پنجشنبه، تیر ۵

خير مقدم

يك ماهي بود كه در فكر ساختن خانه‌ي جديدي بودم، با سبكي كه از ابتدا در فكرش بودم. هميشه فكر مي‌كردم چرا در تمام وبلاگ‌ها بايد مطالب روي هم تلمبار شود؟ اكنون كه دانش فني آنرا يافته‌ام، اين كار را در خانه‌ي جديدم انجام دادم، اما بعد از يك ماه كلنجار رفتن هنوز هم مشكلاتي دارد.. اما برخي مشكلاتي كه در خانه‌ي قبلي پيش آمد از بابت بلاگر جديد و اينكه نمي‌توانستم هيچ مطلبي را پابليش كنم، مرا راغب به اسباب‌كشي زودتر كرد..

از خانه قديم‌ام يادگاري‌هايي برايم مانده كه هنوز هم تازه‌گي دارند. شايد هم اين خاصيت دنياي مجازي است كه در آن هيچ دفتر خاطراتي، كهنه و از ياد رفته نمي‌شود.. روزهاي اولي را به ياد مي‌آورم كه فقط مي‌خواندم و ياد مي‌گرفتم. شديداً مشتاق خواندن يادداشت‌هاي تنهايي بودم، كه برايم همچون مخمل مهتاب بود و با سوز دل سازشها داشت و دارد.. بعد هم كه بهنود عزيز آمد؛ با آن قلم شيوا و روح بلند و شخصيت متين‌اش.. روزي از اشتياق مدام و وابسته‌گي قلبي به نوشتن گفته بود. براي منِ بي‌تجربه، آن ابراز احساسات يك عاشق شيفته و دل‌داده به معشوق جگرخراش‌اش چندان لذت‌بخش و هيجان‌انگيز بود كه امروز با اين حافظه كُند و تنبل‌ام يادآوري آن براي‌ام چندان مشكل نيست.. اينجا دوستان ناديده‌اي يافتم كه حقيقتاً، دوستي و محبت‌شان را تنها مديون قلب پر مهرشان مي‌دانم. باباحميد، باباي عرفان، غربتي و اخيراً هم امين عزيز؛ از اينكه رنج آمدن به اين خانه‌ي نامرتب و ميزباني فقيرانه‌ي مرا تحمل مي‌كردند سپاسگزارم.

چه عجب از اين خاكدان غم

روزگاري رو به ياد مي‌آرم كه همه تو سرم مي‌زدن تا شايد كتابي دست بگيرم و چيزي بخونم. اما من همونقدر از مطالعه‌ي غير درسي گريزان بودم كه از كتاب‌هاي درسي فرار مي‌كردم. طفلك مادرم رو از اين بابت چقدر اذيت كردم. مي‌نشست كنار دست‌ام و با تلاش زياد سعي مي‌كرد سرم داد نكشه و اعصاب ناراحت خودش رو كه ديگه امروز (از دست من شايد!) اصلا قابل كنترل نيست، آروم نگه داره. تلاشي كه هميشه بي‌سرانجام بود و من هيچ وقت نتونستم كتابي پيدا كنم كه برام لذت بخش باشه. البته چرا؛ بودن كتاب‌هايي كه موقتاً دوست داشتم، و با پول عيدي يا سالي يه بار كه پدرم حقوق خوبي مي‌گرفت و از بخت روزگار فرسنگ‌ها ازمون فاصله نداشت (!) و چيزي هم مي‌زاشت تو جيب ما، مي‌رفتم از كتاب فروشي‌ايي كه درست روبروي خونه‌مون بود، كتاب‌هاي علمي و تخيّلي مي‌خريدم. كتاب‌هايي در مورد سيارات ناشناخته يا حيوانات ماقبل تاريخ و يكي‌ش كه خيلي برام جالب بود كتاب جزيرةالخضراء بود ــ در مورد مثلث برمودا ــ و بعد از اون ديگه تو هر كتابخونه‌اي كه مي‌رفتم دنبال كتاب جديدي درباره مثلث برمودا بودم.. ولي واقعيت اينه كه من، نه هيچ وقت علاقه‌اي به مطالعه داشتم و نه هرگز مشتاق به نوشتم يا سرودن شعري بودم. در حاليكه مثلا برادر بزرگم فقط يه عنوان از جسارتي كه در كتاب‌خوني داشت رو بخوام مثال بزنم، كتاب تاريخ تمدن ويل دورانت بود! من هر وقت اين يازده جلد كتاب رو تو كتاب‌خونه مي‌بينم بدنم مثل بيد مي‌لرزه، انگار خودم قراره بخونم‌اش. تازه رشته درسي برادرم مثل من رياضي بود و اصلا ربطي به تاريخ نداشت، اما اشتياق براي مطالعه و يادگيري به آدم شهامت عبور از دروازه‌ي شهرهاي بزرگ رو مي‌ده.. يا مثلا عموي نابينام كه قبلا ازش نوشته بودم.. مي‌گن دكتر به‌اش گفته بودم نبايد به چشم‌هات فشار بياري، اما اون از كتاب خوندن گريزي نداشت. همين باعث پيشرفت بيماري و كوري كامل‌اش شد.. اينرو مي‌خواستم بگم كه تو خونه‌ي ما، همه علاقه به كتاب‌خوني دارن، اما من يكي اين وسط نمي‌دونم به كي رفتم كه اينقدر خوندن و نوشتن برام سخته..

از اين حرف‌ها كه بگذريم ، حالا من موندم كه فلك چه بازي‌ها انگيخت تا من بي‌سوادِ درس نخونِ فراري از كتابِ بيزار از قلم به دست گرفتنِ بد خط، (نفس‌ام گرفت!) چطور شد كه از سر حادثه و اتفاق، از وبلاگ نويسي سر درآوردم.. توي اين شهر مجازيي كه مي‌شه گفت اغلب از اقشار تحصيل‌كرده و كمي تا قسمتي بافرهنگ جامعه‌ي بيروني هستند؛ در صدرشون نويسنده‌هاي چيره دستي هستند كه نياز به معرفي و توضيح ندارن. اونها موفقيت‌شون رو مديون تلاش‌هاي پيش از ورود به وبلاگ‌شهر هستند؛ بعد از آنها كساني هستند كه نويسندگي رو بطور جدي از همين‌جا شروع كردن و از فرصت رقابت آزاد براي جذب مخاطب استفاده كردن، براي محك زدن استعداد و توانايي‌هاشون و كسب تجربه‌ايي تازه براي ارتباط مستقيم با مخاطب. تجربه‌اي كه نويسنده‌هاي معتبر هم نياز دارن به‌اش، و با كمال تواضع هم اعتراف مي‌كنن به فاصله‌اي كه پيش از اين با نسل تازه‌ي خوانندگان‌شون داشتن؛ بعد از اينها كه واقعا استعداد دارن، مي‌رسيم به اونهايي كه شايد اگه زندگي رو با شرايط مناسبي براي نويسنده شدن طي مي‌كردن (فرض كنيد پدر و مادرشون از دسته دوم يا اول بودن) با اين اشتياقي كه به يادگيري دارن و استعداد هيجان انگيزي كه در جمع كردن ديگران به دور خودشون دارن، شايد امروز يكي از همان نويسنده‌هاي معتبر پيش گفته بودن. بنظرم اينها قشر متوسط وبلاگ‌شهر هستند و بيشترين سهم رو در رونق وبلاگ نويسي دارن. و شايد آن نويسنده‌هاي معتبر هم به وسوسه‌ي ارتباط با اين قشر ترقي‌خواه كه در واقع برآيند سليقه و شخصيت جامعه‌ي جوان ايران هستند، پا به اين شهر مجازي گذاشتن. بعد از اين قشر وسيع جامعه‌ي وبلاگ‌شهر، ديگه تصور نمي‌كنم دسته‌اي رو بشه پيدا كرد كه بتونم خودم رو توش جا بدم! نه استعداد دارم، نه ذوق؛ نه نويسنده‌ي خوبي هستم، نه خواننده‌اي مشتاق..

پيوست: امروز روي دكه‌هاي روزنامه فروشي شماره‌ي بيستم و پنج‌ام ماهنامه‌ي آفتاب رو ديدم. بعد از مطالعه حتما به مطالب جالب آن لينك خواهم داد.