جمعه، فروردین ۱۴

بدعت : هدف رسالت انبياء

1ــ از همون موقع كه پيشنهادي رو به وبلاگ‌هاي ام‌تي دادم ــ براي درست كردن فوتوبلاگ ــ تو دل‌ام قصد كردم؛ به‌قول شيرازي‌ها، يه سر پوزي‌ي درست‌وحسابي به اين ام‌تي‌داران بالانشين و متكبر بزنم! قبلاً با درست كردن اين ستون لينك‌ها با بلاگر، يه‌كمي از اين عقده‌ام خالي شده بود، اما حالا مي‌خوام؛ هم آرشيو لينك‌ها رو سامان بدهم، و هم فوتوبلاگي درست كنم كه ام‌تي‌ها به‌خواب ببينند! (چرا دروغ!؟ بهرحال كه با ام‌تي خيلي آسون‌تره!) خودم هم نمي‌دونم چرا؛ دوست دارم در شرايط سخت و با حداقل امكانات، همون‌كاري رو بكنم كه ديگران در شرايط ايده‌آل انجام مي‌دهند!؟

اين فوتوبلاگ رو فعلاً امتحاني گزاشتم، تا ببينم براي آرشيوش چه‌كار مي‌تونم بكنم. البته يه برنامه‌ي خوب براش دارم، همين الان هم نصب‌اش كرده‌ام، اما بايد مطمئن بشوم و بعد كامل‌اش كنم. براي كساني هم كه دوست دارند توي وبلاگ‌شون فوتوبلاگ با آرشيو ماهانه‌ي خوب داشته باشند، يه راهنما مي‌زارم اينجا تا از روي‌اش درست كنند.

2ــ بعد از اينكه ملكوت اعلام كرد؛ برخي از آهنگ‌ها حذف شده، ناراحت شدم، اما حالا مي‌بينم به‌جاي اون‌همه آهنگي كه از بين رفته، يه آهنگي گزاشته كه جبران مافات مي‌كنه! تا حالا من فكر مي‌كردم؛ ملكوت از شهرام ناظري خوش‌اش نمي‌آد. بعيد هم نبود البته؛ چون واقعاً بين اصحاب موسيقي‌ي ايران، از اين دعواها و باندبازي‌ها، رفتاري معمولي شده. اما حالا خيلي خوشحال شدم؛ ديدم بخشي از آلبوم ساقي‌نامه رو تو وبلاگ‌اش گزاشته. ساقي‌نامه يكي از بهترين كارهاي ناظري محسوب مي‌شه. اين آلبوم، با آهنگ‌سازي‌ي خوب كامبيز روشن‌روان در دو كاست منتشر شده. اين شوخي‌ي دروغ سيزده هم اصلا جالب نبود. نگران شدم. شايد به اين شكل‌اش بهتر باشه!

3ــ توي اين مراسم عزاداري، بعضي وقت‌ها حرف‌هاي جالب و آموزنده‌اي زده مي‌شه، و آدم رو به فكر فرومي‌بره. براي اولين‌بار بود كه اين ماجراي حيرت‌آور رو از همسر دائي‌ام مي‌شنيدم؛ دكتر گفته بوده براي اين فرزند چهارم ــ و آخري ــ خطر مرگ براي خودش وجود داره، و بايد سقط‌اش كنه. داستانِ اينكه چرا زن‌دائي‌ام بالاخره راضي نمي‌شه بچه رو سقط كنه رو درز مي‌گيرم. خلاصه اين‌طور مي‌شه كه زن‌دائي‌ام تو بيمارستان مي‌ميره! دكترها اعلام مي‌كنن كه مادر مرده، اما دختر عموي مادرم كه دكتر زنان هست، گفته بود: بزاريد تا زائو روي تخت بيمارستان بمونه، حالا اين‌كه چرا؟ معلوم نيست! شايد يه الهام غيبي بوده! بهرحال زن‌دائي مي‌گه: من مرده بودم. و روح‌ام رو مي‌ديدم كه از جسدم جدا مي‌شد. و در واقع جسدش رو از چشم روح‌اش مي‌ديده. مي‌گه: من دكترم رو تو بيداري نديدم، اما يكي‌دو هفته بعد كه دكتر رو جائي ديدم، شناختم‌اش، و گفتم كه شما من رو جراحي كرديد، چون از طريق روح‌ام ديده بودم‌اش!

خواهش مي‌كنم اين حرف‌ها رو از من نشنيده بگيريد! البته من اين‌ها رو باور مي‌كنم، اما از اون‌جائي‌كه من كودكي‌ام رو در بوشهر سپري كرده‌ام، و هر كسي هم كه از بوشهر رد شده باشه، مي‌دونه كه بوشهري‌ها چقدر خرافاتي هستند، بنابراين در درون‌ام يك‌جور واكنش منفي نسبت به اين حرف‌ها دارم! زن‌دائي‌ام در ادامه مي‌گفت: صداهاي موهومي رو مي‌شنيدم كه مي‌گفتند؛ برو جلو، برو جلو، اما كسي رو نمي‌ديدم، فقط صداي نامشخصي بود. من رو همون صداها با خودشون بردن تا جائي كه گفتن؛ از اين‌جا به‌بعد رو خودت تنها بايد بري. مي‌گه: جلوي روي‌ام يه منفذ تاريكي بود كه من بايد از اون‌جا عبور مي‌كردم. روح‌ام داشت كشيده مي‌شد و به‌سمت اون دريچه مي‌رفت تا شنيدم كه ندائي گفت؛ هنوز وقت‌اش نشده، بايد برگردي تا يه امتحان ديگه رو هم پشت سر بزاري! و اين‌طور مي‌شه كه پاي‌اش رو تكون مي‌ده و خودش هم مي‌بينه كه داره پاش حركت مي‌كنه.

من فيلسوف نيستم، اما بحث‌هاي فلسفي رو تا حد فهم و درك‌ام دنبال مي‌كنم. اين علاقه‌ام فقط در حد يك فرد عامي‌يه كه نمي‌خواد تو سراشيبي‌ي تند رودخانه‌ي زنده‌گي، ته‌نشين بشه و به گل‌ولاي و منجلاب بپيونده. و البته به‌اندازه‌ي تمام آدم‌هاي عامي‌ي ساده‌انگار و مطلق‌نگر از كژي و سست‌بنيادي‌ي عقل و تدبيرم رنج مي‌برم. با اين وجود، مي‌خوام سوال كنم؛ اگر زن‌دائي‌ي من، يك فرد بودائي بود و همين تجربه براي‌اش پيش مي‌آمد، آيا باز هم همين شواهد رو از دنياي پس از مرگ داشت؟

ما در اين دنيا متولد مي‌شويم و تمام دانش و توانائي‌ي ما، منحصر به تجربيات‌مان در همين دنياست، مگر اين‌كه فكر كنيم؛ اين دنيا خودش آخرتِ دنياي قبلي‌ي ماست، و ما ويژه‌گي‌هاي ناشناخته‌اي را از دنياي قبلي با خود آورده‌ايم! اگر تنها به دانسته‌هايمان استناد كنيم؛ ناشناخته‌هائي چون خواب و مرگ، فقط چيزهائي هستند كه ما به آنها تسلطي نداريم و غيرقابل درك هستند، نه‌اينكه الهامي از دنياي غيب باشند. انسان تا پيش از مرگ، تجربه‌اي به‌جز زنده‌گي در همين دنيا ندارد، بنابراين هر گونه دريافت و شواهد ناشناخته‌اي اگر به‌دست بيآورد، نمي‌تواند نشان از دنياي غيب داشته باشد، بلكه اين به‌خاطر پيچيده‌گي‌هاي فيزيولوژيكي و ساختار ناشناخته‌ي جسم و روان آدمي‌ست كه دانشِ بشري از توضيح آن عاجز است. (از زماني‌كه دانش‌مندان متوجه شدند؛ انسان با مرگ مغزي مي‌ميرد، نه مرگ قلبي، زمان زيادي نگذشته!) مثلا همين مردن و زنده شدن؛ من مطلقاً منكر وجود دنياي غيب نيستم، اما هيچ شاهدي براي آن وجود ندارد. چه خاص ــ كه پيامبران باشند ــ چه عام ــ كه نمونه‌اش زن‌دائي‌ي بنده باشد ــ هيچ فرقي از لحاظ تجربيات باطني نداريم. يقينا تجربيات دروني‌ي بودا همان‌قدر قابل باور و مورد احترام و اعتمادند كه تجربيات محمد و موسي و عيسي.

با اين توضيح، به‌نظر من آنچه به‌صورت زنده‌گي‌ي دوباره براي زن‌دائي‌ي من رخ داده، چيزي جز يك خواب عميق نبوده. اگر او صحنه‌هائي كه ديده را از پيش باور نداشت و اين‌ها جزء باورهاي پيشيني‌اش نبود، چه‌گونه تمام اين رؤيا در تأييد همان باورها و آموخته‌هاست؟ مثلا باورِ محلِ امتحان بودنِ اين دنيا، يا ماجراي معراج محمد نبي. اين تفاوتي‌ست كه ميان غيب‌گوئي‌ي پيامبران و خواب‌هاي صادقه‌ي ما وجود دارد؛ آنها با دريافت وحي و پذيرش رسالت، بر عليه سنت‌ها و باورهاي زمان و مكان خود مي‌شورند و بدعت‌گزاري مي‌كنند، اما ما تمام خواب‌ها و رؤياهاي‌مان در تأييد همان باورهاي پيشين است. اين تفاوت عصر سنت (عصر پيامبران) است با عصر پس از آن، كه براي ايجاد بدعت و نوآوري در جهان، نيازي به وحي و رسالت پيامبران نيست ــ كه اصلا اين راه، اكنون قابل‌پذيرش نيست ــ بلكه هر فردي مي‌تواند با عقل و تجربيات فردي‌ي خود، بدعت‌گزاري كند؛ يعني هدف رسالت پيامبران را پي‌گيرد، اما با عقل و تدبير، نه با الهام و وحي و تعبيرات آن. بعدش هم: الان با اين همه فيلم‌هائي كه از زنده‌گي‌ي پس از مرگ ساخته مي‌شه و با همون شكل فيلم روح هم هست، ديگه كي از اين جور خواب‌ها مي‌بينه، مگر اين‌كه قبلا اين فيلم‌ها رو نديده باشه!؟

چهارشنبه، فروردین ۱۲

نياز تمايلات دروني به واقعيتي بيروني

براي من از يه‌وقتي به‌بعد، نوشتن چيزي غير از يك تفريح و سرگرمي شد. دوست دارم موقع انتخاب هر يكي از اين كليدها براي فشردن، تمام آن‌چه از لذتِ بودن و زنده‌گي كردن وجود داره رو حس كنم؛ همه‌ي اونچه وجود داره در اين دنيا و من تجربه نكرده‌ام تاكنون.

در جامعه‌اي زنده‌گي مي‌كنم كه خط قرمزهاي زيادي داره و من اگر بخوام درباره‌ي عناصر ذاتي‌ي درون خودم هم چيزي بنويسم، بايد اون‌ها رو در بيرون تجربه كرده باشم، اما توانائي‌ي عملي‌ي اين كار رو ندارم، بنابراين خيال‌پردازي مي‌كنم، و شنيدن هم كي بود مانند ديدن! يكي از تمايلات دروني‌ي من كه هميشه همراه‌ام هست و گريزي ازش ندارم، خودكشي‌يه. اين حسي‌يه كه اگر بخوام هم نمي‌تونم تجربه‌اش كنم و فرقي هم نمي‌كنه؛ كجا زنده‌گي مي‌كنم. بنابراين با شنيدن تجربيات نيمه‌كاره‌ي ديگران، براي خودم همان عمل خودكشي رو در ذهن پرورش مي‌دم. به‌اين‌ترتيب من عملا در خودم خودكشي مي‌كنم. اما برخي تجربيات هستند كه فقط به‌خاطر شرايط محيطي‌ي زنده‌گي‌ي منه كه نمي‌تونم اونها رو تجربه كنم؛ عشق و شهوت از اين دسته‌اند. من تو جامعه و شرايطِ محيطي‌اي زنده‌گي مي‌كنم كه نه مي‌تونم در عشق به حد اعلاي معرفتي برسم، و نه در شهوت به يه تناسب و وقار رفتاري. حالا چطور مي‌تونم درباره‌اش بنويسم؟

عشقي كه مثل آب چشمه، زلال و شفاف باشه و بدون هيچ كدورت و دورنگي، عشقي كه در يك نگاه خلاصه بشه و اما به‌همين‌جا ختم نشه، عشقي كه به‌تجربيات باطني محدود نباشه و در بيرون مظهر و شاهدي خدشه‌ناپذير داشته باشه، عشقي كه به‌راستي الگوي آفرينش انسان باشه، اما اين‌ها نياز به يك شرايط محيطي داره كه در ايران امروز ميسر نيست. و همچنين شهوت؛ شهوتي كه به عيش مرد محدود نباشه، شهوتي كه به خشونت آميخته نشه، شهوتي كه با مستي و مخفي‌كاري همراه نباشه، شهوتي كه در اعتدال و بدون ذره‌اي حس پرهيزگاري به‌نهايت برسه، شهوتي كه پس از آن از ذهن و روح طرفين محو بشه. اما اين‌ها در ايران ممكن نيست. اين ارضاء شهوتي كه الان در ايران رايج هست، هيچ‌كدام از جنبه‌هاي انساني رو همراه نداره. دل برخي خوش است كه زيرزيركي و وحشيانه و خودمختارانه و ابلهانه به يك موجود ضعيف و اسير و بي‌اراده و در حال احتزار مي‌تازند و اسم‌اش رو هم مي‌زارند؛ ارضاء شهوت. خريّت نه‌همين جفت‌اك چارپشت انداختن است! حالا با اين اوضاع، پس من چه‌طور مي‌تونم احساس شهوت واقعي را تجربه كنم، تا درموردش بنويسم؟

ديشب اين نوول «شب خسوف» از گابريل گارسيا ماكز رو خوندم؛ براي نخستين‌بار در ماهنامه‌ي لوموند منتشر شده. حتما بخونيد، تا متوجه بشيد ؛ نويسنده‌اي كه داراي تجربيات متعالي‌ي دروني باشه، تا چه‌حد محتاجِ تجربيات بيروني‌يه ، براي اينكه بتونه خوب بنويسه!؟ گارسيا ماكز فوق‌العاده احساس تمايلات جنسي يك زن رو تشريح مي‌كنه، درحالي‌كه خودش زن نيست! پس چه‌طور اين كار رو مي‌كنه؟ و من وقتي مي‌خوام درباره‌ي عشق و شهوت ــ اين دو پديده‌ي ذاتي‌ي خودم لااقل ــ چيزي بنويسم، تا اين حد بي‌زبان هستم و كارم غيرقابل فهم و درك متقابل با خواننده ازآب‌درمي‌آد، و اصلا نمي‌تونم هيچ‌چيزي از احساس دروني و واقعي‌ي يك انسان شهوت‌زده ــ حتي اگر مرد باشه ــ رو در ذهن‌ام تصوير كنم، چون تجربه‌ي بيروني‌اي متناسب با آنچه در درون‌ام تجربه كرده‌ام ندارم ــ بگذريم كه بهرحال قابليت مقايسه به‌هيچ‌وجه وجود نداره، اما براي من اين تناسب خيلي مفيده. شب خسوف هيجان‌انگيز رو حتما بخونيد.

سه‌شنبه، فروردین ۱۱

دنيا دست كيه؟

چند روز پيش مادر بزرگ‌ام ــ مادر مادرم ــ كه ما بهش مي‌گفتيم؛ بي‌بي، فوت كرد. ياد و خاطره‌ي درگذشته‌گان براي همه سخت و دردآوره، و من هيچ‌وقت قصد ندارم غم و غصه‌هام رو با ديگران تقسيم كنم. براي خودم باورنكردني‌يه كه تو اين شب‌ها بشينم اينجا، پشت اين كامپيوتر فكسني‌ي زه‌وار دررفته، و وبلاگ بنويسم و قالب عوض كنم! شايد بهتر اين بود كه قالب تهي كنم. از يك هفته‌ي پيش در فكر طرح جديدي براي وبلاگ‌ام بودم كه اين خبر رسيد؛ بي‌بي ، يك ساعت بعد از صحبت تلفني‌ي ما با خاله در واشنگتن و كسب اطلاع از بهبودي‌ي حال بي‌بي، كه در بيمارستان ــ از نخستين شب عيد ــ بستري بود، فوت كرد! بگذريم... همه مي‌ميريم.. خوشا به‌حالِ اون‌هائي كه زنده‌گي كردن‌و مردن ــ نه مثل مني كه از زندگي‌ام ، «زند»اش رفته، گي‌اش مونده! شب كه سر رو بالش مي‌زارم، دعا به‌جون عزرائيل مي‌كنم، و صبح كه از خواب پامي‌شم، نفرين! .. غمي نيست... عيده‌و سال نو و تبريك. اما نمي‌دونم چرا چند ساله كه فروردين ما «هردم‌گي» شده! سه سال پيش دخترعموم با شوهر و بچه‌اش، توي همين مسافرت‌هاي نوروزي، به‌قتل رسيد، بر اثر سوانح راننده‌گي! و دو سال پيش همه‌ي خانواده و از جمله بي‌بي هم بود؛ رفتيم براي سيزده‌به‌در به باغ همون عموئي‌ام كه تنها دختر عاقل و كامل‌اش رو از دست داده بود سال قبل‌اش. همه به شوخي مي‌گفتيم؛ نه‌كنه اين سيزده‌به‌درِ ما براي عمو بد بياري داشته باشه. و بي‌بي، سفت و سخت سر حرف‌اش ايستاده بود كه؛ نبايد بريم، چون براي پير مرد بد مي‌آريم. اما طبق معمول حرف فرزندان به كرسي نشست، و همه‌ي خانواده‌ي بزرگ ما رفتيم به باغ عمو. پدرم ، شب ، موقع برگشتن ، زير چشمي نگاهي به عمو كرد و يواشكي به ما گفت؛ عمو حال غريبي داره! حدس‌اش اين بود كه دل‌تنگي‌ي عمو ، با اين شلوغي‌ي دور و برش ، تو اين روز سيزده، براش يه‌جور حس بازگشت به گذشته‌ها رو داشته؛ اون‌موقعي كه با نوه‌اش بازي مي‌كرد و عجب باهوش هم بود فرزاد. اسم فرزاد رو خود عموم انتخاب كرده بود. عموم سه‌تا بچه‌ي بزرگ‌تر هم داره، اما اون‌ها همه‌شون عقب‌افتاده هستند. اين هم شانس عموي بيچاره‌ام بود كه زنده‌گي‌ي برخورداري داشت از نظر مالي، اما هيچ خوشي‌اي جز وجود و حضور دختر كوچك‌اش؛ شكوفه نداشت، و بعد هم كه با اومدن فرزاد به اوج لذتِ بودن رسيد. اما در يك شب تاريك فروردين، همه‌ي خوشي‌ها از بين رفت. و همين، عموم رو كوچ داد به‌سمت جائي كه بتونه ناراحتي‌هاش رو با گل‌كاري و باغباني اندكي فراموش كنه. اين فقط حدس منه. شايد در دل‌اش به‌دنبال چيز ديگه‌اي بوده. و در اون شب سيزده‌به‌در.. پدر گفت پيش عمو مي‌مونه تا كمي از يادگاران جواني و اون‌موقعي كه هنوز پدرم يتيم نشده بود حرف بزنه، و بعد از دو شب كه برگشت خونه، يك عالمه سوغاتي داشت از نديده‌ها و نشنيده‌هائي كه عمو براش تعريف كرده بود... چند روز بعد، عمو تو بيمارستان فوت كرد، درحالي‌كه دكتران كاملا اميدوار شده بودن به بهبودش... اون بيدار شده و سرحال بود. فرزندان‌اش رو يكي‌يكي در بغل گرفته بود و براشون قصه‌هائي گفته بود و بعد نوبت بيرون رفتن، و گفتن ناگفته‌هائي كه همه‌ي عمر در كنج دنج دل آدم‌هاي صبور قديمي هست، به نزديك‌ترين‌اش، همسرش رسيده بود. زن‌عمو مي‌گه؛ حرف‌هاش گفتني نيست، حال‌اش عالي بود، تا موقعي كه حرف دل‌اش رو تمام و كمال زد و اونچه كه بايد مي‌شنيد از من شنيد، بعد سرش رو روي بالش گزاشت و خلاص... به‌همين راحتي كه مي‌شه من بنويسم؛ خلاص. غصه مي‌خورم كه چرا براي من اينقدر سخته!؟

مادر بززگ‌ام كه تو اون روز سيزده خيلي ناراحت بود از دست ندانم‌كاري‌ي فرزندان‌اش و ديگران، شش ماه بعد رفت پيش دخترش، در واشنگتن. شوهرش، داستان مرگ‌اش خيلي جالب‌تر بود. امشب من سفير مرگ شده‌ام ، نمي‌دونم چرا!؟ همين‌رو بگم كه پدربزرگ‌ام تو خونه‌ي خود در تهران بيمار شد ، اما در واشنگتن فوت كرد و همون‌جا هم مجبور به دفن‌اش شدند، اما مادربزرگ‌ام در آمريكا بيمار و بستري شد، اما در تهران و وطن‌اش خاك خواهد شد. مادر بزرگ‌ام داراي يك ريشه‌ي كربلائي بود؛ پدر از كربلا و مادر، شيرازي. اما خودش در كربلا رشد كرد. خانواده‌ي فقيري بودن. در سن شانزده ساله‌گي مجبور به ازدواج مي‌شه. پدربزرگ‌ام معتقد بود؛ هيچ‌كدام از اون هنرپيشه‌هاي معروف سينماي هاليوودي كه بعداً ديد، به‌اندازه‌ي يك تار موي بي‌بي هم از زيبائي بهره نبرده بودن. دائي‌ام مي‌گه همين دوهفته پيش كه با مادرش تلفني صحبت مي‌كرده، تازه حرف‌هاي نگفته‌اي رو از زبون‌اش شنيده، چيزي كه فقط مادر من ــ تنها يادگار جواني بي‌بي و ــ اولين فرزندش، از اون‌ها اطلاع داشته؛ بي‌بي مي‌گفت: تو سن شانزده ساله‌گي بايد براي چهارنفر مادري مي‌كردم؛ دو خواهر كوچك و يك برادر كوچك‌تر همسرش و خود همسرش! و با اين شرايط ، هجده سال‌ام بود كه صديقه رو دنيا اوردم. اين زنده‌گي‌ي من بود، ببخش اگر براي تربيت و بزرگ كردن شماها نتونستم بيشتر از يك مادر اُمّي باشم. اين‌ها حرف‌هاي يك مادري‌ي كه به عقب نگاه مي‌كنه و خودش رو مصلوب عمر از دست رفته مي‌بينه، و مي‌خواد با اين حرف‌ها از حاصل زنده‌گي‌اش، به‌خاطر تلاشي كه در جهت به‌بار نشستن خون‌جگرهاش داشته، قدرداني كنه؛ فرزندان يك مادر اُمّي كه همه‌گي تحصيلات عاليه‌ي اون زمان رو تجربه كردن. و من مادربزرگي داشتم كه فكر مي‌كنه؛ مي‌تونست براي فرزندان‌اش بهتر از اين باشه!

در مورد انسان‌ها، فقط در زمان مرگ‌شون مي‌شه گفت؛ تا چه حد كامياب بوده‌اند؟ مادربزرگ من سختي‌هاي زيادي رو تحمل كرده در زنده‌گي‌اي كه شايد اگر من بودم، اسم‌اش رو مي‌زاشتم فلاكت‌بار، اما او كامياب مرد و ...

و من هنوز هم تعجب مي‌كنم از خودم در اين ساعت‌هاي خلوت شبانه، پشت اين زپرتي‌ي اسير دست من ــ يا من اسير دست او ــ و نمي‌دانم به نسيان كدام انگيزه‌ي ناباورانه‌اي، انگشت مي‌زنم بر اين صفحه‌كليد. انگشتاني كه بر اثر كار اين چند روز براي تميز كردن منزل بي‌بي و مراسم، زق‌زق مي‌كند و چشمي كه بعيد مي‌دانم از غم از دست دادن عزيزي به اين حال افتاده ــ كه من بهتر از شما چشمان دروغ‌زن خودم را مي‌شناسم ــ فكر كنم از باقي‌ي اثرات جوهرنمك باشد در هنگام شست‌وشوي ديوارهاي خانه‌ي متروك بي‌بي. ديشب چه حسي داشتم براي نوشتن و سر خودم را گرم كردم به ادامه‌ي كار روي قالب وبلاگ، تا ساعت سه صبح كه نصب كردم، و حالا كه بي‌حال‌تر از ديروزم، كار ديگري ــ از جنس همين طراحي‌ها ــ ندارم و مجبورم به‌نوشتن و خالي كردن چاه بي‌آب دل‌ام، در اين كوير بي‌سرانجام وبلاگ‌نويسي‌ي بيهوده. هيچ‌وقت دوست نداشته‌ام اينجا از غم و غصه‌هاي شخصي‌ام بنويسم، اما شد و اين ناپرهيزي همراه شد با اين نخستين نوشته‌ي آنلاين من ، كه در واقع خصيصه‌ي تمام وبلاگ‌هاست، جز اين يكي... مي‌گويند : خدا وقتي كائنات را آفريد، گفت؛ هيچ چيز در اين دنيا شبيه ديگري نيست و براي هر چيزي ذاتي ويژه‌ي او آفريده‌ام. بعد از مدتي متوجه شد كه دنيا پر شده از شرارت و نابودي و ويراني و خون‌ريزي. پس پيامبراني را براي هدايت مبعوث كرد. پيامبران تلاش بي‌حدي كردند، اما نتيجه‌ي كارشان اين شد كه خدا گفت: هر چيزي براي خود ، ذاتي منحصربه‌فرد مي‌آفريند... و به يه بنده خدائي گفتن: دنيا دست كي‌يه؟ گفت: دست اون‌هائي كه از دنيا دست‌شستند.

در پاسخ: به كامنت مطلب قبلي، بايد بگم كه اين طرح قالب هنوز كامل نيست. بعضي از وبلاگ‌هاي مورد علاقه‌ام رو قبلا لينك دائم گزاشته بودم، اما هنوز توي اين آرشيو وبلاگستان وارد نكردم. شايد فردا شب اين كار رو كردم. توي اين بلاگ‌رولينگ قراره وبلاگ‌هايي كه بعضا در وبلاگستان جريان‌ساز و تأثيرگزار هستند رو هم وارد كنم، جدا از اينكه من نوشته‌هاشون رو دوست داشته باشم، يا مرتب بهشون سرمي‌زنم. از اين بابت، از چاپ اول عذر مي‌خوام، بهرحال كه من به وبلاگ شما سر‌مي‌زنم. ببخشيد.

ديگه اينكه: از فرد بي‌نام و نشاني كه در مورد اصطلاح «چاچولباز» ، در مطلب قبلي توضيح داده، متشكرم. اي كاش كسي هم در مورد به‌كار بردن مصدر «گزاشتن» به‌جاي «گذاشتن» در نگارش فارسي نظري مي‌داد و راهنمائي مي‌كرد.