دوشنبه، دی ۱۵

تن تب دار


ــ چرا باز ريش‌ات رو نزدي؟ مگه رئيس نگفت؟ دنبال دردسر مي‌گردي؟!

اول حواسم بهش نبود، نديدم كي وارد اتاق شد. صداش رو كه شنيدم، كمي جا خوردم و آب دهنم رو قورت دادم. نه از ترس؛ ترس از اينكه به رئيس گزارش بده! نه، اون آنتن نيست، يعني اصلا بلد نيست. بر عكس؛ يكي از شوق‌هاي ادامه‌ي اين كار كسالت‌بارمه. مسئله چيز ديگه‌ست؛ من عادت ندارم با خانم‌ها، در محل كار حرفي به غير از كار داشته باشم. شايد هم يه جور شرم و حيا باشه. اما مي‌دونم؛ اون روي پليد و مردونه‌ام در تنهائي‌هاست كه رو مي‌آد، و اونوقت شرم و حيائي در مقابل هيچ زني باقي نمي‌مونه! اين حس شرم و حيا رو زياد در خودم محك زدم و ديدم كه وابسته‌گي چنداني به جنسيت فرد مقابل‌ام نداره، بيشتر بخاطر چشمائي‌يه كه ممكنه من رو بپاد! چشمي كه در درون ما از تربيت‌هاي كودكانه نور يافته مهم‌تر است، چون كور شدني نيست!

يه نگاه زير چشمي بهش كردم و مشغول كارم شدم؛ فقط براي اينكه بدونم مانتو و روسري و آرايش امروزش چطوري‌يه: ــ دوستام مي‌گن من آدم لجبازي هستم. خودم قبول ندارم، اما اين‌رو خوب مي‌دونم؛ وقتائي كه لجبازي مي‌كنم، لذت مي‌برم، روان‌ام شاد مي‌شه!

از اتاق مي‌ره بيرون. باز هم جواب‌هاي اينطوري دادم. نمي‌دونم چرا نمي‌تونم محبت و دوستي رو تحمل كنم؛ مثل آوار رو سرم خراب مي‌شه، مثل عقرب نيش‌اش مي‌زنم. بخاطر همين ازش خجالت مي‌كشم؛ اون پاك و معصومه، و من زشت و آلوده.

فين و فين‌ام راه افتاده، دستمال هم ندارم. اصلا فكرش رو نمي‌كردم سرما بخورم. اين مكافات دو ساعت قدم زدن در سرما و برفه. اما به لذت‌اش مي‌ارزيد. احساس مي‌كردم دارم رو ابرها راه مي‌رم؛ آرامش مطلق، بي‌فكري محض، تولد دوباره‌اي‌يه براي ذهن فرسوده‌ي من. اما اين سرماخورده‌گي امان‌ام رو بريده. اگر با اين حال‌ام بميرم، روي حكومت سفيد مي‌شه! اونوقت مي‌تونن بگن؛ وقتي يه نفر از سرماخورده‌گي مي‌ميره، ديگه زلزله جاي خودش رو داره!

اين توصيف اخوان ثالث؛ خردسال سال‌خورده، كاملا به وصف حال امروز من مي‌خوره. مني كه بي‌بدنسازي و صرف وقتي خاص براي ورزش، همه بهم مي‌گفتن؛ تو كار مي‌كني، يعني بدنسازي. هم شطرنج بازي مي‌كردم، هم بسكتبال. تو مدرسه، من چارلز باركلي تيم بودم. يادش بخير؛ به مجيد هم مي‌گفتيم مجيك، مجيك جانسون. حالا با دو ساعت شب‌گردي‌ي زمستونه تو برف، بايد اين‌طوري سرما بخورم.

اين تنم نيست كه سرما خورده و از ديشب هم اتفاق نيافتاده. مي‌دونم؛ سرما خورده‌گي‌ي من از موقعي شروع شد كه با تن تب‌دار مي‌رفتم ولگردي.. من شجاع هستم، اما نه به آن اندازه كه تمام سرّ درونم رو بيان كنم، گرچه تا همين‌اش رو هم كمتر كسي مي‌تونه اعتراف كنه. اما يه مسئله‌اي رو هيچ وقت نبايد از ياد برد؛ چقدر از كتاب‌هاي كتابخانه‌ي هستي‌ام را خوانده‌ام، كه اكنون بخواهم بي حرفي اضافه و كم، به وجود پليدم اعتراف كنم؟!
...

اكنون كه متن بالا را مي‌خونم خنده‌ام مي‌گيره. چه حرف‌ها؛ اتاق كار، همكار خانم، من كه با شرم و حيا عين جنّ و بسم‌الله هستم!؟ من و شب‌گردي؟ آن‌هم در اين سرما؟ برف كجا بود؟ عجبا! چه دروغ‌ها؟! مثل اين فكر اخيرم است كه تصور مي‌كنم تمام جمجمه‌ي سرم را چرك و كثافت پُر كرده، و وقتي انگشت‌ام را روي دندان عقلم فشار مي‌دهم، از زير پلك چشم‌ام چرك و خون فواره مي‌زند، تا ثابت كند كه اين چشم بايد چون چشمه باشد؛ چشمه‌ي چركي از دندان عقلم!

در نزد دشمن، حرف زدن از دوست و دوستي‌هايش، دشمن را دشمن‌تر مي‌كند، و در نزد دوست، حرف زدن از دشمن، دوست را دوست‌تر. اما در زنده‌گي‌ام هرگز نتوانستم با حرف زدن از مرگ و سياهي‌اش، زنده‌گي‌ام را زنده و روشن كنم.

هیچ نظری موجود نیست: