زندگي سخت نيست، اما من ترجيح ميدم سخت باشه، و در ازاء اين سختي، حاصلي داشته باشه. نميدونم چم شده! شديداً دوست دارم خودكشي كنم! از فردا ميترسم. از آنچه خبر ندارم و جلوي رويم ميبينماش؛ ديواريست سياه و بيابعاد مشخص. نيرويي ندارم كه با آن مقابل سختيهاي زندگي تلاش كنم.. سختياي نيست، اما من براي همين هم طاقتي اندك دارم و ضعفي بزرگ.
خودكشي: هميشه تجربه كردهام، كه بر اثر نوشتن چيزي كه ازش اطلاع ندارم، همان احساس تجربه كردن آن چيز را كسب ميكنم! در اين نوشتن سرّي هست كه ناگشوده مانده. قابل رمزگشائي هم نيست. نوشتن اگر هنر باشد، در پستترين شكلاش هم نميتواند مثل هنرپيشهگي باشد، كه يك بازيگر ميتواند بيهيچ حس همذات پنداري با نقشي كه ميخواهد ايفا كند، يك بازي خوب ارائه دهد، بيهيچ عيب و نقصي، و حتي شايد جايزهي اسكار هم به او دادند! كمتر هنرپيشهاي مثل «وي ويانلي»، بازيگر نقش اسكارلت در فيلم «بر باد رفته»، چنان در نقش خود فرو ميرود كه در ميانسالي در يك تيمارستان فوت كند! نوشتن دربارهي يك شخصيت، يعني خود او شدن، بايد باور كني كه خود او هستي. اين يعني؛ گرچه تو او را خلق كردي، اما در نهايت او بيشترين تأثير را بر تو خواهد نهاد. انگار اصلاً از قبل هم «او» خود «تو» بوده، و تا حالا خبر نداشتي و تازه كشفاش كردهاي!
حالا شايد اين احساس نااميدي و ميل به خودكشي من هم از اينجا باشه. نميدونم.. شايد آن پيرمرد قصه، هموني كه نتونستم بكشماش، كار خودش رو كرده باشه، و الان من اسير تأثيراتي هستم كه اون روي من گذاشته!
خودكشي: نميدونم بعدش چي پيش ميآد. منو كجا ميبرن؟ يعني مثل فيلم روحه؟! اين فيلم روح هم براي خودش فرهنگسازي كرده ها! عين يه پيغمبر از غيب خبر داده، از دنياي بعد از مرگ. و مردم هم باور كردن، مهم هم همينه. پيامبر اگر حرفي بزنه كه قابل باور نباشه كه پيامبرياش مفت هم نميارزه.. اما شك دارم!
آيا دين بايد مطابق باورهاي پيشيني مردم باشد، آنچنان كه مخاطبان دين به راحتي و حتي با اشتياق از آن استقبال كنند. يا شايد سرّي در جامعهي اروپا و آمريكا هست. آيا جامعهي آنها، جامعهايي پيامبرپسند است، آنچنان كه سرزمين بدعتهاي پيامبر گونه باشد؟ آنها اين تفسير از دنياي بعد از مرگ را مشتاقانه پذيرفتهاند، چون هماكنون فيلمهاي زيادي با همين نگاه به مرگ و دنياي ارواح ساخته شده. اما من هنوز مطمئن نيستم كه دين بايد پذيرفتني باشد، يا مخاطباش را از اقليت پيدا ميكند؟
خودكشي: لحظهي كشيدن لبهي تيز شيشه روي رگ گردن خودت، لحظهاي پر از احساسات و افكار جورواجور بايد باشه. همينها هستن كه كار رو براي من سخت ميكنن. دائيم ميگه تو اوين كه بود، خيلي شكنجهاش ميكردن، ديگه طاقتاش رو از دست داده بود. تو يه فرصت مناسب كه تنها شده بود توي دستشوئي، به فكر خودكشي ميافته، و حتي يه تكه شيشه هم گذاشته بوده روي مچ دستش، اما تو همون لحظه پيش خودش فكر ميكنه؛ كسي چه ميدونه، شايد اون دنيا زشتتر و كثيفتر از اينجا باشه!
من دائيم رو ميشناسم، هر كسي داراي يه وجه غالب شخصيتييه، و وجه غالب شخصيت دائي من هم احساسي بودنشه. خودش ميدونه كه تو سن چهل سالهگي ميتونه مثل ابر بهار گريه كنه. البته اين لزوماً خلاف عقل نيست، اما نشان دهندهي احساسي بودن اون فرده. خب، اين دائي من چرا بايد احساسات حاصل از نكبت زندگياش در زندان رو دقيقاً در همون لحظهي اوج احساس فلاكت، و ثمردهي اون احساس، يعني خودكشي، كاملاً بزاره كنار، و يك تصميم عاقلانه بگيره؟! يعني همون كاري تو زندگياش، با وجود اصرارهاي همسرش، كمتر بهش تن داده؛ تصميمهاي عاقلانه رو ميگم! و اونوقت ميبيني آدمائي كه تو لحظه لحظهي زندگيشون سعي كردن عقل و منطق رو ملاك عمل و فكرشون قرار بدهند، دقيقاً در لحظهي تصميم به خودكشي احساسات بهشون غلبه ميكنه، و خودكشي هم ميكنن! يعني همون كاري كه هيچوقت تو زندگيشون بهش عادت نداشتن؛ رفتار احساسي رو ميگم!
خودكشي: بنظر من اصلاً مهم نيست كه پيش از خودكشي چه اتفاقاتي افتاده، و كسي كه ميخواد خودكشي كنه چه سرنوشتي داشته. خودكشي حاصله يه تصميم لحظهاييه. مثل من كه الان شديداً تصميم به خودكشي دارم، اما چون حلالزاده به دائياش ميره، من هم كه در تمام زندگيام آدم احسيايي بودم، يههوئي در لحظهي خودكشي عاقل ميشم و برميگردم براي دست و پا زدن توي همون نكبتي كه بودم.
خودكشي: همهي عمر اگر مشغول كشتن باشم، هيچ مهم نيست، اما همين كه نقطهي اثر اين فعل، خودم باشم، ميشه منفورترين فعل ممكن، و البته ترسناك! اي خدا.. همهي عمر مسئوليت كشتن وقت به عهدهي من بود، حالا شما قبول زحمت بفرما، اين يك مسئوليت رو خودت بپذير و مرا از شرّ خودم خلاص كن!.. عجب آدم احساسيايي هستم من، نگفتم؟! آخه خر ديوونه! تو اگر خودكشي هم بكني كه بهرحال كار خودشه؛ خدا رو ميگم!
خدايا هيچوقت اينطور التماست نكرده بودم.. روزي كه ازت خواستم.. روزي؟.. مگر كي بود؟.. همين الان بود!.. ازت خواستم با اوني كه دوستش دارم، دمي فقط باهاش حرف بزنم، و از احساسم براش بگم، اينقدر با تو صميمي نبودم. پس حرف و خواهشم رو بپذير، كمكام كن تا خودكشي كنم!
خودكشي: سادهتر از چيزييه كه فكرش رو بكنم.. سادهتر از اينكه اينطور دندونام رو موقع نوشتن به هم ميغُرچونم.. سبكتر از يه خواب دم صبح.. و زودتر از غروب آفتاب امروز!.. خدايا كمكام كن بتونم راحت خودكشي كنم.
الان بيست و هشت ساله كه در انتظارشم. اما هر دفعه، سر بزنگاه، دقيقاً در لحظهي خودكشي عاقل ميشم. يعني خلاف روال تمام لحظههاي زندگيام در اين بيست و هشت سال.. خدايا از دست خودم به تو هم ديگه نميتونم پناه ببرم. آخه چقدر بدقولي، چقدر تأخير در قرار ملاقات؟ اما امشب بايد كار رو تموم كنم!.. گفتم بعد از غروب يا قبلش؟!
خودكشي: اگر به معناي از دست دادن زندگي، يعني همين زندگيايي كه جريان داره باشه، خيلي با ارزشه، بيشتر از آنچه كه فكرش رو بكنم. زندگيايي كه اينقدر خواب و خيال توش حضور مستمر داره كه ديگه اسمش رو بايد گذاشت خيال، اي كاش خيال باطل نبود، كه هست؛ زندگيايي كه واقعيترين لحظاتش رو در خواب سپري كردم! بر هر چه در اين دنيا دست زدم، تا برام يه مأوائي بشه براي آرامش و آسايش، مثل يه حباب آب، مثل يه خيال باطل، دود شد و رفت هوا. هيچ تجربهي زندهايي كه زندگي ببخشه، نه خيال و خواب و رؤيا، در اين دنيا نديدم. بارها خدا رو ديدم و با خودم گفتم اين ديگه خود خداست، خداي هستيبخش من، اما نبود، بتي بود در ذهن خيالپرور من. بارها در هنگام سجدههاي نماز، چهرهاش رو ديدم، نوراني بود، همانطور كه توصيفاش كرده بودن برام، تو بچهگي، به خودم گفتم اين فقط يه خياله كه داره تو رو فريب ميده، اما از يه آدم نااميد چه انتظاري ميشه داشت، ميگفتم اشكال نداره، من كه اميدي به ديدن اصلش ندارم، پس چرا خودم رو از ديدن كپياش هم محروم كنم؟! از ابتدا خيالي بود براي من، و تا آخر هم خواهد ماند، تا آخرين لحظات زندگي، و تنها با خودكشي از خواب خواهم پريد.
خودكشي: اگر ميشد همهي مردم، نه، فقط آدماي احساسي، همه با هم خودكشي كنن، چي ميشد؟! فقط عاقلها زندگي كنن. در يك روز اگر نشد، حداقل در يك هفته، همه اون آدماي احساسي كه در طول عمرشون هميشه به دنبال راهي براي خودكشي ميگشتن، اما در لحظهي حصول نتيجه، عقلشون مثل خروس بيمحل مانع ميشده، اينبار همه با هم خودكشي كنن. با هم عهد ببندند كه زير قولشون نزنن، و همه با هم خودشون رو خلاص كنن. اونوقت آدماي منطقي ميتونن با خيال راحت و بيمزاحم، با فكرشون دنيا رو بسازن؛ طوري كه هيچ آدم احساسيايي ديگه حتي در لحظهي خودكشي هم عاقل نشه. اونوقت دنيا چه زيبا و واقعي ميشد براي آدماي عاقل و احساسي!
تكمله : اساساً سرّ اينكه خودكشي فعل مزمومي شمرده ميشه، بخاطر اينه كه هميشه آدماي عاقل خودكشي كردن نه آدماي احساسي. اگر از همون اول آدماي احساسي يه خورده همت ميكردن و كارشون رو به سرانجام ميرسوندن، الان تو دنيايي زندگي ميكرديم كه خودكشي هم توش زيبا و عزيز بود. اما حيف و صد حيف كه خودكشي خيلي سخت شده، سخت!