چند روز پيش مادر بزرگام ــ مادر مادرم ــ كه ما بهش ميگفتيم؛ بيبي، فوت كرد. ياد و خاطرهي درگذشتهگان براي همه سخت و دردآوره، و من هيچوقت قصد ندارم غم و غصههام رو با ديگران تقسيم كنم. براي خودم باورنكردنييه كه تو اين شبها بشينم اينجا، پشت اين كامپيوتر فكسنيي زهوار دررفته، و وبلاگ بنويسم و قالب عوض كنم! شايد بهتر اين بود كه قالب تهي كنم. از يك هفتهي پيش در فكر طرح جديدي براي وبلاگام بودم كه اين خبر رسيد؛ بيبي ، يك ساعت بعد از صحبت تلفنيي ما با خاله در واشنگتن و كسب اطلاع از بهبوديي حال بيبي، كه در بيمارستان ــ از نخستين شب عيد ــ بستري بود، فوت كرد! بگذريم... همه ميميريم.. خوشا بهحالِ اونهائي كه زندهگي كردنو مردن ــ نه مثل مني كه از زندگيام ، «زند»اش رفته، گياش مونده! شب كه سر رو بالش ميزارم، دعا بهجون عزرائيل ميكنم، و صبح كه از خواب پاميشم، نفرين! .. غمي نيست... عيدهو سال نو و تبريك. اما نميدونم چرا چند ساله كه فروردين ما «هردمگي» شده! سه سال پيش دخترعموم با شوهر و بچهاش، توي همين مسافرتهاي نوروزي، بهقتل رسيد، بر اثر سوانح رانندهگي! و دو سال پيش همهي خانواده و از جمله بيبي هم بود؛ رفتيم براي سيزدهبهدر به باغ همون عموئيام كه تنها دختر عاقل و كاملاش رو از دست داده بود سال قبلاش. همه به شوخي ميگفتيم؛ نهكنه اين سيزدهبهدرِ ما براي عمو بد بياري داشته باشه. و بيبي، سفت و سخت سر حرفاش ايستاده بود كه؛ نبايد بريم، چون براي پير مرد بد ميآريم. اما طبق معمول حرف فرزندان به كرسي نشست، و همهي خانوادهي بزرگ ما رفتيم به باغ عمو. پدرم ، شب ، موقع برگشتن ، زير چشمي نگاهي به عمو كرد و يواشكي به ما گفت؛ عمو حال غريبي داره! حدساش اين بود كه دلتنگيي عمو ، با اين شلوغيي دور و برش ، تو اين روز سيزده، براش يهجور حس بازگشت به گذشتهها رو داشته؛ اونموقعي كه با نوهاش بازي ميكرد و عجب باهوش هم بود فرزاد. اسم فرزاد رو خود عموم انتخاب كرده بود. عموم سهتا بچهي بزرگتر هم داره، اما اونها همهشون عقبافتاده هستند. اين هم شانس عموي بيچارهام بود كه زندهگيي برخورداري داشت از نظر مالي، اما هيچ خوشياي جز وجود و حضور دختر كوچكاش؛ شكوفه نداشت، و بعد هم كه با اومدن فرزاد به اوج لذتِ بودن رسيد. اما در يك شب تاريك فروردين، همهي خوشيها از بين رفت. و همين، عموم رو كوچ داد بهسمت جائي كه بتونه ناراحتيهاش رو با گلكاري و باغباني اندكي فراموش كنه. اين فقط حدس منه. شايد در دلاش بهدنبال چيز ديگهاي بوده. و در اون شب سيزدهبهدر.. پدر گفت پيش عمو ميمونه تا كمي از يادگاران جواني و اونموقعي كه هنوز پدرم يتيم نشده بود حرف بزنه، و بعد از دو شب كه برگشت خونه، يك عالمه سوغاتي داشت از نديدهها و نشنيدههائي كه عمو براش تعريف كرده بود... چند روز بعد، عمو تو بيمارستان فوت كرد، درحاليكه دكتران كاملا اميدوار شده بودن به بهبودش... اون بيدار شده و سرحال بود. فرزنداناش رو يكييكي در بغل گرفته بود و براشون قصههائي گفته بود و بعد نوبت بيرون رفتن، و گفتن ناگفتههائي كه همهي عمر در كنج دنج دل آدمهاي صبور قديمي هست، به نزديكتريناش، همسرش رسيده بود. زنعمو ميگه؛ حرفهاش گفتني نيست، حالاش عالي بود، تا موقعي كه حرف دلاش رو تمام و كمال زد و اونچه كه بايد ميشنيد از من شنيد، بعد سرش رو روي بالش گزاشت و خلاص... بههمين راحتي كه ميشه من بنويسم؛ خلاص. غصه ميخورم كه چرا براي من اينقدر سخته!؟
مادر بززگام كه تو اون روز سيزده خيلي ناراحت بود از دست ندانمكاريي فرزنداناش و ديگران، شش ماه بعد رفت پيش دخترش، در واشنگتن. شوهرش، داستان مرگاش خيلي جالبتر بود. امشب من سفير مرگ شدهام ، نميدونم چرا!؟ همينرو بگم كه پدربزرگام تو خونهي خود در تهران بيمار شد ، اما در واشنگتن فوت كرد و همونجا هم مجبور به دفناش شدند، اما مادربزرگام در آمريكا بيمار و بستري شد، اما در تهران و وطناش خاك خواهد شد. مادر بزرگام داراي يك ريشهي كربلائي بود؛ پدر از كربلا و مادر، شيرازي. اما خودش در كربلا رشد كرد. خانوادهي فقيري بودن. در سن شانزده سالهگي مجبور به ازدواج ميشه. پدربزرگام معتقد بود؛ هيچكدام از اون هنرپيشههاي معروف سينماي هاليوودي كه بعداً ديد، بهاندازهي يك تار موي بيبي هم از زيبائي بهره نبرده بودن. دائيام ميگه همين دوهفته پيش كه با مادرش تلفني صحبت ميكرده، تازه حرفهاي نگفتهاي رو از زبوناش شنيده، چيزي كه فقط مادر من ــ تنها يادگار جواني بيبي و ــ اولين فرزندش، از اونها اطلاع داشته؛ بيبي ميگفت: تو سن شانزده سالهگي بايد براي چهارنفر مادري ميكردم؛ دو خواهر كوچك و يك برادر كوچكتر همسرش و خود همسرش! و با اين شرايط ، هجده سالام بود كه صديقه رو دنيا اوردم. اين زندهگيي من بود، ببخش اگر براي تربيت و بزرگ كردن شماها نتونستم بيشتر از يك مادر اُمّي باشم. اينها حرفهاي يك مادريي كه به عقب نگاه ميكنه و خودش رو مصلوب عمر از دست رفته ميبينه، و ميخواد با اين حرفها از حاصل زندهگياش، بهخاطر تلاشي كه در جهت بهبار نشستن خونجگرهاش داشته، قدرداني كنه؛ فرزندان يك مادر اُمّي كه همهگي تحصيلات عاليهي اون زمان رو تجربه كردن. و من مادربزرگي داشتم كه فكر ميكنه؛ ميتونست براي فرزنداناش بهتر از اين باشه!
در مورد انسانها، فقط در زمان مرگشون ميشه گفت؛ تا چه حد كامياب بودهاند؟ مادربزرگ من سختيهاي زيادي رو تحمل كرده در زندهگياي كه شايد اگر من بودم، اسماش رو ميزاشتم فلاكتبار، اما او كامياب مرد و ...
و من هنوز هم تعجب ميكنم از خودم در اين ساعتهاي خلوت شبانه، پشت اين زپرتيي اسير دست من ــ يا من اسير دست او ــ و نميدانم به نسيان كدام انگيزهي ناباورانهاي، انگشت ميزنم بر اين صفحهكليد. انگشتاني كه بر اثر كار اين چند روز براي تميز كردن منزل بيبي و مراسم، زقزق ميكند و چشمي كه بعيد ميدانم از غم از دست دادن عزيزي به اين حال افتاده ــ كه من بهتر از شما چشمان دروغزن خودم را ميشناسم ــ فكر كنم از باقيي اثرات جوهرنمك باشد در هنگام شستوشوي ديوارهاي خانهي متروك بيبي. ديشب چه حسي داشتم براي نوشتن و سر خودم را گرم كردم به ادامهي كار روي قالب وبلاگ، تا ساعت سه صبح كه نصب كردم، و حالا كه بيحالتر از ديروزم، كار ديگري ــ از جنس همين طراحيها ــ ندارم و مجبورم بهنوشتن و خالي كردن چاه بيآب دلام، در اين كوير بيسرانجام وبلاگنويسيي بيهوده. هيچوقت دوست نداشتهام اينجا از غم و غصههاي شخصيام بنويسم، اما شد و اين ناپرهيزي همراه شد با اين نخستين نوشتهي آنلاين من ، كه در واقع خصيصهي تمام وبلاگهاست، جز اين يكي... ميگويند : خدا وقتي كائنات را آفريد، گفت؛ هيچ چيز در اين دنيا شبيه ديگري نيست و براي هر چيزي ذاتي ويژهي او آفريدهام. بعد از مدتي متوجه شد كه دنيا پر شده از شرارت و نابودي و ويراني و خونريزي. پس پيامبراني را براي هدايت مبعوث كرد. پيامبران تلاش بيحدي كردند، اما نتيجهي كارشان اين شد كه خدا گفت: هر چيزي براي خود ، ذاتي منحصربهفرد ميآفريند... و به يه بنده خدائي گفتن: دنيا دست كييه؟ گفت: دست اونهائي كه از دنيا دستشستند.
در پاسخ: به كامنت مطلب قبلي، بايد بگم كه اين طرح قالب هنوز كامل نيست. بعضي از وبلاگهاي مورد علاقهام رو قبلا لينك دائم گزاشته بودم، اما هنوز توي اين آرشيو وبلاگستان وارد نكردم. شايد فردا شب اين كار رو كردم. توي اين بلاگرولينگ قراره وبلاگهايي كه بعضا در وبلاگستان جريانساز و تأثيرگزار هستند رو هم وارد كنم، جدا از اينكه من نوشتههاشون رو دوست داشته باشم، يا مرتب بهشون سرميزنم. از اين بابت، از چاپ اول عذر ميخوام، بهرحال كه من به وبلاگ شما سرميزنم. ببخشيد.
ديگه اينكه: از فرد بينام و نشاني كه در مورد اصطلاح «چاچولباز» ، در مطلب قبلي توضيح داده، متشكرم. اي كاش كسي هم در مورد بهكار بردن مصدر «گزاشتن» بهجاي «گذاشتن» در نگارش فارسي نظري ميداد و راهنمائي ميكرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر