وقتي در مركز قرار ميگيره، هيچكس نميدونه؛ قراره به كدوم طرف سُر بخوره. وقتي يه لگد محكم به كپلاش ميخوره، اگر شما بهجاياش بوديد، آرزو ميكرديد؛ اي كاش بهزمين بازنميگشتيد! اما اون برميگرده، و لگد ديگهاي ميخوره ــ شايد اينبار محكمتر از پيش ــ تا آسمان رو دوباره تجربه كنه. با هر حركت كوچكي، سرنوشت عدهاي رو تغيير ميده؛ بي هيچ ادعائي، بي انتظار تشويق و توجه، انگار وظيفهاش رو انجام داده. بعضي وقتها دلتنگ ميشه، براي كساني كه ديگه با لگدهاي جانانهشون نوازشاش نميكنند. گردشهاي پياپياي رو بهياد ميآره كه در ميان انبوه جمعيت، بيحضور حتي لحظهاي در فكر و خيال اونها كه او هم هست، همه رو متعجب ميكنه. تازهگيها اما اين اسرار، با وجودي كه هويدا شده با تمام پيشرفت ابزار، هنوز هم كسي بهگردش او در هوا و زمين توجهي نميكنه. و چه خوب. خوب كه متوجه نيستند؛ سرنوشتشون رو كدام گردشها رقم ميزنه، و گرنه چهلتيكهاش ميكردن!
برخي اوقات خودش هم تو كارش ميمونه؛ چهطور اجازه داد يك عده آدم مفتخور پرمدعا به نهايت خوشي برسن، و ديگراني كه با زحمت بسيار بهجائي رسيدن، هيچ؛ افسرده و بازنده بايد بروند رختكن!؟ او براي آدمهاي دورانديش و سردوگرمچشيده، تا دلات بخواد در ميانهي ميدان حركتهاي زيبا و باورنكردني و ارزشمند انجام ميده، و براي آدمهايي كه چشمشون تا نوك بينيشون جلوتر نميبينه و فقط به نتيجه فكر ميكنند، مدام در حاشيه از روي خطهاي دورتادور ميدان عبور ميكنه. ملت ابله هم فقط براي همين حركتهاي سادهي عبور از خط انتهاي زمين خوشحال ميشوند و كف ميزنند و هوار ميكشند؛ ديوانهها هيچ توجهي به ارزش كار او در ميانهي ميدان ندارن. بايد متعجب باشه از اينكه زيباترين چرخهاش رو در ميانهي ميدان ميزنه، اما همه بهخاطر قِل كوچكي كه در انتهاي زمين ميخوره خوشحال ميشوند و هورا ميكشند.
وقتي سرش دعوا ميكنن، مثل موقعي كه اونها از يه حركت كوچك او براي عبور از يك خط صاف و ساده خيلي خوشحال ميشوند، او هم در اينموقع بينهايت خوشحال ميشه. خوشحالياش براي اين نيست كه ديگران همديگه رو داغون ميكنند و بههم آسيب ميزنند، خوشحالياش از اينه كه دارند بهخاطر او دعوا ميكنند. خب هر كسي يه ضعفي داره؛ اون هم گرچه به روي خودش نميآره، اما ديگه تحمل هم حدي داره، هركي باشه عقدهاي ميشه از اينهمه بيتوجهي! يكي از چيزهائي هم كه در ظاهر براي خودش افتخار ميدونه، اما در دلاش هميشه ازش عصبانييه و حتي حسودياش هم ميشه، توپ طلاي اروپاست، كه حسابي لجاش رو درميآره از اينكه بيخودي طلائي شده و همه بهش توجه ميكنند و ستارهها ميبوسندش!
در ادامه و بيربط
اين همه به هم بافتم، اصلاش ميخواستم چيز ديگهاي بگم؛ امروز قهرمان ليگ برتر فوتبال ايران مشخص ميشه. پاس يا استقلال، مسئله اين است!؟ من ميگم؛ پاس! اونها فوتبال رو باشعور بازي ميكنن، و اين چيزييه كه فوتبال ايران نياز داره. طرف ديگه استقلاله، كه داره پروين عصر جديد رو زنده ميكنه! اين هم ميتونه براي خودش يك نسخه تازه باشه و باعث پيشرفت در كوتاهمدت. اما جدا از قهرماني، خيلي دوست داشتم ميشد بازي فولاد و پرسپوليس رو ببينم. انگيزهام غير از ديدن بازيكنان محبوبام در فولاد، بازي دو تيم باكلاس فوتبال ايران هست، كه هميشه قابل تأمل و مسئلهساز بوده. (منظورم از مسئله، همون «المسئلة» است!) در اينكه فولاد تاكتيكيترين تيم ليگ هست هيچ حرفي نيست (تا حالا مديريت خوبي داشتن در باشگاهداري، اما نميدونم چرا بوناچيچ رو اخراج كردن يكباره!؟) ، اما در مورد پرسپوليس هم بايد بگم؛ گرچه بدشانسي آورده و هنوز تفكرات بگوويچ در تمام ابعاد زمين و در طول نود دقيقه اجرا نميشه، اما كلاس برتر فوتبالشون در مواقعي كه روي فرم هستن رو نميشه ناديده گرفت. فوتبال استقلال هم از جهتي براي من يادآور فيلمهاي كمدي بزنبكوب است! اصطلاح انگليسياش و اون هنرپيشههاي كمديي معروف آمريكائي كه براي اولينبار اين سبك از كمدي را اجرا كردن رو بهخاطر ندارم، اما همهي ما صحنههاي هيجانانگيز و خندهدار (براي زمان خودش و شايد اكنون براي بچهها) در كمديهاي قديمي رو بهياد ميآريم كه چهگونه كاركترهاي فيلم بهطرفِ هم ظرفهاي كيكخامهاي رو پرتاب ميكردند و مدام روي زمين سُر ميخورند و با هم گلاويز ميشدند. بهاين ميگويند كمديي بزنبكوب. فوتبال استقلال هم همين است؛ فوتبال بزنبكوب، مناسب تماشاچيان سالخوردهي خردسال! (تعبير اخوان است كه ميگويد؛ خردسال سالخورده، و من خيلي دوستاش دارم!)
در ادامه و پرتوپلا
چند سال پيش، يك شطرنجباز انگليسي آمده بود ايران، و در يك برنامهي پخشزندهي تلويزيوني همراه با جوان شطرنج ايران (ناماش فراموشام شده، از اين حافظهي لعنتي) با اجراي آقاي خياباني (اين خياباني را ديدهايد وقتي گزارش ميكند و بازي بيخودي و بيهيچ جذابيتي فقط حساس است، چهگونه حماسهسازيي الكي ميكند!؟) شركت كرده بود. وقتي هم خياباني مجري باشد، همهچيز را به فوتبال ربط ميدهد، حتي اگر شطرنج موضوع برنامهاش باشد. وقتي شطرنجباز انگليسي گفت اهل منچستر است، گل از روي خياباني شكفت و پرسيد؛ حتمن هوادار منيونايتد هستيد؟ جوابي كه اين جنتلمن انگليسي داد خيلي جالب بود. گفت؛ من در يكي از شهرهاي كوچك در اطراف منچستر زندهگي ميكنم و هوادار تيم فوتبال شهر كوچك خودم هستم، گرچه تاكنون نتوانسته از گروهاش صعود كند! حالا من فكر ميكنم دليل اينكه ما خوزستانيها هم هر جاي دنيا كه باشيم نميتوانيم از اون احساس عرق بومي (!) نسبت به تيم شهر و ولايتمون دستبكشيم، همين نفوذ و گسترش حضور انگليسيها در خوزستان باشه. ...تا چه در نظر افتد!؟ ببخشيد از اينهمه درازنويسيي بيهوده!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر