دوشنبه، دی ۱۵

از دولت شب

وقتي همه‌جا نوراني شد، آنوقت غمي نيست، همين‌كه رفت و تاريك شد، به دنبالش مي‌گيرديم؛ نور كو؟ (بو كه برآيد!) مظلوم‌تر از نور نديدم چيزي. مي‌سوزد و خاكستر مي‌شود تا همه چيز را ديده‌ور كند، آنچنان تاريكي‌ها را از ياد ببريم و مست شادي و غرق تماشاي نور شويم، كه هرگز خودش را نبينيم. نه فقط تماشاگري ندارد، كه مطلقا به چشم نمي‌آيد. شايد اين مظلوميت خودخواسته ناشي از ناداني‌ي ذاتي او باشد، زيرا كه هرگز به كاستي خويش اعتراف نمي‌كند، و در توهم بي‌نيازي بسر مي‌برد. او تصور مي‌كند؛ چون نور است پس هيچ خال و نقطه‌اي كور در هستي‌اش نيست، و همين مطلق‌انگاري‌اش باعث ناديده گرفتن‌اش مي‌شود.

اما تاريكي؛ بردبارتر و بخشنده‌تر از او نديدم چيزي. تاريكي يعني بي‌نوري، يعني خودت عين نوري! نور همه چيز را روشن مي‌كند تا تاريكي‌ي درونت را فراموش كني. تاريكي همه را كدر مي‌كند، تا خودت روشنائي شوي. در تاريكي چاره‌اي جز نور شدن نيست.

نور هستي‌اش را خاكستر مي‌كند براي روشني‌ي چيزها؛ اگر كوري، بيماري‌ي همه‌گير هم نباشد، بيهوده است! چيزي كه روشن است اگر ديده نشود، فتيله‌ي هزار چراغ هم ديده‌ورش نمي‌كند؛ تنها در تاريكي‌ست كه همه چيز بي‌روشنائي ديده مي‌شود. روشنائي، تاريكي را دروني مي‌كند، و تاريكي، نور را از درون آغاز مي‌كند. ساعتي كه از شب گذشت، آنگاه كه صدائي جز تيك تاك ساعت نيست، چراغ‌ها مزاحم گردش نور در درونت هستند، خاموشي و سياهي كه همه جا را فراگرفت، همكاري‌ي روز روشن و ذهن فريبكار هم پايان مي‌يابد، زيرا كه تاريكي‌ي روز، جايش را به نور درونت مي‌دهد. همه چيز براي يك آرامش و نور دروني فراهم است، عين كرم شبتابي كه مي‌لولد و مي‌خزد در گوشه‌اي تا لحظه‌ي فريادرسي‌ي شب تار، كه تنها آنگاه همه هستي‌اش مي‌شود نور.

ميان شب و شهاب، شهري‌ست؛ هزار شهريار
هر شهريار به كنجي خزيده
بر قامت خويش مي‌نگارد به نياز:
هر دم كه شهاب افتد ز شب
پيكي ز شهاب مي‌رسد به من
كه گر ديده‌ور شدم، از دولت شب بود

هیچ نظری موجود نیست: