þ تملك خورشيد
در اتوبان قم، پشت نمكزار، افق خورشيد چشم انداز زيبايي دارد. در افق ميتوان به خورشيد حتي خيره شد، اما فقط چند ثانيه، تا آنجا كه چشم را اذيت نكند.
خورشيد! چه انرژي بي حد و نيروي لايزالي در كالبد و روان او جاريست كه ميلياردها سال از عمر او ميگذرد و همچنان پر انرژي و با طراوت و هستي بخش مانده است. آه از ما خسران ديدهها، در اين هزارهها چه لطفي را از كف دادهايم. نوري و گرمايي كه توليد شده و كسي نبوده كه براي روزگار سستي و كاهلي و فرسودهگي زمين و زمينيان از آن بهره برد و ذخيره كند. آيا اين زيان و كسر بودجه قابل محاسبه است؟
از دست اين عقل ابزار انديش مدرن! داد و فغان و فرياد از اين عقل صنعتي! اوست كه مرا واميدارد اينگونه محاسبهي سود و زيان همه چيز را بكنم. چيزهايي كه متعلق به من نيست، و از توانم خارج كه به تسلط در آورم.
در ذات اين نوع نگاه فعل بدي نيست، اما وقتي در جاي قرار نميگيرد همين ميشود. همه را در هم مخلوط ميكنيم و آنگاه آش شل قلم كاري توليد ميكنيم و بعد ميخواهيم دواي هر درد بيدرماني شود.
اين تمدن لائيك كه مدعي است تمام تلاشش براي حفظ حرمت و جايگاه نهادهاي سنت و دين است، و سعي در قرار دادن آنها در جايگاه اصلي و ذاتي خود دارد، چگونه ميشود كه ناتوان از تعيين جايگاه مخلوقات فكري و ذهني دنياي مدرن خود است، تا همان بلايي كه نهادهاي سنت بر اثر بسط جايگاه و منزلت خود در عصر ماقبل خرد بر سر انسان آوردند را همين نهادهاي مدرن در عصر مدرن بر سر انسان نياورند؟!
اصولاً سنت و روش زندگي سنتي قديم بخاطر اين شكست خورد و به انحطاط كشيده شد؛ چون جلوي تغيير و تحولات تازه را ميگرفت. به اين معنا كه براي نهادهاي سنتي خود جايگاهي فراخ ساخته بود، و از طرف ديگر هر گونه حركتي نو براي تأسيس نهادهاي تازه تا رقابتي با نهادهاي سنتي جامعه داشته باشند را ممنوع و تابع نظر نهادهاي سنتي ميكرد. (شبيه رفتاري كه در شوراي نگهبان كنوني ما اعمال ميشود)
اما اكنون لائيسم نظريهاي در نقطهي مقابل دارد. ميگويد نهادهاي سنتي بايد تا آنجا قابليت ظهور و حضور داشته باشند كه نهادهاي مدرن اجازهي آنرا ميدهند. اين هم از دنياي مدرن ما كه هنوز ذرهايي شهد و شكر زندگي در آن به طعم ما نرسيده، اما بايد در مورد تلخيهاي آن قضاوت كنيم!
حالا چه كسي ميخواهد جايگاه عقل ابزار انگار صنعتي را تعيين كند، تا تنها حساب سود و زيان مايملك خود را داشته باشد، نه خورشيد بينوا!
þ مهاجرت ؛ راه چاره يا مصيبت؟!
در نهاوند هستم و از ساعت 10 شب گذشته. هميشه در سفر بهترين لحظات تنهايي را سپري كردهام، با نواي شجريان و سنتور مشكاتيان. زيباترين لحظات زندگيام را در تنهايي گذراندهام، و ميدانم و با تجربه هم هستم در چگونه لذت بردن از تنهاييام. ...
نهاوند، شهري فقط باستاني و تاريخي نيست. اينجا مردماني باستاني نيز دارد! اختلافات قومي و قبيلهاي در گوشت و پوست آنها تا مغز استخوان ريشه دوانده. وقتي از اوضاع نابسامان شهر ميپرسي، پاسخها همه شبيه به هماند، تنها نامها را بايد جابجا كرد. هر گروهي و فاميلي تقصيرات را به گردن طرف ديگر مياندازد. گمان نميكنم اين اختلافات، امروزي و نو پديد باشد. در عصر باستان اين منطقه كه از سرزمينهاي باشكوه ايران زمين بوده، اين گونه درگيريها و حتي جنگهاي قبيلهاي نيز وجود داشته، اما حاكمان آن زمان توانايي مديريت و رتق و فتق امور را با آن ابزارهاي و انديشههاي جامعه شناسي ضعيف، داشتهاند ولي اكنون بنظر ناتوان ميآيند!
در جمعي فاميلي بودم كه همه گله و شكايت داشتند از مسئولان بومي، مسئولاني كه از فاميل آنها نبودند. از جزئيات جالب ماجراهايي كه نقل ميكردند ميگذرم، اما نتيجهي بحث اين بود: آقا تا اينها هستند كاري درست نميشود! ميدانيد اين جمله چه معني جالبي دارد؟!
با احتياط، كه ناخواسته به حيثيت فاميلي كسي توهين نكرده باشم، گفتم: فقط اين نيست، آخر ايراد به نهاونديهاي اصيل و باسواد و توانمند هم هست؛ به محض اينكه دستشان به دهان برسد اين شهر را ترك ميكنند و ديگر به هيچ قيمتي بازنميگردند. اين جملهي من متفق القول، آه و فغان ايشان را بدنبال داشت. اما چيز ديگري هم بود كه يك شُـك غيرمنتظره را به من وارد كرد؛ پدرم گفت: درست مثل خرمشهر!
ما خرمشهر را به سبب جنگ ترك كرديم، آنهم كي؟ زماني كه تانكهاي عراقي را از پنجرهي خانه به وضوح ميديديم، و حتي يك تركش خمپاره هم كه هنوز به يادگار نگه داشتهايم پنجرهي خانه را شكست و جلوي پاي برادرم افتاد. خدا رحم كرد! ما به خاطر شغل پدرم كه تحويلدار بانك بود مجبور بوديم تا آخرين لحظه در شهر بمانيم، در حاليكه هيچ چيز حتي شناسنامه هم با خود نبرديم. همه فكرمان اين بود كه همين فردا و پسفردا به خانهي خود بازميگرديم. از اين قصه طولاني و جگرخراش بگذريم، بايد بگويم كه اينها شايد بهانهاي باشد براي بازنگشتن من به شهرم. اما چه كنم كه ديگر توان مهاجرت ديگري را ندارم.
سه سال پيش پدر محمد جهانآرا در نامهاي به خاتمي نوشت؛ خرمشهر را با تمام وجود دوست دارم، اما من هم چون ديگر خرمشهريها نميتوانم آنجا زندگي كنم. و بعد يكي يكي مشكلات زندگي در خرمشهر را بيان ميكرد، آنهم براي كساني كه زندگيهاي مناسبتري را تجربه كردهاند. البته هيچجا بهتر از شهر و خانهي آدم نميشود، ولي وقتي از ويراني و خانه به دوشي نجات يافتي و سر و سامان گرفتي، ديگر ديوانه نيستي كه برگردي سر خانهي اول.
من نميدانم چگونه ممكن است پدر سه شهيد ــ كه به دلايل و در زمانهاي متفاوت كشته شدند ــ به زادگاه خود پشت كند؟!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر