پس از ۹ ماه دائىمخفى بودنم، سرانجام آشکار شدم!
تلاشى که براى باز کردنِ يواشيواش چشماش مىکرد، دست و پائى که در بستر پارچه و هوله مىزد، جيغ بلبلىاش، آرامش و امنيتى که در آغوش مادر مىيافت، خيرهگى چشماش به چهرهى پدربزرگ، و لبخندهای پياپی در هنگام اذان گفتن به گوش ناشنودهاش، شيفتهگى و کنجکاوى ما براى سنجش ريزترين حرکاتاش، و ديگر اينکه؛ اى کاش هجده ساله دنيا مىآمديم ما، آمادهى سربازى!
در دهر چو آوازِ گلِ تازه دهند، فرماىْ بُتا، که مى بهاندازه دهند
از دوزخ و از بهشت و از حور و قُصور فارغ بنشين، کاين همه آوازه دهند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر