"ارژنگ" ... "ارژنگ" ... چندينبار پشت هم اين نام زيبای پارسی را تکرار کردم؛ شايد چيزهايی که ديری ست فراموشام شده و هرگز مرورشان نکردهام ــ بهخيال اينکه به کارم نخواهند آمد و هرگز نيازی به يادآوریشان نخواهم داشت و کسی هم نيست يقينن در ميان آن ارژنگها و دوستان از ياد رفتهى گذشته که از نام "محمد" و "مکبی" يادی کند ــ به خاطرم آيد. اما نشد که نشد. ارژنگ... ارژنگ... فردی به اين نام ... شايد هم بد باشد؛ بگويم فردی ... بالاخره که او مرا میشناسد!؟ پس اصلاح میکنم حرفام را: آشنايی برایام نامه نوشته و در ايميلاش گفته مرا میشناسد و ما با هم دوست بودهايم در مدرسهی رجايی و ، سال ۷۳ را يادت هست؟! از آن موقع هر جا فرصتی برای تمرکز دارم، فکر میکنم؛ ارژنگ که بود؟! اما چيزی يادم نمیآيد.
من سالهای دبيرستانام را در مدرسهی رجايی طی کردم. از دوستانی که پس از آن سالها هم به يادگار برایام ماندند و من قدرشان ندانستم، "کارآمد" بود و "رئيسقاسم" و "آشتيانی" و گاهی هم "جبلی" و "شالچيان" و "خندقی" و "رضازاده". چه خوب شد ارژنگ خان، که اين نشانى دادى و بهانهای شد برای يادآوریى نام آن عزيزان حداقل. برای همين نامها هم کلی فکر کردم! اما "ارژنگ" ... نه! پس از چند روز مرور خاطرات آن روزهای خوبِ سر به زيرى در جمع دوستان و همکلاسیها و رفيقانِ حتی کوچکتر از خودم... نه! سال چهارم... و حتی سوم... من که رياضی میخواندم، با بچههای تجربی هم رفاقت اندکی داشتم. يادم هست که اين نبود، جز بهواسطه رفاقتِ نزديک یکی از رفقا با يکی از بچههای تجربی. نکند؛ ارژنگ همان است؟! پسر ترکهای و مؤدبی که گرچه جز در مدرسه و همراه يکی از دوستان ــ که فکر کنم احمد بود ــ نمیديدماش، اما صميميت و گرمیای داشت که ناخودآگاه با او احساس نزديکی و رفاقت میکردم. ارژنگ... شايد همان هستی؟! يادم هست که لاغر بودی و ترکهای و اگر بد ات نمیآيد؛ پيزوری! منظورم اين است که خيلی لاغر و لاجون بودی؛ حتا بدتر از احمد خراسانی! با صورتی پرجوش.
میگويند؛ کسانی که خاطرهای فراموش شده را در ذهنشان دوبارهسازی میکنند، دچار نوعی خيالپردازی میشوند، طوری که چيزهايی بيش از آنچه واقعن اتفاق افتاده یادشان میآيد! حالا من هم دچار همين داستان شدهام. شديدن فراموشکار شدهام، عزيز! اين نبود تا در شيراز و دانشگاه و ماجرايی عجيب و غريب که بماند. شخصی ست. يعنی فضولی موقوف! حالا ديگر کمتر میتوانم چيزی در خاطرم نگهدارم. شماره تلفنام را چندينبار در ذهن مرور میکنم تا مطمئن شوم از صحتاش! ديدی که زمانه چه بازیها انگیخت؟!
اما اين چند روز، حسابی مشغولام کردهای با همان چند جمله در نامهات! کاش کسی هم از مدرسهی "هدايت" نشانی میداد! بهترين دوستانام از آنجا، "رمضانی" بود و "سرلک" که حکم همسایهگی هم داشتيم. سالهای پايانیی جنگ بود و درگيریهای جبهه و جنگ، مستقيمن در مدرسه ــ که هيچ ــ در خانه و زندهگیمان هم تأثير داشت. بگذريم از مصيبتهای قابل گذشت. اما ما آوارهی جنگی بوديم و اين حافظهی خودمختار نمیدانم چرا برخی سياهیها را به جِد نگه میدارد! روز نخستى که در تهران مدرسه رفتم، يکی از همين سياهیها ست. زنگ اول: علوم تجربی، زنگ دوم: حساب و رياضيات، زنگ سوم: ... دروغ چرا؟ يادم نيست! میبينی عزيز؟! برخی چيزها پس از مرگ هم فراموشام نمیشود. اما "ارژنگ" ... نه! يادم نيست! زندهگی ست ديگر. يا به قول يکی از بچههای شيرازیی دوران دانشگاه؛ "زند" اش رفته، "گی" اش مونده!
سال آخر دبيرستان ــ از آنجایی که من يک سال هم در اول دبيرستان به تقويت پايهی تحصيلیام همت گمارده بودم ــ از بچههای ديگر يک سال بزرگتر بودم و از آنجا که علاقهی وافری هم به بسکتبال داشتم، ديگر هيچ مانعی در پيش رویام برای خالی کردن عقدهام نمیدیدم! سال اول دبيرستان، مینشستم کناری و فقط بازیی چهارمیها را نگاه میکردم و حسرت میخوردم. همين بود که عقدهای شدم ديگر! اما انصافن من هرگز مانع رشد و شکوفايیی استعداد بچههای تازه وارد نمیشدم! يادم هست؛ منصور و برديا را. و يکی ديگر که ناماش فراموشام شده. سال اولی بودند و من پایشان را باز کردم به زمين بسکت. هميشه موقع انتخاب تيم برای بازی، در مقابل "ايمان" از همين بچههاى اولى يارگيری میکردم. ايمان، سياه بود و قد بلند، و عشق مايکل جردن داشت و ما هم آرزویاش را برآورده میکرديم؛ صدایاش میزديم: مايکل! اينقدر اين بچههای اولی به من اطمينان داشتند که هرگاه دعوا و دردسری داشتند، پيش من میآمدند. فراموش نمیکنم؛ برديا، يتيم بود و از اين بابت بسيار احساس ضعف مىکرد. در بغل من گريه میکرد و از دايیاش گله داشت که با مادرش بد رفتار میکند. بهخاطر همين رابطهی نزديک من با بچههاى کوچکتر، "علیرضا" به شوخی و جدی، به من میگفت؛ بچهباز و حامی حقوقِ ... . (سانسور شده البته!) خلاصه اينکه صبح، ظهر، عصر تا ساعت پنج و شش با دانشگاه آزادیها، فقط بسکت! نمیدانم چهطور شد ديپلم گرفتم و دانشگاه قبول شد؟!
آقای "ياردل" دبير جبر و رياضيات جديد بود. چه فيلمی داشتيم با اين مردکِ کمی تا قسمتی عصبی و خودبزرگبين! (نه، انگار چیزهايی دارد يادم میآيد. اما از ارژنگ!؟) ياردل گفته بود: توی اين کلاس دو يا سه نفر دانشگاه قبول میشوند، که يکیشان، احمد خراسانی ست. احمد ــ بهقول شيرازیها ــ رفيق جِنگ من بود. ما با هم درس میخوانديم و او قبول نشد. يادم هست که پس از نتايج دانشگاه رفته بودم مدرسه، که همان دم در، يکی از بچههای فوقالعاده درسخوان را ديدم. (ناماش چه بود؟!) میگفت دانشگاه آزاد قبول شده، در رشتهی ــ فکر کنم ــ مهندسیی پزشکی. او هم همانجا يادی از اباطيلِ "ياردل" کرد و از هم جدا شديم. (ناماش ارژنگ نبود؟!) از دست اين حافظهی کوفتی؛ هر چه عشقاش بکشد نگهمیدارد و باقی همه پاک میشوند.
مىترسم. میترسم؛ بيش از اين به فکر نداشتهام فشار بياورم، به کل همهچيز را فراموش کنم و لاغير! ارژنگ خان! هر که هستی با هر آشنايی، خوش آمدی. برای من که خوشآمد داشتی و بهانهای شدی برای مرورِِ هنوز فراموش نشدهها. از اين بابت، صميمانه سپاسگزارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر