پنجشنبه، آذر ۱۳

عاشق شهوت‌زده؟!

[+]

من مرد هستم، جوانم.. اين كه عار نيست!.. تا حالا دست از پا خطا نكرده‌ام.. برايم اجبار نبوده، با اختيار كامل و از روي شهامت اخلاقي خطائي از من سر نزده.. تا امروز.. اما امروز.. مگر زنده‌گي همين است.. من نمي‌خواهم بخاطر احساسات جواني و از روي.. چه مي‌دانم.. حالا شهرت، يا هر چه.. بهرحال غريزه‌ي آدمي‌ست.. نمي‌خواهم بخاطر اين‌ها با كسي ازدواج كنم، و تا پايان عمر... خب مي‌خواهم آزاد زنده‌گي كنم، و عاشقانه ازدواج كنم.. نيازهاي غريزي چه تأثيري بر انتخابم دارد.. بايد غريزه‌ام را ارضاء كنم، تا با عقل و آگاهي، و احساس عميق انساني خواستار زنده‌گي با كسي شوم.. آه، نه.. اين‌ها توجيهاتي‌ست كه ذهن بيمار من مي‌چيند تا اسارت خود را كتمان كند.. فكر و ذهنم اسير و گرفتار خواسته‌ها و نيازهاي جسماني من شده.. چند روز است كه هوش و حواسم را از دست داده‌ام.. هوس.. بايد اعتراف كنم.. اسيرم كرده.. خود را در ميان مردان شرمنده مي‌بينم.. از آن روزي كه در پارك نشسته بودم، به تماشاي فواره، كه تا اوج مي‌رفت و بازمي‌گشت، و آن دخترك نزديكم آمد و كنارم نشست.. دختر جوان و خوش‌پوشي بود، اما چشمان‌اش چيز ديگري مي‌گفت، شايد دروغ.. خدا چشمان را بخاطر دروغ‌گوئي مجازات نمي‌كند.. من با او كاري نداشتم، اما او كارش را خوب بلد بود.. او مرا اسير خود كرد.. چند روز است كه در فكرش هستم.. به خودم مي‌گويم؛ او كارش را مي‌كند و به پولش مي‌رسد، من هم به جنسم مي‌رسم، انگار در يك پيتزا فروشي نشسته‌ام، و به احساس نياز جسماني‌ام رسيده‌گي مي‌كنم، گرسنه‌ام و بايد سير شوم، خب اين طبيعي‌ست.. اين فكرها بيهوده است.. من اسير غريزه‌ام هستم، و تا وقتي از شر آن خلاص نشوم نمي‌توانم به فكرم اعتماد كنم، حتي همين توجيهاتي كه مي‌كنم، هيچيك اعتبار ندارد..

ديوانه مي‌شوم وقتي فكرش را مي‌كنم.. ديگر هيچ خدايي ياراي مقابله با آن نيست.. اين هوس است، شهوت.. چيز عجيبي نيست، اما براي من كه.. من كه هميشه آنرا در خود مخفي كرده‌ام، به آن بي‌محلي كرده‌ام.. چگونه مي‌توانم؟! آه، خدايا!.. تو چه خدايي هستي؟! چگونه وقتي از تو خواستم، وجودم را، قلب و روحم را، لبريز از شور عشق كني، كوچكترين قدمي برنداشتي.. اثري از احساس ملاطفت و دوستي، اندكي محبت و اشتياق.. او مرا نمي‌ديد و از كنارم رد مي‌شد.. در حاليكه من مي‌سوختم.. و كمترين قدرتي براي ترغيب او نداشتم! چه شد، خدايا! آن شب‌ها كه تو را صدا مي‌زدم، هيچ ندائي از تو برنخواست.. چرا؟!.. چرا او را به سوي خود نخواندي؟! من تو را واسطه‌ي عشق خود كرده بود.. چرا نداي قلب مرا به گوش او نرساندي.. همه‌ي عالم به عشق پاك من گواهي مي‌داد.. اما تو چه كردي؟ اكنون مرا اينجا نشانده‌اي!.. من هنوز چيزي به زبان نياورده‌ام براي ارضاء شهوت و هوسم، و آنگاه تو مرا اينجا نشانده‌اي.. چرا اكنون اينگونه گشاده‌دستي مي‌كني؟ كارها اينگونه با كريمان سخت نيست؟

نيازي كه هنوز در موردش به يقين نرسيده‌ام را به من مي‌دهي، به ساده‌گي، و آنچه با تمام وجود از تو طلب كردم، دريغت آمد! رحمت كجا رفته؟ رسم خدائي عوض شده؟! پدرم چيز ديگري از تو مي‌گفت.. چه شد كه هنوز از تو نخواستم، مرا لبريز از هوس و شهوت كرده‌اي، در كنار اين دخترك نشانده‌اي، چشم در چشم هم دوخته‌ايم، او منتظر من است، و من خواهم گفت آنچه نياز دارم و مي‌توانم بدست آورم.. به تو هم فكر نخواهم كرد، كه مرا از آنچه مي‌توانستي، عشق، محروم كردي..
ــ من چيزي نخوردم.. تو مي‌خوري؟
ــ آره.. بدم نمي‌آد!
ــ پس مهمون من.. فقط يه زحمتي بكش، خودت بخر.. اون پشت پيراشكي گوشت خوبي داره، تميزه.. باقيش هم هر چي خواستي بگير.. براي جفت‌مون..
ــ من گدا نيستم، دارم كار مي‌كنم كه گدائي نكنم.. بيا پولت رو بگير..
ــ نه.. البته بدت نياد ها! من اين كار رو بدتر از گدائي مي‌دونم.. اما حالا فقط مي‌خواستم با هم يه چيزي بخوريم.. من زخم معده دارم، الان هم ضعف كردم، گفتم به احتمال زياد تو هم گشنه‌اي.. اگر سير بودي كه همچين كاري نمي‌كردي..(خدا به من فرصت عاشقي نداد، شايد به تو فرصت گدائي داد!.. دختر تو انگار فكر من رو مي‌خوني.. ببين چطوري به چشماي من زُل زده.. منو از رو بردي) تو هم كه بهرحال اين كاره‌اي.. قرار نيست فرار كني.. تو برمي‌گردي و من هم از آب‌نماي اينجا خيلي خوشم مي‌آد.. با هم يه چيزي مي‌خوريم و بعد مي‌رويم..
ــ باشه.

پسره‌ي ديوونه.. ببين چه‌جوري خودشو باخته.. خوب دختر نشد!.. از اين پسرائي كه به جاي غيرت مردونه يه جور حجب و حياء دخترونه دارن خوشم نمي‌آد.. اما چه مي‌شه كرد.. وقتي دختر جووني مثل من بايد از همه چيزش مايه بزاره تا كار كنه و زنده‌گي يه خونواده رو بگردونه، خب ديدن پسري كه خجالت مي‌كشه عجيب نيست..

اُهوي! با تو ام.. من پسرائي مثل تو رو خوب مي‌شناسم.. اين جور آدما فكر مي‌كنن در مركز ثقل دنيا ايستادن.. انگار خدا همه‌ي كار و زنده‌گيش رو ول كرده، افتاده دنبال اينا، تا به محض دعا و مناجات‌شون فوري برآورده كنه.. اينقدر آدماي بدبخت مثل من هست كه خدا اگر هم بخواد نمي‌تونه فرصتي براي شماها داشته باشه.. مي‌دونم الان چي فكر مي‌كنه.. پيش خودش فكر مي‌كنه براي من خدائي كرده، وسيله‌ي دست خدا شده.. آدمائي مثل اين وقتي عاشق كسي مي‌شن، احساسات‌شون رو مخفي مي‌كنن، بجاش از خدا عشق‌شون رو طلب مي‌كنن، خنگول!.. نمي‌تونه بفهمه كه چقدر براي يه دختر جوون غير قابل تحمله.. فكر مي‌كنه وقتي كسي رو دوست داره، حتماً اون هم بايد دوستش داشته باشه، در غير اينصورت حتماً خدا نخواسته، نه اينكه اون خيلي آشغال بوده، آدم متكبر!..

اِ اِ .. پسره‌ي ديوونه!.. نگفتم؟!.. ول كرده رفته.. اين بدبخت هر روز يه قدم جلوتر مي‌آد... داداش رو هم صدا مي‌زنم يه چيزي بخوره.. فكر نكنم چيزي گيرش اومده باشه..

سه‌شنبه، آذر ۱۱

ما عاشقِ عاشق شدنيم فقط

دلكش چه مي‌كند با اين صداي فريباش!؟ سي سال، بيست و پنج سال؟! كي اين را خوانده؟ محشر كرده! بي‌بخارتر از خودم كسي را نمي‌شناسم.. بي‌احساس و سرد و بي‌روح.. اما اين صدا و نوا چه مي‌كند با دل سنگ من!؟ كجا شنيدم اين آهنگ را؟! جائي شايد كنار جويباري بود.. يادم افتاد.. شيراز بودم.. همين كه شيراز باشي، يعني كنار آب ركن‌آبادي.. چه شد؟! فراموش كردم.. چه شد كه به شيراز رفتم، و ديگر آمدني در كار نبود، از اين شيراز و آن آب و هواي سفله پرورش.. چه شد؟! فراموش كردم.. نيازي بود شايد.. اما من از گربه‌سانان نيستم.. روبه‌مزاج نيستم، تا محتاج شوم.. انسانم و طبيعتم با عاشقي جفت.. جفتي صميمي‌تر از عاشقي با من نبود.. غريب بودم، اما درد غربت و درمانده‌گي در خونم ريشه‌اي تازه نداشت.. حكم پيوند آب بود با باد و خاك.. چه نزديكند به هم!.. درد عشقي بود، اما شايد فقط.. من نفهميدم چه شد.. روزي از كنار او گذشتم و خاطرم آسوده ديگر نماند.. شايد در افق چيزي بود.. من نديدم.. تاريكي شب بود و آواز بلبلان شيرازي.. كه به خوبي عندليب‌هاي خرمشهر مي‌خوانند.. من نديدم روي‌شان.. اما صداي‌شان.. كر كننده بود.. و من كر شده بودم.. مادرم را مي‌ديدم، و پدرم.. عشق آنها سيري‌ناپذير بود و هستي بخش.. ما را آفريدند.. آنها نادانسته آفرينش بشري نو را دامن زدند.. بشر، كه ما بوديم.. آنها عاشقي را تجربه كردند، و ما عاشقي را فقط صدا زديم.. صدايش هم گرچه خوش بود، اما.. راز نگاه‌ها نياز به رمل و اصطرلابي داشت كه نزد آنها ماند.. به ما ندادند.. محروممان كردند.. از عشق.. عشقي كه اكنون غريب افتاده.. در گوشه‌اي مانده تا سينه‌اي سوزان بيابد، از نگاهي مشتاق، از نيازي پايدار، آهي گرم و برق چشمي تند و تيز، تا سر به افلاك كشد باز.. نه نگاهي گنه‌كار، چون چشم اشك آلود و توبه‌كار من.. پدر، مادر، شما هنوز هم متهم‌ايد!.. عشق را از ما گرفتيد.. و عاشقي را..

عاشقي با بند تنبان نيست و دستمال كاغذي.. عاشقي را در سفره‌خانه جا نمي‌گذارند.. عاشقي نيم‌بند نيست.. عاشقان را بي رمل و اصطرلاب نيست.. مهر و محبت و عشق را از ما گرفتيد.. چگونه عشق بورزيم؟!

بارها مادرم را با اشك شوقي از روزگار جواني ديدم.. از نامه‌هاي عاشقانه‌ي پدرم مي‌گفت.. كه مشتاق و نيازمند هم بودند.. كه چون ترانه‌سرائي از كبوتران عاشق سبك‌بال مي‌سرود، آن دو را در پيش چشمم مي‌ديد و مي‌سرود، شعر عاشقي مي‌سرود.. امروز اما نامه‌ها را مي‌سوزانند.. قلم‌ها را مي‌شكنند.. عاشقان را رسواي عالم مي‌كنند.. پدر! چگونه عشق بورزم من؟!

روزگار خودم را به ياد مي‌آورم.. چه شد؟!.. يادم نيست، روز بود يا شب.. اصلاً او را ديدم يا نه.. «ديدن»ي تاكنون يادم نداده بودند.. چگونه بايد مي‌ديدم؟!.. چه بايد مي‌گفتم؟!.. كتاب‌هاي عاشقانه همه در آتش سوخته بود.. «گفتن»ي يادم ندادند.. آوازي نبود.. تا اينچين قلب سنگين را هم مذاب عشقي كند، شيفته.. عشق، همه از دم رنگين شده بود و عشق رنگي، ننگي بود.. من چگونه بايد عاشق مي‌شدم؟! عشق برايم بايد چه باشد.. همين بود كه من عاشقِ عاشق شدن بودم.. هم‌نسلان من همه فقط عاشقِ عاشق شدن‌اند، نه عاشق!

یکشنبه، آذر ۹

موسيقي خواب‌آور ايراني

چند سالي بود كه در خلوتم موسيقي گوش نكرده بودم. موقعي را مي‌گويم كه در تاريكي شب، زير سقف آسمان، سكوت را در سينه، و شور و جذبه را در فضاي اطرافم تجربه مي‌كردم، و با موسيقي ايراني مي‌خوابيدم. موسيقي جاي لالائي شبانه را براي‌ام پر مي‌كرد.. مي‌دانيد؟! فرهنگ هر ملتي داراي عناصري‌ست كه مجزا از هم شايد مطلوب و مفيد نباشد، اما در كنار هم و يك‌جا، تشكيل يك اقليم فرهنگي مناسب را مي‌دهد. اين عناصر در فرهنگ ايراني خيلي خوب با هم كنار مي‌آيند و جفت مي‌شوند.

مرحوم سيروس طاهباز پيش از فوت‌اش در تدارك معرفي اولين داستان فارسي (پيش از جمالزاده) بود، داستاني كه حدود يك قرن پيش توسط فردي در مناطق شمالي كشور نوشته شده بود. (مشخصات نويسنده و خود داستان را فراموش كرده‌ام، اما اين مسئله در نشريات زمان فوت او آمده است.) پيش از اين ايراني‌ها فقط قصه مي‌گفتند؛ قصه‌هايي از افسانه‌هاي تاريخي، براي كودكاني كه شب‌ها بي‌خوابي به سرشان مي‌زد. در واقع هدف قصه‌هاي ايراني خواباندن بود ــ گرچه امروزه بسيار از ثمرات همين قصه‌ها مي‌گويند.

موسيقي ايراني هم با همين قصه‌ها جفت شده و در خاك فرهنگ ايران نشو و نما يافته؛ موسيقي ايراني يعني آرامش و اطمينان قلبي، يعني بيقراري‌ها و جذبه‌هاي دروني.. اما موسيقي غربي خواب را از چشم آدم مي‌گيرد، و همين‌طور داستان‌هاي‌شان.. ديشب اتفاق تازه‌اي، يا شايد بهتر است بگويم احساس تازه‌اي با شنيدن شعر و موسيقي ايراني به من دست. ديشب پس از چند سال فرصتي داشتم كه با موسيقي ايراني خلوت كنم؛ كنسرتي بود از فرهاد. شايد موسيقي‌ي او را سنتي ندانيم، اما غير ايراني كه نيست! همان موسيقي‌ست كه اينگونه خواب از چشم‌ام ربوده، و اين موقع شب ذهن‌ام را پر از نجواي آخرين صداي فرهاد مي‌كند:
اي كاش آدمي وطنش را
همچون بنفشه‌ها
مي‌شد با خود ببرد هر كجا كه خواست!

(شعر: دكتر شفيعي كدكني)