ديشب فيلم «بانوي زيباي من» رو براي صدمين بار ميديدم.. و البته كه دوبله شده. موسيقي اين فيلم و آهنگهائي كه ميخونن، انگار از حنجرهي خود هنرپيشهست، نه اينكه دوبله شده باشه.. آهنگ «كاشكي ما يه جو شانس داشتيم» رو فرهاد براي همين فيلم خونده. موسيقي و آهنگهاي اين فيلم موزيكال از اصل ماجرا براي بيننده جذابتره، طوريكه شايد بيننده رو غافل كنه. در بعضي از اين آهنگها، اوج هيجان و شادي و زندهگي رو به آدم تلقين ميكنه.
حتما فيلم رو ديديد.. صحنهاي رو در نظر بگيريد كه دكتر هيگينز و كلنل و اليزا از جشن سفارت برگشتن و همه خوشحالاند از موفقيتي كه اليزا بدست آورده، اما خود اليزا ناراحت و غمگين، يه گوشه كز كرده. تا لحظهاي كه سخني نگفته نميشه فهميد؛ چي تو سرش ميگذره، تا اينكه بالاخره به حرف ميآد. اونجائيكه ميگه: حالا كه امشب شما شرط رو برديد و بازي تموم شد، من چه كار بايد بكنم؟ آيا بايد برگردم به همون محلهاي كه بودم؟ بايد گلفروشي كنم؟ او نه تنها از اين وضع ناراضيست كه اساسا فكر ميكنه لياقتاش بيشتر از اينهاست! اون الان آدم ديگهاي شده، با نجيبزادهگان اروپا نشست و برخواست پيدا كرده، و در تواناش نيست كه به جاي قبلش برگرده. تحمل اين وضع فراتر از سختيهاي معمول زندهگييه، و فيلم هم در نهايت با همين باور كاملا منطقي و مطابق طبيعت انساني پيش ميره، و اصلا بخاطر همين هم هست كه جاودانهگي اين طور فيلمها به لحاظ فن فيلمسازي صرف نيست، بلكه چيز ديگهاي از ذات انساني رو در خودشون همراه دارند.
تو همين فكرها بودم كه ناخودآگاه متوجه داستان شب معراج پيامبر شدم. او هم در اين داستان به بالاترين مقام و شأن انساني رفت، اما برگشت! دقيقا برخلاف آنچه عقل و منطق حكم ميكنه، و ما در اين فيلم همينطور ميبينيم. عجالتا بگزاريد اين داستان رو واقعي در نظر بگيريم (يعني در اين مورد بحث نكنيم)، و خودمون رو بزاريم به جاي محمد. در اين شرايط اگر من باشم، يقينا برنميگردم. به جاهاي خيلي پستتر از جائي كه در داستان معراج نقل شده هم راضي ميشدم و خشنود هم بودم، و اين كاملا طبيعييه. يعني ديوانه نيستم كه برگردم، آنهم به اين جامعهي به هم ريخته و اين شرايط زندهگي!!! نقد رو رها كنم و نسيه رو بگيرم؟!
انسان و طبيعت، دو گانهاي را تشكيل ميدهند كه در كنار هم و براي هم هستند، اما تفاوتهائي ذاتي دارند، كه باعث ميشود انسان خود را از قوانين حاكم بر طبيعت جدا كند، و بعنوان موجودي برتر و مافوق طبيعت مطرح شود. انسان ميتواند در طبيعت گم و يكرنگ باشد، و هم ميتواند از آن فاصله بگيرد تا شأني متفاوت بيابد. و در اين ميان اسطورههاي انساني براي نشان دادن به انسان كه در كجا با طبيعت همرنگ و يكشكل شده ظهور ميكنند. و اين افسانه هم به يكي از برجستهترين صفات طبيعيي انسانها اشاره ميكند. كاري كه كمتر انساني ميتواند بپذيرد، و اگر هم اعنتا نكند طبيعيست، اما پيامبر يك اسطوره است و بايد فراتر از طبيعت و رفتارهاي طبيعي باشد. بنابراين اسطورهي ما بازميگردد به همان جائي كه بود، به همان سطح و جايگاه قبل، و در بدترين نوع آن؛ جامعه بدوي اعراب.
لازم نيست كه ما اين افسانه را بپذيريم، كافيست بدانيم چه اسراري در جاودانهگي اين اسطوره وجود دارد، و آنها را كشف كنيم. حتما اسرار ديگري هم هست، با زاويهي ديدهاي متفاوت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر