شنبه، مرداد ۲۵

آزاده‌گان برده، برده‌هاي آزاده

توي يكي از مطالبي كه در وبلاگ خانم منيرو رواني‌پور قبلا خونده بودم، نوشته بود كه چند تا كتاب رو با هم مي‌خونه، نمي‌تونه يكي رو كه شروع مي‌كنه، بقيه رو نگهداره تا اين تموم بشه، بعد يكي ديگه دست بگيره. نه، همه رو با هم مي‌خونه. خودش هم مي‌گفت هر گوشه‌ي اطاق‌ش يه كتابي با دهن باز افتاده. خب فكر مي‌كنم اكثر نويسنده‌ها و شعراي خوش‌قريحه، همين وضعيت رو دارن. چون كتاب براي اونها ارزشي برابر با احساسات قلبي‌شون داره، و كاملا متناسب با شور و شعفي كه در دل و روح‌شون شعله مي‌كشه در پي‌اش ميرن. و اين بنظرم گرچه شرايط ايده‌آلي نيست، اما براي آدم‌هاي آرمان‌گرا و نوستالژيك بسيار دلپذير و لذت‌بخشه. يك شرايط روحي آرماني و دست‌نيافتني. چون من هيچ وقت نمي‌تونم به اصطلاح، دست و زبانم رو تمام و كمال به دلم بسپارم. علت اصلي‌ش هم اينه كه اساسا خواسته‌ي دلم رو نمي‌شناسم، توانايي تشخيص دقيقي ازش ندارم، دقيقا عين گنگ خواب‌ديده.

الان هم كتابي رو شروع كردم كه گرچه خيلي ازش خوشم مي‌آد، ولي شديداً كلافه‌م كرده. كمتر پيش مي‌آد اينطوري كتابي مفت و مجاني به دستم برسه، مثل الان كه دو تا كتاب قرضي گرفتم، خب نمي‌تونم زياد نگه‌شون دارم، بايد به صاحب‌ش پس بدم. اما اين كتاب «كمبوجيه و دختر فرعون» حسابي معطل‌م كرده. بعضي وقت‌ها كه به خودم مي‌گم بزارمش كنار، برم سراغ اون يكي كتاب، احساس عذاب وجدان مي‌كنم، فكر مي‌كنم گناهي مرتكب شدم، و بايد از اله‌ي كتاب و كتاب‌خواني طلب بخشش كنم. خداي كتاب منو ببخش!

اين‌همه آسمون و ريسمون به هم بافتم تا يه موضوع تاريخي از اين كتاب نقل كنم كه بنظرم خيلي جالبه. تاريخ اين داستان مربوط به قرن ششم پيش از ميلاد ميشه و وقايع تا اينجا كه من خوندم در مصر باستان رخ داده. در آغاز داستان از بيوه زن پيري حرف مي‌زنه به نام رودوپيس كه الان در مصر مثل يك ملكه واقعي زندگي مي‌كنه، عزت و احترام خاصي نزد فرعون مصر داره، از تمام يونان باستان و ملحقات، از مصر، و ديگر تمدن‌هاي باستاني چون فنيقيه و آسياي صغير، شخصيت‌هاي دانشمند و شاعر و فيلسوف به ديدن او مي‌آن و رنج و زحمت اين سفر را به لذت و شادي يك شب شركت در ميهماني‌هاي باشكوه اين زن باهوش و زيبا و دل‌ربا، و شنيدن سخنان‌ شيرين‌ش و آهنگ‌هايي كه گروه‌هاي دست‌پرورده‌ي او مي‌خونند، تحمل مي‌كنند. او بواقع ملكه‌اي بي‌تاج و تخت است.

حالا وقتي به ماجراي زندگي اين زن دل‌ربا و باهوش مي‌پردازه بيشتر جالب مي‌شه:

رودوپيس هنگامي كه هنوز كودك بود، در حالي كه در ساحلِ تراكيه با دوستانش بازي مي‌كرد، توسط دريانوردان فنيقي ربوده شد. فنيقي‌ها رودوپيس را به «ساموس» بردند و او را به «يدمون» كه از نجيب زاده‌گان بومي ساموس بود فروختند. دخترك هر روز زيباتر، باهوش‌تر و دلرباتر مي‌شد، به طوري كه تمام كساني كه او را مي‌شناختند، مهرش را به دل گرفتند.

«اِسوپ»، يعني همان شاعري كه شعرهايش درباره‌ي حيوانات افسانه‌اي شهره‌ي آفاق است و او نيز در آن زمان برده‌ي «يدمون» بود، بيش از هر كس به صميميتِ معصومانه و هوش سرشار او علاقه‌مند گرديد و تربيت او را در همه‌ي زمينه‌ها به عهده گرفت و براي رودوپيس همان نقشي را ايفا كرد كه معلمين تعليم و تربيت براي پسرانِ ما آتني‌ها انجام مي‌دهند. اين آموزگار دانشمند بزودي دريافت كه دخترك، شاگردي بسيار تيزهوش، حرف‌شنو و تربيت‌پذير است و آن كنيز خردسال به‌زودي به درجه‌اي رسيد كه مي‌توانست به مراتب بهتر و دل‌پذيرتر از تمام پسرانِ «يدمون» سخن بگويد، آواز بخواند و ساز بزند. ...

اين سرگذشت ادامه داره، خيلي هم جالبه، اما من همين قسمت‌ش براي‌م جالب بود و مي‌خوام مسئله‌اي رو درباره‌ش بگم. بنظرم خيلي جالبه كه دو هزار و پانصد سال پيش در يونان باستان، شرايطي براي يه كنيز و برده وجود داشته تا به چنين درجه‌اي از شهرت و شوكت دست پيدا كنه تا همه او رو به ملكه تشبيه كنن. برده‌هاي ديگه‌اي هم مثل همين «اِسوپ» بودن كه از مشاهير شعر و فلسفه و نجوم و ديگر علوم زمان خودشون بودن، و كاملا هم مورد احترام همه‌ي مردم، چه از طبقه‌ي اشراف و چه مردم عادي بودن. رودوپيس هم بخاطر دختر بودنش تحت شرايط سخت‌تري زندگي كرده و با مشكلات زيادي مواجه بوده. اما بنظر مي‌آد اين كه يه برده يا كنيز در شرايطي قرار بگيره كه بتونه پيشرفت كنه، براي يوناني‌ها خيلي طبيعي بوده، گرچه اين وضعيت بهرحال منصفانه و عادلانه نبوده و نسبت به فرزندان مردمان عادي هم ظالمانه بوده، اما بهرحال يوناني‌ها براي پيشرفت برده‌هاشون يك شرايط حداقلي رو فراهم مي‌كردن، و اساساً اين رو به حساب پيشرفتي براي خودشون مي‌دونستن كه خب حداقل‌ش اين بوده كه مي‌تونستن برده رو به قيمت بيشتري بفروشن، و بگن مثلا سواد داره، شعر ميگه، صداي خوبي داره و آواز مي‌خونه، ساز مي‌زنه، و اينها همه مطرح بوده.

اما بگذاريد برده‌داري رو در شرق مقايسه كنيم با يوناني‌ها. ما ايراني‌ها برده‌ها رو اسير مي‌كرديم مطلقاً براي كار يدي، نه فكري و روحي. چه بسا اصلاً معتقد به وجود روح در بدن برده‌ها نبوديم. شرقي‌ها، برده‌ها رو ذاتاً برده مي‌دونستن، يعني از بدو تولد برده دنيا مي‌اومدن. بنابراين كوچك‌ترين ارزشي هم براي رشد فكري و روحي برده‌ها قايل نبودن. اساسا توانايي درك اين مسئله كه يك برده مي‌تونه درصدي از آزادي داشته باشه، تا حدي كه توانايي‌هاي اكتسابي‌اش در طول زندگي به او اجازه‌ي رشد و تعالي بده، كاملا غيرممكن بوده. اصلا اين براي جامعه‌ي دانشمندان نوعي خفت محسوب ميشده كه يك برده در بين‌شون باشه.

همين چند روز پيش، فكر مي‌كنم از شبكه‌ي دو، قسمتي از يك فيلم درباره‌ي زندگي نظامي گنجوي ديدم كه هم‌عصر با خاقاني بود. تو اين فيلم نشون مي‌داد كه چطور نظامي تلاش مي‌كرد تا خودش رو از ننگ شاعر درباري بودن نجات بده، شعراي ديگه رو به وضعيت بد خاقاني هشدار مي‌داد، و خاقاني هم مي‌گفت كه يا بايد يوغ برده‌گي دربار يكي از حاكمان رو به گردن داشته باشيم، يا بايد آزاد باشيم و تحت فشار و تعقيب حاكمان ظلم و جور. اين شرايطي بوده كه تقريباً تمام فرهيخته‌گان ايراني داشتن، وقتي وارد حكومت مي‌شدن از صفت ذاتي خودشون كه تفكر و تعمق در كار دنيا و زندگي انسان‌ها بوده، و موجب تعالي رفتار و كردار ديگران هست خالي مي‌شدن، و اگر به حكومت پشت مي‌كردن هميشه تحت فشار زندگي مي‌كردن، و اگر شانس مي‌آوردن فقط مي‌تونستن زنده بمونن.

يك مثال هم از سيستم ارزش‌گذاري امروز بزنم؛ هيچ توجه كرديد چقدر براي ما ايراني‌ها تحليل شرايط ورزش حرفه‌اي سخته؟ نمي‌تونيم درك كنيم كه اونها برده نيستند. مدام وضعيت زندگي و شغل‌شون رو با برده‌ها مقايسه مي‌كنيم. يعني نمي‌تونيم درك كنيم كه هم مي‌تونن برده باشن و هم آزاد زندگي كنن. رابطه دو طرفه و منطقي بين برده‌گي و آزاده‌گي برقرار نيست. انگار ديگران در زندگي عادي‌شون هيچ‌گونه تحميل و اجباري ندارن. درحاليكه انسان ذاتاً مجبوره در مقاطعي از زندگي به كارهايي تن بده كه اصلا دوست نداره و مجبوره كه انجام بده. اجبارهايي كه گرچه در ظاهر متفاوت هستند با برده‌گي، ولي در ماهيت قضيه هيچ تفاوتي نداره، همه ما آزاده‌هاي نسبي هستيم، يا در واقع برده‌هاي نسبي.

اين قصه‌ي تفاوت نگاه ما شرقي‌ها به آزاده‌گي سر دراز داره و جاي بحث‌هاي مفصل. ميشه به جاهايي بسط‌ش داد كه اصلا فكرش هم برامون مشكله.

پنجشنبه، مرداد ۲۳

نسخه‌ي جديد خميني!

« رهايي و آزادي آمريكايي بهترين نوع آزادي در جهان است. آزادي‌هاي فردي‌اي را كه در قانون اساسي آمريكا منظور شده است با چنين تمركزي در قانون اساسي هيچ كشور ديگري در جهان نمي‌توان يافت. آمريكايي‌ها در عراق‌اند، بنابراين آزادي هم اينجاست.»

« ايرانيان اكنون به آزادي نياز دارند، و اگر تنها با مداخله‌ي آمريكا بتوانند به‌ آن دست يابند تصور مي‌كنم از آن استقبال كنند. به عنوان يك ايراني، من هم از آن استقبال مي‌كنم.» اصل خبر

اگر اين كلمات را با حضور خود در كاخ سفيد و ديدن سخنگوي آن هم بشنوم، نمي‌توانم جلوي ابراز تعجب و يا آن لبخندهاي تمسخرآميزم را بگيرم. گرچه ديروز در انتهاي آن مسابقه‌ي فوتبال كذائي بين ايران و عراق، داشتم باور مي‌كردم هر كجا سربازان آمريكايي باشند آزادي هم همان‌جاست. عراقي‌هايي كه هميشه مشهور به كارهاي فردي بودند ــ مثل فوتباليست‌هاي ايراني ــ با ديدن چهار تا سرباز آمريكائي، چنان حس كار گروهي تا مغز استخوان‌شان نفوذ كرده بود كه با در نظر گرفتن تغيير رنگ لباس، اگر كسي نمي‌دانست محال بود تيم عراق را تشخيص دهد. با ديدن اين فوتبال به‌ياد بازي ايران - آمريكا افتادم. تا نظر دائي جان ناپلئون چه باشد!

از روز خبرنگار گذشتيم و بهنود مقاله بسيار جامع و مثل هميشه زيبايي در اين رابطه نوشته بود. او از تصوير عمومي در ذهن مردم گفته بود، و اينكه اين تصوير را اكبر گنجي مي‌سازد، همان كه تمام حكومت‌هايي كه اجل‌شان سر رسيده او را في‌الفور به هزار توي زندان خود مي‌افكنند. تمثيل مزاج مريض و تلخي دواست. بهنود به زبان بي‌زبان هم گفت كه مرحوم خميني از شرايطي كه كمبود اكبر گنجي ايجاد كرده بود استفاده كرد و آن لحظه محتمل در ذهن عموم مردم را رقم زد. البته كه خميني خوش‌بخت بود چون بسيار خوب از فرصت استفاده كرد، و البته او هم دچار همان تصوير عمومي بود ــ اكبر گنجي كه نداشت. اما بدبخت نوه‌ي اوست كه نمي‌دانم چگونه تا اين حد ابله شده.

خودم را اگر بگذارم جاي او، مي‌بينم كه مي‌توانستم چون حسن (نوه‌ي ديگر خميني)، هر يكي دو ماهي يكبار، حرفي و تمجيدي و ابراز خوش‌وقتي از وضع موجود كنم و داستان‌ها از پدربزرگ تعريف كنم و عده‌اي را به خود مشغول كنم، آب‌ام نبود، نون‌ام نبود، دردم چه بود؟ كه خود را به اين آشفته بازار جنگ‌هاي سياسي وارد كردم. نشسته بودم نان خودم را مي‌خوردم!

يا شايد طور ديگري فكر كنم؛ اين حكومت با اوضاع كنوني سر به سلامت نمي‌برد، من بايد هوشيار باشم و گليم‌ام را جاي ديگري پهن كنم، جايي كه فردا روز كه اوضاع مملكت زير و زبر شد، بتوانم خود را مخفي كنم از دست انتقامجوي مردمي كه ربع قرن جان به لب‌شان كرديم. آش نخورده و دهن سوخته!

اصلا بياييد كمي آرماني و ــ خيلي عذر مي‌خواهم ــ احمقانه فكر كنيم؛ من فرزند برومند آن جوانمرد ناكام، فرزند تاريخ ساز و بت‌شكن ايرانم، چگونه مي‌توانم اين همه تهمت و افتراي ناروا را به نام آن پير فرزانه كه نقطه‌ي عطف تاريخ ايران به سر پنجه‌ي تدبير او رقم خورد بشنوم و سكوت كنم، و با اين كار بر طبل توجيه بدكاري آنان بدمم. راه پدر بزرگ‌ام را ادامه خواهم داد، با يك انقلاب ديگر!

نظرات دائي جان ناپلئوني هم هست كه تا اطلاع ثانوي كه سندي و مدركي دستگيرمان شود، متاسفانه از اين نظرات كه بسيار شيرين و نمكين هم هستند و مطلوب ذهن ساده‌پسند ما، بايد صرف‌نظر كنيم. من شخصا نظريه‌ي ديگري را كه خواهم گفت بيشتر مي‌پسندم و قابل باور تر از قبلي‌ها مي‌دانم. البته در حد توانم توضيح خواهم داد و مسلما بي‌غلط نيست.

خروج اين آقاي حسين خميني گرچه اولين نمونه از خانواده‌ي دست نخورده‌ي خميني است، اما اولين از حيث خروج فرزندان درجه اول نظام نيست. شايد احمد خميني را اولين نمونه در نظر بگريم، اما شرايطش با اين يكي بسيار متفاوت است، چرا كه او قصد خروج نداشت، تنها كمي مشكل داشت و امر به اصلاح مي‌كرد، اما اجل مهلتش نداد و البته از جواني نشان داده بود كه به قواعد سياست، آن هم از نوع ايراني‌اش اصلا وارد نيست، درست در زمان بگير و ببند، و چنگ و دندان نشان دادن گروه‌هاي زير زميني داخل نظام آن نطق‌هاي سر به باد ده را مي‌كرد و پشت پرده هم خدا مي‌داند كه چه مي‌كرد و مي‌گفت، و آن شد كه بايد مي‌شد!

دقيقا يادم نيست كدام‌يك از اين فرزندان شخصيت‌هاي درجه‌ي اول نظام (دولت سايه) براي اولين‌بار باصطلاح بر نظام ولايي به نوعي خروج كرد، اگر در ترتيب اشتباه مي‌كنم ببخشيد.

خاطرم هست روزنامه‌ي زن وقتي توسط فائزه هاشمي منتشر مي‌شد، عده‌اي از راستي‌هاي راديكال يا بهتر بگويم بنيادگرايان اسلامي، او را بعنوان منافق و از دسته‌ي خوارج معرفي كردند. بعد از او پسر موحدي ساوجي، نماينده‌ي نكته سنج مجلس چهارم و پنجم (كه فكر مي‌كنم همان سال فوت كرد) بود، كه بر خلاف عقايد پدرش از طرفداران پر و پا قرص منتظري بود و خود را شاگرد منتظري مي‌دانست. بعد هم كه آخرين آنها در حافظه ضعيف من است، پسر محسن رضايي‌ست. او هم وقتي به آمريكا رفت با حرف‌هايش همه را فريب داد، كه حتي خبرنگاران بي‌بي‌سي چنان دنبال سر او و حرف‌هايش را گرفتند كه تا برنامه‌ريزي و هدايت يك شورش خياباني هم پيش رفتند.

از اين نمونه خروج‌هاي فاميلي ــ به اين معنا كه نسل جديدي از ساكنان حرم ستر قدرت، با خروج بر منش و روش پدران‌شان، كه براستي خود را با حكومت و قدرت و قانون اساسي (!) يكي كرده‌اند، عملا بر نظام خروج مي‌كنند ــ بسيار زياد است و تنها متعلق به اين نوع حكومت استبدادي و مرز ايران نيست. اما در همين ايران و اين چند سال بعد از دوم خرداد اين‌طور خروج‌ها زياد شد، و حتي مي‌توان گفت بسياري مخفي نگه داشته شد. همين چند هفته پيش بود كه مجله‌ي چلچراغ مصاحبه‌اي با آقاي آصفي و دخترش داشت. در آن مصاحبه دختر ايشان مسايل جالبي را مطرح مي‌كرد كه شايد چندان به مذاق ما خوش نيايد اما جاي سوال باقي مي‌گذاشت كه مثلا ايشان چرا يازده سال خارج از كشور زندگي مي‌كرده‌اند درحاليكه از فرار مغزها و ضعف فرهنگي مغزهاي ايران گله دارند! كاري ندارم، مي‌خواهم بگويم بسياري از اين خروج‌ها با سرپوش‌هايي محكم ساكت مانده، مثل قضيه همسر آقاي محمدرضا خاتمي كه نوه‌ي خميني است، و بنظر مي‌آيد برخي شايعه‌ها در مورد ايشان صدق مي‌كند. ولي برخي ديگر اصلا كارشان به شايعه هم نمي‌رسد، مثل فلاحيان و عليزاده كه با وجود محكم شدن مدارك بسياري در مورد خيانت‌كاري ايشان به خانواده خود، باز هم كوچك‌ترين صدايي از آنها بلند نمي‌شود، تازه جريان پسر فلاحيان كه يك نفر را در خيابان مي‌كشد و بجاي او كساني كه تعقيب‌اش كرده بودند مجازات شدند هم پيش مي‌آيد، كه نشان دهنده استحكام بنيان خانواده‌گي آنهاست، حال يا به زور يا به تفاهم!

نمي‌توانم اين وقايع را كاملا مصنوعي و برنامه‌ريزي قبلي براي انحراف افكار عمومي يا هر دسيسه‌ي ديگري بدانم. البته همه‌ي اين وقايع بي‌دغل و فريب نيست. اما يك نكته را هيچ‌كس نمي‌تواند مخفي كند و از آن بگذرد؛ نظام ج.ا.ا حتي نمي‌تواند فرزندان سران خود را راضي نگهدارد. براي بيان آن بايد بدانيم كه ما در جامعه‌ايي زندگي مي‌كنيم كه هيچ فردي نمي‌تواند فارغ از ملاحظات سياسي زندگي طبيعي خود را داشته باشد. كساني هستند كه گريز از هر گونه مسئله‌ي سياسي را بعنوان مشي و منش زندگي پذيرفته‌اند و سخت هم بر آن پافشاري مي‌كنند. اما همين افراد مدام مجبور به دقت‌هاي آنچنان براي تشخيص درجه‌ي غلظت سياسيِ هر مسئله‌اي در جريان روزمره‌ي زندگي هستند، آنچنان كه هر فرد عادي را اين ملاحظات كلافه خواهد كرد. اين از زندگي ما مردم عادي‌ست كه هيچ رابطه‌ي قانوني يا عرفي با سياست و سياستمداران نداريم. شما در نظر بگيريد حال و روز مثلا فردي چون همين حسين خميني كه تمام عمرش را مجبور بوده سكوت كند و يا اداي انسان‌هاي موافق و از آن بالاتر بعنوان نوه‌ي رهبر كبير انقلاب، الگوي جوانان و فرض كنيد بسيجيان باشد. و اين درحالي‌ست كه او بنا به گفته خودش طرفدار انديشه آيت‌الله منتظري است كه مي‌گويد در زمان غيبت امام زمان كسي نمي‌توان جانشين او باشد بعنوان ولي‌فقيه. به زبان ساده‌تر آدم زنده وكيل وصي نياز ندارد، و امام دوازدهم شيعيان هم زنده است. اصولا در چنين شرايطي، جانشين باعث عقب افتادن ظهور امام غايب خواهد شد، چون يك فرد فرصت طلب جايش را اشغال كرده. (بنابراين به مرحوم خميني و آقاي خامنه‌اي بايد گفت امامان سيزدهم و چهاردهم در حين دوازدهم!)

به مطلب خودمان بازگرديم. گفتم كه اين نارضايتي علي‌القاعده نزد چنين افرادي بايد بيشتر وجود داشته باشد. نبايد فكر كنيم كه آنها دست‌شان باز است، و آقازاده‌ها مگر نيستند كه مام ميهن را به عزاي‌ش نشانده‌اند. آري اين درست، اما همه مثل هم نيستند. اين توجيه پديده‌ي آقازاده‌گي و رفع مسئوليت از آقاها نيست، اما دو واقعيت انكار ناپذير وجود دارد؛ يكي اينكه فرزندان مثل انگشتان دست يك اندازه نيستند. برادرهاي حتي دوقلويي هستند كه دشمني‌هاي عميق با هم دارند. دوم اينكه اين نظام اين‌طور نيست كه فقط تا حد ريش و روسري ما كار داشته باشد، نه ، اين يك نظام ايدئولوژيك و بدتر از آن، ديني‌ست، كه مي‌خواهد فكر مردم و روح آنها را به شكلي كه خود مي‌خواهد، بسازد. غافل از اينكه سران چنين نظام انسان سازي حتي نمي‌توانند بر روح و فكر خود تسلط داشته باشند. هيچ انساني توانايي تسلط بر روح و فكر ديگران را ندارد و اگر سعي در اين راه داشته باشد جز دشمني و كينه‌هاي عميق چيزي بر جا نخواهد گذاشت، و البته آفتي كه بلاي جان‌ش خواهد شد نه اين كينه‌ها و دشمني‌ها، كه رياكاران و خبرچينان و بادمجان دور قاب چين‌ها خواهند بود.

كوتاه سخن اينكه نارضايتي از حاكمان در تمام دنيا با تفاوت‌هايي وجود دارد. در حكومت‌هاي دموكرات اين نارضايتي رشد سطحي دارد، اما در كشور ما نارضايتي‌ها هر روز عميق‌تر مي‌شود، تا جائي كه حتي دختر كسي مثل رفسنجاني كه در اين كشور هر غلطي دلش بخواهد، مي‌تواند انجام دهد هم، ارضاء نمي‌شود، حال نوه‌ي مرحوم خميني كه انگار از لحاظ ژنتيكي شجاعت و صراحت لهجه را به ارث برده، جاي خود دارد. منظورم اصلا اين نيست كه پناه بردن به اين روش و حمايت و پشتيباني از اين گونه خوارج و پشت سر آنها راه رفتن، راه چاره است، كه اين يك فريب بزرگ است، فريبي كه بنظر مي‌آيد سياست‌مداران آمريكايي و انگليسي مي‌خواهند به بهترين وجه از آن استفاده كنند. تنها دو نكته هست؛ يكي اينكه نبايد تصور فاجعه دخالت حكومت در زندگي شخصي مردم را تا حد برخي ظواهر زندگي (آنچنان‌كه فكر مي‌كنم آقاي ابرهيم نبوي فرموده‌اند در اين مملكت به شورت مردم هم كار دارند)، پست و بي‌ارزش نشان داد، بلكه اگر عمق واقعيت وجودي انسان را مي‌شناسيم بايد بدانيم كه اين‌گونه نظام‌هاي ايدئولوژيك و بالاخص اين تهفه‌ي آنها كه از نوع ديني‌ست، مي‌خواهد قلب انسان كند، انسان را از حقيقت خود تهي كند.

دومين نكته مربوط مي‌شود به يك تز جامعه شناسانه، كه در مورد كره‌ي شمالي و چين صدق مي‌كند. اين نظريه مي‌گويد در اين‌گونه نظام‌هاي ايدئولوژيك، تمام راهبردهاي سياسي، اقتصادي، اجتماعي و فرهنگي، در گرو يك نسل از رهبران آنها هستند، كه با گذشت زمان و تبادل نسل‌ها و قدرت گرفتن نسل جديد، ارزش‌ها و راهبردهاي مديريتي جامعه هم منقلب خواهد شد، و بتدريج تغييرات مورد دلخواه مردم به جبر زمانه اعمال خواهد شد. بنظر شما آيا در ايران هم همين اتفاق خواهد افتاد؟ يا شايد هم افتاده، اما چون كمي زود، نتوانسته با نسل اول به تفاهم برسد!؟

چهارشنبه، مرداد ۲۲

خاطرات سياسي دكتر بزرگمهر بختگان


فصل پنجم ــ غائله‌ي آذربايجان و سياست شوروي
خاطرات سياسي دكتر بزرگمهر بختگان

روزى كه در دى ماه يا بهمن ماه 1324، معلوم شد قوام السلطنه براى حل و فصل غائله آذربايجان قصد سفر به مسكو را دارد، بلافاصله به ديدن او رفتم. دو بدو نشستيم. بى مقدمه گفتم: «جناب اشرف، چند هزار سال تاريخ اين مملكت نگران هنرنمايى شماست كه آذربايجان عزيز را در آغوش مام ميهن حفظ كنيد. شما در سياست مرد پخته اى هستيد. ولى روس ها را مثل من نمى شناسيد. من چهار پنج ماه تمام بعد از ورود قواى شوروى به ايران، رئيس پست و تلگراف زنجان بودم روزى حداقل پنجاه سرباز و افسر روسى براى پست كردن نامه هاشان به پستخانه مراجعه مى كردند. در نتيجه كمتر كسى مثل من با آنها در تماس روزمره و مداوم بوده است. امروز آمده ام حاصل تجربه سياسى و اجتماعى خودم را در اختيار شما بگذارم. توجه كنيد! تمام سياست شوروى و سيستم مخوف بلشويكى، در خودخواهى و خودپسندى استالين خلاصه مى شود. وقتى براى اوّلين بار با استالين روبرو مى شويد، بجاى سلام عاليجناب، كه مرسوم رجال سياست است، بگوييد: «سلام بر لكوموتيوران تاريخ، درود بر فاتح جنگ دوّم جهانى» خواهيد ديد كه مثل موم در دست شما نرم خواهد شد و تمام مسائل و مشكلات حل خواهد شد. قوام السلطنه به توصيه من عمل كرد و موفق شد و تا آخر عمر خود را مديون من مى دانست. عين همين توصيه را به مصدق السلطنه وقتى عازم شوراى امنيت بود، به او كردم كه نسبت به ترومن، البته به عبارت ديگرى، انجام دهد. با خنده گفت: بروى چشم ولى مى دانم كه عمل نكرد و تقاص آن را هم پس داد. بارى صحبت آذربايجان عزيز بود. روزى كه نيروهاى دولتى وارد تبريز شد، يك تلگراف تبريك به قوام السلطنه مخابره كردم. بلافاصله يك جواب تلگرافى فرستاد كه فقط چند كلمه بود: «اين همه از اثر لطف شما مى بينم. احمد قوام».
فصل دهم ــ دموكراسي و حاكميت ملي

يك روز [محمد رضا] شاه به مناسبت نصب يك دستگاه مخابراتى جديد، به عنوان افتتاح خط، به وزارت پست و تلگراف آمد. جماعت زيادى از رجال دولت و مجلس در اين مراسم شركت داشتند. نطق ها ايراد شد، شعارها داده شد. آن روز من حرفى زدم كه مى دانستم در حكم محكوميت و بركنارى من از صحنه سياست است: شاه در نطقى كه ايراد كرد عبارتى تقريباً به اين مضمون گفت: «در كشور ما، از مدتها پيش كمبود و حتى نبود يك دستگاه مخابراتى جديد احساس مى شد». من اين عبارت او را گرفتم و در پايان گزارشم، گفتم: «اعليحضرتا، فرموديد كه كمبود و حتى نبود يك دستگاه مخابراتى جديد از مدت ها پيش احساس مى شد، من بايد به عرض اعليحضرت برسانم كه آنچه بيش از يك دستگاه مخابراتى، كمبود و حتى نبودش در كشور احساس مى شود، دموكراسى و حاكميت ملى و آزادى هاى فردى و اجتماعى است!» قيافه شاه چنان درهم رفت كه تمام حاضران به وحشت افتادند. نگاه زهرآلودى به من انداخت و روبرگرداند و بدون اداى كلمه‌اى به راه افتاد. اين موضوعى نيست كه من از جهت خودستايى نقل كنم و كاملا قابل وارسى است. خوش‌بختانه وقتى اين تذكر تلخ را به شاه دادم جمع كثيرى از رجال ايستاده بودند: مرحوم منصورالملك بود، مرحوم سردار فاخر بود، مرحوم دكتر اقبال بود، مرحوم انتظام بود، مرحوم آرام بود، مرحوم دكتر اردلان بود، مرحوم علا بود و چند نفر ديگر كه اسامى آنها را به ياد ندارم. از اين جلسه به دفترم رفتم و مشغول جمع آورى كاغذهاى شخصى شدم زيرا دانستم حكم بركنارى خودم را صادر كرده ام. ولى بعد دانستم كه مشيت الهى خواسته است كه من در سمت رسمى فرياد ملت را بگوش شاه برسانم، زيرا همان روزها دربار و نخست وزير و ساواك و سفارتخانه هاى خارجى براى سقوط من فعاليت مى‌كردند و بهرحال رفتنى بودم.
فصل دوازدهم ــ انقلاب و آينده‌ي ايران

... اين واقعيت بر كسى پوشيده نمانده كه مرحوم محمد رضا شاه، چون ميل و علاقه به شنيدن واقعيت ها نداشت، در اطراف خود جز آدم هاى مطيع و بله قربان گو، باقى نگذاشت. در اطراف او، در ايام بحرانى، نه مصدق السلطنه‌اى بود و نه قوام السلطنه‌اى و نه ما، كه سكاندارى كشتى متزلزل مملكت را به‌عهده بگيريم. بياييم كلاه‌مان را قاضى كنيم. در سال هاى بحرانى آخر رژيم گذشته چه كسانى در اطراف شاه بودند؟ مرحوم اسداللّه علم، كه به گفته خودش، وظيفه را در حد يك «غلام خانه‌زاد» انجام مى داد. مرحوم دكتر اقبال بود كه او هم در حد «چاكر جان نثار» جز اجراى اوامر ملوكانه از خود اراده‌اى نداشت، مرحوم هويدا بود كه آخر كار، به صراحت گفت كه نقش يك رئيس دفتر شاه را به‌عهده داشته و در يك سيستم اسير بوده است. سيدمهدى پيراسته بود كه فردى با اطلاع از امور سياسى و منحصراً در فكر منافع ملي بود. مرحوم حسين علاء، در واقع يك بازي‌چه در دست سياست استعمارى انگليس بود. مرحوم على منصور همان نوع عروسك كوكى، منتها به كارگردانى آمريكا بود. مرحوم عباس آرام يك منشى در وزارت خارجه بود كه تلگراف‌هاى سفارت‌خانه‌ها را توى كيف مى گذاشت و مثل يك نامه‌رسان به دفتر شاه مىبرد و برمىگرداند. مرحوم جهانگير تفضلى مخلص حاكم وقت و متخصص باد دادن از طرفى بود كه باد بيايد. آرى، ما بركنار بوديم زيرا اهل تملق و دست بوسيدن نبوديم و اينان ميان گود، معلق و وارو مى زدند!

سه‌شنبه، مرداد ۲۱

I Sure, We Dont Find Any Things In This Dark Ages

براي قرار گرفتن در جريان اين بحث، كافي‌ست به فهرست مطالب رجوع كنيد و به كامنت‌هاي دوست خوبم «غربتي» در مطلب «غر و نق» و همچنين توضيح و ايضاح‌هاي من و پاسخ‌هاي ايشان در مطلب قبلي در فهرست بالا رجوع كنيد. متشكرم.

سلام دوست من. متشكرم از اينكه بالاخره يك نفر پيدا شد كه به اين عصر ظلمت اشاره‌اي بكند. تاريخ شناسان اروپايي نام قرون وسطي را گذاشته‌اند Dark Ages و اين يعني عصر ظلمت. نكته‌ي بعد اينكه شما از دين من اطلاعي نداريد، من حتي نگفته‌ام كه مسلمانم، اما حالا مي‌گويم مسلمانم، ولي نمي‌دانم چرا بايد دين مرا با بقيه‌ي مسلمانان يكي كنيد. هر كس دين خودش را دارد، هر فردي. من انسان را موجودي به وسعت و عمق همه‌ي آنچه آفريدگار آفريده مي‌دانم، پس نمي‌توانم كسي را به بهانه يك اسم هر چند با مسما، با ديگران يكي كنم. اينرا گفتم چون شما صراحتا گفتيد: دين شما ... . من هيچ حرفي تاكنون در مورد اعتقاداتم نزده‌ام، خيال هم ندارم اعتقادي اگر هست، به اين صورت كه الان مخاطبم شما هستيد چيزي بيان كنم.

نكته‌ي بعد اينكه من اصلا قصد دفاع از هيچ ديني را ندارم، چه بسا اگر اين كار را بكنم بيشتر شما را از آن متنفر كنم. من اصلا در به در دنبال دليل نمي‌گردم، مسئله اين است كه تا كاملا به وجوه متفاوت يك شئ، موجود زنده، يا فكر و مسئله ذهني، دست پيدا نكنم، نمي‌توانم درباره‌ي آن قضاوت صحيحي داشته باشم. مخصوصا اگر بخواهم در مورد دين بصورت عام قضيه، قضاوت‌هاي آنچناني داشته باشم. اما يك اشتباه در برداشت؛ من آنچه گفتم اصلا توجيه نبود، گفتم كه شما داريد بحث فقهي و كلامي مي‌كنيد، براي اين بحث‌ها حداقل بايد دو طرف مسلمان باشند، و شما گفته‌ايد كه اعتقادي به اسلام نداريد، و ديگر اينكه اصلا ما براي اين بحث نمي‌كنيم كه اسلام را انساني كنيم، يا اينكه بگوييم اسلام انساني نيست، يا اينكه بگوييم نمي‌تواند بنياد و اساس مناسبي براي جامعه و حكومت باشد، اينها به ما هيچ ربطي ندارد كه چرا قانون رجم در اسلام هست و يا زنان نمي‌توانند با مردان به‌فرض كافر ازدواج كنند، يا اينكه چرا هر كه غير مسلمان است از حقوق اجتماعي حداقلي هم محروم مي‌شود. گفتم كه ما بعنوان هم‌درد و هموطن بايد سعي كنيم بجاي اينكه خود را در مقابل يك دين قرار دهيم كه معلوم نيست چه كسي وكيل و زبان آن است، و مجموعه‌ي گسترده‌اي از انسان‌ها را با انديشه‌هاي متفاوت و حتي موافق با ما شامل مي‌شود، بايد آنهايي كه از دين در جهت مكنونات قلبي خود بهره‌ي غير انساني مي‌برند را در مقابل اين سوال قرار دهيم؛ كه اصلا چرا بايد دين اساس حكومت باشد. بايد به اين نكته اشاره كنيم كه اصلا دين اين حق را كه ندارد هيچ، توان آنرا هم ندارد. گفتم كه اين را مي‌توان با نگاه تاريخي بيان كرد و البته شما به اين نگاه اشاره كرديد، اما بصورتي از حكومت پيامبر حرف مي‌زديد كه هر كسي نداند فكر مي‌كند شما مي‌خواهيد توجيه‌گر دخالت دين در حكومت باشيد. اين مطالبي كه شما گفتيد: «از همان روزي كه حضرت رسول حكومت ديني خود را آغاز كردند ... از همان روزي كه از يهودي‌هايي كه حاضر به اسلام آوردن نبودند باج سيبيل گرفتند...» خب اينها همان بهانه‌هايي است كه هم‌اكنون حكومت‌گران اسلام‌گراي قدرت‌طلب بيان مي‌كنند. نمي‌دانم، مگر ما نمي‌خواهيم از اين عصر ظلمت خارج شويم، اين نشد كه حرف‌ها و بهانه‌هاي آنها را تكرار كنيم، پس ما چه چيزي را مي‌خواهيم از ميان برداريم؛ دين يا حكومت ديني.

دوست عزيز ما نمي‌توانيم با دين مخالف باشيم، چون كار بيهوده‌اي‌ست. لائيك‌ترين جامعه امروزي را كه ببينيد در صد بالايي از مردم دين‌داراني هستند كه سخت بر آن پافشاري مي‌كنند. بگذاريد براي‌تان مثالي بزنم، كه گرچه از سؤتعبير احتمالي آن مي‌ترسم اما مي‌گويم، به اميد اينكه شما هم باور داشته باشيد كه در مثل هيچ جاي مناقشه نيست. مي‌خواهم شما را ببرم به آن جامعه‌اي كه بر حداقل ايده‌آل‌هاي من منطبق است. در اين جامعه افرادي زندگي مي‌كنند با هر گونه اعتقادات شخصي كه طبيعت هر انساني است، اما اين نه تنها به نظام اجتماعي مربوط نيست كه حتي به جز در حالت تفاهم، به افراد ديگري كه در اين جامعه زندگي مي‌كنند هم مربوط نيست. بنابراين در اين جامعه من هم كه پيرو اعتقادات غير انساني‌ايي هستم كه شما از آنها حرف مي‌زنيد، مي‌توانم با آرامش زندگي كنم، و به اعتقاداتم عمل كنم. حال فكر كنيد بنا بر اين اصول اعتقادي من امروز فرزند دخترم به دنيا آمده مي‌خواهم او را ــ زبونم لال، زبونم لال، قربونش هم مي‌رم ــ زنده به گور كنم. پس تا اينجا من انسان كاملا دين‌داري بوده‌ام و به اعتقاداتم عمل كرده‌ام. اما اين دليل نمي‌شود از مجازات‌هاي اجتماعي كه قانون بعنوان بنياد نظم اجتماعي براي من در نظر گرفته بگريزم. در اين جامعه كسي نبايد، و اين حق را ندارد كه مانع از عمل به اعتقادات فرد ديگري شود، هر چند آن اعتقادات مخالف قانون باشد، اما او هم بايد بداند كه بعد از ارتكاب به هر عمل خلاف قانوني مجازات خواهد، و ديگر كسي نمي‌گويد او به فلان دين بعنوان دين رسمي و قانوني عمل كرده. در اين جامعه هم مي‌توان مكلف بود هم مسئول.

دوست عزيز ما نمي‌توانيم در مقابل دين‌داري مردم بايستيم، چه، انسان‌ها حتي به اعتقاد بي‌دين‌ترين دانشمندان انسان‌شناس به چيزي نياز دارند تا ترس و تنهايي خود را التيام دهند. مسئله از آن جائي مشكل‌ساز مي‌شود كه اعتقادات من بعنوان يك دين‌دار بخواهد اساس و پايه‌ي يك جامعه را بعنوان عامل نظم اجتماعي تشكيل دهند. اين بسيار شبيه به همان حكومت‌هاي خودكامه‌ي سلطنتي است كه بنظرم شما با آن موافق هستيد و براي زمانه ما لازم مي‌دانيد!

خيلي حرف زدم و مجبورم اينبار هم در وبلاگ خودم اينرا بگزارم. همين‌جا از اينكه از پاسخ‌گويي به پرسش‌هاي شما طفره مي‌روم واقعا پوزش مي‌خواهم، چون بنظرم كار بيهوده‌ايست. مگر شما مامور تفتيش عقايد هستيد!؟ در پايان اميدوارم هميشه همان‌طور باشم كه گفتيد: تابو شكني كنيد. شك كنيد و دوباره بيآموزيد... خوش باشيد. ... خسته از قرون تاريكي از عصر ظلمت.

فقط با عرض معذرت يك نكته‌ي نه چندان مربوط، اما مهم را بايد بگويم. كوتاه مي‌كنم؛ بنظرم الان ديگر چيزي به نام دين‌دار اگر قرار باشد در مقابل بي‌دين يا كافر قرار بگيرد، اصلا هيچ محلي از اعراب ندارد، چرا كه عصر پيامبران و معجزات‌شان، چه ايمان داشته باشيم چه نه، ديگر به سر آمده. در طول تاريخ اديان، كافران هيچ‌گاه بي‌دين نبودند، اما چون در مقابل مدعيان پيامبري مي‌ايستادند، از ناحيه پيروان مدعيان پيامبري بعنوان كافر شناخته مي‌شدند. خب امروز كه نسل پيامبران جاي‌اش را به عقل و تدبير و تجربه‌ي نسل بشر داده، و علم و تكنولوژي هم با معجزات آنها شانه به شانه مي‌زند، ديگر چيزي بعنوان كافر به آن معناي عصر پيامبران هم هيچ محلي از اعراب ندارد. كافر مي‌خواهد در مقابل كدام پيامبر بيايستد؟! با اين شرايط تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل!
پيوست : وبلاگ امير فرشاد ابراهيمي بعد از يك ماه به‌روز شد: ديكتاتوري جهل و سركوب خامنه‌اي مرا نيز به ترك وطن واداشت. ...

دوشنبه، مرداد ۲۰

از وسعت ظلم، ما همه هم‌درديم

سلام دوست من. فكر مي‌كنم اين بي‌انصافي باشه كه شما يا هر كس ديگه‌اي بخواهيد من و امثال من رو متهم به ارتكاب و يا حتي شريك جرم در اين بدكاري‌ها بكنيد. من و شما هر دو در اين وضعيتي كه نمي‌شه با ساده‌انگاري‌هاي مرسوم مردم عامي اون رو منحصر به زمان كنوني دانست، مورد فشار و تضييق هستيم. ما هر دو از اين لحاظ در يك صف هستيم و اين اصلا به اعتقادات فرضي من كه شما ازش بي‌اطلاعيد و فكر مي‌كنم نيازي هم به اطلاع از اون نداريد، ربطي نداره. من هم چون شما در زندگي دچار تعب‌ها و سختي‌هايي شدم كه فقط و فقط عاملش رو همون مخاطب خشم شما مي‌دونم. ولي من متاسفانه يا خوشبختانه نمي‌تونم بدكاريه آدما رو به حساب اعتقادات فرضي‌شون بزارم، اين كاريه كه مردم عامي و بقول شما مسطح مي‌كنن و البته اين‌همه انتقاد از اين طرز برخوردي كه مردم مسطح دارند رو ديگه خودمون كه نبايد مرتكب بشيم! باور كنيد من هم از تمام آنچه شما گفتيد با خبرم و نه فقط اين، كه با گوشت و پوستم حس مي‌كنم، و اين هم نه، دوست ندارم از سختي‌هايي كه از بابت همان بدكاريه آدم‌هاي كج‌انديش و رياكار داشتم رو اينجا بيان كنم. اونهايي كه دين رو ابزاري مي‌كنن براي سودجويي خودشون، و اين ساده‌انگاري و حتي خودفريبي است كه ما بخواهيم اينها رو به حساب چيزي بزاريم كه روحش و مغز و باطن‌ش، از اين افتراهايي كه بهش مي‌زنن بي‌خبره، و اگر ما بخواهيم همون آدماي بي‌ايمان و سودجو و فرصت‌طلب رو كه اگر امروز نبود، روزي ديگر از اين وضعيت تعصبات فرهنگي نسبت به هر چيز ديگه‌اي مي‌تونن بهره‌برداري شخصي كنن، بعنوان وكيل و زبان سخن‌گويش بگيريم، زخمي از پشت به اين مخلوق خدا كه مثل من و شما بي‌ايراد و اشكال نيست زديم. باور كنيد من و شما از نظر ظلمي كه به نام اسلام به ما مي‌شه هم‌درديم، و اين اصلا براي من قابل درك نيست كه چطور مي‌تونم بي‌تفاوت باشم، وقتي مي‌بينم به نام روزه و ماه رمضان كارها تعطيل مي‌شه و مردم پشت درهاي بايد ساعت‌ها معطل بمونن، يا بعنوان وقت نماز ساعت‌ها از كارشون مي‌زنن. نبايد اينها رو مي‌گفتم، چون اينقدر اين مسايل به نام اسلام زياد هستند كه اگر تعدادي‌شون رو بگي، ممكن است تصور بشه كه طرف فقط با دسته‌اي از اين سودجويي‌ها و بهانه‌تراشي‌ها مخالفه و بقيه رو به حق مي‌دونه.

اما در اين مورد هم نبايد مسئله رو ساده كرد، مسئله اينه كه اصلا نميشه قواعد اجتماعي را با چيزهاي موهوم و تعريف نشده سر و سامان داد، و دين اصولا تعريفي نداره. داره، اما هيچ‌كس در تعريف دين بي‌مخالف‌هاي سخت و كوبنده نبوده، حتي بين افرادي كه نزديكي و قرابت روحي زيادي به هم داشته‌اند و همچنين خودشون رو در اين زمينه صاحب نظر مي‌دونستن هم هيچ وقت نشده به تعريف مشخصي برسن. جامعه و قانون و همون مانعي كه در برابر زندگي شخصي ما قرار گرفته، سراسر پر شده از همين عناصر موهوم و تعريف نشده كه هر چه دلت بخواد ميشه درباره‌ش بحث كرد و تمومي هم نداره. و همين بحث‌هاست كه باعث كش آمدن عمر چنين نظام‌هاي توتاليتري ميشه. بحث‌هاي بي‌نتيجه‌ي فقهي و كلامي. من از همين جهت بود كه گفتم بجاي اينكه بگيم در فلان آيه‌ي قرآن فلان حرف گزاف زده شده، يا در فلان دستور فقهي ما رو چنان دچار مشكل در زندگي اجتماعي كرده، و اينكه كلاً بخواهيم حرف از حق و ناحق بودن دين يا احكام داخلي اون بزنيم، بايد حرف از اين بزنيم كه اصلا چرا بايد دين در جامعه دخالت بكنه؟ سبقه‌ي تاريخي اين دخالت از كجاست؟ آيا حالا هم موضوعيتي داره؟ دين براي كي و چيست؟ متكلم كيه و مخاطب كيه؟ اساسا دين به چه دردي مي‌خوره؟ دين در خدمت ديندار قرار مي‌گيره، ياد ديندار در خدمت دين؟ و تا چه حد صاحب نظر مي‌تونه باشه؟ دين اعتباريه يا اكتشافي؟ مرجع اون كيه؟ كي مي‌تونه تبيين‌ش كنه؟ كي مي‌تونه توضيح‌ش بده؟ بنظر من براي نجات‌مون از دست حكومت‌هاي ديكتاتوري ديني بايد سوال‌ها رو عوض كنيم، چون اين حكومت‌ها با وفور بيش از حد آن سوال‌هاي فقهي و كلامي قديم كه جا رو براي اين سوالات جديد تنگ كرده بود تونستن به قدرت برسن، و البته اگر كمي موشكافانه بررسي كنيم مسايل بنيادي ديگه‌اي هم دخيل بوده. بنظر من سوالات جديد تنها راه بستن نفس اين فريبكاران است. و اگر هم من از شريعتي يا سروش حرفي اينجا مي‌زنم و حاضر نيستم هيچكدوم رو به هيچ بهانه‌اي طرد كنم، به همين خاطره كه اونها علي‌رغم افتراهايي كه بهشون زدن هميشه در پي طرح سوالات تازه بودن.

حسين درخشان از يه وبلاگي به نام چرك نويسهاي يك رامين جمله‌ي زيبايي رو نوشته كه بي‌مناسبت هم نيست: « حقيقت هيچگاه تلخ نيست مگر اينكه ما از قبل تلخ و شيرين رو براي خودمون به دروغ ساخته باشيم. » ببخشيد كه اين نوشته اينقدر به هم ريخته شد، چون قرار بود اول بصورت كامنت براي دوست خوبم غربتي نوشته بشه، اما بعد ديدم اين‌قدر حرف تو حرف اومد كه ديگه ترسيدم كامنت‌ش رو خراب كنم. در انتها براي همه‌مون آرزوي رفع اين‌جور گيرهاي سه‌پيچي مي‌كنم كه نه مسلمون مي‌شناسه نه مسيحي و زرتشتي و يهودي، و نه هيچ اعتقاد انساني‌ي ديگه‌ايي رو آروم مي‌كنه.