شنبه، دی ۶

زندگي در زير آوار

شايد اگر در كنارشان بودم، كمكي از دستم برمي‌آمد. بيشتر دوست داشتم جاي خودشان بودم تا كنارشان. در زير آوار مانده، در سرما، شب اول را با ناله سپري مي‌كردم، ناله‌اي كه هر از گاهي، نمي‌دانم خواب از چشمم مي‌ربايد، يا خوابي شايد ناله را از نهادم مي‌ستاند، اگر نامش خواب باشد ــ چنين خوابي تجربه ندارم. سنگ و آجرهائي، در ميان توده‌ي خاك؛ خاك كه سرشت شهرمان را مي‌سازد، بر سر و سينه و ديواره‌اي كه بر پايم افتاده، ساعتي ديگر جانم را مي‌ستاند، و اندوه از دست دادن خانواده را هم. با تمام اين احوال، خدا را شكر مي‌كنم كه جاي آن مردي ــ يا شايد زني، من كه نديدم ــ نيستم، كه خاك و سنگ‌ريزه را از روي انگشتان پايم پس مي‌زد و گاهي با هراس بالا و پائين مي‌كرد. شايد مي‌خواست بداند؛ مرده‌ام يا زنده. من اگر مي‌توانستم هم انگشتم را تكان نمي‌دادم؛ كه چه شود، آنگاه كه همه بوديم، آن بود، حال اگر همه مرده باشند، مي‌خواهم چه كنم؟! شايد هم مي‌ترسيد؛ كه آسيبي برساند، وضع از اين هم بدتر شود. نه، وضع از اين بهتر نمي‌شود! من اگر جاي او بودم؛ جاي او كه ناله‌ها را تحمل مي‌كرد، چه مي‌كردم؟ شب بود، ناله‌ها خوابي برايش نمي‌گزاشت. ناله‌ها نمي‌دانم از آوار بود يا از جان‌هاي زير آوار، هر چه بود چون روحي سرگردان در شهر ويران ما مي‌پيچيد، تا آنجا كه گوشه‌ي دنجي در سينه‌ي او منجمد مي‌شد. زير آوار بودن لذتي دارد كه همه عمر از آن بي‌بهره بوديم. ندانسته حماقت كرديم و آرزو كرديم؛ جاي او باشيم كه ناله‌ها را به خاطر مي‌سپارد. خدا را شكر كه دعايمان به سنگ سرد نشست و هنوز زير آواريم!

پيش از سحر اما شهر، شهر مرده‌ها شده بود. ناله‌ها كه تنها بازمانده از زنده‌گي زير آوار بود هم از بين رفت، و ماندند آنها كه به زنده‌گي ميان مرده‌ها عادت دارند! دو هزار سال بود كه اين مردم در همين شهر زنده‌گي مي‌كردند، با هم آشيانه‌اي از صبوري ساخته بودند، دو هزار سال بود كه اين تمدن با ابتدائي‌ترين تسليحات ساختماني برپا و قرص بود، دو هزار سال بود كه مردم هر گونه نشانه‌اي از مرده‌گي را از خود دور مي‌كردند، اما سرانجام زماني كه با زنده‌گي زير آوار خو گرفتند، آن شد كه سرنوشت محتوم همه‌ي ماست، تا آنگاه كه از زير توده‌هاي سنگي‌ي قلب و روح و ذهن فرسوده‌مان به در آئيم، و زنده‌گي كنيم، زنده‌گي كنيم آنچنان كه در همه تاريخ مي‌كرديم، نه اين‌گونه در زير آوار.

زلزله

واقعاً قضيه چي‌يه؟ نفرين شده‌ايم؟ چرا همه‌اش درد ، رنج، بدبختي، مرگ، ويراني و ..

اما طبيعت بي‌رحم نيست، مائيم كه وقت مناجات عمل مي‌كنيم و وقت عمل، مناجات! مائيم كه خانه مي‌سازيم تا آدم‌ها به مصرف زلزله برسند.

صحنه‌هايي از شهر بم رو كه از تلويزيون ديدم، ياد روزي افتادم كه بعد از پذيرش قطعنامه و پايان جنگ، بي‌معطلي رفتم خرمشهر. خونه‌هائي كه با خاك يكسان شده بود، و مناطقي كه هنوز پاك‌سازي نشده بود، و ورود ما ممنوع بود. صحنه‌هاي تاسف‌باري بوجود آمده، اما از آه و ناله و تاسف خوردن چيزي بدست نمي‌آد، بايد كاري كرد..

در زمان وقوع زلزله حدود 400 نفر از دانشجويان دانشكده‌ي هنر كرمان در ارگ بم بودن، كه امروز راديو اعلام كرد فقط 14 ، 15 نفرشون زنده موندن! اين خبر رو من از ديگران شنيدم، مي‌گفتن راديو اعلام كرده. غير از اين‌ها كارشناسان ميراث فرهنگي و دو نفر از نگهبانان هم زير آوار ارگ بم موندن. ارگ كه خراب شده، نگهبان‌ها رو هم به زير كشيده، و كساني كه براي طبابتش اومده بودن. اي كاش من هم براي تماشا اونجا بودم! بزرگ‌ترين سازه‌ي خشتي جهان، پس از قرن‌ها، يعني از عهد ساساني تاكنون، چنين زلزله‌اي به خود نديده، وگرنه تاكنون نبايد باقي مي‌موند. بم در منطقه كويري واقع شده، و كوير شامل هسته‌ي مقاوم زمينه، چطور مي‌شه كه تو كوير زلزله مي‌آد؟!

مي‌خواستم برم خون بدم، راديو اعلام كرد؛ فعلا توانائي گرفتن خون رو نداريم، و تا حالا نيازها بر طرف شده، اما در طول هفته نياز پيدا مي‌كنن.. از روسيه، بريتانيا، يونان، ايتاليا و آلمان نيروهاي امداد و كمك‌هاي ضروري ارسال شده. اين خبرها رو كه مي‌دم، بيشتر به زشت و سخيف بودنم پي مي‌برم. نمي‌شه كه آدم يه جا بشينه و با يه ليتر خون و يه مشت اسباب و اساس خونه كه اضافه بودن، پيش خودش فكر كنه كمك كرده، و بعد با خيال راحت خبرها رو بخونه كه از اون سر دنيا اومدن و دارن كمك مي‌كنند!؟ همون‌هائي كه ــ مي‌خواستم بگم در طول هفته و سال، اما ــ در طول زندگي و تاريخ‌مون، اون‌ها رو كافر قلمداد كرديم، و تازه‌گي‌ها به دموكراسي‌ي خودشون متهم‌شون مي‌كنيم و مي‌گيم؛ منع حجاب نشانه‌ي استبداد در مكتب لائيسمه!

راستي گفتن گروه‌هاي امداد خارجي نياز به ويزا ندارن؛ اين فقط خبره، اما بعيد مي‌دونم. 150 نفر از مجروحان رو هم به تهران اوردن.. زلزله‌اي كه اگر در سانفرانسيسكو اتفاق مي‌افتاد حداكثر دو نفر كشته يا زخمي مي‌داد، و تازه مسئولان رو هم بخاطرش محاكمه مي‌كردن، در ايران هزاران نفر كشته مي‌ده، و مسئولان به مردم تسليت مي‌گويند! راستي، فكرش رو كرديم در تهران چه‌ها مي‌كند اين زلزله؟ پس، از اين به بعد هر وقت تصويري ديديد و ناله‌اي شنيديد، خرابه‌هاي تهران رو پيش چشم‌تون بياريد، و سيل لجن و فاضلابي كه در سطح شهر و در ميان ويرانه‌هاي يك شهر بي‌دفاع، راه خودش رو پيدا مي‌كنه، به چشم ببينيد. وقتي در ماشين شخصي‌مون نشستيم و پنجره‌ها رو بالا مي‌كشيم كه سرما و برف، تو ماشين سرك نكشه، با يه مكث كوتاه چشم‌مون مي‌افته به آمبولانسي كه تو ترافيك مونده و مجروحاني كه از فرودگاه اومدن ــ نه زير آوار، كه ــ در اتوبان‌هاي تهران جون مي‌دن، بخاطر اينكه من تو ماشين شخصيم راحت‌ترم. پس به‌ياد بياريم روزي از آينده كه زير آوار مصيبت، دست و پا مي‌زنيم..

صداي گريه مي‌آيد
صداي باد...
گرامي دردمندان
دردمندان.. دردمندان.. دردمندان
منتظر باشيد..
(سيروس مشفقي)

در همين رابطه:

اين آدم هائي كه كشته مي شوند عدد نيستند، تنها به كار آمار نمي آيند يا به كار نمايش محبوبيت اين و آن. آدميانند. اصلا چرا با سقط جنين مخالفت مي كنند علماي همه اديان. چون كه مي گويند از زماني كه نطقه بسته شد او انسان شده است گرچه در رحم، و جان دارد و كسي حق ندارد جان او بگيرد. آن وقت مي پرسم چگونه باورتان بايد كرد وقتي كه همين نطفه وقتي جاني يافت و چشم به دنيا گشود، اهميتي براي جانش قائل نيستيد، براي رايش قائل نيستيد، براي نظرش اهميتي در نظر نمي گيريد، به سلامتش فكر نمي كنيد و ... همين سه روز پيش همه جهانيان ديدند، گيرم در سيماي جمهوري اسلامي سانسور شد، كه هلي كوپتر و هواپيماي امبولانسي نجات چه كردند براي جان سه نفري كه در جريان زلزله كاليفرنيا - كه سيلابي در پي آورده بود - گير كرده بودند در دل امواج. يا چه كردند براي آن خانواده كه دو دخترشان در آتش سوزي هفته گذشته سوختند. مگر مشدي حسن ما با شرلي كاچ تفاوتي دارد در ارزش انسان؟!

هم در ماتم آن همه جان‌باخته‌گان بي‌گناه و هم در عزاي آن گوهر ميراث تاريخ ايران زمين. رنجم از اين است كه گروهي از هم‌وطنان ما نه شأن آن نگه‌مي‌دارند و نه حرمت اين.

مرگ ارزان، ارزاني‌مان: خدايا! از تو ممنون‌ام كه ما را ملتي سربه‌راه و تسليم ساخته‌اي تا قدردان اين همه نعمات باشيم، به حاكمان خود احترام بگذاريم و «مرگ» را حق خود بدانيم؛ هزار هزار و دم به دم!
خدايا! آيا ما تو را مي‌شناسيم؟

گهواره جنباني طبيعت و بي‌پناهي ما در برابر خشمش.

روز بعد از كريسمس بود.. من چقدر بغض كردم امروز، بي‌آنكه بگريم. بايد سخت مي‌گريستم...ما چگونه مردمي هستيم؟ ما كه هنوز براي فاجعه هاي ملموس و عيني مثل زلزله و ايدز و فحشا و آلودگي هوا راه حلي جز توجيه و انكار و لاپوشاني و تجويزهاي موقتي نداريم اما خيال مي كنيم همه راه حل‌ها پيش ماست. ما كه زندگي را چنين سبك مي گيريم از پس چند تاوان سنگين، حجاب غفلت‌مان خواهد دريد؟ آن 20 هزار نفر تاوان سهل انگاري هاي ماست.

پس از فتح شهر، آغا محمدخان دستور داد عده‌ي زيادي را به قتل رساندند و از كله‌ي آنها منار ساختند.

20 هزار نفر كشته و 50 هزار نفر زخمي

ارگ بم ميراثي در تاريخي ايران

زلزله و اندوه بزرگ

كمك به زلزله‌زده‌هاي بم

دريافت كمك‌هاي بين‌المللي از طريق صليب سرخ

جمعه، دی ۵

فرهنگ مالكيت، و تعدد زوجات

در مورد مشكلات زنده‌گي‌ي آپارتمان‌نشيني، و اجاره‌نشيني، گفته مي‌شود كه ما ايراني‌ها فرهنگ اين نوع زنده‌گي را نداريم. علت‌العلل آن‌را هم فرهنگ مالكيت عنوان مي‌كنند. همين فرهنگ مالكيت است كه موجب مي‌شود همسايه‌ي طبقه‌ي همكف ما، به ما مي‌گويد: خوشحالم از اينكه مستأجران خوبي چون شما دارم، درحاليكه ما صاحب‌خانه هستيم!!! ايشان وقتي مي‌خواهند از درون‌شان سخن بگويد ــ نه از مناسبات اجتماعي و قانوني ــ كاملا واضح است كه اين پديده‌ي آپارتمان نشيني و حق مالكيت، بدون آنكه صاحب زمين باشيم را درك نمي‌كنند!

تا پيش از عصر مدرنيسم، انسان‌ها در ذات خود چيزي براي شناساندن هويت انساني‌شان نداشتند. به كلام ديگر؛ فرد انسان، هويت خود را از دو عامل ديگر دريافت مي‌كرد: عقيده و زمين. در مورد عقيده، تصور نمي‌كنم جاي توضيح و تفسير باشد، همه مي‌دانيم. اما زمين هم عامل مهمي بوده براي شناخت تعصبات ملي، و اينكه بهرحال هر سرزميني داراي پادشاهي بوده، كه مالكيت همه چيز را داشته. اما اين دو معيار شناخت هويت انسان‌ها، از يك نظر به هم شبيه هستند: همانطور كه زمين (خانه و ملك و مزرعه، كه بهرحال آن‌موقع خانه‌ها در هوا بنا نمي‌شدند!) نشان دهنده‌ي جايگاه انسان بر روي زمين بود، عقيده نيز مرتبه و مقام انسان را در آسمان نشان مي‌داد. در اين فرهنگ باستاني ــ كه در تمام تمدن‌ها وجود داشته ــ هر انساني با «عقيده و زمين»‌اش شناخته مي‌شد، و هويتي از پيش خود نداشت، اما امروز، انسان به نام انسانيت شناخته مي‌شود، و انسان به خودي‌ي خود داراي ارزش و حق و آزادي است. به تاريخ صدر اسلام كه نگاه مي‌كنيم، مي‌بينيم پيامبر براي گسترش دين، نگاه ويژه‌اي به برده‌ها و فقراي بي‌چيز و ناچيز دارد. وقتي برده‌اي، داراي عقيده‌اي مخالف عقيده‌ي حاكم مي‌شد، يكي از پايه‌هاي نظام فكري و فرهنگي سنت، و استبداد سنتي فرو مي‌ريخت. (گرچه موقتي، چون همان عقيده‌ي تازه، تشكيل پايه‌هاي استبداد ديگري را با شكل تازه مي‌دهد) و آنگاه كه اين برده، صاحب زميني براي كار و زنده‌گي مي‌شود، ديگر كاملا مردي صاحب حق و آزادي است. (كه امروز در دنياي مدرن به اين ساده‌گي‌ها اين سطح از استقلال به چنگ نمي‌آيد؛ استقلالي كه در دنياي مدرن هيچ‌گاه كامل نمي‌شود، يعني معناي استقلال تغيير يافته)

در جامعه‌ي امروز ايران، با وجود رواج تمام مظاهر تمدن مدرن، آن فرهنگ و پيش زمينه‌هاي فكري كه موجب پيدايش اين تمدن پيچيده شده، وجود ندارد. مثلا روزي كه در ايران استفاده از وسائل نقليه‌ي شخصي مد شد، همان افرادي كه از ماشين استفاده مي‌كردند، اگر پياده هم مي‌رفتند، در طول روز وقت اضافه مي‌آوردند! يعني ما نيازي به اتومبيل نداشتيم، و تنها عاملي كه موجب تحقيقات علمي و پيشرفت‌هاي صنعتي غرب مي‌شد، نياز بود، نياز جامعه؛ تمثيلي‌ست از «آنچه شيران را كند روبه‌مزاج، احتياج است، احتياج است، احتياج»، ما احتياجي نداشتيم، اما روبه‌مزاج شديم؛ يك تغيير ژنتيك در قالب‌هاي فرهنگي!!!

و هنوز هم براي ما «عقيده و زمين»، معيار ارزش‌گزاري و شناخت محسوب مي‌شود. نمود آن‌را هم مي‌توان در حكومت ديني (معيار عقيده)، و همين پديده‌ي نامأنوس آپارتمان‌نشيني (معيار زمين)، به خوبي مشاهده كرد. (همين است كه من مي‌گويم: ما هنوز به دنياي مدرنيسم پا نگزاشته‌ايم، اما روشنفكران ما پديده‌هاي درون ايران را با نگاهي مدرن و جهاني بررسي و ارزش‌يابي مي‌كنند) اما اين داستان فرهنگ مالكيت، چه ارتباطي به زنان ايران و سنت تعدد زوجات دارد؟

در فرهنگ ملي ايران، «زن» را با زمين مقايسه مي‌كنيم، و مثلا مي‌گوئيم: مام ميهن، يا مي‌گوئيم: دختر باكره، كه براي زمين اصطلاح «بكر» را بكار مي‌بريم. در اساطير ايران جنس مؤنث انسان، به زميني تشبيه شده كه مرد آن‌را تصاحب مي‌كند. اين فرهنگ خاص ايران نيست، در اغلب تمدن‌هاي شرقي وجود داشته، اما يونانيان، زن را الهه زيبائي مي‌دانستند، و ايرانيان الهه آفرينش و زايش. در فرهنگ مردسالار ايرانيان، همان‌طور كه يك مرد بايد داراي عقيده و زمين باشد، بايد صاحب زن هم باشد، تا بتواند نسلي از خود بجا بگزارد، و در واقع زن در اين فرهنگ مردسالار حضوري سنجاقي دارد، نه ذاتي! حال همين ذهنيت از زمين و كاربردش براي هويت‌يابي مردان در اين فرهنگ مردسالار، در زنده‌گي شخصي مردان هم در مورد زن وجود داشته، و همين فرهنگ مالكيت علت اصلي‌ي پذيرش ديني مي‌شده كه توجيه‌گر تعدد زوجات است.

توضيح مي‌دهم:
طبيعي‌ست كه انسان‌ها در تمام دنيا، با هر قوم و مليت، و در هر عصري كه باشند داراي صفات و ويژه‌گي‌هاي مشتركي هستند. شهوت‌راني مردان از همين دسته است، تنها تفاوت مردان دنيا در اعصار مختلف، در طرز ارضاء آن و توجيهي متناسب با اقليم فرهنگي و سنت‌هاي خود است. در فرهنگ باستاني ايران، تجاوز به زنان به معناي تصرف و تملك زن بوده؛ و مقايسه مي‌شده با زميني كه مردي آن‌را بارور و حاصلخيز مي‌كند، و ديگر آن زمين متعلق به اوست. پس با اين سيستم فكري و ارزش‌گزاري، تنها راهي كه براي ارضاء شهوت‌راني مردان باقي مي‌ماند توجيه تعدد زوجات است، و اينگونه مي‌شود كه در تمام اديان شرقي تعدد زوجات توجيه‌پذير است. (گرچه اسلام شرطي غير ممكن مي‌گزارد، اما ما از واقعيت‌هاي فرهنگي و تاريخي صحبت مي‌كنيم، و جالب است بدانيم ايرانيان باستان، قانون تعدد زوجات را گرچه فرموده خدا و امر دين نمي‌دانستند، اما بعنوان سنتي حسنه كه موجبات شرافت و مردانه‌گي را فراهم مي‌آورده از آن ياد مي‌كردند)

واقعيت اين است كه اغلب سنت‌هايي كه ما به‌عنوان ديني و ملي مي‌شناسيم، داراي ريشه‌هايي بي‌اعتبارند كه ديگر توانائي جذب املاح را ندارند، و حتي از آن بالاتر؛ محصول يك شرايط خاص اقليمي و جغرافيائي بوده‌اند. و در حالي‌كه ما معتقد به جهان‌شمولي و فرازماني بودن دين هستيم، پس بايد بپذيريم كه بسياري از سنت‌هاي ديني، در طول تاريخ و با عبور از فيلتر فرهنگ ملل مختلف به دست ما رسيده و ما آنها را دين مي‌ناميم. حال يونانيان باستان كه تجاوز به زنان را تنها به معناي ارضاء احساس شهوت يا عشق مي‌دانستند، و شرافت زن لكه‌دار مي‌شد، بنابراين در فرهنگ مردسالارشان ــ كه براي شرافت زن طبيعتاً ارزشي قائل نبود ــ توجيهي بنام تعدد زوجات هم نياز نيست.

اين نوع نگاه علت‌شناسانه، و ريشه‌يابي‌ي تاريخي‌ي اجزاء تشكيل دهنده‌ي فرهنگ، و دوباره‌شناسي‌ي معضلات درون آن ــ كه اصلا هم در مورد ايران كم نيستند ــ فقط راهي‌ست براي شناخت خويشتن، و اصلا معيار و ملاكي براي ارزش‌گزاري‌ي اين اجزاء فرهنگي نيست. يعني هيچ‌كدام از اين ريشه‌يابي‌ها دليل بر بي‌اعتباري و ضدارزش بودن اين سنت‌هاي بجا مانده از نياكان ما نيست، تنها كمك مي‌كند تا خود را بشناسيم، و بيهوده از خود و فرهنگي كه بعضاً از آن متنفريم، گريزان نباشيم. كار ديگري كه مي‌كند؛ با تشخيص ريشه‌هاي فرهنگي و تاريخي‌ي هر جزء از كل فرهنگ رايج، متوجه مي‌شويم كه امروز هم اگر همان زيربناي اجتماعي و ريشه‌هاي تاريخي و فرهنگي وجود دارد، نمي‌توانيم معتقد به انهدام و بيهوده‌گي روبنا و ظواهر اين سنت‌هاي قابل انتقاد باشيم. بايد ريشه‌ها را دريابيم و به روز كنيم، تا متناسب با زنده‌گي و جامعه و جهان امروز باشد، بعد روبنا را مضر و زيان‌ده توصيف كنيم.

اكنون كه ما وارد آپارتمان‌ها شده‌ايم، و فرهنگ مالكيت را در آپارتمان‌ها درك نمي‌كنيم، چه راه چاره‌اي داريم جز شناخت اين وضعيت دشوار؟! وقتي فرهنگ مدرنيسم را درنيافته‌ايم، آيا بايد تمام مظاهر آن‌را نابود كنيم، و مثلا همه در خانه‌هاي ويلائي زنده‌گي كنيم؟ يا چون از مظاهر مدرنيسم استفاده مي‌كنيم و حتي به آنها وابسته شده‌ايم، پس بايد فرهنگ‌مان را تغيير دهيم؟ اهم مشكل مردم ايران همين است؛ جاي مقدم و تالي در تحولات اجتماعي و فرهنگي عوض شده، و هيچ چاره‌اي هم براي‌مان نمانده جز دل‌سپردن به جريان آب.

پنجشنبه، دی ۴

مهر و ماه ما، گم شده تو چشماي ما


كي گفته كه دريا، با خشكي در جداله؟
كي گفته مشت دريا، بر سينه‌ي ساحل
بوسه‌اي بر پيشاني محبوب از ياد رفته نيست!

كي گفته كه بارون
خبر مي‌ده از فاصله‌ي زمين تا آسمون؟
كي گفته چتر،
كم نمي‌كنه فاصله‌هامون؟
اگه زير يكيش بريم، وقت بارون!

كي گفته پارس سگ‌ها،
خبر مي‌ده از دشمن ديرينه‌ي ما؟
كي گفته اين دشمن ديرينه‌ي ما،
يه دوست ناشناخته نيست؟!

كي گفته پشت اين ابر سياه،
خورشيد بي‌غروب ماست؟
كي گفته مهر و ماه ما،
گم نشده تو چشماي ما؟!

سه‌شنبه، دی ۲

شاهزاده و گدا

در آن سوي آب‌ها، جزيره‌ايست به نام انگلند، كه شاه‌زاده‌ي جواني دارد؛ خودرأي و متكبر، و البته بازي‌گوش. روزي اين شاه‌زاده‌ي جوان، گدائي را به قصر خود فراخواند تا با او بازي كند، اما متوجه شباهت بي‌حدش با گدا شد، و ...

نع! داستان من، اين نيست.. حداقل واقعي‌تر از اينه، و از زمانه و روزگار خودمون:

تو تاكسي نشسته بودم، از اين تاكسي‌هاي پژوئي، داشتم فكر مي‌كردم؛ نكنه بخاطر پژو بودن ماشينش، مي‌خواد كرايه‌ي بيشتري بگيره، تا اينكه مسافري كه جلو نشسته بود، با اشاره‌ي دست، گفت پياده مي‌شه. ماشين ايستاد، پياده شد، دستش رو از پنجره وارد كرد و يه پونصدي به راننده داد. راننده هم بدون توجه به باقي‌ي كرايه، دنده رو جا انداخت و پاش رو از كلاج برداشت. مسافر از اون طرف پنجره‌ي ماشين، گرهي به ابروهاش انداخت و گفت: چه خبره آقا! من پونصدي دادم. راننده هم با خونسردي، پشت فرمون تكيه زد و بدون اينكه نگاهي به مسافر بيچاره بندازه، گفت: پول خرد ندارم، باقيش رو مي‌ندازم صندوق صدقات.. و گازش رو گرفت.

من اول خواستم برگردم و مسافر بيچاره رو يه ديد كوچيك بندازم، بعد گفتم: فايده‌ش چيه؟! آدم مال باخته ديدن نداره، به احتمال زياد اون هم مثل من هاج و واج مونده كه اين ديگه چه منطقي‌يه؟!

تو راه راننده بدون اينكه كارش رو توجيه كنه مسيرش رو ادامه مي‌ده، انگار كه اتفاقي نيفتاده. بله، زمانه‌اي شده كه همه‌مون با مشاهده‌ي يك واقعه‌ي معين و ثابت، حتي اگر خودمون نقش‌هاي مختلفي توش داشته باشيم، باز هم برداشت‌هاي يكساني ازش داريم. نمي‌دونم اين رو بايد به حساب تفاهم و احساس مشترك بزارم، يا كمبود تخيل و عدم فكر نو!؟ بهرحال هر چه كه بود، من هم به مقصد خودم رسيدم، و راننده كرايه‌اش رو مي‌خواست، اما من كه تجربه قبل رو داشته، گفتم: پول خرد ندارم، باش تا برم خردش كنم. وقتي برگشتم و پول رو درست دادم دستش، طوري نگاهم كرد كه انگار اونه كه داره به من پولي مي‌ده، نه من به اون؛ پول كرايه هم نه، پول صدقه! جالبه بدونيد كه احساس خودم هم همين بود؛ احساس گدا صفتي! گدا صفتم، نه!

تو خونه ديگه همه چيز يادم رفته بود، اغلب همين‌طوره؛ خونه، فكرهاي خاص خودش رو داره، نيازي نيست از بيرون وام بگيره! اما قبل از خواب كسي بهم زنگ زد كه دوباره فكرش رو ريخت تو سرم؛ همين قضيه‌ي شاهزاده و گدا رو مي‌گم. همون تلفنه كه باعث شده تا اين موقع شب بيدار بمونم و قصه‌ي شاهزاده و گدا رو بنويسم.

يكي از دوستان قديمي‌ام بود. ده سالي مي‌شد كه خبري ازش نداشتم؛ يعني بي‌معرفتي از جفت‌مون بود. آخرين باري كه همديگه رو ديديم، يك شب قبل از پروازش بود، وقت نداشت، بايد مي‌رفت، فقط يه احوال‌پرسي مختصر و شوخي‌هاي هميشه‌گي، و بعد هم خداحافظ تا فردا، كه قرارمون تو فرودگاه بود. اما من نتونستم به ساعت پرواز برسم، اون هم رفت و ديگه خبري ازش نشد. وقتي يادم مي‌افته كه چه كارهايي مي‌كرد، درحاليكه اين همه وقت مي‌گذره، برام باور نكردني‌يه.

وضع مالي‌شون بدك نبود، اما هر پادشاهي با بذل و بخشش‌هايي كه اون مي‌كرد، دو روزه به گدائي مي‌افتاد. اين حرف هميشه‌گي من بود، اما تو كتش نمي‌رفت، كه نمي‌رفت. هر وقت فكرش رو مي‌كنم، ياد شبي مي‌افتم كه تو بازارچه‌ي پارك لاله بوديم. يكي از همين صدها و هزاران آدم بيچاره و گدا، جلوي درب بازارچه ايستاده بود؛ به كسي التماس نمي‌كرد، ناله‌اي براش نمونده بود، اما نسخه‌اي كه دستش گرفته بود ــ گرچه، نه براي من، اما ــ براي كساني مثل دوست شاهزاده‌ي من، كاملا واضح و گويا بود. با ديدنش، بدون معطلي رفت جلو، كيف پول رو از جيبش بيرون آورد، داد دستش، يه چيزي هم بهش گفت و برگشت پيش من. من شكه شدم، مات و مبهوت مونده بودم؛ اين ديگه بي‌سابقه‌ست!؟ يه نگاهي به پشت سرش كردم؛ ديدم اون مرد بيچاره هم خشكش زده. شايد فهميد كه تو سرم چي مي‌گذره، چون فوري پول‌هاي توي كيف رو برداشت و كيف خالي رو داد به رفيقم، اجازه‌ي هيچ عكس‌العملي به من نداد. لحظه‌اي كه كيف خالي رو پس مي‌داد، چيزي زيباتر از چشم‌هاي نمناكش نبود، و چيزي زشت‌تر از نگاه‌هاي ما كه فقط متوجه جيب قلنبه‌ي اون مرد بيچاره بوديم.

آره ديگه، داشتم مي‌گفتم، اون شب بعد از ده سال، داشتم با يه همچين رفيقي گپ تلفني مي‌زدم. نمي‌شد صداي گرم و پر احساسش رو فراموش كرد، فوري شناختم. بعد از تعارفات و خجالت‌زده‌گي از بابت اون شب كذائي‌ي تو فرودگاه، باز هم بزله‌گوئي‌ها و شوخي‌ها شروع شد. من از خودم شروع كردم و گفتم كه چرا نتونستم به ساعت پرواز برسم. داستان من مختصر و كوتاه بود، اما مثل هميشه، داستان اون مفصل بود و شنيدني؛ تو كانادا با همون قدم اول، يه ايراني‌ي از خدا بي‌خبر، دار و ندارش رو ازش مي‌دزده، و تنها چيزهائي كه تو جيبش بوده براش مي‌مونه. با هزار بدبختي يه كار چيپ و سطح پائين پيدا مي‌كنه. همون‌جوري زنده‌گيش رو مي‌گذرونه تا اينكه همين دو سال پيش با همه‌ي بدبختي‌هائي كه داشته، يه بدبختي ديگه هم بهش اضافه مي‌شه: تصادف. راننده‌ي ماشين، يه مرد ژاپني از آب درمي‌آد، كه با خوش اخلاقي و روحيه‌ي خوبي كه از رفيقم سراغ داشتم، اصلا تعجب نكردم وقتي گفت با هم دوستان صميمي هستن. بعد از اينكه از بيمارستان مرخص مي‌شه، همون مرد ژاپني دست دوستش رو مي‌گيره و مي‌بره به شركتش. بعدها بهش كمك مي‌كنه، و اون هم اينقدر از خودش لياقت نشون مي‌ده، تا اينكه امروز يكي از سهام‌داران همون شركت ژاپني شده.

القصه.. تو نيكي مي‌كن و در دجله انداز، كه ايزد در بيابانت دهد باز.. پاي تلفن نمي‌تونستم جلوي اشكم رو بگيرم، وقتي ازم دعوت كرد برم كانادا، گفت همه‌جور كمكي هم مي‌كنه. اما من كه چند ساعت قبلش احساس گدائي مي‌كردم، نمي‌دونم چرا با احساس شاهزاده‌گي بهش گفتم: من ايراني‌ام، و در خاك وطنم دفن مي‌شم!

خاك؟.. گفتم خاك؟!

ما انسانيم، پس حق داريم


تفاوت دو لبخند ؛ يك پيشنهاد و يك تفاوت ديدگاه

آي‌اس‌پي‌هائي هستن كه فيلتر كمتري دارن، اما بهرحال گويا و حتي حسين درخشان رو فيلتر مي‌كنن. اما من كار ديگه‌اي مي‌كنم. شايد دارم تبليغ مي‌كنم، اما تا جائي كه من تو اين چند سال از اكانت ندارايانه استفاده كردم، از نظر سرعت، با وجود اينكه از همون سيستم‌هاي كند قديمي استفاده مي‌كنند (منظورم از سيستم‌هاي جديد همين كانكت‌هاي 56 كيلوبايتي‌يه) اما باز هم خيلي خوب كار مي‌كنه. البته حتما فكر مي‌كني؛ خب اون هم كه فيلتر مي‌شه! آره، فيلتر مي‌كنه، خيلي هم زياد، اما بي‌اثر. كانكت‌هاي ديگه‌اي كه من امتحان كردم، براي عبور از فيلترشون نياز به همين فيلترشكن‌ها دارند، اما ندارايانه فيلترش خيلي بي‌اثره. من الان سه ماهه كه با يك تغيير پراكسي، گويا رو كامل و به روز شده مي‌خونم، هيچ مشكلي هم با سايت‌هاي ديگه ندارم. فكر مي‌كنم ابتدائي‌ترين و ساده‌ترين و البته مؤثرترين راه براي عبور فيلتر، همين تغيير پراكسي باشه، كه البته در مورد اغلب اين آي‌اس‌پي‌ها الان كارآمد نيست، يعني من تا حالا با تغيير پراكسي فقط با اكانت ندارايانه تونستم عبور كنم، اگر هم در مورد آي‌اس‌پي‌هاي ديگه چنين كاري انجام بشه، با پراكسي‌هاي پورت 8080 و 8000 و از همين‌ها است كه هم پيدا كردنش سخت‌تره و هم سرعت ارتباط رو به شدت پائين مي‌آره، اما براي ندارايانه بايد از پراكسي‌هاي با پورت 3128 استفاده كنيد تا جواب بده، كه من تا حالا نديدم سرعت اينترنت رو پائين بياره، و روش پيدا كردن اين پراكسي‌ها هم خيلي ساده‌ست. اگر دوست داشتيد مي‌تونم توضيح بدهم. اگر هم خواستيد از آي‌اس‌پي ندارايانه استفاده كنيد، كارت‌هاي اينترنتي ساعتي‌شون خيلي گران هستند، اما اگر اكانت ماهانه بگيريد براتون ارزون‌تر تموم مي‌شه. بنظرم حسابي تبليغ كردم. من از وقتي كه يه كار موقت تو يكي از شركت‌هاي زير نظر ندارايانه داشتم، از اكانت اونها استفاده مي‌كنم. بهرحال اين وضعيتي‌يه كه ما دچارش شديم، و فكر هم نمي‌كنم فرقي داشته باشه كه ما دست به دامن آقاي حداد عادل بشيم (از اعضا هيئت امناي ندارايانه، و البته وزير اطلاعات زمان قتل‌هاي زنجيره‌اي، كه اسم نكبتش هم يادم رفته، و خاتمي و مهاجراني هم هستند) يا اينكه به پاي آمريكا و صداش بيافتيم! واقعا فرقي هم مي‌كنه؟! دست به دامن قدرت شدن، فقط يك معني رو مي‌ده؛ نياز. حالا مي‌خواد اين قدرت، بيگانه باشه يا آشنا. مهم اينه كه من و شما و ما به هدف و خواسته‌مون برسيم. هيچ توجه كرديد كه توي همين همايش مولانا و حواشي اون، اين همه كارشناس و عالم و دانشمند، اومدن و مهم‌ترين حرف‌شون اين بود كه چرا مردم دنيا نمي‌دونن كه مولانا ايراني‌يه؟! يعني حالا كه كسي مثل مولانا، كه شاهكارش اين بوده كه تونسته در عصر سنت، جهاني فكر كنه و زندگي، ما مي‌خوايم با همون فكر سنتي و بومي خودمون، و با يه برداشت كج‌فهمانه از مليت و فرهنگ، مولانا رو هر جور كه شده ايراني كنيم! حالا از طرفي هم يه عده كه به اين نكته توجه مي‌كنن، مي‌آن و در رساي مولانا حماسه‌ها سر مي‌دن كه آقا غافليد از اينكه مولانا جهاني فكر مي‌كرد و جهاني شد. اما من مي‌گم؛ مگر ما نيستيم، خب ما هم جهاني هستيم و بايد از تمام مواهب اين دنيا بتونيم استفاده‌اي در حد خودمون داشته باشيم. ما كه زنده‌ايم، ايراني‌ايم، مولانا كه مرد، جهاني‌ست؟! همه‌ي ما جهاني هستيم و اين حق ماست. الان ديگه زمانه‌اي نيست كه كسي مثل مخملباف يا كيارستمي مجبور باشن براي كار هنري درون مرزهاي كشور متبوع‌شون (و شايد حتي نامطبوع‌شون، كه حق هم دارن) كار كنن، مثل خيلي‌هاي ديگه‌اي كه مهاجرت مي‌كنند و بنام فرار مغزها مي‌شناسيم. خب اين كمك خواستن از بيگانه، در دهكده‌ي جهاني، اصلا به معني خيانت و زبوني نيست. اينها معاني‌ايي بودن كه براي نسل‌هاي پيش از ما مفهوم و اعتبار داشت؛ انسان‌ها رو با عقيده و اراضي‌ي مايملك‌شون، كه نشان دهنده مليت‌شون بود مي‌شناختن، (عقيده، جايگاه‌شون رو در آسمان مي‌ساخت و ملك، موضع‌شون رو در زمين) ولي ما كه اينطور فكر نمي‌كنيم! اگر قديمي‌ها رو با عقيده و مليت‌شون مي‌شناسيم، بايد نشون بديم كه در مورد ما اين برداشت اشتباه‌ست؛ آسمان مال من است، و زمين نيز! ما انسان هستيم و انسان به خودي‌ي خود داراي ارزش و اصالت. ما حق داريم از تمام ابزارهايي كه براي بهتر شدن زنده‌گي‌مون در جهان شناخته شده‌ي اطراف‌مون وجود داره استفاده كنيم، و اين كاملا طبيعي و منطقي‌يه، حالا اين ابزار مي‌خواد بيگانه باشه يا آشنا، تفاوتي در ارزش كار نداره. (يعني معياري براي ارزش‌گزاري نيست)

دوشنبه، دی ۱

دوست ناديده ستمكار

نمي‌شه جلوي بعضي از چيزها رو گرفت. خواهي نخواهي پيش مي‌آد؛ مثل درد غربت، يا حس اشتياق، شادي و غمي غيره‌منتظره، كه از پي هم و پي‌درپي مي‌آد، بي‌هيچ بهانه و دلواپسي از بابت آوار سنكپ و مرگ، پس از نواسانات شديد زنده‌گي. لحظه‌ي ديدار رو مي‌شه به خاطر سپرد؛ برق نگاهي كه از ديده‌ي دوستي ناديده، بر چشم دلت مي‌نشينه، و جانت رو آگاه مي‌كنه؛ آگاه از وجود يك دوست ناشناخته، كه هست، تا پيداش كني، اما لام تا كام حرفي براي گفتن نداره! رك بگم: دوستي و نزديكيش رو غنيمتي مي‌دونه براي لحظه‌هاي دوري و جدائي..

چرخ روزگار چه بازي‌ها انگيخت!.. بازي‌هايي داره كه ناغافل اما.. اما امان از بازي‌هاي خان‌ومان برانداز.. براي من كه اينطور رقم زده.. قبلا هم گفتم: ناشكري نمي‌كنم؛ بهشون اعتراف مي‌كنم! روزي رو مي‌گم كه سينه‌ام پر بود از نفَس عشق، نفسم عار داشت دم بزنه جز در صحبت عشق، صحبتم گل نمي‌كرد مگر با يادش، يادش از خاطرم نمي‌رفت مگر با ديدارش، وقت ديدارش همه تن گوش مي‌شدم، مي‌افتادم پيش پاي‌اش... اما عشق كه در شيراز، با آن آب و هواي سفله‌پرورش دنيا گرفت، گزيري از عشق حافظ‌گونه نداشت؛ كه عشق آسان نمود اول، ولي افتاد مشكل‌ها..

من عاشقِ عاشق شدن بودم، ولي وقتي عاشق شدم.. و من.. همين من.. آره، من عشق رو به بازي گرفتم.. شايد هم.. كار خودش بود.. نفهميدم.. اما فهميدم كه چقدر ناشكرم.. اين ناله‌ها كه هر از گاهي مي‌كشم، از زخم‌هائي‌ست كه هيچ وقت خوب نمي‌شن.. و.. فقط هستن كه كفاره‌ي ناشكري و ستمكاري من رو بگيرن.. من هم.. طبيبي هستم كه فقط دواي زخم‌هاي تنش رو داره.. راهي براي درمان روح زخم‌خورده‌ام ندارم.. اگر تلاشي هم مي‌كنم، فقط براي تسويه‌ي حساب كفّارمه..

هر از گاهي هم اميدي به سرابم نقبي مي‌زنه، تا تلاشي‌ام رو از نزديك تماشا كنه.. و من با گرمي ازش استقبال مي‌كنم، كه گوئي از دوست، دوست‌تره.. گذشت آن زماني كه لاف گزاف مي‌زدم از دردت؛ كه از خودت دوست‌تره.. اكنون به دوستي با سرابت هم راضي‌ام و شكرگزار، اي دوست ناديده‌ي ستمكار..

یکشنبه، آذر ۳۰

مسئله انيشتن

آيا شما در زمره‌ي دو درصد افراد باهوش در دنيا هستيد؟ پس مسئله‌ي زير را حل كنيد تا دريابيد كه در ميان افراد باهوش جهان قرار داريد يا خير.

هيچ‌گونه كلك و حقه‌اي در اين مسئله وجود ندارد، و تنها منطق محض مي‌تواند شما را به جواب قطعي برساند:
1- در خياباني، پنج خانه در پنج رنگ متفاوت وجود دارد.
2- در هر يك از اين خانه‌ها يك نفر با مليتي متفاوت از ديگران زنده‌گي مي‌كند.
3- اين پنج صاحب‌خانه هر كدام نوشيدني متفاوت مي‌نوشند، سيگار متفاوت مي‌كشند، و حيوان خانه‌گي متفاوت نگه‌داري مي‌كنند.

راهنمائي:
1- كبوتر در خانه‌ي قرمز زنده‌گي مي‌كند.
2- مرد سوئدي، يك سگ دارد.
3- مرد دانماركي چاي مي‌نوشد.
4- خانه‌ي سبز رنگ در سمت چپ خانه‌ي سفيد رنگ قرار دارد.
5- صاحبِ خانه‌ي سبز، قهوه مي‌نوشد.
6- شخصي كه سيگار Pall Mall مي‌كشد، پرنده پرورش مي‌دهد.
7- صاحب خانه‌ي زرد، سيگار DunHill مي‌كشد.
8- مردي كه در خانه‌ي وسطي زنده‌گي مي‌كند، شير مي‌نوشد.
9- مرد نروژي در اولين خانه زنده‌گي مي‌كند.
10- مردي كه سيگار Blends مي‌كشد، در كنار مردي كه گربه نگه مي‌دارد زنده‌گي مي‌كند.
11- مردي كه اسب نگه مي‌دارد، كنار مردي كه سيگار DunHill مي‌كشد زنده‌گي مي‌كند.
12- مردي كه سيگار BlueMaster مي‌كشد، آب‌جو مي‌نوشد.
13- مرد آلماني سيگار Prince مي‌كشد.
14 - مرد نروژي كنار خانه‌ي آبي زنده‌گي مي‌كند.
15- مردي كه سيگار Blends مي‌كشد، همسايه‌اي دارد كه آب مي‌نوشد.

سوال: كدام‌يك از آنها در خانه، ماهي نگه مي‌دارد؟

آلبرت انيشتن اين معما را در قرن نوزدهم ميلادي نوشت. به گفته‌ي وي، 98 درصد مردم جهان نمي‌توانند اين معما را حل كنند!

اين معماي رياضي كه با يك الگوريتم نسبتا ساده حل مي‌شود را دائي‌ام از طريق ايميل دريافت كرده بود، و براي من هم فرستاد. او مي‌گفت در مدت نيم ساعت حل‌اش كرده، من دو برابر او زمان بردم، اما بيشتر وقتم صرف يك اشتباه شد. سوال اين است كه كدام‌يك ماهي نگه مي‌دارد، اما اگر حيواناتي كه در طرح سوال نام برده شده را بشماريد، متوجه مي‌شويد كه پنج تا هستند، بنابراين ديگر كسي نمي‌ماند كه ماهي نگه دارد! اشتباه من اين بود كه فكر مي‌كردم؛ يك نفر پرنده پرورش مي‌دهد و يكي هم كبوتر نگه مي‌دارد، درحالي‌كه هر دو يكي هستند.. من اين مسئله را جائي نديده بودم، اما بنظرم براي شما تكراري باشد، و به احتمال زياد شما بايد جزء همان دو درصد باهوش جهان باشيد، بهرحال در زمان مرگ انيشتن، دانش‌آموزان چيزي از الگوريتم و احتمالات نمي‌دانستند، اما حالا.. تصور مي‌كنم زيادي از باهوش بودن خودم ذوق كرده‌ام.. گرچه.. هوش، هم انتزاعي دارد و هم واقعي.. در امور واقعي كه مي‌دانم، مطلقا باهوش نيستم، اما هوش انتزاعي.. شايد..