سه سال پيش از انقلاب، در برج اسد دنيا آمدم، در بحبوحه جنگ و مهاجرت و غربت، دور از زادگاه نازنينم، محمره، خرمشهر، بزرگ شدم.. در عصر ظلمت.. خودم را ميگويم.. به كسي ظلمت نميبندم.. ميگويم چون؛ كسي را نه آنچنان دوست دارم كه جانم نثار خوبيهايش كنم، و نه چنان دشمني دارم كه از نفرت بر او دل سنگ كنم.. زندگي؛ نه بي اندك شرري روشنائي و نور، نه ميپوشاند همه اندامم در سياهي و ظلمت كور.. نه اسيرم كه تمناي شفقت بكنم، نه رها تا بال به رؤيا و خيالي بكشم.. نه بهشت تا دمي لب تر كنم از آب چشم، نه جهنم تا بروبم آسمان را ز وجودم..
نه اميدي در دل من كه گشايد محرم من، نه فروغ روي مهي كه فروزد محفل من.. نه همزبان درد آگاهي كه نالهايي خرد با آهي.. نه صفايي ز دمسازي به جام مي كه گرد غم ز دل شويد، كه بگويم راز پنهان، كه چه دردي دارم بر جان.. چندي عشقم راه جنون زد، مردم چشمم جامه به خون زد.. دل نهم به بيشكيبي، با فسون خودفريبي.. چه فسون بيفرجامي، به اميد بيانجامي.. واي از اين افسون سازي خدايا.. (كلام جواد آذر)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر