جمعه، شهریور ۷

درون‌فكني

þ بعد از اين چند وقتي كه هر روز چيزي مي‌نويسم، امروز دست‌ام روي كيبورد نمي‌رفت. يعني موضوع در ذهن‌ام هست، حتي دو طرح دارم؛ يكي در مورد شباهت‌هاي فرهنگي ايرانيان و ايتاليائي‌ها، و ديگري يك قصه‌ي خيالي. هنوز كامل نشده‌اند اما قسمتي از هر دو را نوشته‌ام، فقط بايد پايان ببرم. در دفتر چرك‌نويس‌ام هم چيزهايي دارم، اما نمي‌دانم چرا دوست ندارم مطلب بيات بنويسم. از هر گونه نوشته‌ي تازه‌اي هم خجالت مي‌كشم، فكر مي‌كنم زياده‌روي كرده‌ام. امروز شديداً دوست دارم با خودم حرف بزنم. اين با بيماري رواني درون‌فكني كمي فرق دارد. كساني كه درون‌فكني مي‌كنند؛ حرف‌هايي كه بايد به ديگران بزند را در درون خود بازگو مي‌كنند، اما كسي كه گوشه‌گيري مي‌كند، خود را مخاطب قرار مي‌هد. گرچه؛ بيش از هفتاد درصد جمعيت ايران داراي بيماري‌هاي حاد رواني هستند و خود نمي‌دانند.

پنجشنبه، شهریور ۶

سياره‌ي آتشين شب‌هاي ماه‌نشان

þ محمدجواد طواف: هلياي من!
به شكوه آنچه بازيچه نيست بيانديش.
من خوب آگاه‌ام كه زندگي، يكسره صحنه‌ي بازي‌ست؛
اما بدان كه همه كس براي بازي‌هاي حقير آفريده نشده است.
مرا به بازي كوچك شكست خوردگي مكشان!
به همه سوي خود بنگر، و باز مي‌گويم كه مگذار زمان، پشيماني بيافريند.
هليا! بگذار كه انسان ساده ترين دروغ‌هاي خوب را باور كند.
ما در روزگاري هستيم، كه بسياري چيزها را مي‌توان ديد و باور نكرد و بسياري چيزها را نديده باور كرد. (از نادر ابراهيمي)

جواد عزيز باز هم مي‌نويسد و اين‌بار به سبك و شيوه‌اي تازه. پيش از اينكه رنگين‌كمان را ترك كند هفته‌اي، دو هفته‌اي، يك‌بار مي‌نوشت، اما هر چه آن‌موقع آتش خودش تند بود، حالا آتش نوشتن‌اش تند شده! وحي شبانه را آقاي طواف مي‌نويسد.

þ يك ماه‌ي هست كه آلبوم موسيقي «نسيم وصل» به بازار آمده. كاري مستقل از همايون شجريان، فرزند استاد شجريان. اين كه مي‌گويم كاري مستقل بخاطر كاست «آهنگ وفا» است كه شايد پارسال منتشر شد، با هم‌خواني پدر و پسر. «آهنگ وفا» تجربه‌اي‌ست كه هر خواننده‌ي جواني در حسرت آن مي‌سوزد. «نسيم وصل» را من با يك پيش‌ذهني كه هم از صداي همايون در «آهنگ وفا» داشتم، و هم نقدي كه از اين آلبوم در وبلاگ خوابگرد خوانده بودم، شنيدم. سايت بتهوون همان‌موقع مصاحبه‌اي با همايون داشت كه خواندن‌اش خالي از لطف نيست. با وجود اين پيش‌ذهن دور از انتظار نبود كه از شنيدن اين كار مستقل «همايون شجريان» خوش‌ام بيايد. تصور مي‌كردم اگر بي مطالعه و شناخت قبلي پيش مي‌رفتم، اين‌قدر براي‌ام دوست داشتني نمي‌شد. اما چندي پيش كه يكي از دوستان علاقه‌مند به موسيقي را ديدم، بسيار احساس خوش‌آيندي داشت نسبت به اين آلبوم؛ متوجه شدم نظرم راجع به «همايون شجريان» از آن خودم بوده نه تلقين‌هاي قبل از شنيدن آهنگ. همايون به‌حق فرزند خلف استاد است. من كارهاي قديمي شجريان را هم شنيده‌ام، نوارهاي قرائت قرآن‌اش هم هست، تصور نمي‌كنم محمدرضاي جوان مي‌توانسته به اين خوبي اجرا كند. همايون فقط 28 سال دارد، براي يك خواننده با اين استعداد و جذابيت صدا و از همه مهم‌تر تلمذ مدام نزد استاد برتر آواز ايران، بسيار اميدوار كننده است. همايون پيش‌تر تنبك مي‌نواخت و در آلبوم‌هاي قديمي‌تر استاد، نام او را هميشه مي‌ديدم، و از شما چه پنهان احساس حسادت مي‌كردم! تصنيف «حاصل عمر» يكي از كارهاي اين آلبوم است. (اگر اين آهنگ را مي‌شنويد، و دوست نداريد هر بار كه به اينجا مي‌آييد آن را بعنوان موسيقي زمينه‌ي وبلاگ تحمل كنيد، لطفا از ستون سمت چپ، پايين، قسمت آهنگ زمينه، حالت بي‌آهنگ را پس از شنيدن آهنگ انتخاب كنيد.)

þ حرف از موسيقي شد؛ يك وبلاگ خيلي جالب پيدا كرده‌ام؛ نويسنده با سليقه خاصي در هر مطلب، آهنگي را از يك خواننده‌ي ايراني به سليقه‌ي خود معرفي مي‌كند. هيچ‌گونه شاخصه‌اي هم بعنوان پيش‌فرض؛ سنتي، پاپ و غيره براي انتخاب‌هاي خود ندارد. نام شاعر، نوازنده، سازنده آهنگ، خواننده و خود آهنگ را مي‌توانيد دريافت كنيد. در ستون لينك‌هاي‌اش، فهرست تمامي آهنگ‌هايي كه تاكنون معرفي كرده را هم گذاشته. خيلي زحمت كشيده، واقعاً دست‌اش درد نكند؛ گل‌هاي رنگارنگ.

þ نام «كيهان كلهر» را اولين‌بار در آلبوم استثنائي «شب، سكوت، كوير» ديدم. يقين دارم او پيش‌تر هم كارهاي ارزش‌مندي داشته اما من نمي‌شناختم و از اين بابت براي خودم متاسفم. در مسابقه برترين‌هاي موسيقي جهان بي‌بي‌سي در سال 2003، در منطقه‌ي خاورميانه او مقام دوم را كسب كرده. مقام اول را «سميرا سعيد» مصري بدست آورد. موسيقي كردي با كمانچه و تنبور از كيهان كلهر: Listen از طريق مريم نبوي‌نژاد

þ يك خبر بي‌ربط: شنيده شده، احمدي‌نژاد، شهردار تهران بعنوان گزينه‌ي اول شهرداري منطقه‌ي چهارده، فردي به‌نام سردار توانا را مد نظر دارد. جالب است بدانيد سردار توانا يكي از بازجويان شهرداران مناطق تهران در زمان كرباسچي بود!

þ خاتمي: شخص پروري نكنيد. « محمدرضا تاجيك، رئيس مركز استراتژيك نهاد رياست جمهوري در گفت وگو با روزنامه آفتاب يزد با بيان اين كه آموزش و پرورش در دوره انتخابات رياست جمهوري، پيشنهاد داد كه افكار آقاي خاتمي را در بيست جلد كتاب آموزشي سازماندهي كنيم، افزود: نامه اي نوشتم به آقاي خاتمي و از ايشان اجازه اين موضوع را خواستم ولي ايشان ذيل نامه من نوشت كه باز دوباره شخص پروري مي كنيد. خاتمي كيست كه شما مي خواهيد توان و انرژي خود را براي آن بگذاريد؟ مردم را متوجه توانايي هاي خودشان كنيد. مشكلات جامعه را از لابه لاي كتاب هاي ديگران حل نكنيد. بدانيد كه اگر من حركتي كنم هزار تا تلفن از قم به من مي شود كه آقا اسلام رفت.»

þ عالي ترين منظر مريخ هر 60000 سال يكبار رخ مي دهد : هر 60000 سال يكبار مريخ به نزديكترين فاصله تا زمين مي رسد. منجمان خود را براي اين پديده آماه مي كنند زيرا در 27 آگوست(5 شهريور) سياره‌ي سرخ به فاصله‌ي 65/34 ميليون مايلي زمين مي رسد. اگر اين فاصله كمي زياد به نظر مي رسد، اما خوب است بدانيد كه حداكثر فاصله مريخ تا زمين 350 ميليون مايل مي باشد. معمولاً 21 دقيقه طول مي كشد تا يك موج به مريخ بفرستيد، اما در حضيض 5 شهريور نور و امواج راديويي تنها 3 دقيقه و 6 ثانيه طول مي كشد تا از زمين به مريخ برسد.

و اين كليپ به‌خوبي مقابله‌ي مريخ را نشان مي‌دهد. وقتي بر روي دكمه‌ي حركت سريع فلاش كليك كنيد، مي‌توانيد چرخش زمين و ماه به دور خورشيد و ميزان بزرگي مريخ در نظر ما را مشاهده كنيد.

من خيلي سر در نياوردم، اما اينجا نوشته: مجله Sky & Telescope نرم افزار Mars Profiler را بوسيله برنامه Java Script طراحي كرده است كه به شما مي گويد در چه روزي و در چه ساعتي به كدامين گوشه مريخ مي‌نگريد.

þ تلاش ميليارد ساله‌ي بهرام براي جلوه‌گري به ماه، باز هم نافرجام ماند. از امشب خنده‌هاي تمسخرآميز ماه متكبر را بايد تحمل كند و رخ در نقاب كشد. و ماه هنوز هم شاه‌رخ شب‌هاي ماست.

چهارشنبه، شهریور ۵

من گم‌شده اين ره نه به خود مي‌پويم

هر بار كه مطلبي را اينجا پابليش مي‌كنم، احساس مي‌كنم ديگر حرفي براي گفتن ندارم. از خود مي‌پرسم؛ منِ بي‌سواد، كه در كار خودم مانده‌ام، چه حرفي براي گفتن دارم، خُب امروز اين را گفتم، ديگر تمام شدم، فقط مانده كه فردا بميرم (از اين عالم مجازي!). هميشه همين‌طور بوده، از لحظه‌ي آخرين نقطه ، به فكر خداحافظي فردا هستم. اما هيچ‌گاه نتوانستم اين روز موعود را پيش‌گويي كنم.

مي‌دانم چرا، و مي‌گويم؛ من هنوز وبلاگ‌نويسي را شروع نكرده‌ام، كه پايان برم. بيش از يك‌سال است كه از اين خانه به آن خانه مي‌شوم، مدام در حال اسباب‌كشي بوده‌ام، هيچ‌گاه فكر نكردم؛ چه هدفي از نشستن در اين خانه‌ها دارم. چيزي كه براي‌ام تنها اهميت را داشت: برپايي خانه‌ايي تازه بود، با فرم و طرحي نو. اصلا من به اشتياق نوشتن و جذب مخاطب نبوده كه يك‌سال و اندي را سپري كردم در اين هوا و فضاي مجازي. علاقه به اچ.تي.ام.ال و جاوا مرا به اينجا كشاند. ياد روزي مي‌افتم كه در دامنه‌ي كوه شور زندگي، از ميانه‌ي جمع دوستان سابق سبقت مي‌گرفتم؛ يكي از آن عزيزان گفت: طرف از عشق زميني به آسماني رسيده! او درست مي‌گفت، در زندگي ما، جائي براي عشق و عاشقي نيست، فرصتي نمانده. اما جام محبت و لطافت و عشق و شوريده‌گي را بشكست ليلي!

علامه طباطبائي در تفسير الميزان، «بسم‌الله الرحمن الرحيم» را با حديثي از پيامبر تفسير مي‌كند كه؛ هر كار با اهميتي كه به‌نام خدا آغاز نشود ناقص مي‌ماند. اگر از اين نكته بگذريم كه فرد عامل، با گفتن «بسم‌الله» خود را آماده طي طريق مي‌كند و به خود گوش‌زد مي‌دهد كه چه چيزي را فراموش كرده تا باعث نقصان در كارش نشود، نكته‌ي ديگري هم هست كه به كار من مي‌آيد: من بي «بسم‌الله» شروع كردم، براي همين نمي‌توانم كامل‌اش كنم. براي اداي بي‌مسئوليت اين عبارت كار دشواري ندارم، اما وقتي به مسئوليت سنگين نوشتن و خواندن فكر مي‌كنم، دل‌ام مي‌لرزد. مي‌بينم (و ديدن از دانستن جداست) كه تاب تحمل مسئوليت سنگين نوشتن را ندارم. اما آنچه من گم‌شده را وادار به پيمودن اين راه بي‌منزل مي‌كند، همان جامي‌ست كه بشكست ليلي!

سه‌شنبه، شهریور ۴

چكامه‌اي در رساي يك خويشاوند نزديك

اگر بخواهيم كارهايي مثل شستن صورت بعد از خواب، و سه وعده خوردن غذا را بعنوان منطقي بود فرد در نظر بگيريم ــ گرچه اين‌ها كارهايي منطقي هستند اما ــ مسلماً قضاوت اشتباهي كرده‌ايم. منطقي و معقول بودن فرد زماني شناخته مي‌شود كه او در شرايط حساس و بحراني زندگي بتواند عكس‌العملي معقولانه و مناسب داشته باشد. با اين تعبير از انسان منطقي، من هيچ‌گاه آدم معقولي نبوده‌ام. دائي‌ام مي‌گفت؛ چون تو هميشه در بحث‌هايي كه با هم داريم، بسيار منطقي و شفاف و با تمأنينه حرف مي‌زني پس انساني منطقي هستي، و اگر واقعا در درون‌ات اين‌طور نيستي، پس رياكاري، و مي‌خواهي من و ديگران را فريب دهي! (مگر آدم بي‌عقل هم مي‌تواند خود را عاقل نشان دهد!؟) لحظه‌اي كه اين‌ها را مي‌گفت؛ خواستم باز هم جوابي منطقي بدهم، اما از روي احساسي كه از خودم داشتم، و مي‌دانستم كه چه تجربياتي در زمينه‌ي تظاهر و ريا و فريب ديگران دارم، سري به‌علامت تأييد تكان دادم و گفتم؛ حق با شماست، در اين‌كه من انساني رياكار هستم شك نكنيد! اين واقعيت داشت، ولي دائي باز هم اين‌را به‌حساب منطقي بودن من گذاشت. اين‌قدر از خودم شناخت دارم كه بگويم اغلب رفتارها و كردارها و انديشه‌ها و قضاوت‌ها و احساسات‌ام، در لحظه و يك آن به ثمر رسيده‌اند. تعجب دائي‌ام هم از همين بود كه تو با اين عقل و منطقي كه از خودت نشان مي‌دهي، چرا بلايي به سر خودت مي‌آوري كه هيچ نشاني از عقل و تدبير در آن نيست، چرا همه‌ي دوست‌داران‌ات را نااميد از زندگي‌ات مي كني؟ (البته من هم نااميدم، اما به سگ‌جون بودن‌ام) كشاورزي كه گندم مي‌كارد، اميد دارد گندم درو كند، و اساسا براي برداشت گندم زحمت مي‌كشد، اما در نهايت علوفه و خوراك دام هم نسيب‌اش مي‌شود. زندگي من هم بي‌شباهت به حال و روز آن كشاورز نيست. هيچ‌گاه منطق نكاشته‌ام، اما هميشه آنرا درو كرده‌ام!

الان كه كمي از ماجرا گذشته مي‌توانم بيشتر فكر كنم. اما هنوز هم نمي‌توانم بگويم ناراحتي ديروزم از چه بود و چگونه توانستم آن ــ نمي‌دانم اسم‌اش را چه بگذارم ــ را بنويسم. شايد شجاعت‌اش را ندارم. اما ثابت كردم كه خودم را مقصر اصلي ناراحتي ديگران مي‌دانم و به آن هم اعتراف مي‌كنم. دنيايي، در اين دو روز (حساب روزها از دست‌ام رفته، شايد چند روز مناسب‌تر باشد)، از فرصت‌هاي مناسبي كه براي‌اش به‌وجود آمده استفاده كرده و بهره‌هاي مطلوبي از عمر‌ش برده، حال اگر هم مي‌توانستم، نبايد زمان را به‌عقب بازگردانم. شايد اگر آدمي منطقي بودم بيش از اين در مورد ناراحتي‌ايي كه براي ديگران پيش آورده‌ام حرفي نمي‌زدم، مَثل هم زدن... . اما من تصميمات‌ام را بر پايه‌ي احساس‌ام مي‌گيرم.

مهدي يكي از دوستان دوران دانشگاه‌ام است. كسي كه با هم چون يك روح در دو بدن هستيم. اين احساسي است كه از همان زمان آشنايي داشتيم. آدمي همين‌طور است، گاهي كسي را براي اولين‌بار مي‌بيني اما احساس شناخت عميقي نسبت به او داري، و ديگري را هر بار كه مي‌بيني باز هم نمي‌شناسي. با مهدي در شيراز خانه‌ايي كرايه كرديم. سه نفر ديگر هم به ما پيوستند. مهدي آن‌زمان كيف‌اش كوك بود، گرچه عموي‌اش مخالف بود و او را از خانه‌اش بيرون كرده بود، اما دختر عمو را داشت، و همين براي‌اش آخر شادكامي بود. از طرف ديگر من شرايط روحي بدي داشتم، با كسي حرف نمي‌زدم، مثلا سرم تو كار خودم بود اما اصلا نمي‌توانستم حواس‌ام را جمع كنم، هر كس حرفي مي‌زد، با پرخاش پاسخ‌اش مي‌دادم، همه‌ي دوستان‌ام را از خودم ناراحت مي‌كردم، مهدي و ديگر دوستان نزديك‌ام سعي مي‌كردند مرا از اين حالت خارج كنند. بقول مجتبي؛ ديديم تو خودتي گفتيم تو گُه غرق نشي. خلاصه اينكه هر روز دعوايي بين من و مهدي بود، چون به‌هرحال ما هميشه با هم بوديم. تا اينكه كار به‌جائي كشيد كه مهدي از دست‌ام كاملا كلافه شد و گفت كه مي‌خواهد از ما جدا شود. تصميم جدي گرفته بود، و از همان صبح دنبال خانه مي‌گشت. من مي‌دانستم لاف تهراني مي‌آيد، چون پول نداشت. اما كاملا از دست خودم ناراحت بودم، بايد طوري جبران مي‌كردم. پاتق ظهرهاي ما در سلف (غذا خوري) و نماز خانه بود. مي‌گذاشتيم نماز جماعت كه تمام شد، مي‌رفتيم نماز خانه. موقع غذا يواشكي به محمد گفتم؛ مهدي را بعد از نماز نگه‌دار، مي‌رويم سمت ميز خودمان، اگر كس ديگري هم از دوستان بود، صدا بزن بياد. خلاصه اينكه آن ده نفري كه از ماجراي قهر من و مهدي خبر داشتند جمع شدند و من در مقابل روي آنها، دست مهدي را بوسيدم و طلب بخشش كردم. الان اين ماجرا يكي از شيرين‌ترين خاطرات ما شده، خاطره‌اي كه در زمان خودش براي هر دوي ما سخت بود، اما اكنون ياد آن هنوز هم براي‌مان باعث شادي است.

انتظار ندارم اين كدورت و ناراحتي كه فقط من مسبب اصلي آن هستم، از دل غربتي و دوستان‌اش، كه مسلما از ناراحتي او ناراحت شده‌اند، بدل به يك خاطره دوست‌داشتني شود، مي‌دانم كه چه انتظار گزافي‌ست. حتي نمي‌خواهم خودم را بي‌گناه جلوه دهم، مي‌دانم و اعتراف مي‌كنم كه اشتباه كردم. همين‌جا هم از بي‌نشان معذرت مي‌خواهم، كه به‌نظرم مقصر اصلي افترايي كه به او وارد شده من بودم. و گر چه از غربتي و تمام دوستان‌اش مي‌خواهم مرا ببخشند، اما انتظار بخشش از سوي غربتي را ندارم. اين چكامه شايد پاسخي بود به نداي وجدان‌ام.

دوشنبه، شهریور ۳

اينجا شراب زهري نيست؟


پر كن پياله را كاين آب آتشين ديري‌ست ره به حال خرابم نمي‌برد.
اين جام‌ها كه در پي هم مي‌شود تهي درياي آتش است كه ريزم به كام خويش.
گرداب مي‌ربايد و، آبم نمي‌برد!
هان اي عقاب عشق!
از اوج قله‌هاي مه آلود دوردست
پرواز كن به دشت غم انگيز عمر من
آنجا ببر مرا كه شرابم نمي‌برد!
آن بي‌ستاره‌ام كه عقابم نمي‌برد!
در راه زندگي،
با اين همه تلاش و تمنا و تشنگي،
با اين‌كه ناله مي‌كشم از دل: كه آب .. آب ..
ديگر فريب هم به سرابم نمي‌برد!
پر كن پياله را..

دلم گرفت زين عناصر سست كه در ماده‌ي انسانيت‌ام پيوند خورده، به‌دست آن فرشتگان دو دره باز.

تا لحظه‌اي كه بتوانم قلم دست بگيرم، شعرها و يا بهتره بگم؛ مزخرفات زيادي نوشته‌ام. نوشته‌هام رو سپردم به راننده‌ي تاكسي، و اشك‌هام رو از روي‌ام جمع كردم و دادم به مسافران. بي‌آبرو از ماشين پياده شدم. در راه دختر معصوم لختي رو ديدم كه دست‌اش رو بلند كرده بود به علامت فحش به سمت .. شايد من، كه سزاوار بدتر از آن بودم. به او كه نگاه كردم، ديدم چه خوب و زيبا و لخت و عور است. اندام‌اش چگونه تراش خورده همچون اله‌ي زيبايي شده. از نگاه ما به اين زيبايي دست يافته؟ نگاه‌هايي كه هر يك تيشه‌ايست بر اندام لاقر او. تيشه‌ها هر يك كه فرود مي‌آيد، او بيشتر شبيه باطن منظور ما مي‌شود. و ما از ديدن منظور خود شادمان‌ايم. خدايا، اي آفريدگار جبار و جفاكار، چگونه مرا نه حتي لايق روسپي شدن و لخت بودن كردي. دوست داشتم آنچنان لخت و عور بودم، از زخمه‌هاي شيران در هلاك، كه ريشه ريشه‌هاي پوست فريبكارم را ببينم از تن سياه و سياه‌كارم آويزان است. چنان پنجه‌ها‌ي خود را بر من بكشيد كه ناي سقط شدن هم نباشد. و از لاي انگشتان معصوم‌تان زباله‌هاي جان‌ام به بيرون تراوش كند.

جانا هلاك مرا ز دستان خود بخواه. شب‌ها كه نگاه آسمان، پوشيده از تاريكي غم‌بار من است، لطف كن و از ته دل آنچه سزاوار من است نفرين كن.

حالا با تو نيستم، با بقيه‌ام، طوطيان شيرين سخن هرزه را نمي‌خواهم، كلاغ‌هاي بد صداي خوش قلب را مي‌گويم. نه اما شما هم برويد، نكند شعله‌ي آهي از آتش اين خانه پيرهن يه‌لا قباي شما را هم تر كند. پس فقط پيش از رفتن يك فحش و نفرين به سزا، از اعماق دل‌تان كه مي‌دانم به سياهي من بي‌عادت است بر عكس لباس سياه تن‌تان، اما مرا خجالت دهيد و از ته دل نفرين‌ام كنيد، با صداي بلند كه همه بشنوند و مرا بشناسند، تبه‌كاري مرا به عينه دريابند، سرشت پليدم را بي‌امان به دست جلاد بسپارند. و آنگاه هر چه زودتر پشت‌بام اين خانه‌ي متروك را ترك كنيد و در همه عالم و آدم بدكاري مرا جار زنيد.

هر كه فكر مي‌كند دروغ مي‌گويم و فريب‌اش مي‌دهم و به دست و پا افتاده‌ام ، كه سزاوار اين زبوني و بيچاره‌گي‌ام، منت نهاده، بخاطر همين‌ها مرا نفرين كند.

____________________________
ghorbatee

az kalaghe bad sedaye khosh ghalb be to ee ke digar nemishenasamat : javabe ghilo ghalhayat yek jomle ast. mano to ra haman az ham joda ... yadame yeroozi inke kesi bege man bad hastam ro tojihi kodakane midoonesti va hala modam az bad boodane khodet harf mizani .. begzarim faghat ye khaheshi daram toro be hamoon doostike behesh payband naboodi ghasam dige be man nagoo hamishe doost ... nemidooni inkalame cheghadr azaram mide ... bye

یکشنبه، شهریور ۲

روزنگارهاي باطله

þ كنوانسيون رفع تبعيض عليه زنان با ايراد مغايرت با شرع و قانون اساسي توسط شوراي نگهبان رد شد. گرچه مدتي از آن مي‌گذرد اما همچنان بحث‌هاي آن ادمه دارد. مجلس براي تضمين و جلب موافقت شوراي نگهبان ماده‌اي به آن اضافه كرد كه مفاد اين كنوانسيون به شرط عدم مخالفت با شرع اجرا خواهد شد، اما شوراي نگهبان معلوم نيست چه برداشتي از شرع دارد كه حتي عدم مخالف با شرع هم مانع از رد آن نشد. از زاويه‌ي ديگر كه نگاه كنيم، شوراي نگهبان مي‌گويد اين قانون مغاير با شرع است، يعني خلاف شرع نيست. اين دقيقا نگاه بنيادگرايانه اعضاي شوراي نگهبان را مي‌رساند. بنيادگرايان از تمام امكانات خود در جهت نفي مدرنيته و برپايي الگوهاي سنتي خود كه از دوران طلائي اسلام برداشت كرده‌اند استفاده مي‌كنند. شوراي نگهبان مي‌گويد هر چه مغاير با شرع متبوع خودش بود مردود است. درحالي‌كه اگر بخواهيم اين‌گونه قضاوت‌هايي را بپذيريم، پيش از هر چيز بايد اعضاي شوراي نگهبان از ساختمان با شكوه محل شورا بيرون بيايند و به چادرهايي كه پيامبر و پيروان‌اش مسايل حكومت مسلمين را بررسي مي‌كردند برگردند، چون به‌هرحال اين ساختمان‌ها محصول صنعت مدرنيته هستند و مغاير با شرع. (مغاير با شرع يعني هر چه غير از آن، اما خلاف شرع يعني در شرع چيزي خلاف اين مسئله گفته شده) اين دقيقا همان نگاهي‌ست كه طالبان، به دين و حكومت و زندگي اجتماعي مسلمانان در عصر مدرنيته داشتند.

þ به‌نظرم دو هفته پيش بود كه خبر هماهنگي‌هاي لازم براي رفت و آمد زائران ايراني به عراق منتشر شد. پيش از آن زائران ايراني با پنج هزار تومان بطور غيرقانوني از مرز عبور مي‌كردند و عده‌ي زيادي هم در طول مسير جان خود را از دست مي‌دادند. دو نفر از كساني كه اخيرا از همين راه‌هاي غير قانوني عبور كرده و سالم بازگشته بودند را ديده‌ام، و صحبت‌هايي با آنها داشتم. حرف از اينكه اين سفر چه ارزشي داشت بي‌معني‌ست. اما از آنجائي‌كه پيش جنگ ـ شايد دو سال پيش ـ مادر بزرگ پيرم (مادر مادرم) با پسرش رفته بودند كربلا و مشاهدات خود از اوضاع زندگي عراقي‌ها را براي ما تعريف مي‌كردند، براي‌ام جالب بود؛ مقايسه شرايط زندگي مردم عراق پيش از جنگ و اكنون. در تمام صحبت‌هاي آن دو نفري كه ديدم يك نكته‌ي مشترك وجود داشت كه خود آنها هم از ابراز آن اظهار شگفتي مي‌كردند. اولين چيزي كه براي ما ايراني‌ها در عراق جلب نظر مي‌كند و شايد يك نوع احساس خطر مي‌كنيم، اين است كه نيروهاي نظامي آمريكا همه جا مستقر هستند. خب شما تصور كنيد به‌عنوان يك آمريكايي وقتي يك ايراني، كه هميشه بصورت بالقوه مي‌تواند متهم به عمليات تروريستي باشد، جلوي چشم‌تان ظاهر مي‌شود، چه برخوردي بايد بكنيد. جالب است كه سربازان آمريكايي با ايرانيان برخوردي فوق‌العاده محترمانه داشته و به علامت احترام در مقابل‌شان به حالت خبردار مي‌ايستاده‌اند! صاحب‌نظران مي‌گويند: رونق صنعت توريسم يعني ثبات و امنيت!

þ من از لحاظ ارزش‌هاي اخلاقي نمي‌توانم موافق حرف زدن با ديگران به زبان خودشان باشم. اما استفاده از برخي كه مي‌توانند منظورم را براي كسي كه حرف مرا نمي‌فهمد ترجمه كنند، مجاز مي‌دانم. دوستي دارم كه چند سالي‌ست خانه‌ي كوچكي در يك مجتمع مسكوني در بدترين نقطه‌ي تهران خريده. از آنجائي كه اولين تجربه‌اش بود و كسي هم راهنماي‌اش نبود، سرش كلاه گشادي رفت. خانه را با آب و برق قول‌نامه كرده، اما اين خانه‌ها كلاً كنتر آب و برق ندارند. اين آقاي فروشنده و صاحب مجتمع، از آنجايي كه آدمي متشرع و مذهبي آنچناني است ــ به‌نحوي كه اگر ترسو باشي مي‌تواني در وجنات‌اش ريشه‌هاي قدرت را ببيني، و اگر مذهبي باشي با دو كلمه‌ي نام اين امام و آن معصوم راضي (خيلي عذر مي‌خواهم، خر) مي‌شويد ــ به همه با قول اينكه به‌زودي كنترها نصب خواهد شد، خانه فروخته. حدود دو سال از اين جريان گذشته و اين آقاي مثلا مذهبي مردم را از حق خود محروم كرده و هر بار وعده‌ي تازه‌ايي مي‌دهد، و طلب‌كاران هم از نظر قانوني دست‌شان به جائي بند نيست. اين وضعيت بود، تا زماني كه پدرم مطلع شد و از آنجائي كه خود را وارد به هر كاري مي‌داند، خواست كمكي كند و عجب هم پرثمر بود كارش. در ظرف دو هفته كه پدرم با اين آقاي به‌اصطلاح متشرع فقط از طريق تلفن صحبت كرد، مجاب‌اش كرد كه كنتر برق را با هر خسارت مالي كه براي‌اش دارد نصب كند. و همين دو ساعت پيش هم از دوست‌ام خبردار شدم كه طرف تلفن زده و گفته كه همين روزها كنتر آب را هم نصب مي‌كند. البته اين دوست من در تماس‌اش مطلب ديگري را مي‌خواست بگويد؛ اين آقاي فروشنده در آخرين جمله‌اش گفته است كه سلام مرا برسانيد و بگوييد خيلي دوست دارم چهره‌ي حاج آقا (!) را ببينم!!! اين قبيل آدم‌ها همان‌طور كه به‌ساده‌گي مردم را فريب مي‌دهند، به‌نظر مي‌رسد راحت هم فريب مي‌خورند. نمي‌دانم او در ذهن‌اش چگونه انساني را هنگام صحبت‌هاي تلفني تصوير كرده كه اكنون دوست دارد روي‌اش را ببيند!

þ يك اصل جامعه شناسي مي‌گويد، مردم وقتي به‌شدت درباره‌ي وخامت يك معضل اجتماعي حرف مي‌زنند، نشان دهنده‌ي اين نيست كه واقعا آن معضل وضعيت وخيمي پيدا كرده، بلكه آنها قصد دارند عزم خود را براي مقابله و رفع آن جزم كنند. در هر جمع چند نفره كه وارد مي‌شويد محال است از وخامت اوضاع فساد جنسي در ميان جوانان و رواج شيوه‌ي زندگي دختران فراري حرفي نباشد. حدود سه هفته پيش دوستي از رفقاي دوران دانشجويي براي كار و آزمون استخدامي در شركت نفت آمده بود تهران. خب آدرس‌ها را بلد نبود و من راهنماي‌اش شدم. يك صبح تا عصر با هم بوديم و صحبت‌هايي زيادي شد. براي من حرف زدن از دختران فراري و شيوع فساد جنسي، از آنجايي كه تجربه‌اي از برخورد نزديك با آنها نداشته‌ام مشكل است و كلا نمي‌توانم قضاوت صحيحي داشته باشم. من زماني كه در شيراز بودم آنچه همه‌ي شيرازي‌ها (بخصوص عمه‌ام كه خود را شيرازي اصيل مي‌داند) را كلافه مي‌كرد، وضعيت مهاجرت از شهرها و روستاهاي كوچك به شيراز بود، تا حدي كه كمتر كسي به لهجه‌ي شيرين شيرازي حرف مي‌زد. شيرازي‌ها به مهاجران روستائي خود «كلمي=Kolomi» مي‌گفتند؛ به معني بي‌فرهنگ و عقب افتاده. اكنون اين دوست من از شيراز آمده بود و مي‌گفت شيراز پر شده از دختران فراري. دختراني كه تحت ستم خانواده و يا فقر مادي در روستاها و شهرهاي كوچك مجاور مجبور به پذيرش اين شرايط خفت‌بار شده‌اند. او مي‌گفت از اين لحاظ تهران در مقايسه با شيراز بهشت است! هفته‌ي پيش هم دوستي از اهواز پيش‌ام آمده بود. او مي‌گفت همان محله‌ي سوت و كوري كه آنها زندگي مي‌كردند الان تبديل به لس‌آنجلس شده. من شخصا اين تغييرات را بد توصيف نمي‌كنم، اما آنچه ناهنجار است، بي‌پناهي فرهنگ‌هاي بومي در برابر مقتضيات و شرايط تحميلي و فشارهاي غير فرهنگي است، كه نتايج نامطلوب فرهنگي به بار مي‌آورد. فرهنگ‌هاي بومي عملا از حالت دگرديسي دروني و طبيعي خود خارج شده، و در چرخه‌ي سياست و اقتصاد، خود را گم مي‌كنند.