خيلى وقته که دوست دارم از همينجا داد بزنم و به همه ، به همهى کسانى که صداىام رو مىشنوند و براى شنيدههاىشان بهاندازهى باورشون ارزش قائل اند ، اعلام کنم ، با صدايى بلند و کلماتى پشت هم ، بىهيچ مکثى ؛ من مردهام، ديگر بازنمىگردم، از اينجا و همهجايى که بودهام پيشتر، من کندهام و ديگر نيستم. بهاندازهى کافى شهامتاش را دارم براى گفتن. اما مسئله چيز ديگرى ست؛ از دروغ چه سود؟! آنگاه که من هنوز اينجا هستم ، هستم و زندهام ، به هر ترتَيب که هست. تنها در خيال مىبينم؛ بايد از همه چيز بريد. اما همچنان هستم، همانگونه که بودم.
آرزوى بعيدى ست براى من که تا گردن در هر آنچه به من چسبيده غرق ام. اما گذشته از اينها که مىخواهم و نمىيابم ، چيز ديگرى هم هست ؛ دوست داشتم مىشد از ديد ديگران هم به آنچه بهشان چسبيده نگاه کنم. آيا آنها هم مىخواهند از هر آنچه بهشان چسبيده در طول عمر ذاتىشان شده، بکنند و يکباره جدا شوند؟! گرچه يک باره که نيست! اما تنفر از اين چسبيدهها و آرزوى رها شده از آنها حتمن به يکباره هست.
آرى. درست است. براى همه، چيزهايى هست براى بريدن. انسانها با تمام اراده و قدرتشان، هرگز امکانى براى انتخاب چيزهايى که بهشان بچسبد يا از چسبيدهها کنده شوند ندارند. همهمان اسير ايم. ما اسيران ايم. ما همه در بند چسبيدههاىمان هستيم. تا کجا آخر؟ تا گور و پس از آن هم؟! هميشه و در همه حال؟ گور و مرگ که در پايان نيست. گرچه مرگ و پايانى نيست، اما جاودان هم نيْستيم. همين چسبيدهها هستند که مىمانند و همانگونه که اکنون در جاى ما و براى ما زندهگى مىکنند، تا ابد و هميشهى خدا هم خواهند بود، در جاى ما و به جاى ما! آنها هستند که اکنون زندهگى مىکنند و مىميرند و ديگران را عزادار مىکنند و بعد هم نزد خداىى ما روزى مىخورند، همانگونه که پيشتر نزد ما روزى مىخوردند.
کاش ارادهاى داشتم و از جايى مىتوانستم قدرتى کسب کنم و ... آه نه ... از کجا؟ ... اين من ام ، تنها و مانده و اسير. اين احساس يارى طلبيدن هم يکى از فريبکارترين چسبيدهها ست که در لحظات بحران ظهور مىکند... نه! هيچ راهى به رهايى نيست. بايد دورهى اسارت را تا بىانتها طى کرد. و آرزوى محالِ بريدن و کندن از هر چه هست را با فريب خود، اگر به بىهوشى و کند ذهنى و بىمغزىى من باشيد، مىتوانيد فقط براى دقايقى پيش از آنکه دوباره همان چسبندهگىهاى وجودتان رخ بنمايد، تجربهى پيْروزى و رهايى کنيد. دروغتان نمىگويم، اما دريغام هم مىآيد؛ شما از آن لحظهاى رهايى بىنصيب بگذارم، حتى اگر به خيال باشد و خود فريبى... سنگدل نباش محمد!
شراب نابى هم نمىيابم. خوابام نيمه بيدارى ست، و بيدارىام در خواب مىگذرد. هوشيارىام چون مستى ست و شايد اگر مست باشم، کمى هوشيار و عاقلانه فکر کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر