جمعه، فروردین ۱۴

بدعت : هدف رسالت انبياء

1ــ از همون موقع كه پيشنهادي رو به وبلاگ‌هاي ام‌تي دادم ــ براي درست كردن فوتوبلاگ ــ تو دل‌ام قصد كردم؛ به‌قول شيرازي‌ها، يه سر پوزي‌ي درست‌وحسابي به اين ام‌تي‌داران بالانشين و متكبر بزنم! قبلاً با درست كردن اين ستون لينك‌ها با بلاگر، يه‌كمي از اين عقده‌ام خالي شده بود، اما حالا مي‌خوام؛ هم آرشيو لينك‌ها رو سامان بدهم، و هم فوتوبلاگي درست كنم كه ام‌تي‌ها به‌خواب ببينند! (چرا دروغ!؟ بهرحال كه با ام‌تي خيلي آسون‌تره!) خودم هم نمي‌دونم چرا؛ دوست دارم در شرايط سخت و با حداقل امكانات، همون‌كاري رو بكنم كه ديگران در شرايط ايده‌آل انجام مي‌دهند!؟

اين فوتوبلاگ رو فعلاً امتحاني گزاشتم، تا ببينم براي آرشيوش چه‌كار مي‌تونم بكنم. البته يه برنامه‌ي خوب براش دارم، همين الان هم نصب‌اش كرده‌ام، اما بايد مطمئن بشوم و بعد كامل‌اش كنم. براي كساني هم كه دوست دارند توي وبلاگ‌شون فوتوبلاگ با آرشيو ماهانه‌ي خوب داشته باشند، يه راهنما مي‌زارم اينجا تا از روي‌اش درست كنند.

2ــ بعد از اينكه ملكوت اعلام كرد؛ برخي از آهنگ‌ها حذف شده، ناراحت شدم، اما حالا مي‌بينم به‌جاي اون‌همه آهنگي كه از بين رفته، يه آهنگي گزاشته كه جبران مافات مي‌كنه! تا حالا من فكر مي‌كردم؛ ملكوت از شهرام ناظري خوش‌اش نمي‌آد. بعيد هم نبود البته؛ چون واقعاً بين اصحاب موسيقي‌ي ايران، از اين دعواها و باندبازي‌ها، رفتاري معمولي شده. اما حالا خيلي خوشحال شدم؛ ديدم بخشي از آلبوم ساقي‌نامه رو تو وبلاگ‌اش گزاشته. ساقي‌نامه يكي از بهترين كارهاي ناظري محسوب مي‌شه. اين آلبوم، با آهنگ‌سازي‌ي خوب كامبيز روشن‌روان در دو كاست منتشر شده. اين شوخي‌ي دروغ سيزده هم اصلا جالب نبود. نگران شدم. شايد به اين شكل‌اش بهتر باشه!

3ــ توي اين مراسم عزاداري، بعضي وقت‌ها حرف‌هاي جالب و آموزنده‌اي زده مي‌شه، و آدم رو به فكر فرومي‌بره. براي اولين‌بار بود كه اين ماجراي حيرت‌آور رو از همسر دائي‌ام مي‌شنيدم؛ دكتر گفته بوده براي اين فرزند چهارم ــ و آخري ــ خطر مرگ براي خودش وجود داره، و بايد سقط‌اش كنه. داستانِ اينكه چرا زن‌دائي‌ام بالاخره راضي نمي‌شه بچه رو سقط كنه رو درز مي‌گيرم. خلاصه اين‌طور مي‌شه كه زن‌دائي‌ام تو بيمارستان مي‌ميره! دكترها اعلام مي‌كنن كه مادر مرده، اما دختر عموي مادرم كه دكتر زنان هست، گفته بود: بزاريد تا زائو روي تخت بيمارستان بمونه، حالا اين‌كه چرا؟ معلوم نيست! شايد يه الهام غيبي بوده! بهرحال زن‌دائي مي‌گه: من مرده بودم. و روح‌ام رو مي‌ديدم كه از جسدم جدا مي‌شد. و در واقع جسدش رو از چشم روح‌اش مي‌ديده. مي‌گه: من دكترم رو تو بيداري نديدم، اما يكي‌دو هفته بعد كه دكتر رو جائي ديدم، شناختم‌اش، و گفتم كه شما من رو جراحي كرديد، چون از طريق روح‌ام ديده بودم‌اش!

خواهش مي‌كنم اين حرف‌ها رو از من نشنيده بگيريد! البته من اين‌ها رو باور مي‌كنم، اما از اون‌جائي‌كه من كودكي‌ام رو در بوشهر سپري كرده‌ام، و هر كسي هم كه از بوشهر رد شده باشه، مي‌دونه كه بوشهري‌ها چقدر خرافاتي هستند، بنابراين در درون‌ام يك‌جور واكنش منفي نسبت به اين حرف‌ها دارم! زن‌دائي‌ام در ادامه مي‌گفت: صداهاي موهومي رو مي‌شنيدم كه مي‌گفتند؛ برو جلو، برو جلو، اما كسي رو نمي‌ديدم، فقط صداي نامشخصي بود. من رو همون صداها با خودشون بردن تا جائي كه گفتن؛ از اين‌جا به‌بعد رو خودت تنها بايد بري. مي‌گه: جلوي روي‌ام يه منفذ تاريكي بود كه من بايد از اون‌جا عبور مي‌كردم. روح‌ام داشت كشيده مي‌شد و به‌سمت اون دريچه مي‌رفت تا شنيدم كه ندائي گفت؛ هنوز وقت‌اش نشده، بايد برگردي تا يه امتحان ديگه رو هم پشت سر بزاري! و اين‌طور مي‌شه كه پاي‌اش رو تكون مي‌ده و خودش هم مي‌بينه كه داره پاش حركت مي‌كنه.

من فيلسوف نيستم، اما بحث‌هاي فلسفي رو تا حد فهم و درك‌ام دنبال مي‌كنم. اين علاقه‌ام فقط در حد يك فرد عامي‌يه كه نمي‌خواد تو سراشيبي‌ي تند رودخانه‌ي زنده‌گي، ته‌نشين بشه و به گل‌ولاي و منجلاب بپيونده. و البته به‌اندازه‌ي تمام آدم‌هاي عامي‌ي ساده‌انگار و مطلق‌نگر از كژي و سست‌بنيادي‌ي عقل و تدبيرم رنج مي‌برم. با اين وجود، مي‌خوام سوال كنم؛ اگر زن‌دائي‌ي من، يك فرد بودائي بود و همين تجربه براي‌اش پيش مي‌آمد، آيا باز هم همين شواهد رو از دنياي پس از مرگ داشت؟

ما در اين دنيا متولد مي‌شويم و تمام دانش و توانائي‌ي ما، منحصر به تجربيات‌مان در همين دنياست، مگر اين‌كه فكر كنيم؛ اين دنيا خودش آخرتِ دنياي قبلي‌ي ماست، و ما ويژه‌گي‌هاي ناشناخته‌اي را از دنياي قبلي با خود آورده‌ايم! اگر تنها به دانسته‌هايمان استناد كنيم؛ ناشناخته‌هائي چون خواب و مرگ، فقط چيزهائي هستند كه ما به آنها تسلطي نداريم و غيرقابل درك هستند، نه‌اينكه الهامي از دنياي غيب باشند. انسان تا پيش از مرگ، تجربه‌اي به‌جز زنده‌گي در همين دنيا ندارد، بنابراين هر گونه دريافت و شواهد ناشناخته‌اي اگر به‌دست بيآورد، نمي‌تواند نشان از دنياي غيب داشته باشد، بلكه اين به‌خاطر پيچيده‌گي‌هاي فيزيولوژيكي و ساختار ناشناخته‌ي جسم و روان آدمي‌ست كه دانشِ بشري از توضيح آن عاجز است. (از زماني‌كه دانش‌مندان متوجه شدند؛ انسان با مرگ مغزي مي‌ميرد، نه مرگ قلبي، زمان زيادي نگذشته!) مثلا همين مردن و زنده شدن؛ من مطلقاً منكر وجود دنياي غيب نيستم، اما هيچ شاهدي براي آن وجود ندارد. چه خاص ــ كه پيامبران باشند ــ چه عام ــ كه نمونه‌اش زن‌دائي‌ي بنده باشد ــ هيچ فرقي از لحاظ تجربيات باطني نداريم. يقينا تجربيات دروني‌ي بودا همان‌قدر قابل باور و مورد احترام و اعتمادند كه تجربيات محمد و موسي و عيسي.

با اين توضيح، به‌نظر من آنچه به‌صورت زنده‌گي‌ي دوباره براي زن‌دائي‌ي من رخ داده، چيزي جز يك خواب عميق نبوده. اگر او صحنه‌هائي كه ديده را از پيش باور نداشت و اين‌ها جزء باورهاي پيشيني‌اش نبود، چه‌گونه تمام اين رؤيا در تأييد همان باورها و آموخته‌هاست؟ مثلا باورِ محلِ امتحان بودنِ اين دنيا، يا ماجراي معراج محمد نبي. اين تفاوتي‌ست كه ميان غيب‌گوئي‌ي پيامبران و خواب‌هاي صادقه‌ي ما وجود دارد؛ آنها با دريافت وحي و پذيرش رسالت، بر عليه سنت‌ها و باورهاي زمان و مكان خود مي‌شورند و بدعت‌گزاري مي‌كنند، اما ما تمام خواب‌ها و رؤياهاي‌مان در تأييد همان باورهاي پيشين است. اين تفاوت عصر سنت (عصر پيامبران) است با عصر پس از آن، كه براي ايجاد بدعت و نوآوري در جهان، نيازي به وحي و رسالت پيامبران نيست ــ كه اصلا اين راه، اكنون قابل‌پذيرش نيست ــ بلكه هر فردي مي‌تواند با عقل و تجربيات فردي‌ي خود، بدعت‌گزاري كند؛ يعني هدف رسالت پيامبران را پي‌گيرد، اما با عقل و تدبير، نه با الهام و وحي و تعبيرات آن. بعدش هم: الان با اين همه فيلم‌هائي كه از زنده‌گي‌ي پس از مرگ ساخته مي‌شه و با همون شكل فيلم روح هم هست، ديگه كي از اين جور خواب‌ها مي‌بينه، مگر اين‌كه قبلا اين فيلم‌ها رو نديده باشه!؟

هیچ نظری موجود نیست: