وقتی کسی می بينم کمکی می خواهد... نمی دانم.. نمی دانم به چه زبانی بگويم؛ نه وجدانخرجی کرده باشم نه بنده نوازی، نه حاتم طائی شده باشم نه منجیی عالم بشريت! مسئله اينها نيست. مسئله اين نيست که چه هستم و چه بايد بکنم؟! مسئلهی بودن يا نبودن هم که مبتکرش برای عملگرائی بنيان نهاد اکنون تنها موضوعی برای فکر کردنِ بيشتر شده. خليفهی خدايی هم که نشد رنج انسانی؛ قالبی ست برای انسانهای تقلبی. پس جريان چيست؟ چرا من هنگام پاسخ به درخواست کمک مردی نشسته بر بیراهه، با کولهباری از مصيبت دنيا و آخرت، چمباتمه زده و دست _ که نه ، خاک _ بر سر، تمنای اندکی سرمايه برای گذران ساعتی از زندهگیی نکبتبارش را دارد، از او دريغ میکنم، با همه همدلی که با او دارم؟!
ما فکر نمیکنيم! يا شايد میکنيم و توجهی نداريم، شايد هم از پيگيریمان حاصلی نداشتهايم هرگز، که اکنون راه چارهی هر کاری را در کوتاهترين راه ممکن میجوئيم؛ عمری که نه در پی عشق بگذاشتهايم، يک روزه به خون دل قضا خواهيم کرد! آنها که به فکر آخرتشان هستند، يا راحت شدن وجدانشان، يا در فکر بودن و نبودن، تکليفشان را معلوم کردهاند با همه چيز، و به يکباره هم معلوم کردهاند. خودم را میگويم که رابطهای ندارم با اينها، و هميشه در حال کشفام، تا چيزی شايد معلومام شود از اين دنيای نامعلوم؛ چگونه فراموش کنم همهی آنچه برای آن زندهام: انديشيدن؟!
ما فکر میکنيم، اما فکرمان عملی نيست و سرانجامی ندارد برای آن مرد بيچاره. مثلن من؛ فکر میکنم کمک به هر رهگذر درمانده، سادهانگاری و کجفهمی از صورت مسئله است. مسئله اين نيست که او درمانده ست و بايد کمکاش کرد، مسئله اين است که با کمک به او مشکلی حل نمیشود، نه از او و نه از جامعهی پر از درماندهی ما. بايد در پی راهی برای ريشهکنیی فقر بود. خب، اينها درست، فکرهای خوبی ست، اما نزديک به خيال باطل! و حتا اگر هم میتوانستم با يکسری فکرهای خوش و منطقی، اين خيالات را وجه واقعی بدهم و قابل پذيرش کنم، باز هم چيزی عوض نمیشد و به ارزش انسانیی من نمیافزود. البته اگر انسان بودن و انسان ماندن در درجهی نخست اهميت باشد!
پيشتر هم گفتم؛ مسئله اين نيست که "چه بايد کرد؟ گداپروری و مظلومنوازی، يا يکجا نشستن و فکر کردن و غم خوردن و بلکه هم شعار دادن!". اين که يک رفتار ايدئولوژيک نيست، که با يک منطق ديالکتيک مشکل حل شود. مسئلهی بودن يا نبودن هم نيست، که مثلن بگويم اکنون اين "من" هستم که در مقابل اين بيچاره رد میشوم و او از "من" هست که کمک میخواهد نه کسی يا ارگان و سازمانی با مسئوليت کارهای خيريه. مسئلهی خير و شر و خليفةاللهی هم به کار من نمیآيد که بی چونوچرا و بیانديشه دربارهی آنچه در دنيای درون و پيرامونام رخ میدهد، تنها به تکليفام بپردازم. من انسان ام، نه ماشين نيکوکاری و خودپردازی.
پس میماند مسئلهی انسانيت، و دنيای ناشناخته و هزارتوی درون، و اين دانش کاربردی و ابزارانگار مديريت کلان و مدرن جامعه؛ طرحاش ساده است و حلاش... !؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر