شنبه، مهر ۱۲

نام شناسي وبلاگ‌ها

بيش از يك سال است كه وبلاگ مي‌خوانم و مي‌نويسم، و در اين مدت به تجربياتي دست يافته‌ام، در زمينه انتخاب وبلاگي كه مي‌خواهم بدون هر گونه آشنايي قبلي سر بزنم. وبلاگ‌گردي يكي از مشاغل پر هيجان است! نمي‌توانيد پيش‌گويي كنيد كه با چه فكر و نثري برخورد مي‌كنيد، اما براي هر انتخابي يك جور پيش فرض‌هايي هر چند ناآگاهانه وجود دارد. شما فكر مي‌كنيد در لحظه‌ي انتخاب ميان گزينه‌هاي ظاهراً مشابه كه باطن متفاوتي دارند، آيا اله‌ي سليقه و حس ششم هستند كه دست شما را مي‌گيرند تا انتخاب صحيحي داشته باشيد؟! فرض كنيد در ميان اين همه لينكي كه من در وبلاگم گرد آورده‌ام بخواهيد يكي از آنها را كه بيشترين هم‌خواني را با سليقه‌ي شما دارد انتخاب كنيد، لزوماً وبلاگي باشد كه هيچ شناخت و آگاهي قبلي از آن نداريد. در لحظه‌ي انتخاب كدام حس ناشناخته و قدرت ذهني مي‌تواند شما ياري دهد؟

من در اين زمينه تجربياتي كسب كرده‌ام. وبلاگ‌ها را به شرطي كه فقط از نام آن اطلاع داريم بايد براي بازديد خود انتخاب كنيم، و اين به نظر من يك فن پيچيده است. من وبلاگ‌ها را بر اساس تعداد كلمات نام‌شان تقسيم بندي مي‌كنم؛ وبلاگ‌هايي با نام يك كلمه‌اي، دو كلمه‌اي، و بيشتر از دو كلمه (بي احتساب حروف اضافه و ربط).

نام‌هاي يك كلمه‌اي:
انتخاب نام يك كلمه‌اي براي وبلاگ مي‌تواند حاكي از شخصيت ساده و صميمي نويسنده‌ي آن باشد. وبلاگ‌هاي يك كلمه‌اي اغلب نثري ساده و عاميانه دارند. موضوعاتي كه بيان مي‌كنند عمدتاً شخصي و مربوط به وقايع پيش آمده براي دوستان و آشنايان است. البته در اين ميان برخي هم هستند كه كلمات قلنبه‌اي براي نام وبلاگ خود برمي‌گزينند. در ميان اينها اصلاً قضيه به اين صورت ساده و رو راست نيست. همان‌قدر كه دسته‌ي اول صاف و پوست كنده حرف‌شان را مي‌زنند و اغلب در مورد جرياناتي واقعي ــ و شايد پيش پا افتاده ــ مي‌نويسند، دسته دوم كه نام وبلاگ‌شان داراي معاني ژرف و عميقي است و بعنوان نام‌هاي نامأنوس و قلنبه مي‌شناسيم، اغلب نويسنده‌اي رؤيايي و خيال‌باف دارند؛ افرادي كه داراي تبعي شاعرانه هستند و البته نثرشان كمي گنگ و نامأنوس است، كساني كه نتوانسته‌اند احساسات عميق خود را در قالب كلماتي متعارف و نثري مأنوس در دنياي واقعي بيان كنند، عاشقان دل‌باخته‌اي كه در دنياي واقعي مهنت و هجران بسيار كشيده‌اند، و اكنون در اين سراي مجازي سعي دارند آزاد و رها باشند، بي هرگونه احساس مسئوليتي كه قاعدتاً براي مفاهمه با مخاطب بايد آنرا پذيرفت. نوشته‌هاي اين دسته از وبلاگ‌ها را كه مي‌خواني، انگار فردي دارد با خودش حرف مي‌زند و گاهي حتي هذيان مي‌گويد!

در كل وبلاگ‌هاي يك كلمه‌اي داراي صفات افراط و تفريطي هستند؛ يا چنان ساده و عاميانه مي‌نوسند كه فكر مي‌كني در يكي از گودهاي تهران پرسه مي‌زني، يا چنان متكلف هستند كه فكر مي‌كني در يك معبد مصري مشغول عبادتي!

نام‌هاي دو كلمه‌اي:
آنها طيف وسيعي را شامل مي‌شوند، از وبلاگ‌هاي رياكار گرفته تا وبلاگ‌هاي متفكر، از پربيننده‌ترين‌ها گرفته تا غريب‌ترين‌ها. اما در ميان آنها شاخصه‌ها يا صفاتي وجود دارد كه مي‌توان بعنوان وجه مشترك درصدر بالايي از آنها نام برد؛ مثلاً اغلب داراي نگاه ويژه‌ايي براي خود هستند، بي‌شباهت به تمام وبلاگ‌ها يا هر فرد صاحب فكري در دنياي واقعي. آنها اغلب سعي مي‌كنند فاصله‌ي خود را با دنياي واقعي تا يك حد متعادلي كه برازنده‌ي خود مي‌دانند حفظ كنند. يعني نه آنچنان درگير مسائل جاري روزمره هستند كه خود را گم كنند و نه چندان از واقعيت فاصله مي‌گيرند كه آن‌را گم كنند. نشانه‌هايي از تفكر در اغلب آنها وجود دارد، و نكته‌‌ي جالب اينكه داراي تفكري خود بنياد هستند، نه وابسته.

نويسنده‌گان وبلاگ‌هاي دو كلمه‌اي عموماً براي وبلاگ‌شان نامي دو كلمه‌اي انتخاب مي‌كنند تا هم از معاني و مفاهيم براي توضيح و معرفي وبلاگ خود سود برند، و هم سليقه خود را در تجانس ميان كلمات با استفاده از نسبيت ميان آن دو كلمه نشان دهند، و از طرفي با طولاني نشدن نام وبلاگ آنرا لوث نمي‌كنند، به اين ترتيب مخاطب بي‌دليل وارد وبلاگ نشده است، و مي‌تواند فقط با ديدن نام وبلاگ به سطح بالايي از تفاهم دست يابد. اين نويسنده‌گان سعي مي‌كنند نام‌شان شاخصه‌ي هويت‌شان باشد. اما اقليتي هم هستند كه بسيار رياكارند؛ آنها با انتخاب كلماتي كه داراي بار معنايي كاملاً مشخص و يقيني هستند (مثلاً اشاره به شئ يا شخصي خاص دارد)، و از طرفي كاربرد زيادي هم در زبان عاميانه مردم دارند و به نوعي مخاطب را به دنبال خود مي‌كشد، قصد جلب مشتري دارند. آنها با انتخاب نامي دو كلمه‌اي و پرمخاطب خود را در ميان وبلاگ‌هاي داراي انديشه و فكر جا مي‌زنند، اما حاوي مطالبي سطحي هستند، يا حداكثر از متفكري خاص پيروي مطلق دارند.

پربيننده‌ترين وبلاگ‌ها نامي دو كلمه‌اي دارند، و در عين حال غريب‌ترين‌ها هم از همين دسته‌اند. اين ناشي از ذات انديشه است؛ در جلب نظر ديگران، فرد صاحب انديشه يا به عزيز عرش مي‌رسد يا بر حضيض فرش مي‌نشيند. و من اغلب وبلاگ‌هاي دو كلمه‌اي را صاحب انديشه ديدم.

نام‌هاي بيشتر از دو كلمه:

دسته‌اي از آنها در نام‌شان از كلماتي با مفاهيم عميق انساني استفاده مي‌كنند:
سر زدن به آنها باعث پشيماني‌ست، آنها با تلاش بسيار تظاهر به تفاخر مي‌كنند. نام بلند ــ و حتي در برخي موارد تشكيل جمله‌اي مي‌دهد ــ براي همين منظور است. تنها وقتي با يك جمله نام‌گذاري مي‌كنيم كه داراي محتواي شاخصي كه براي مخاطب جلب نظر كند، نباشيم. اغلب وبلاگ‌هاي تفكر برانگيزي نيستند؛ بسيار سوال مي‌كنند و بسيار مخاطب دارند و بسيار هم به موضوعات مختلف مي‌پيچند، اما به كدام‌يك نگاهي عميق و موشكافانه دارند، يا براي كدام سوال‌شان پاسخي تازه و ناب دارند، يا اينكه كدام پرسش نو را مطرح مي‌كنند، و يا چه ديدگاه تازه‌ايي را معرفي مي‌كنند؛ پاسخ‌اش هيچ‌يك است. اغلب آنها داراي خصوصيات لمپنيسم هستند، داد و فرياد زيادي مي‌كنند و انسان را به شبهه مي‌اندازند كه طرف عجب انسان متفكر و با هوشي است، و چه ظلمي در حق نبوغ ناب او شده، اما واقعا جز تحريك احساسات و غلبه آن بر فكر عميق آدمي هيچ ندارند.

اما دسته‌اي از آنها از نام اشياء يا اشخاص يا مفاهيم شناخته شده و حتي عاميانه براي نام‌گذاري استفاده مي‌كنند:
آنها در نقطه‌ي مقابل دسته‌ي اول هستند. نام اشيائي را انتخاب مي‌كنند كه شايد مسخره به نظر برسد، و يا نام كساني را بكار مي‌برند كه داراي كمترين شناخت يا بالاتر سطح پيش‌فرض ذهني از آنها باشيم، و شايد ما را به شبهه بياندازد كه يك وبلاگ بي‌شعور و محتوا است. حتي ممكن است نام‌شان جمله‌اي طنز باشد، يا از يك تجانس غيرمتعارف از نام‌هايي شناخته شده استفاده كنند، اما بنظر من نويسنده‌گان اين وبلاگ‌ها در انتخاب نام وسواس نداشته‌اند و كمي شلخته عمل كرده‌اند، و گرنه با كمي دقت مي‌توانستند نامي دو كلمه‌اي و مناسب بيابند. در ميان اين دسته، نويسنده‌گان و روزنامه‌نگاراني هستند كه وبلاگ‌نويسي آنها هيچ شباهتي به كارشان ندارد. اما نويسنده‌گاني كه نام دو كلمه‌اي انتخاب مي‌كنند، يا نام خود را بر وبلاگ‌شان مي‌گذارند دقيقا به همان سبك و سياق نوشته‌هاي دنياي واقعي خود وبلاگ مي‌نويسند.

تعداد وبلاگ‌هاي با نام بيشتر از دو كلمه كمتر از ديگر دسته‌بندي‌هاست، بخاطر همين نمي‌توان به يك آمار بالايي از آنها دست يافت و به نتيجه گيري با درصد بالايي از صحت احتمال رسيد.

اين احتمال‌ها گرچه براي وبلاگ‌گردي مطابق سليقه‌اي خاص مفيد است، اما واقعاً نمي‌توان آنرا به تمام وبلاگ‌ها تعميم داد، در اين زمينه استثناء آنقدر هست كه بيشتر به روال طبيعي تبديل مي‌شود. و البته از اين ميان وبلاگ‌هايي كه نام فرد نويسنده را بر خود دارد سواي از اين احتمالات هستند.

پنجشنبه، مهر ۱۰

روشنفكر يا منجم؟!


در توضيح و نقد مطلب آقاي پاريزي با عنوان: «روشنفكري ديني لازم بود اما ديگر كافي‌ست»

گرچه سعي مي‌كنيد، بنا به گفته خودتان فارغ از نگاه فقهي به دين و روشنفكري ديني نگاه كنيد، اما در جاي جاي كلام‌تان نگاه فقهي وجود دارد و اساساً غير از فقه چيز ديگري از دين نگفتيد! چه كسي را مي‌خواهيم فريب دهيم؟! اگر دين فقه است، كه اين‌گونه اجتناب از بيان صريح اين واقعيت براي چيست؟ و اگر فقه نيست پس چرا غير از آن حرفي براي گفتن نداريم؟ و اگر دين را نمي‌شناسيم چرا چيزي را ديني يا غير ديني مي‌ناميم؟ اصلاً شايد همان تفكري كه بعنوان روشنفكري لائيك مي‌ناميم، ديني باشد؟ يا به عكس؟ شايد هم هر دو يكي باشند؟ ما كه دين را نمي‌شناسيم؟! چرا همچون كشورهاي ديگر روشنفكران خود را مزين به نام ميهن‌مان و نوع منطق‌شان نمي‌كنيم، بجاي دين‌شان؟ بنظرم اين نام‌گذاري؛ ديني و غير ديني، بسيار عاميانه و خلاف عرف نگاه علمي است.

اينكه بيان مصلحت بر دروغ استوار است ناشي از يك باور غلط است كه از عهد ما قبل خرد براي ما به وديعه مانده؛ حقيقت برتر از مصلحت است. واقعيت اين است كه مصلحت فارغ از حقيقت است. دقيقا مثل همان رابطه (يا بي‌ارتباطي) سياست و دين است. وقتي قرار است به هم نزديك شوند چنان به هم مي‌پيچند كه يكي مي‌شوند و غير قابل تشخيص، و وقتي قرار است از هم فاصله بگيرند چنان از ماهيت خود دور مي‌شوند كه اصل نتيجه‌ي عمل‌كردشان به كل فارغ از آنچه در ذات‌شان نهاده شده حاصل مي‌شود.. اين دو ماهيتي جدا از هم دارند و قابل قياس نيستند. و هر چيزي كه در جايگاه ذاتي خود قرار نگيرد، نمي‌تواند مفيد و خيرخواهانه باشد.

اگر ايرادهاي وارده به عملكرد و نتيجه‌ي عمل اصلاح طلبان را صحيح بدانيم، چگونه مي‌توان آنرا به نادرستي منطق روشنفكران ديني تعميم داد؟

اولاً كه بجاي روشنفكر ديني تنها بايد گفت روشنفكر. چون دنياي فكر و انديشه با دنياي سياست متفاوت است. اگر در تعامل ميان انديشه‌هاي متفاوت، يا به زعم شما لائيك و ديني ــ كه برنده‌ي نهايي را خرد نسبي نوع بشر تعيين مي‌كند ــ فرضاً روشنفكري ديني يا لائيك غلبه كند، نشان دهنده‌ي ضعف بيان در منطق آن انديشه‌ي شكست خورده است. اما هيچ عاقلي نمي‌گويد نتيجه‌ي حاصله از گفتگوي ميان اين دو انديشه، لزوماً تفكر يكي از آنهاست، بلكه هر دو در تعامل با يكديگر و تأثير گذاري بر هم، يك تفكر غالب را خلق مي‌كنند. مثلاً اگر شما امروز در منطق خود اشتباه مي‌كنيد و من در مقام مخالفت با شما برمي‌خيزم، اگر بتوانم نقد خوبي ارائه دهم، نتيجه اين مي‌شود كه شما هم ذهني عميق‌تر و دقيق‌تر مي‌يابيد و مي‌توانيد منطق و تفكري ارزنده‌تر از پيش ارائه دهيد. دنياي علم و دانش قوانين خاص خود را دارد و نمي‌توان گفت تفكر حاصله فقط ناشي از خرد و دانش يك گروه بوده و گروه ديگر بي‌تأثير بوده‌اند. اگر هم كه واقعاً بي‌تأثير بوده‌اند، خب بايد بيشتر انگشت انتقاد را بسوي آنها گرفت، نه كساني كه توانسته‌اند تفكر خود را به منطق مورد پسند عموم نزديك كنند. بنابراين براي بيان تأثيرگذاري انديشه روشنفكران بر جامعه، بجاي اشاره‌ي مدام به مصب روشنفكري، تنها بايد بگوييم روشنفكر.

ثانياً، چرا بايد از به سنگ خوردن تير اصلاح طلبان نتيجه گرفت كه منطق روشنفكران اشتباه بوده؟ به اين ترتيب روشنفكري را با علم نجوم در عهد باستان اشتباه گرفته‌ايم. منجمان كلداني و مصري بودند كه سرنوشت افراد سرنوشت‌ساز را از صور فلكي پيش‌گوئي مي‌كردند. و مي‌دانيد كه اين افراد سرنوشت‌ساز در آن زمان حامل همان بار سياسي و تمدن‌سازي بودند كه ديگر امروز، چه بپذيريم چه نپذيريم، بهرحال بعهده‌ي مردم است. اين داستان شبيه به تصور همان دين‌داران سنتي از رسالت پيامبران است. اين طور كه معلوم است تفاوت ما باصطلاح متجددان با آن سنتي‌هاي متحجر الفكر، تنها در نام است؛ ما مي‌گوييم روشنفكران، آنها مي‌گويند پيامبران. اما نوع نگاه‌مان به رسالت و نهايت خواست و تأثير آنها بر جامعه يكي است.

بنظر من شكست اصلاح طلبي نه از ضعف يا نادرستي تئوري‌هاي روشنفكري ــ چرا كه معيارهاي صحت و سقم يك انديشه جداي از تجربه‌ي عملي آنهاست ــ بلكه مربوط به ضعف‌هاي آشكار ساختار سياسي حكومت كنوني ايران است. بنظر من در اين ساختار سياسي كسي كاري نمي‌كند مگر در جهت اضمحلال روز افزون اين نظام. و دقيقا آنچه باعث مي‌شود كه ما تصور كنيم اصلاح طلبان شكست خورده‌اند، اين است كه آنها نتوانستند اين نظام را نجات دهند. در حاليكه اصلاح طلبي روشي است معلوم كه به نتايجي نامشخص منتهي مي‌شود.

بنظر من، روشنفكري پديده‌ايي فرهنگي است، و تابع قواعد خاص آن. تنها در صورتي مي‌توانيم از لزوم يا كفايت حضور آن سخن بگوييم كه آنرا نوعي دسيسه و توطئه قلمداد كنيم، نه پديده‌ايي كه حاصل داد و ستدهاي آزاد فرهنگي و علمي است. بنظرم ايراد كار، يا بهتر بگويم؛ تفاوت نگاه از همين نقطه آغاز مي‌شود، كه باور نداريم روشنفكري ــ يا به زعم شما با قيد ديني ــ پديده‌ايي فرهنگي است، و نمي‌تواند در چارچوب مصلحت انديشي‌هاي ما يا حساب‌هاي سود و زيان سياستمداران قرار گيرد.

ايران يعني مرز مشترك

من در حال حاضر مليتي به نام ايراني، به آن معنا كه در عهد باستان يافت مي‌شد و متأسفانه هنوز هم اين تعبير در ايران جاري است، نمي‌شناسم. زماني در ايران قوم پارس بود كه هخامنشيان از آنها بودند، مادها و بابلي‌ها هم بودند كه از پارس‌ها شكست خوردند و هگمتانه و بابل شدند مراكز حكومت ايرانيان. اين توضيح مختصر را دادم تا بدانيم نوع نگاه ما به مليت مردمان تا چه حد متحجرانه و غير متعارف است. يعني اگر بخواهيم دقيق نگاه كنيم نمي‌توان گفت منِ نوعي به كدام مليت تعلق دارم. مليت در عصر حاضر چيزي نيست جز مرزهاي مشترك. بنابراين من اصل و نسبم به هر كس و هر كجا كه باشد ايراني هستم. و ايراني، هم مي‌تواند خيانت كند و هم خدمت. اين اسامي كه ما امروزه بعنوان مليت‌هاي عرب، ترك، كرد، لر و فارس به هم مي‌بنديم، به اين معناست كه فلاني فرضاً عرب يا كرد است بنابراين ايراني نيست، و نتيجه اينكه او خيانتكار است، نه خدمتكار. لازم نيست صراحتاً اين را بگوييم، يا در دل چنان نيتي داشته باشيم ــ كه يقيناً چنين قصدي وجود ندارد ــ اما در دنياي جديد اين تقسيم بندي‌ها در درون يك مرز مشترك تنها به همين معنا مي‌تواند باشد.

اين توضيحات براي روشن شدن نگاه من به هموطنان ايراني‌م بود. اما وقتي بخواهم از احساس‌م درباره ايران ــ نه براي اينكه ثابت كنم ايراني‌م ــ بگويم، بيان‌ش براي‌م سخت‌تر از لحظه‌اي‌ست كه در مقابل معشوق‌م مي‌ايستم و سر فرود مي‌آورم تا تير نگاه‌ش جان از تن‌م به در نكند. اگر بخواهم از دلاوري‌ها و جان نثاري‌هاي مردمان زادگاه‌م بگويم كار ساده‌اي دارم، اما اينكه خودم واقعاً چه خدمتي كرده‌ام، نمي‌توانم دروغ بگويم؛ بيش از آنكه خدمتي كنم توقع سپاس و تكريم داشته‌ام.

اما از تاريخ بگويم؛ اعراب كه به ايران حمله مي‌كنند دو پايگاه داشتند، كوفه و بصره، كه براي‌شان سخت و حتي غير ممكن مي‌نمود؛ تسلط كامل بر سرزمين وسيع ايران. مردم مناطق مختلف ايران بعد از هر انتصاب والي در منطقه و عبور لشكريان از آنجا، شروع به مخالفت و قيام بر عليه واليان اسلامي مي‌كردند. مناطقي چون همدان، ري، استخر، آذربايجان، ايذج، زرنج سيسنان، قهستان، هرات، بادغيس، فارس، كرمان و نيشابور و علي‌الخصوص خراسان، بيش از چند بار مورد هجوم لشكريان اعراب قرار گرفتند و گاهي هم با جنايت‌ها و قتل عام‌هاي وحشيانه روبرو مي‌شدند.

اين وضعيت براي خلفاي اسلام (از عثمان گرفته تا معاويه) غير قابل كنترل بود. بنابراين با سياستي خاص اعراب باديه نشين ــ چون فقط آنها بودند كه بخاطر ضعف‌شان به اينگونه ابزارهاي غير انساني روي مي‌آوردند ــ اقوام مختلف عرب را با سنت‌هاي متحجرانه و خاص قبايل عرب، و با همان دشمن‌خويي‌ها و اختلافات قومي كه ميان‌شان وجود داشت، به سرزمين‌هاي طغيان‌گر ايران كوچ دادند. عين كلام استاد زرين‌كوب را نقل مي‌كنم:

ضرورت تأمين سلطه، در بسياري موارد تشويق اعراب را به مهاجرت دسته جمعي به داخل ايران مخصوصاً نواحي قومس و خراسان و سيستان الزام كرد. در نواحي هرات و واحه‌هاي مرو و مروالرود، حوالي قهستان و قومس و اطراف ولايت جبال تعداد زيادي طوايف عرب مهاجرنشين‌هايي به وجود آوردند ــ و اين مهاجرت‌ها تقريباً تا يك قرن بعد در تمام مدت خلافت بني‌اميه ــ جانشينان معاويه ــ ادامه يافت. در همان آغاز فتوح در بلاد جبال، نواحي اطراف اصفهان و همدان و كاشان و قم مورد توجه اعراب مهاجر شد، بعدها خراسان و نواحي آن توجه اين مهاجران را بيشتر جلب كرد، چنان‌كه در عهد خلافت معاويه پنجاه‌هزار مرد جنگي از اعراب به خراسان وارد شد كه نيم آن از بصره و نيم ديگرش از كوفه مي‌آمد (52) و پيداست كه تعداد زنان و فرزندان اين مردان جنگي جمعيتي چند برابر اين عده را شامل مي‌شد. اين مهاجرت دوازده سال بعد هم تجديد شد (64هـ) و بعدها با تاخت و تازهاي اعراب در آن‌سوي آموي، واحه‌هاي ماوراءالنهر هم مورد توجه مهاجران واقع گشت. مجاورت آنها در بسياري موارد براي ايرانيان ناخوشايند و گاه ورود آنها به يك ناحيه موجب هجرت و دوري ايرانيان از آن نواحي مي‌شد.

اعراب مهاجر، بعضي در شهرها محله‌هايي خاص خود به وجود مي‌آوردند و بيشترشان با همان زندگي بدوي و خانه به دوشي در واحه‌هاي اطراف با چادرها و شتران خويش به شبان‌كاره‌گي، راهداري و راهزني اشتغال مي‌جستند و به ندرت به حفر قنات و كشاورزي دست مي‌زدند. طوايف بكر و ربيعه، و تميم و مُضر كه در سيستان و خراسان با خويشان و متحدان خود اكثريت داشتند پادگان‌هايي جنگي درين نواحي به وجود آوردند و اختلافات ديرينه‌ي عربي‌شان هم، كه مبني بر عداوت موروث قحطاني و يماني بود همراه آنها و همراه ساير قبايل ــ چون ازد، و عبدقيس و خزاعه ــ در روابط آنها ظاهر شد و بعدها در عهد خلافت اموي، خاصه در پايان آن عهد از اسباب پيشرفت مقاومت‌هاي مسلحانه‌ي ضد عربي و ضد اموي گشت. (روزگاران، جلد دوم، ص16، دكتر عبدالحسين زرين‌كوب)

آيا با وجود اين اسناد تاريخي، ديگر كسي مي‌تواند ثابت كند جد اندر جد ايراني‌ست؟ وقتي مناطق مركزي و شرقي و حتي شمال تا شمال غربي و غرب ايران آميخته به نسل اعراب مهاجر شده، بي‌انصافي‌ست كه فقط مردماني كه در مصب هجوم اعراب بوده‌اند را به آنها نسبت دهيم. البته اين به شرطي‌ست كه قبول كنيم كه اين اثبات مليت و قوميت لازم است! (من شخصا در نتيجه‌ي حضور و ارتباط مستقيم با مردمان اغلب اين مناطق، آشنايي مختصري از خصوصيات فرهنگي آنها دارم، و وقتي با طبيعت و تاريخ اين مناطق و آنچه امروز حاصل شده مقايسه مي‌كنم، بي‌تناسبي را بوضوح مي‌بينم، كه ناشي از همين مهاجرت‌ها و آميخته‌گي‌هاي اجباري‌ست)

از تاريخچه‌ي خانواده‌گي‌ام؛ نزد عموي مرحومم يك شجره‌ي دقيق و منظم بود كه تا نسل خود را شامل مي‌شد، همراه با توضيحاتي مختصر از زندگي آنها. مطابق آن شجره نامه، اولين نسلي كه نام‌ش آمده ــ و گفته مي‌شود مربوط به هفت نسل پيش است ــ عربي بوده از خود عربستان كه تاجر بوده و به همين منظور هم در بوشهر ساكن مي‌شود. پدران من جد اندر جد همه تاجر بودند، در بوشهر و بعد هم شيراز خانواده‌ايي شناخته شده و معتبر بودند، تا اينكه پدر پدرم ورشكسته مي‌شود و بعد از فقر، مرگ به سراغش مي‌آيد و فرزند آخرش را در چهار ساله‌گي يتيم مي‌كند ــ كه پدر من بود.

اما از طرف مادرم؛ باز هم به عرب‌ها بازمي‌گردد. البته چنين شجره نامه‌ي استثنائي و عتيقه‌ايي ندارند، اما آنها هم عرب بوده‌اند، اما نه از عربستان. پدربزرگم مي‌گفت چند نسل پيش از او به تاجري بحريني بازمي‌گردد. مي‌دانيد كه بحريني‌ها شيعه هستند و حتي قسمتي از خاك ايران به حساب مي‌آمد. آنها هم تاجر بودند و به همين خاطر در كرانه كارون ساكن شدند، خرمشهر. شايد برخي پيش خود بگويند؛ من چه بي‌شرم و حيا هستم، كه اين‌گونه اعتراف به نسب عربي خود مي‌كنم. تاكنون حتي در اين دنياي مجازي هم كوچك‌ترين اشاره‌ايي به اين موضوع نكرده بودم، چه رسد به دنياي واقعي اطرافم كه فقط دفاع از خرمشهري بودنم باعث مي‌شد مرا عرب بنامند، و گرچه به شوخي مي‌گفتند، من عميقاً ناراحت بودم از اين بيگانه خواني آنها.

امسال كه با جنگ عراق آغاز شد، در وبلاگ يادداشت‌هاي تنهايي كه بسيار دوست‌ش دارم ــ حيف كه اخيراً كمتر مي‌نويسد ــ از جنگ نوشته بود و حماقت چپيه بسته‌ها در راهپيمايي خياباني. در كامنتي براي‌ش از احساس دو گانه‌ام گفتم؛ ميان اشتياق به رهايي، و نفرت از اشغال‌گران. اينكه اگر روند هجوم به ايران كشيده شود يقينا نخواهم نشست كه به اميد رهايي و آزادي، به تماشاي هجوم بيگانه دستار بيافشانم ــ هر چند كه باطل السحر زندان ايرانيان باشد. و اين در حالي است كه عده‌ايي فرار را تنها عكس‌العمل مناسب و عاقلانه‌ي خود مي‌دانند. من همين احساس را براي ايراني بودنم كافي مي‌دانم، و لازم نيست اجدادم همه ايراني باشند، كه در اين صورت كمتر ايراني‌ايي مي‌توان يافت.

يك موضوع بي‌ربط: از اين حرف‌هاي نسبتاً جدي كه بگذريم، براي‌م جالب است بدانم؛ چرا با اين اصل و نسب عربي، فاميل پدر و مادرم همه‌گي پوستي سفيد و روشن دارند، حتي سبزه هم نيستند. در نقاشي‌ايي كه از چهره‌ي پدر پدرم داريم، نه تنها سفيد پوست است كه چشماني آبي هم دارد! هنوز به سند تاريخي‌ايي در اين زمينه نرسيده‌ام، اما بنظرم حتي عرب‌ها هم سياه نبوده‌اند، بلكه بخاطر آميخته‌گي با برده‌هاي سياه ــ كه تجارت اصلي عرب‌ها بوده ــ رنگ پوست برخي از آنها سياه است.

چهارشنبه، مهر ۹

واي از اين بي هم‌زباني

سه سال پيش از انقلاب، در برج اسد دنيا آمدم، در بحبوحه جنگ و مهاجرت و غربت، دور از زادگاه نازنينم، محمره، خرمشهر، بزرگ شدم.. در عصر ظلمت.. خودم را مي‌گويم.. به كسي ظلمت نمي‌بندم.. مي‌گويم چون؛ كسي را نه آنچنان دوست دارم كه جانم نثار خوبي‌هايش كنم، و نه چنان دشمني دارم كه از نفرت بر او دل سنگ كنم.. زندگي؛ نه بي اندك شرري روشنائي و نور، نه مي‌پوشاند همه اندامم در سياهي و ظلمت كور.. نه اسيرم كه تمناي شفقت بكنم، نه رها تا بال به رؤيا و خيالي بكشم.. نه بهشت تا دمي لب تر كنم از آب چشم، نه جهنم تا بروبم آسمان را ز وجودم..

نه اميدي در دل من كه گشايد محرم من، نه فروغ روي مهي كه فروزد محفل من.. نه هم‌زبان درد آگاهي كه ناله‌ايي خرد با آهي.. نه صفايي ز دمسازي به جام مي كه گرد غم ز دل شويد، كه بگويم راز پنهان، كه چه دردي دارم بر جان.. چندي عشقم راه جنون زد، مردم چشمم جامه به خون زد.. دل نهم به بي‌شكيبي، با فسون خودفريبي.. چه فسون بي‌فرجامي، به اميد بي‌انجامي.. واي از اين افسون سازي خدايا.. (كلام جواد آذر)

سه‌شنبه، مهر ۸

امروز از پس تاريخ پديد آمده

þ بي‌نشان عزيز لطف كردند و آن كامنت هشدار دهنده‌اي كه پارسا خان براي‌شان گذاشته بودند را براي من هم ارسال كرده‌اند تا از اين ويروسي كه مثل سيانور براي جان كامپيوتر خطر دارد با خبر شوم. در كامنت مطلب قبل مي‌توانيد شرح آنرا بخوانيد. فقط بگويم كه اين ويروس همراه يك ايميل با Subject: A virtual card for you وارد سيستم شما مي‌شود، و اگر پيش از باز كردن آن‌را ديلت نكنيد، پشيماني سودي نخواهد داشت!

þ نمي‌دانم چرا مدام دوست دارم طرح قالبم را عوض كنم؟! اما بنظرم كرم بدي نيست! كرم خدا هم براي من كرم به ارمغان آورده!

þ چند وقتي‌ست شديداً به تاريخ تمدن‌هاي باستاني علاقه‌مند شده‌ام. البته قبلا هم علاقه داشتم و اطلاعات ناقصي جمع‌آوري كرده بودم، اما تاريخ مثل آينه است، كه هر بار در آن مي‌نگري تصوير تازه‌اي مي‌بيني. كتاب تاريخ تمدن‌هاي ويل دورانت واقعاً فوق العاده است. حدود يك ماه پيش كتاب كمبوجيه و دختر فرعون به دستم رسيد، اما نيمه‌كاره آن‌را از دست دادم، و حالا كه از صاحبش دوباره گرفته‌ام، با خواندن هر قسمتي از آن بيشتر حرص مي‌زنم براي خواندن قسمت‌هايي از تاريخ تمدن ويل دورانت.

ما تاريخ تمدن‌هاي باستاني را در دوره‌ايي از مدرسه خوانديم كه فقط مي‌شد آنرا حفظ كرد، نه تحليل و بررسي و مقايسه با زمانه‌ي خودمان، و بعد و قبل از وقوع جريانات تاريخ‌ساز. آنچه امروز مي‌خوانم شايد پيش‌تر هم مي‌دانستم، اما وقتي با زاويه‌ي ديد تازه‌ايي به وقايع مي‌نگرم، و خودم برخي مسايلي كه عموماً مطرح است، و بين همه‌ي ما كمابيش جاري‌ست را باز كاوي مي‌كنم، به حقيقت آنها بهتر پي مي‌برم.

مثلا هميشه گفته‌اند كه ايرانيان توانايي بالايي در جذب و هضم تمدن‌هاي جديد در خود دارند، و اسلام هم در ايران به همين طريق ايراني شده. اما اكنون كه براي كشف دليل اين رويكرد ايرانيان، به تاريخ نگاه دوباره‌ايي مي‌كنم، مي‌بينم اساساً خداي اعراب بسيار شبيه خداي ايرانيان باستان بوده. امروز اغلب ايرادها و اشكالاتي كه به عقايد اسلامي مي‌گيريم، و آنها را اصولاً زائيده اسلام مي‌دانيم، پيش از اسلام در ايران وجود داشته، و هيچ ربطي به اسلام يا فرهنگ عرب‌ها نداشته.

بهرحال اعراب از لحاظ فرهنگي فوق‌العاده عقب افتاده‌تر از ما بوده‌اند. خدايي كه آنها هزار و چهارصد سال پيش با آن مخالفت مي‌كردند، براي ما كاملا جا افتاده و معتبر بود. اما هميشه همين طور بوده؛ پيامبران براي بدعت و تحول در فرهنگ تقليدي و باستاني مردم قيام مي‌كردند، و تا حدي هم موفق بودند، اما در نهايت بعد از مرگ آنها، مردم در همان نقطه متوقف مي‌ماندند و بنيان‌هاي فرهنگي پيشين خود را از نو با ظاهري تازه مي‌ساختند.

يونانيان در افسانه‌سازي شهره‌ي تاريخ هستند، آنها براي هر چه كه بعيد و ناممكن مي‌نمود اسطوره مي‌ساختند، البته ايرانيان هم افسانه دارند، اما ايراني‌ها از آنجائيكه دروغ را بزرگ‌ترين گناه براي خود مي‌دانسته‌اند به شدت از افسانه‌سازي پرهيز داشته‌اند، بجز در مواردي نادر چون كوروش كبير. در مصر هم افسانه اصلا جاي‌گاهي در زندگي آنها نداشته، آنها يوناني‌ها را دروغ‌گوياني متكبر مي‌دانستند.

مي‌خواهم اين را بگويم؛ در ميان ملل و اقوام مختلف يونان افسانه‌هايي وجود داشته در مورد قومي كه سپاه جنگي آنها از زنان است. اين نشان مي‌دهد كه تا چه حد جنگيدن براي زنان را ناممكن مي‌دانسته‌اند. در مصر هم گرچه اين افسانه‌ها نمي‌پذيرفتند اما تا همين حد آن را امري غير ممكن مي‌دانستند. در ايران كه مطلقا زنان را جز براي زيبايي و نخ ريسي و قالي بافي و حفظ نسل نمي‌خواسته‌اند. اين شرايط در كل تمدن‌هاي شرقي وجود داشته، و در اين ميان اعراب متحجر تر از همه بودند.

اما در تاريخ اسلام مي‌خوانيم؛ زنان در جنگ‌هاي صدر اسلام و حتي پس از آن در پشت جبهه‌ي نبرد حضور داشته‌اند و اگر مردان بر زمين مي‌افتادند، آنها از برداشتن شمشير مردان‌شان دريغ نمي‌كردند. اين در حالي‌ست كه اعراب پيش از اسلام از تولد دختران‌شان شرمگين و توبه‌كار بودند.

ريشه‌يابي سطحي و محدود به دوره‌ي تاريخ اسلام در ايران، مانع از شناخت نگاه ايرانيان باستان به پديده‌هاي اطراف‌شان شده. پديده‌هايي كه امروز هم موضوع مسايل بنيادي جامعه ما هستند. ايراد از خود ماست، نه مخلوقات بي‌زباني چون دين يا فرهنگ.

اگر انسان را بعنوان موجودي اجتماعي در نظر بگيريم، اجتماعات انساني در هر تمدني مي‌توانند در مقايسه با يكديگر، همچون مقايسه جامعه فرضاً ميمون‌ها با فرضاً كبوتران باشد. يعني صرف نظر از فرديت انسان و شخصيتي كه هر فرد با خود همراه دارد، اگر او را بخواهيم با شاخصه‌ي فرهنگي جامعه متبوعش بشناسيم؛ فرهنگ‌ها نام حيوانات بر خود مي‌گيرند. مثلا فرض كنيد ما ايراني‌ها مي‌شويم ماهي قزل‌آلا، و اعراب مي‌شوند خروس. قصدم نام‌گذاري بر ملت‌هاي گوناگون نيست. هدف ديگري دارم.

اگر اين روش نگاه به جوامع انساني را بپذيريم، بايد اين را هم قبول كنيم؛ اگر خواهان انسانيتي عالي‌تر و كامل‌تر از اين هستيم بايد نوع حيوانيت‌مان را ارتقاء دهيم! و اين نوع حيوانيت نه امروز و ديروز بوجود آمده، كه فردا از ميان برود. ما ايرانيان پنج هزار سال قزل‌آلا بوده‌ايم، اگر با سرعت تحولات دنياي مدرن هر صد سال را فقط يك سال در نظر بگيريم، بايد پنجاه سال تلاش بي‌وقفه و سازمان يافته داشته باشيم تا در نهايت به حيوان بهتري بدل شويم!

من يقين دارم اين سوء ظن به اسلام و فرهنگ اعراب ــ كه علت تام و اصلي آنچه امروز هستيم را نفوذ و تحميل دين اسلام بر خود مي‌دانيم ــ ناشي از تاريخ ناشناسي ما است. ما قرن‌ها به همين صورت بوده‌ايم، مسماً آنچه امروز هستيم بسيار بيشتر منبعث از فرهنگ پنج هزار ساله است، تا اين هزار و چهار صد سال.

تكميل: اين سنت يا اعتقاد ديني مسلمانان در مورد تعدد زوجات تا چهار زن هم از سنت‌هاي باستاني ايرانيان است. هخامنشيان گرچه به تعداد روزهاي سال در حرمسراي خود زناني را نگه مي‌داشتند، اما تنها چهار زن رسمي مي‌توانستند داشته باشند كه البته اختياري بوده. مثلا كوروش يك همسر رسمي داشت به نام كاساندان؛ جدا از زنان حرمسراي خود، و داريوش چهار همسر رسمي داشت، كه سوگلي آنها آتوسا دختر كوروش كبير بود.

یکشنبه، مهر ۶

در طي سفر دو روزه به نهاوند



þ تملك خورشيد

در اتوبان قم، پشت نمك‌زار، افق خورشيد چشم انداز زيبايي دارد. در افق مي‌توان به خورشيد حتي خيره شد، اما فقط چند ثانيه، تا آنجا كه چشم را اذيت نكند.

خورشيد! چه انرژي بي حد و نيروي لايزالي در كالبد و روان او جاري‌ست كه ميلياردها سال از عمر او مي‌گذرد و هم‌چنان پر انرژي و با طراوت و هستي بخش مانده است. آه از ما خسران ديده‌ها، در اين هزاره‌ها چه لطفي را از كف داده‌ايم. نوري و گرمايي كه توليد شده و كسي نبوده كه براي روزگار سستي و كاهلي و فرسوده‌گي زمين و زمينيان از آن بهره برد و ذخيره كند. آيا اين زيان و كسر بودجه قابل محاسبه است؟

از دست اين عقل ابزار انديش مدرن! داد و فغان و فرياد از اين عقل صنعتي! اوست كه مرا وامي‌دارد اين‌گونه محاسبه‌ي سود و زيان همه چيز را بكنم. چيزهايي كه متعلق به من نيست، و از توانم خارج كه به تسلط در آورم.

در ذات اين نوع نگاه فعل بدي نيست، اما وقتي در جاي قرار نمي‌گيرد همين مي‌شود. همه را در هم مخلوط مي‌كنيم و آنگاه آش شل قلم كاري توليد مي‌كنيم و بعد مي‌خواهيم دواي هر درد بي‌درماني شود.

اين تمدن لائيك كه مدعي است تمام تلاش‌ش براي حفظ حرمت و جاي‌گاه نهادهاي سنت و دين است، و سعي در قرار دادن آنها در جايگاه اصلي و ذاتي خود دارد، چگونه مي‌شود كه ناتوان از تعيين جاي‌گاه مخلوقات فكري و ذهني دنياي مدرن خود است، تا همان بلايي كه نهادهاي سنت بر اثر بسط جاي‌گاه و منزلت خود در عصر ماقبل خرد بر سر انسان آوردند را همين نهادهاي مدرن در عصر مدرن بر سر انسان نياورند؟!

اصولاً سنت و روش زندگي سنتي قديم بخاطر اين شكست خورد و به انحطاط كشيده شد؛ چون جلوي تغيير و تحولات تازه را مي‌گرفت. به اين معنا كه براي نهادهاي سنتي خود جاي‌گاهي فراخ ساخته بود، و از طرف ديگر هر گونه حركتي نو براي تأسيس نهادهاي تازه تا رقابتي با نهادهاي سنتي جامعه داشته باشند را ممنوع و تابع نظر نهادهاي سنتي مي‌كرد. (شبيه رفتاري كه در شوراي نگهبان كنوني ما اعمال مي‌شود)

اما اكنون لائيسم نظريه‌اي در نقطه‌ي مقابل دارد. مي‌گويد نهادهاي سنتي بايد تا آنجا قابليت ظهور و حضور داشته باشند كه نهادهاي مدرن اجازه‌ي آن‌را مي‌دهند. اين هم از دنياي مدرن ما كه هنوز ذره‌ايي شهد و شكر زندگي در آن به طعم ما نرسيده، اما بايد در مورد تلخي‌هاي آن قضاوت كنيم!

حالا چه كسي مي‌خواهد جاي‌گاه عقل ابزار انگار صنعتي را تعيين كند، تا تنها حساب سود و زيان مايملك خود را داشته باشد، نه خورشيد بينوا!

þ مهاجرت ؛ راه چاره يا مصيبت؟!

در نهاوند هستم و از ساعت 10 شب گذشته. هميشه در سفر بهترين لحظات تنهايي را سپري كرده‌ام، با نواي شجريان و سنتور مشكاتيان. زيباترين لحظات زندگي‌ام را در تنهايي گذرانده‌ام، و مي‌دانم و با تجربه هم هستم در چگونه لذت بردن از تنهايي‌ام. ...

نهاوند، شهري فقط باستاني و تاريخي نيست. اينجا مردماني باستاني نيز دارد! اختلافات قومي و قبيله‌اي در گوشت و پوست آنها تا مغز استخوان ريشه دوانده. وقتي از اوضاع نابسامان شهر مي‌پرسي، پاسخ‌ها همه شبيه به هم‌اند، تنها نام‌ها را بايد جابجا كرد. هر گروهي و فاميلي تقصيرات را به گردن طرف ديگر مي‌اندازد. گمان نمي‌كنم اين اختلافات، امروزي و نو پديد باشد. در عصر باستان اين منطقه كه از سرزمين‌هاي باشكوه ايران زمين بوده، اين گونه درگيري‌ها و حتي جنگ‌هاي قبيله‌اي نيز وجود داشته، اما حاكمان آن زمان توانايي مديريت و رتق و فتق امور را با آن ابزارهاي و انديشه‌هاي جامعه شناسي ضعيف، داشته‌اند ولي اكنون بنظر ناتوان مي‌آيند!

در جمعي فاميلي بودم كه همه گله و شكايت داشتند از مسئولان بومي، مسئولاني كه از فاميل آنها نبودند. از جزئيات جالب ماجراهايي كه نقل مي‌كردند مي‌گذرم، اما نتيجه‌ي بحث اين بود: آقا تا اينها هستند كاري درست نمي‌شود! مي‌دانيد اين جمله چه معني جالبي دارد؟!

با احتياط، كه ناخواسته به حيثيت فاميلي كسي توهين نكرده باشم، گفتم: فقط اين نيست، آخر ايراد به نهاوندي‌هاي اصيل و باسواد و توان‌مند هم هست؛ به محض اينكه دست‌شان به دهان برسد اين شهر را ترك مي‌كنند و ديگر به هيچ قيمتي بازنمي‌گردند. اين جمله‌ي من متفق القول، آه و فغان ايشان را بدنبال داشت. اما چيز ديگري هم بود كه يك شُـك غيرمنتظره را به من وارد كرد؛ پدرم گفت: درست مثل خرمشهر!

ما خرمشهر را به سبب جنگ ترك كرديم، آن‌هم كي؟ زماني كه تانك‌هاي عراقي را از پنجره‌ي خانه به وضوح مي‌ديديم، و حتي يك تركش خمپاره هم كه هنوز به يادگار نگه داشته‌ايم پنجره‌ي خانه را شكست و جلوي پاي برادرم افتاد. خدا رحم كرد! ما به خاطر شغل پدرم كه تحويل‌دار بانك بود مجبور بوديم تا آخرين لحظه در شهر بمانيم، در حالي‌كه هيچ چيز حتي شناسنامه هم با خود نبرديم. همه فكرمان اين بود كه همين فردا و پس‌فردا به خانه‌ي خود بازمي‌گرديم. از اين قصه طولاني و جگرخراش بگذريم، بايد بگويم كه اين‌ها شايد بهانه‌اي باشد براي بازنگشتن من به شهرم. اما چه كنم كه ديگر توان مهاجرت ديگري را ندارم.

سه سال پيش پدر محمد جهان‌آرا در نامه‌اي به خاتمي نوشت؛ خرمشهر را با تمام وجود دوست دارم، اما من هم چون ديگر خرمشهري‌ها نمي‌توانم آنجا زندگي كنم. و بعد يكي يكي مشكلات زندگي در خرمشهر را بيان مي‌كرد، آن‌هم براي كساني كه زندگي‌هاي مناسب‌تري را تجربه كرده‌اند. البته هيچ‌جا بهتر از شهر و خانه‌ي آدم نمي‌شود، ولي وقتي از ويراني و خانه به دوشي نجات يافتي و سر و سامان گرفتي، ديگر ديوانه نيستي كه برگردي سر خانه‌ي اول.

من نمي‌دانم چگونه ممكن است پدر سه شهيد ــ كه به دلايل و در زمان‌هاي متفاوت كشته شدند ــ به زادگاه خود پشت كند؟!