براي من از يهوقتي بهبعد، نوشتن چيزي غير از يك تفريح و سرگرمي شد. دوست دارم موقع انتخاب هر يكي از اين كليدها براي فشردن، تمام آنچه از لذتِ بودن و زندهگي كردن وجود داره رو حس كنم؛ همهي اونچه وجود داره در اين دنيا و من تجربه نكردهام تاكنون.
در جامعهاي زندهگي ميكنم كه خط قرمزهاي زيادي داره و من اگر بخوام دربارهي عناصر ذاتيي درون خودم هم چيزي بنويسم، بايد اونها رو در بيرون تجربه كرده باشم، اما توانائيي عمليي اين كار رو ندارم، بنابراين خيالپردازي ميكنم، و شنيدن هم كي بود مانند ديدن! يكي از تمايلات درونيي من كه هميشه همراهام هست و گريزي ازش ندارم، خودكشييه. اين حسييه كه اگر بخوام هم نميتونم تجربهاش كنم و فرقي هم نميكنه؛ كجا زندهگي ميكنم. بنابراين با شنيدن تجربيات نيمهكارهي ديگران، براي خودم همان عمل خودكشي رو در ذهن پرورش ميدم. بهاينترتيب من عملا در خودم خودكشي ميكنم. اما برخي تجربيات هستند كه فقط بهخاطر شرايط محيطيي زندهگيي منه كه نميتونم اونها رو تجربه كنم؛ عشق و شهوت از اين دستهاند. من تو جامعه و شرايطِ محيطياي زندهگي ميكنم كه نه ميتونم در عشق به حد اعلاي معرفتي برسم، و نه در شهوت به يه تناسب و وقار رفتاري. حالا چطور ميتونم دربارهاش بنويسم؟
عشقي كه مثل آب چشمه، زلال و شفاف باشه و بدون هيچ كدورت و دورنگي، عشقي كه در يك نگاه خلاصه بشه و اما بههمينجا ختم نشه، عشقي كه بهتجربيات باطني محدود نباشه و در بيرون مظهر و شاهدي خدشهناپذير داشته باشه، عشقي كه بهراستي الگوي آفرينش انسان باشه، اما اينها نياز به يك شرايط محيطي داره كه در ايران امروز ميسر نيست. و همچنين شهوت؛ شهوتي كه به عيش مرد محدود نباشه، شهوتي كه به خشونت آميخته نشه، شهوتي كه با مستي و مخفيكاري همراه نباشه، شهوتي كه در اعتدال و بدون ذرهاي حس پرهيزگاري بهنهايت برسه، شهوتي كه پس از آن از ذهن و روح طرفين محو بشه. اما اينها در ايران ممكن نيست. اين ارضاء شهوتي كه الان در ايران رايج هست، هيچكدام از جنبههاي انساني رو همراه نداره. دل برخي خوش است كه زيرزيركي و وحشيانه و خودمختارانه و ابلهانه به يك موجود ضعيف و اسير و بياراده و در حال احتزار ميتازند و اسماش رو هم ميزارند؛ ارضاء شهوت. خريّت نههمين جفتاك چارپشت انداختن است! حالا با اين اوضاع، پس من چهطور ميتونم احساس شهوت واقعي را تجربه كنم، تا درموردش بنويسم؟
ديشب اين نوول «شب خسوف» از گابريل گارسيا ماكز رو خوندم؛ براي نخستينبار در ماهنامهي لوموند منتشر شده. حتما بخونيد، تا متوجه بشيد ؛ نويسندهاي كه داراي تجربيات متعاليي دروني باشه، تا چهحد محتاجِ تجربيات بيرونييه ، براي اينكه بتونه خوب بنويسه!؟ گارسيا ماكز فوقالعاده احساس تمايلات جنسي يك زن رو تشريح ميكنه، درحاليكه خودش زن نيست! پس چهطور اين كار رو ميكنه؟ و من وقتي ميخوام دربارهي عشق و شهوت ــ اين دو پديدهي ذاتيي خودم لااقل ــ چيزي بنويسم، تا اين حد بيزبان هستم و كارم غيرقابل فهم و درك متقابل با خواننده ازآبدرميآد، و اصلا نميتونم هيچچيزي از احساس دروني و واقعيي يك انسان شهوتزده ــ حتي اگر مرد باشه ــ رو در ذهنام تصوير كنم، چون تجربهي بيرونياي متناسب با آنچه در درونام تجربه كردهام ندارم ــ بگذريم كه بهرحال قابليت مقايسه بههيچوجه وجود نداره، اما براي من اين تناسب خيلي مفيده. شب خسوف هيجانانگيز رو حتما بخونيد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر