سطح حرفه‌اي گسترش دهم نياز به كتاب‌هاي تخصصي دارم. فكر كنم فردا يا پس‌فردا بروم. نمايش‌گاه تا 11 شب برپاست. اگر كسي در زمينه‌ي طراحي وب اطلاعي دارد، راهنمائي‌ام كند كه چه كتاب‌هايي براي مطالعه نياز دارم. اچ‌تي‌ام‌ال و جاوا اسكريپت را كاملن بلدم. فكر كنم بايد پي‌اچ‌پي و آاس‌پي و در نهايت SQL را ياد بگيرم. خواهش مي‌كنم راهنمائي‌ام كنيد.

اين نامه‌ي خاتمي براي فردا را هم اگر بدون توجه به‌اينكه نويسنده‌اش فردي با مسئوليت رئيس‌جمهور ايران است، بخوانيد، بيشتر آموزنده خواهد بود. شرق امروز هم ويژه‌نامه نمايش‌گاه كتاب منتشر كرده كه يك نوشته‌ي جالب هم از اورهان پاموك، نويسنده‌ي سرشناس ترك در خلال آن گزاشته. (اين ويژه‌نامه را در سايت روزنامه‌ي شرق نديدم، وگرنه لينك مي‌گزاشتم) اورهان پاموك نگاه جالبي دارد به جامعه ايران و فرهنگ عامه و نخبه‌گان و البته در مقايسه با خودشان و غربي‌ها. مطلب‌اش كوتاه است و من فقط مختصري از آن را اين‌جا تايپ مي‌كنم:

... وقتي راننده‌هاي شهر مي‌دانند كه ماموران دولتي آنها را تماشا مي‌كنند، هيچ‌كس باز هم از قوانين راهنمائي و راننده‌گي اطاعت نمي‌كند، يا انتظار ندارد كه آدم ديگري اطاعت كند، انگار كه خيابان‌ها جايي باشند كه مي‌توانند محدوديت‌هاي آزادي‌شان، تخيل و خلاقيت‌شان را امتحان كنند. ...

باز هم ممنون مي‌شوم؛ درباره‌ي كتاب‌هاي پيرامون طراحي‌ي وب كمك‌ام كنيد. با سپاس!

دوشنبه، اردیبهشت ۱۴

براي توپ و پاتوپ!

وقتي در مركز قرار مي‌گيره، هيچ‌كس نمي‌دونه؛ قراره به كدوم طرف سُر بخوره. وقتي يه لگد محكم به كپل‌اش مي‌خوره، اگر شما به‌جاي‌اش بوديد، آرزو مي‌كرديد؛ اي كاش به‌زمين بازنمي‌گشتيد! اما اون برمي‌گرده، و لگد ديگه‌اي مي‌خوره ــ شايد اين‌بار محكم‌تر از پيش ــ تا آسمان رو دوباره تجربه كنه. با هر حركت كوچكي، سرنوشت عده‌اي رو تغيير مي‌ده؛ بي هيچ ادعائي، بي انتظار تشويق و توجه، انگار وظيفه‌اش رو انجام داده. بعضي وقت‌ها دلتنگ مي‌شه، براي كساني كه ديگه با لگدهاي جانانه‌شون نوازش‌اش نمي‌كنند. گردش‌هاي پياپي‌اي رو به‌ياد مي‌آره كه در ميان انبوه جمعيت، بي‌حضور حتي لحظه‌اي در فكر و خيال اون‌ها كه او هم هست، همه رو متعجب مي‌كنه. تازه‌گي‌ها اما اين اسرار، با وجودي كه هويدا شده با تمام پيشرفت ابزار، هنوز هم كسي به‌گردش او در هوا و زمين توجهي نمي‌كنه. و چه خوب. خوب كه متوجه نيستند؛ سرنوشت‌شون رو كدام گردش‌ها رقم مي‌زنه، و گرنه چهل‌تيكه‌اش مي‌كردن!

برخي اوقات خودش هم تو كارش مي‌مونه؛ چه‌طور اجازه داد يك عده آدم مفت‌خور پرمدعا به نهايت خوشي برسن، و ديگراني كه با زحمت بسيار به‌جائي رسيدن، هيچ؛ افسرده و بازنده بايد بروند رخت‌كن!؟ او براي آدم‌هاي دورانديش و سردوگرم‌چشيده، تا دل‌ات بخواد در ميانه‌ي ميدان حركت‌هاي زيبا و باورنكردني و ارزش‌مند انجام مي‌ده، و براي آدم‌هايي كه چشم‌شون تا نوك بيني‌شون جلوتر نمي‌بينه و فقط به نتيجه فكر مي‌كنند، مدام در حاشيه از روي خط‌هاي دورتادور ميدان عبور مي‌كنه. ملت ابله هم فقط براي همين حركت‌هاي ساده‌ي عبور از خط انتهاي زمين خوش‌حال مي‌شوند و كف مي‌زنند و هوار مي‌كشند؛ ديوانه‌ها هيچ توجهي به ارزش كار او در ميانه‌ي ميدان ندارن. بايد متعجب باشه از اينكه زيباترين چرخ‌هاش رو در ميانه‌ي ميدان مي‌زنه، اما همه به‌خاطر قِل كوچكي كه در انتهاي زمين مي‌خوره خوش‌حال مي‌شوند و هورا مي‌كشند.

وقتي سرش دعوا مي‌كنن، مثل موقعي كه اون‌ها از يه حركت كوچك او براي عبور از يك خط صاف و ساده خيلي خوش‌حال مي‌شوند، او هم در اين‌موقع بي‌نهايت خوش‌حال مي‌شه. خوش‌حالي‌اش براي اين نيست كه ديگران هم‌ديگه رو داغون مي‌كنند و به‌هم آسيب مي‌زنند، خوش‌حالي‌اش از اينه كه دارند به‌خاطر او دعوا مي‌كنند. خب هر كسي يه ضعفي داره؛ اون هم گرچه به روي خودش نمي‌آره، اما ديگه تحمل هم حدي داره، هركي باشه عقده‌اي مي‌شه از اين‌همه بي‌توجهي! يكي از چيزهائي هم كه در ظاهر براي خودش افتخار مي‌دونه، اما در دل‌اش هميشه ازش عصباني‌يه و حتي حسودي‌اش هم ميشه، توپ طلاي اروپاست، كه حسابي لج‌اش رو درمي‌آره از اين‌كه بي‌خودي طلائي شده و همه بهش توجه مي‌كنند و ستاره‌ها مي‌بوسندش!

در ادامه و بي‌ربط

اين همه به هم بافتم، اصل‌اش مي‌خواستم چيز ديگه‌اي بگم؛ امروز قهرمان ليگ برتر فوتبال ايران مشخص مي‌شه. پاس يا استقلال، مسئله اين است!؟ من ‌مي‌گم؛ پاس! اون‌ها فوتبال رو باشعور بازي مي‌كنن، و اين چيزي‌يه كه فوتبال ايران نياز داره. طرف ديگه استقلاله، كه داره پروين عصر جديد رو زنده مي‌كنه! اين هم مي‌تونه براي خودش يك نسخه تازه باشه و باعث پيشرفت در كوتاه‌مدت. اما جدا از قهرماني، خيلي دوست داشتم مي‌شد بازي فولاد و پرسپوليس رو ببينم. انگيزه‌ام غير از ديدن بازيكنان محبوب‌ام در فولاد، بازي دو تيم باكلاس فوتبال ايران هست، كه هميشه قابل تأمل و مسئله‌ساز بوده. (منظورم از مسئله، همون «المسئلة» است!) در اينكه فولاد تاكتيكي‌ترين تيم ليگ هست هيچ حرفي نيست (تا حالا مديريت خوبي داشتن در باشگاه‌داري، اما نمي‌دونم چرا بوناچيچ رو اخراج كردن يك‌باره!؟) ، اما در مورد پرسپوليس هم بايد بگم؛ گرچه بدشانسي آورده و هنوز تفكرات بگوويچ در تمام ابعاد زمين و در طول نود دقيقه اجرا نمي‌شه، اما كلاس برتر فوتبال‌شون در مواقعي كه روي فرم هستن رو نمي‌شه ناديده گرفت. فوتبال استقلال هم از جهتي براي من يادآور فيلم‌هاي كمدي بزن‌بكوب است! اصطلاح انگليسي‌اش و اون هنرپيشه‌هاي كمدي‌ي معروف آمريكائي كه براي اولين‌بار اين سبك از كمدي را اجرا كردن رو به‌خاطر ندارم، اما همه‌ي ما صحنه‌هاي هيجان‌انگيز و خنده‌دار (براي زمان خودش و شايد اكنون براي بچه‌ها) در كمدي‌هاي قديمي رو به‌ياد مي‌آريم كه چه‌گونه كاركترهاي فيلم به‌طرفِ هم ظرف‌هاي كيك‌خامه‌اي رو پرتاب مي‌كردند و مدام روي زمين سُر مي‌خورند و با هم گلاويز مي‌شدند. به‌اين مي‌گويند كمدي‌ي بزن‌بكوب. فوتبال استقلال هم همين است؛ فوتبال بزن‌بكوب، مناسب تماشاچيان سالخورده‌ي خردسال! (تعبير اخوان است كه مي‌گويد؛ خردسال سالخورده، و من خيلي دوست‌اش دارم!)

در ادامه و پرت‌وپلا

چند سال پيش، يك شطرنج‌باز انگليسي آمده بود ايران، و در يك برنامه‌ي پخش‌زنده‌ي تلويزيوني همراه با جوان شطرنج ايران (نام‌اش فراموش‌ام شده، از اين حافظه‌ي لعنتي) با اجراي آقاي خياباني (اين خياباني را ديده‌ايد وقتي گزارش مي‌كند و بازي بي‌خودي و بي‌هيچ جذابيتي فقط حساس است، چه‌گونه حماسه‌سازي‌ي الكي مي‌كند!؟) شركت كرده بود. وقتي هم خياباني مجري باشد، همه‌چيز را به فوتبال ربط مي‌دهد، حتي اگر شطرنج موضوع برنامه‌اش باشد. وقتي شطرنج‌باز انگليسي گفت اهل منچستر است، گل از روي خياباني شكفت و پرسيد؛ حتمن هوادار من‌يونايتد هستيد؟ جوابي كه اين جنتلمن انگليسي داد خيلي جالب بود. گفت؛ من در يكي از شهرهاي كوچك در اطراف منچستر زنده‌گي مي‌كنم و هوادار تيم فوتبال شهر كوچك خودم هستم، گرچه تاكنون نتوانسته از گروه‌اش صعود كند! حالا من فكر مي‌كنم دليل اينكه ما خوزستاني‌ها هم هر جاي دنيا كه باشيم نمي‌توانيم از اون احساس عرق بومي (!) نسبت به تيم شهر و ولايت‌مون دست‌بكشيم، همين نفوذ و گسترش حضور انگليسي‌ها در خوزستان باشه. ...تا چه در نظر افتد!؟ ببخشيد از اين‌همه درازنويسي‌ي بيهوده!

شنبه، اردیبهشت ۱۲

آفرينشي نو

پدران چند ميليون سال پيش‌ام را بايد سپاس گويم. نمي‌دانم از چه رو، با كدام ابزار محدود و انگيزه‌ي متزلزل و با پذيرش كدام خطرات، ريسك تحول ژنتيك را با چه تعداد تلفات و چه ميزان آسيب و زيان روحي و جسمي، پذيرفتند!؟ آنها در يك پروژه‌ي سنگين ژنتيك، آزمون دشواري پس دادند تا در آزمايش‌گاه هستي از ميمون‌هايي بي خرد و هوش، به انسان‌هائي متفكر و نابغه بدل شوند. آنها ميمون‌هاي بزرگي بودند. برگزيده‌گان ميمون‌ها بودند، يا شايد ميمون‌هاي پيامبر. هر چه بودند، معجزه و خرق‌عادتي بي‌نظير و تكرار ناشدني را تجربه كردند تا به امروز.

گرچه نمي‌دانيم اين جسارت آيا در ميمون‌هاي پدر به‌طور بالقوه بوده، يا كسي و نيرويي از جائي آمده و آنها را مورد آزمايش قرار داده، اما بايد بدانيم كه اين راهي‌ست باز و آزاد براي تكرار چندباره‌اش. همان معجزه‌ي تحول تدريجي‌ي ژنتيك ميمون‌ها را مي‌گويم. چرا تلاشي براي ارتقاي ژنتيك ديگر موجودات زنده نمي‌شود!؟ و حتي مانع مي‌شوند؟ آنها هم بايد چون ما بيانديشند و مرور كنند تاريخ‌شان را. يقين دارم هم‌چون ما كه خود را مديون آن ميمون‌هاي دلير و چابك ميليون‌ها سال پيش مي‌دانيم ــ همان‌ها كه خود را از ديگر هم‌نوعان‌شان سوا كردند تا به ژرفاي هستي خويش در ميان هستي‌ي درگردش، دوباره بنگرند و دريابند؛ چه‌گونه مي‌توان خود را از چرخه‌ي حياط وحش جدا كرد و دنياي وحش را به‌چنگ آورد ــ حيوانات باهوش و خردمند و تاريخ‌ساز آينده هم از حيوانات مورد آزمايش امروز سپاس‌گزار خواهند بود.

پس چه دليل موجهي براي كمك نكردن به پيشرفت ژنتيك آنها داريم؟ شايد مي‌ترسيم؛ از ما پيشي بگيرند!؟ اگر از هوش و خرد حيوانات مي‌ترسيم، بايد به آفرينش خود شك كنيم! موجودات درون چرخه‌ي حيات وحش، مي‌كُشند زيرا كُشته مي‌شوند، ما هم بايد بيآفرينيم، زيرا آفريده شده‌ايم. اين‌ها پايه‌هاي چرخه‌ي حيات وحش و گردش آفرينش هستند. نه‌تنها راه گريزي نيست، كه بايد رقص‌كنان در پي‌اش رفت. شايد به‌همين جهت هست كه حتي بي‌آزمايش ژنتيك، انسان‌ها ناآگاهانه و از روي طبيعتِ آفرينش‌شان ــ كه ناخودآگاه به‌سمت آفرينشي نو مي‌روند ــ از 9 هزار سال پيش گربه‌ها را اهلي مي‌كردند و در زنده‌گي به‌بازي‌شان مي‌گرفتند و حتي مرگ‌شان را با خود يكي مي‌كردند و با هم به گور مي‌رفتند، تا شايد از اين طريق خاطره‌ي مالوف ميليون‌ها سال پيش را زنده نگاه‌دارند، براي چنين روزهائي از ما. از اين قائده اما مرغ و خروس‌ها جدا هستند. آنها را اهلي نكرده‌ايم؛ اهلي بودند. بنابراين طبيعي‌ست كه به‌عنوان نخستين نسل حيوانات باهوش، تا چند ميليون سال ديگر، تاريخ شاهد گربه‌هاي خردمند باشد. گربه‌هايي كه تاريخ را هم همان‌ها خواهند ساخت.

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۰

سنت بي شكل ايرانيان

بارها در خلال نوشته‌هايم، اين نكته را سنجيده‌ام كه ما ايرانيان هيچ تفاهمي بر سر فرهنگ و سنت و تاريخ ملي‌مان نداريم. اغراق نيست اگر بگويم تنها ملتي هستيم كه مليت نداريم! اما چند روز پيش مقاله‌اي خواندم در شرق از محمد قوچاني، در باره‌ي آخرين كتاب سيد جواد طباطبائي، كه در آنجا از قول طباطبائي، گلايه داشت از سنت‌گرايان ــ يا همان روشنفكران ديني ــ كه اين‌ها «نه تنها [...] از فهم سنت هاي خود عاجز شده اند بلكه در شناخت تجدد نيز به تبع آن به بيراهه رفته اند». و در جاي ديگر تعريف طباطبائي از روشنفكر ديني را «آگاهي توام از سنت و تجدد» بيان مي‌كند. من نمي‌دانم آقاي طباطبائي چه تعريفي از سنت دارد ــ كه بايد كتاب‌اش را از نمايشگاه كتاب امسال بخرم تا بدانم ــ اما آنچه تا امروز از فرهنگ تاريخي و سنت‌هاي برآمده از دل آن باور داشتم، اين بود كه هيچ عادت رفتاري و فكري و فرهنگي و سنت تاريخي‌ي قابل جمع با ديگر عناصر تاريخي‌ي ايران وجود ندارد، و يا لااقل كمتر چنين سنت‌هاي متمركزي كه پشتيبان هم باشند در مقابل تهاجم‌هاي فرهنگي وجود دارد. مي‌دانيم ويژه‌گي سنت‌ها ــ كه همانا موجب حفظ و ديرپائي‌ي آن‌ها مي‌شود ــ در تشكيل يك اقليم فرهنگي‌ي منسجم و متمركز است، كه هرگاه ضربه‌اي به جزئي از شالوده‌ي آن وارد شود، اجزاء ديگر در بازتوليد و ترميم آن همت مي‌كنند. اين ويژه‌گي بارز يك فرهنگ سنتي است. اما ايران چه؟

به‌قول آقاي ميرفطروس؛ تاريخ ايران، تاريخ ايل‌هاست نه تاريخ آل‌ها! واقعيت هم همين است؛ چيزي كه بتوان به‌عنوان يك عنصر فرهنگي بازمانده از تاريخ ايران ــ يعني تمام اقوام ايراني‌تبار ــ و در واقع يك سنت فرهنگي، بر آن انگشت گزاشت، وجود ندارد، تا كسي بخواهد از سنت‌هاي فرهنگي‌ي ايرانيان فهم جامع و مانعي حاصل كند. حال چه‌گونه آقاي طباطبائي از سنت و تجدد به چنين قابليت فهم بالائي رسيده‌اند، من نمي‌دانم! البته خب، لازم است كه تعريف ايشان از سنت را هم دانست. آن‌چه تا امروز از سنت مي‌دانستيم كه همانا تشكل و انسجام و جزميت آن بود، در تاريخ و فرهنگ ايرانيان يافت نمي‌شود، باقي‌اش نمي‌دانم چيست! تاريخ ايران بي‌شكل است و محتوايش متغير، در نزد هر پژوهش‌گري. براي همين هم اين‌قدر اختلاف وجود دارد ميان آگاهان.

منابع:
»»تاريخ ايران، تاريخ ايل‌هاست، نه تاريخ آل‌ها ؛ علي ميرفطروس
»»رساله فيلسوف تنها : آخرين كتاب سيد جواد طباطبائي ؛ محمد قوچاني ؛ شرق

دوشنبه، اردیبهشت ۷

هدايت و شريعتي

دلهره‌ي فلسفي هدايت ناشي از رفاه است. رفاه يك پوچي است. پوچي معني ندارد. زنده‌گي‌اش هدف و معني ندارد. كسي كه رفاه دارد، برخوردار از واقعيتي است كه خود در انجام آن هيچ سهمي ندارد. ديگري كار مي‌كند و او مي‌خورد، كه اين امر يك رابطه منطقي نيست، بنابراين رفاهي كه دارد پوچي است (جامعه رفاه ندارد و او دارد) و واقعيت خارجي را كسي مي‌تواند بفهمد كه كار مي‌كند، ولي كسي كه مرفه نيست چنين نيست ... (دكتر شريعتي، تاريخ تمدن 2، 91)

يكي از سوالاتي كه همواره از من مي‌شود، و شايد روزي نيست كه بر من گرد آيند و بر سرم سوال نباشد، و من در جواب به مقتضاي حال خود، و نيز حال مسائل، پاسخي داده و سوال كننده را به هر طريقي قانع كرده‌ام، اما خود هيچ‌گاه قانع نشده‌ام، و هر گاه طرف، ساكت و قانع مي‌شده و مي‌رفته، سوالات‌اش باز در درون من مطرح مي‌شده، و باز از خود پرسيده‌ام، اين است كه: راستي به‌نظر شما هدايت چرا خودكشي كرد؟ علت اصلي‌ي انتحارش چه بود؟ و من گاه مي‌گفتم: يأس فلسفي، گاه: پريشاني فكري و خلا اعتقادي، گاه: بي‌ايماني به همه‌چيز و همه‌كس، گاه: آشفته‌گي وضع اجتماعي، گاه: بحران‌هاي روحي خاص روشنفكران بورژوا و دردهاي طبقات مرفه اشرافي، و گاه: اختلالات عصبي و رواني ناشي از مسائل جنسي و سركوفته‌گي‌هاي اين غريزه كه در او عقده‌اي سخت شده بود ... (دكتر شريعتي، گفت‌وگوهاي تنهائي، 855)

تناقض‌ها شما را از ديدن شباهت‌ها باز ندارد. اكنون همين روح (روح بي‌آرام علي) است كه در انسان جديد عصيان كرده است! خواهيد گفت: آن عصيان كجا و اين كجا؟ اين را مي‌دانم. ديدن اين اختلاف عصيان‌ها كه تنها پلك‌هاي گشوده مي‌خواهد! در زير اين كثرت صورت، وحدت جوهر را مي‌خواهم نشان دهم. طغيان علي و طغيان كامو و ... ، بودا را رنج، علي دنيا را پليد، سارتر دنيا را بي‌معني، بكت انتظار را پوچ، و كامو هستي را عبث يافته‌اند. همه‌شان به‌روي يك قله رسيده‌اند و از آنجا اين جهان و حيات را مي‌نگرند. هر چند فاصله‌شان به‌دوري كفر و دين! (دكتر شريعتي، هبوط، 89 - 90)

هنوز هم همان ام. همان نگهبان و همان شمع و همان راهب و حاجب و سالك كه بودم. پيغمبري مي‌گفت: من از دنياي شما عطر را و زن را و نماز را دوست مي‌دارم. اما من تنها، تنهائي را برگزيده‌ام، كه اگر اين صومعه‌ي پاك و پناه‌گاه مأنوس نبود، مرا اين دنيا كه در و ديوار و همه ساكنان‌اش با من بيگانه اند، دشمن اند، مي‌كشت، تعجب مي‌كردي كه آدمي چون من، چه‌گونه با اين گرمي و گستاخي با مردم درمي‌آميزد؟ مي‌داني با چه پشت‌گرمي تا قلب اين درياي جمعيت مي‌رفتم و در ديگران غرق مي‌شدم؟ هر كسي را و هر چيزي را تحمل مي‌كردم؟ من در پشت سر، برج و باروي استوار و نفوذناپذير تنهائي را داشتم كه هر گاه، ديگران براي‌ام تحمل‌ناپذير مي‌شدند و هر گاه زنده‌گي مي‌خواست گريبان‌ام را به‌چنگ آورد، به‌درون اين معبد پناه مي‌بردم و در ها را مي‌بستم، راحت! ماه اگر حلقه به در مي‌كوفت، جواب‌اش مي‌كردم. (دكتر شريعتي، كوير، 46)

تكرار مكرر اين جملات شريعتي را اگر بگويم بخاطر شيفته‌گي‌ام به شريعتي است و كاملاً بي‌بهانه‌اي خاص، دروغ محض است. من مطالعه را با آثار هدايت و بلافاصله شريعتي آغاز كردم. با وجود موضوعات مختلف ادبي و فلسفي و ديني كه خوانده‌ام از نويسنده‌هاي مختلف، و فراموش‌كاري مفرطي كه به آلزايمر بي‌شباهت نيست، هرگز مجال شيفته‌ي شريعتي يا هر كس ديگري شدن را نيافته‌ام! قصدم دعوت به مطالعه‌ي مقاله خواندني‌ي «هدايت و شريعتي» از آقاي محمود درگاهي است كه در ماهنامه‌ي آفتاب شماره‌ي 26 در خرداد 82 منتشر شد، و اكنون با بحث‌هائي كه در پي مقاله‌ي آقاي نبوي ايجاد شده، بسيار مفيد است. اميدوارم براي هواداران انديشه رهاوردي داشته باشد.

منابع:
هدايت و شريعتي، محمود درگاهي، مجله‌ي آفتاب، فايل PDF
پدر، مادر، خودتان متهم ايد ، سيد ابراهيم نبوي، خبرنامه گويا
دكتر علي شريعتي، معلم شهيد ما، سيد ابرهيم نبوي، خبرنامه گويا

پنجشنبه، اردیبهشت ۳

روزنامه اينترنتي دانشجوئي

اينترنت با اين روزآمدي و تحول‌پذيري و فضاي بازش، در جامعه‌ي بسته‌ي ما، بايد بيشتر مورد توجه قشر فرهيخته و دانشگاهي باشد، درحالي‌كه انگار اصلاً اين‌طور نيست. در واقع همان نگاهي كه مردم عامي به اينترنت ــ به‌عنوان يك وسيله‌ي سرگرمي و تجملي ــ دارند، در ميان قشر دانش‌آموخته هم چيزي بيش از تفريح و تفاخر و مد روز بودن نيست. اين‌را مي‌گويم، به‌خاطر ديداري تصادفي كه با يكي از گرداننده‌گان روزنامه‌ي تجدد داشتم. خيلي اتفاقي در اتوبوس ديدم‌اش و بدون هيچ سابقه‌ي ديداري و آشنائي، و تنها با كمك شمّ دانشجوئي‌ام ــ كه ديرزماني بود به‌كار نيامده بود ــ متوجه شدم كه بايد اين پسرك جوان با اين ته‌ريش و روزنامه‌ي كپي شده‌ي در دست‌اش، كاره‌اي باشد. سر گفت‌وگو را كه بازكردم، ديدم از عوامل اجرائي روزنامه‌ي تجدد است و دست‌اش در كار.

مدام حرف‌اش اين بود كه در كارمان سنگ‌اندازي مي‌كنند و هنوز نتوانسته‌ايم جواز نشر سراسري و روي دكه‌ي عمومي را بگيريم. گفتم؛ سنگ‌اندازي از كجا؟ از وزارت علوم؟ گفت: نه! از قوه‌ي قضائيه. گفتم؛ قصاص قبل از جنايت مي‌كنند! حتي قطع روزنامه را هم تعيين كرده‌اند، درحالي‌كه هنوز جوازش را ندارند. مي‌گفت؛ در اندازه‌ي همان روزنامه‌ي گوناگون است. انتظار ندارند؛ حتي يك هفته دوام بياورد ــ با اين شرايط سخت شبه‌قانوني كه هست ــ اما حاضر نيستند به‌صورت هفته‌نامه يا در ابتدا محدود و به‌تدريج گسترش‌يافته منتشر كنند. مي‌گويم؛ آخر يك نشريه‌ي دانشجوئي كه نبايد راضي شود روزنامه‌اش به‌جاي لفاف لبو و قيف تخمه استفاده شود؟ دانش در جامعه‌ي ما فراگير نيست، مال خواص است. نشريه‌ي دانشجوئي هم اگر مي‌خواهد ذات دانشگاهي‌اش را داشته باشد، يقيناً نمي‌تواند روي دكه‌ي روزنامه‌فروشي‌ها جائي بيابد. مي‌گويد: آقاي پيمان عارف (فكر كنم سردبير باشد) بلند پرواز است و مي‌خواهد خيلي كوبنده و سريع و جنجالي و در عين‌حال حرفه‌اي باشيم. مي‌خواهند از يك تبصره براي نشر عمومي و سراسري‌ي روزنامه استفاده كنند، (و در همين زمينه هم كارشكني مي‌شود) و براي كار روزنامه هم بيش از يك ميليون تومان روي هم جمع كرده‌اند!

تصورش را بكنيد؛ با يك ميليون تومان مگر چه‌كاري مي‌شود در روزنامه كرد؟! هيچ يا اندك! اما همين را بياوريد در دنياي مجازي، و فكر كنيد؛ تا كجا مي‌شود پيش رفت؟ با اين جامعه‌ي دانشجوئي كه قريب به اتفاق‌شان به اينترنت دسترسي دارند، و حتماً در آينده بيشتر گسترش مي‌يابد، و باوجود اين شرايط سخت و محدود فعاليت دانشجويان، چرا نبايد به‌فكر يك نشريه‌ي حرفه‌اي‌ي دانشجوئي در اينترنت باشند؟ چيزي كه مدتي‌ست درباره‌ي آن مي‌خوانيم. چند وقت پيش در روزنامه‌ي شرق درباره‌اش خوانديم از يونس شكرخواه. پيش‌تر هم حرف‌اش بوده و البته من كمتر در اين‌باره اطلاع دارم. اما مي‌دانم كه اين‌كار به‌خاطر محدوديت‌هاي مالي‌اش، به‌سختي از تئوري به فعل درمي‌آيد. خب، با اين اوضاع مي‌توان با يك فعاليت دانشجوئي آغاز كرد. و همين روزنامه‌ي دانشجوئي‌ي تجدد ــ كه مي‌خواهد اولين روزنامه‌ي سراسري‌ي دانشجوئي باشد اگر خدايان ايران بگزارند (!) ــ مقدمه‌ي بسيار خوبي مي‌شود براي پيگيري روزنامه‌هاي اينترنتي در ايران. اما تا جائي كه من مطلع شدم، متاسفانه اين ديدگاه نزد هيچ‌يك از اين دانشجويان نبود. بهرحال اميدوارم موفق باشند.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱

اقبال شرر

حسابي درگير شده‌ام. كلافه‌ام. هيچ فرصتي براي تمركز و فكر كردن درباره و براي خودم ندارم. براي كسي مثل من كه معمولاً فرصت زيادي را فقط براي انديشيدن ــ درباره‌ي هر چيز بي‌خودي ــ صرف مي‌كنم، مصيبت بزرگي‌ست اين شرايط فعلي‌ام. از صبحِِ گاه (به‌قول بوشهري‌ها) بايد بروم تا شام سياه. اين دو روز تعطيلي هم چيزي كم نداشت از روزهاي قبلي‌ام. با اين وضعيت پيش آمده، بايد قول‌ام به عمو را هم ادا كنم. اين‌را قبلاً گفته بودم و نمي‌توانم زيرش بزنم. سر خاك بي‌بي بوديم. برگشتني ــ مطابق معمول ــ داشتم از كتاب‌ها و چيزهائي كه تازه‌گي خوانده بودم براي‌اش مي‌گفتم. به خبرهاي سياسي و فرهنگي علاقه دارد، و دست‌اش هم از مطالعه كوتاه است. مي‌گويند از مطالعه‌ي زياد، سوي چشم‌اش كم و كم‌تر شد، تا اين‌كه كور شد. در همين حيص‌وبيص، نمي‌دانم از كجا درباره‌ي رمان كوري شنيده بود كه سوال كرد؛ خوانده‌اي؟! گفتم: آره! و اين شد كه قول دادم؛ براي‌اش بخوانم كتاب را. از طرفي انگيزه‌ي دروني‌ام به‌شدت مرا مي‌كشد براي خواندن رمان كوري براي يك كور، تا ببينم حالات روحي و بشنوم حرفي اگر داشت درباره‌ي آن، و از سوي ديگر نمي‌دانم از كجا وقت گير بياورم با اوضاع؟! به عشق‌ام نمي‌رسم ــ كه همانا وبگردي‌و موسيقي‌و مطالعه است ــ آن‌وقت بايد به‌دنبال رفع معذورات اخلاقي و كاري‌ام باشد. خدايا! به‌اقبال شرر نازم، كه دارد عمر كوتاهي!