سه‌شنبه، دی ۱۶

دستبرد به لانه زنبور

هر چيزي بايد سر جاي خودش باشد. اين منش و پايه‌ي فكر و رفتار من است. چون در غير اين صورت هر چيزي ممكن است كارائي ذاتي‌اش را از دست بدهد و نتيجه‌اي خلاف آن چيزي كه بايد باشد بدهد.

من اگر به جاي نويسنده‌ي كتاب «شازده كوچولو» بودم، بجاي شازده كوچولوئي كه مدام حرف‌هاي بچه‌گانه و كمي هم با تظاهر به تفاخر مي‌زند، و يك ستاره دارد با يك گل سرخ ساده دل و حتي احمق، و همچنين يك بيلچه كه بايد هر روزه ريشه‌ي درختان بائوباب را از خاك ستاره‌اش درآورد، داستان پير زني را مي‌نوشتم؛ از آن پير زن‌هائي كه در خانه‌ي نوه‌شان مي‌نشينند و مدام غر و نق مي‌زنند؛ آهاي بچه! اسباب بازي‌هات رو اينقدر پخش و پلا نكن، آهاي زن! غذات بي‌نمكه، آهاي پسر! امروز چرا دير خونه اومدي؟! آن‌وقت به اين نويسنده‌ي كتاب شازده كوچولو نشان مي‌دادم كه من هم مثل او كه از يك شازده كوچولوي نازنازي، محبوب‌ترين شخصيت داستاني‌ي قرن بيستم را خلق كرد، مي‌توانم از يك پير زن غر غرو، تنفربرانگيزترين شخصيت داستاني قرن بيست و يكم را خلق كنم! كه با غر و نق‌هاي پياپي، هر چيزي را مي‌خواهد سر جاي‌اش بگزارد و همه را كلافه كرده با گيرهاي عجيب و غريب‌اش.

البته خب، من مثل آن نويسنده‌اي كه تا حالا حتما فهميده‌ايد اسمش يادم رفته، با استعداد صاحب قريحه نيستم، اما يك چيز را خوب مي‌دانم؛ ما در ايران نيازي به شازده كوچولوي نازنازي‌ي او نداريم. كار ما خراب‌تر از اين حرف‌هاست. ما فعلا نياز به يك پير زن داريم تا مخ‌مان را به هم بريزد و از نو سر جاي‌اش بگزارد، با غر و نق‌هايش!

بيچاره حق هم دارد. در ايران همه چيز به هم ريخته. يك روز كه ديگر خودش هم جانش به لب آمده بود از اين غر زدن‌ها، پيش خودش گفت: امروز مي‌روم به جائي كه مو لاي درزش نرود و نيازي به غر و نق من نباشد! تصميم گرفت به بزرگ‌ترين كتابخانه‌ي مركز شهر برود كه بسيار تعريف‌اش را شنيده بود. البته او كه چشم خواندن كتاب نداشت، حواس جمعي هم براي‌اش نمانده بود از اين روزگار پر انتقاد، تنها فكر مي‌كرد؛ اينجا ديگر ايراد و اشكالي نيست. (پيش خودمون بمونه! انگار داستان رو شروع كردم، گرچه هنوز نمي‌دونم چه‌جوري بايد ادامه‌ش بدم. خدا آخر و عاقبت‌اش رو بخير كنه!) واقعا هم همين‌طور بود. هيچ كم و كسري نداشت. همه چيز كامل و تمام كارها رديف بود. اما همان موقعي كه منِ عقل كل هم درمانده بودم كه چه ايرادي بگيرم، پير زن شروع كرد؛ مي‌گفت: مگر اينجا بك مركز ديني نيست؟ پس چرا در كتابخانه‌ي اين مؤسسه‌ي بزرگ ديني، هيچ اثري از كتاب‌هاي ديني پيدا نمي‌شود؟! حرف‌اش هم راست بود. من هم اصلا دقت نكرده بودم، كه البته طبيعي‌ست؛ خب من هم در همين جامعه زنده‌گي مي‌كنم، با اين تفاوت كه كمي احساس عقل كل بودن دارم! در جواب پير زن، مدير مؤسسه جلو آمد و گفت: تمام شهرت كتابخانه‌ي ما بخاطر اين است كه قفسه‌هاي كتابخانه را با بهترين كتاب‌هاي ديني طراحي و ساخته‌ايم. اين كار زحمت بسياري دارد و ما از اين جهت، تنها كتابخانه‌ي جهان هستيم.. واقعا كه بعضي‌ها براي شهرت و قدرت چه كارها مي‌كنند؟! پيرزن كه سخت دل‌گير بود و مدام غر مي‌زد، تصميم گرفت از كتابخانه خارج شود. وقتي ديد براي ورود و خروج دو درب جداگانه طراحي شده كه مجبور است از شرق وارد شود از غرب خارج، كاملا اعصاب‌اش به هم ريخت. مدير مؤسسه هم كه پير زن را در اين حال ديد، خواست كاري بكند؛ يك تقويم زيبا آورد و با احترام بسيار به او داد. پيرزن كمي آرام شد، اما چند قدم بيشتر از آنجا دور نشده بود كه دوباره شروع كرد؛ آخر مردك ابله! جاي غم و شادي در دل انسان است. آدم به دلش شاد يا غمگين مي‌شود، نه به تقويم ساليانه! مي‌خواهم بدانم؛ شما از هم‌اكنون مي‌دانيد ده سال ديگر در فلان روز از بهمان ماه سال ناراحت هستيد و عزادار يا خوشحال هستيد و مشغول جشن عيد؟! يعني شما براي عيد و عزا برنامه‌ريزي مي‌كنيد؟ برنامه داشتن خوب است، اما براي زنده‌گي جمعي و گروهي، نه براي احساسات قلبي!

پير زن از شدت عصبانيت در راه با خودش هم غر مي‌زد؛ عاقل‌ترين و باهوش‌ترين انسان‌ها، در زنده‌گي عجيب‌ترين و مجهول‌ترين كارها را انجام داده‌اند و نادان‌ترين‌ها شناخته شده و مورد وثوق مردم‌اند، مؤمنان كساني‌اند كه به كفر متهم‌اند و در جامعه‌ي كافران باتقوي‌ترند، و كافران كساني‌اند كه به كفر متهم مي‌كنند و در جامعه‌ي دين‌داران محترم و معتبرند... آه كه چه جامعه‌ي در هم بر همي داريم ما! به هم ريخته چون گرداب بلا!

{... متاسفم! داستان كه به اينجا رسيد، تازه فهميدم چه كار بزرگي كرده آن نويسنده‌ي شهير و ناكام. نه، باز هم اعتراف مي‌كنم كه من اين كاره نيستم. مطمئنم كه اگر اون پيرزن، منِ عقل كل رو مي‌ديد، كلي غر و نق داشت فقط براي همين طرز داستان‌گوئي، بگذريم از اينكه من بي‌دليل، جاي نويسنده‌اي رو گرفته‌ام. آخه اين داستانه يا خطابه؟! بهرحال ما كه با هم رودربايستي نداريم؛ نويسنده‌ي شازده كوچولو هم يه سري حرف‌هائي براي گفتن داشته، كه نمي‌خواسته از زبان خودش بگه ــ حالا بهر دليل ــ براي همين شخصيت شازده كوچولو رو خلق كرده. خب من كه اصلا اهل تعارف نيستم، پس مي‌رم سر اصل مطلب و خود حرفم رو مي‌زنم...}

پيرزن با خودش فكر مي‌كرد:

... چگونه است كه وقتي مردم با شوق و ذوق به عده‌اي رأي مي‌دهند براي رفتن به مجلس، از آنها انتظار جنگ دارند و سازش‌ناپذيري، و هر گونه سازگاري به معني‌ي خيانت تلقي مي‌شود؟! و آن نماينده‌گان احمق هم وقتي به مجلس مي‌روند، در ابتدا با مخالفان‌شان سعي مي‌كنند به توافق برسند، بعد بر اساس آن توافقات با هم بحث و جدل بي‌نتيجه مي‌كنند؟! بجاي اينكه اول بحث و گفت‌وگو كنند و بعد به توافق برسند. خب حق هم دارند؛ چون اصلا رأي آورده‌اند براي دعواهاي بي‌حاصل، نه براي به توافق رسيدن و پيدا كردن راهي براي سازش. اگر هم عده‌اي بخواهند اين روال منطقي را طي كنند و با رقيب سياسي به توافق برسند، از سوي مردم متهم به خيانت و سازش‌كاري مي‌شوند.

... تعجب مي‌كنم از اين مردم كه در وقت نماز و عبادت به فكر كشتن نفس درون‌شان هستند و اينكه بايد با هواي نفس مبارزه كرد، و آنگاه در طول روز و كار و هميشه‌ي خدا، اين مبارزه‌ي دروني با هواي نفس را فراموش مي‌كنند. يعني در همان زماني كه بايد اعلام صلح كنند مي‌جنگند، و همان موقعي كه بايد با پليدي‌هاي درون‌شان مبارزه كنند، صلح مي‌كنند.

... هميشه از نوميدي در هراسيم، اما تنها كاري كه مي‌كنيم اين است كه فكر خود را به كار مي‌گيريم تا اگر در كاري شكست خورديم نوميد نشويم. غافليم كه هرگز پاي چوبين تدبير به گرد پاي اسب سركش اميد نمي‌رسد. نوميدي امري سوا از شكست‌هاي زنده‌گي‌ست. درخت اميدي كه آبيارش پيروزي‌هاي زنده‌گي باشد، با يك شكست ناگزير به باد خزان نوميدي گرفتار خواهد شد. آنچه باعث اميد است، اطمينان قلبي‌ست كه بي‌وسوسه‌ي حاصل كار به‌چنگ آيد، نه تفكري كه فريبكارانه احساسات قلبي را مديريت كند، و بعد، از احساس و قلب‌مان، براي كسب يك تجربه‌ي شهودي، به نفع فعاليت‌هاي روزمره‌ي زندگي بهره برد، و آنگاه كه براي موفقيت، صبوري كرديم و در نهايت شكست نسيب‌مان شد، نوميدي؛ شياه‌چال عاقبت كارمان باشد.

... براي توانگري و بخشنده‌گي كمتر چيزي داريم؛ چيزي از جنس مال و منال، يا نه، حتي محبت صوري. درحالي‌كه در طول زنده‌گي تنها دارائي خود را بخشيده‌ايم؛ اختيار و اراده را. اختياري كه لحظات بي‌اثر زنده‌گي را سرنوشت‌ساز مي‌كند، و اراده‌اي كه در لحظات سرنوشت، توانمندي‌ي انسان را به رخ مي‌كشد.

... زنده‌گي به خواب و خيالي مي‌ماند، و براي فرار از اين واقعيت، ميان خواب و بيداري خط‌كشي مي‌كنيم، تا به بيداري‌ي خود اعتباري بدهيم، كاذب. آنچه در خواب مي‌بينيم، تعبير مي‌كنيم و آنچه در بيداري، انكار. آنچه در خواب مي‌گوئيم، هذيان است و آنچه در بيداري، باد هوا. اين باد هوا و نور ديده هم صيغه‌اي دارد براي خود كه مي‌گويم؛ راست و دروغ حرف مردم را از نور چشم‌شان مي‌فهميم، و آنگاه حرف‌شان را باد هوا مي‌گيريم. درحالي‌كه چشم ما نوري از خود ندارد، هر چه هست از بيرون است، ولي زبان گرچه در دهان لق مي‌زند، اما به قلب متصل است. بي‌اصالت‌تر از چشم‌مان چيزي نداريم و زبان اما اصالتي دارد از قلب‌مان. زبان است كه بايد راست بگويد نه چشم، كه اگر دروغ بگويد حرجي نيست، براي‌اش ننگي نيست، زيرا روح ندارد، اصالت ندارد، وجدان ندارد. يك زبان ناراست صد شرف دارد به هزار چشم صادق. ما زبان را ولنگار كرده‌ايم و چشم‌ها را مي‌پائيم.

{آه كه چه سخت بود.. مي‌گي مزخرف بود؟ توهم بود؟ پس خودت امتحان كن تا بفهمي حتي به خطابه درآوردن اين داستان مثل دست بردن در لانه‌ي زنبور براي يافتن عسلي‌يه كه در جاي خودش نيست و كاربردي گه‌وار پيدا كرده!!!}

هیچ نظری موجود نیست: