جمعه، خرداد ۲۹

رقص مرگ

روح زنده‌گی بايد برمی خواست و می‌رقصيد كه هنوز خبری ازش نيست. و آنكه برخواست، روح نوميدی بود كه هنوز هم درحال اوج‌گيری‌يه. ... چقدر دوست دارم ناله كنم. زاری كنم و تو سرم بزنم و موهام رو بكشم. موئی هم ندارم بدبختی! واقعن چه لذتی داره اين ناليدن، برای ما ايرانی‌ها. ناله، تمام فرهنگ و هنر ماست. اى كاش آغوش بازى بود براى ناله‌هاى من هم. اى كاش چشمى بود براى ريزش اشک من هم. كسانى كه در بچه‌گى‌شون زياد گريه كردن ــ مثل من ــ در زنده‌گى كمتر بلد هستن از ته دل گريه كنن. چون گريه براشون چيزى جز عادتى به‌وقت نياز و ضعف نيست. من نمى‌تونم بى "علت" گريه كنم. براى گريه‌هام دنبال "دليل" مى‌گردم. "دليل" گريه همون كتكى‌يه كه تو بچه‌گى مى‌خوردم، و "علت" گريه همون احساس بى‌رشوتى‌يه كه هيچ بديلى نداره. اى لعنت به من كه هيچ علتى براى گريه ندارم. حاضرم به دليل فقر و گرسنه‌گى ، گدائى كنم، اما هيچ علتى ندارم تا بهانه‌اى كنم براى گدائى. گدائى آرزوئى‌يه كه من حتى وقتى فكرش رو هم مى‌كنم به خودم مى‌لرزم. مى‌بينى چه زشت و كثيف‌ام من؟! اما معماى زنده‌گى‌ى من هم شده اين وبلاگ‌نويسى‌ى گاه و بى‌گاه. ... رقص‌ام اينجا اما براى خودم جالب است. شايد رقص مرگ است. رقص پاى آويزان از چوبه‌ى دار.

هیچ نظری موجود نیست: