حسابي درگير شدهام. كلافهام. هيچ فرصتي براي تمركز و فكر كردن درباره و براي خودم ندارم. براي كسي مثل من كه معمولاً فرصت زيادي را فقط براي انديشيدن ــ دربارهي هر چيز بيخودي ــ صرف ميكنم، مصيبت بزرگيست اين شرايط فعليام. از صبحِِ گاه (بهقول بوشهريها) بايد بروم تا شام سياه. اين دو روز تعطيلي هم چيزي كم نداشت از روزهاي قبليام. با اين وضعيت پيش آمده، بايد قولام به عمو را هم ادا كنم. اينرا قبلاً گفته بودم و نميتوانم زيرش بزنم. سر خاك بيبي بوديم. برگشتني ــ مطابق معمول ــ داشتم از كتابها و چيزهائي كه تازهگي خوانده بودم براياش ميگفتم. به خبرهاي سياسي و فرهنگي علاقه دارد، و دستاش هم از مطالعه كوتاه است. ميگويند از مطالعهي زياد، سوي چشماش كم و كمتر شد، تا اينكه كور شد. در همين حيصوبيص، نميدانم از كجا دربارهي رمان كوري شنيده بود كه سوال كرد؛ خواندهاي؟! گفتم: آره! و اين شد كه قول دادم؛ براياش بخوانم كتاب را. از طرفي انگيزهي درونيام بهشدت مرا ميكشد براي خواندن رمان كوري براي يك كور، تا ببينم حالات روحي و بشنوم حرفي اگر داشت دربارهي آن، و از سوي ديگر نميدانم از كجا وقت گير بياورم با اوضاع؟! به عشقام نميرسم ــ كه همانا وبگرديو موسيقيو مطالعه است ــ آنوقت بايد بهدنبال رفع معذورات اخلاقي و كاريام باشد. خدايا! بهاقبال شرر نازم، كه دارد عمر كوتاهي!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر