آنان تصديق كردند كه شيشه پر است؟ استاد سپس جعبهاي ريگ برداشت و آنها را در شيشه خالي كرد. و شيشه را به آرامي تكان داد. البته ريگها در فضاي خالي ميان سنگها قل ميخوردند. آنگاه از دانشجويان باز پرسيد آيا شيشه پر است؟ آنان تصديق كردند كه شيشه پر است!
استاد جعبهاي شن برداشت و آن را در شيشه خالي كرد. البته، شن لب به لب شد و همه چيز را پوشاند. او سپس يك بار ديگر پرسيد آيا شيشه پر است. دانشجويان يكدل و متفق پاسخ دادند: بله.
استاد سپس از زير ميز دوتا قوطي آبجو بيرون آورد و اقدام به ريختن تمام محتويات آن دو در شيشه كرد و فضاي خالي ميان شنها بدين ترتيب كاملاً پر شد.
دانشجويان خنديدند.
استاد، در حالي كه خندهي خود را فرو ميخورد، گفت «اكنون از شما ميخواهم تصديق كنيد كه اين شيشه نمودار زندگاني شماست. سنگها مهمترين چيزها هستند — خانوادهتان، همسرتان، سلامتيتان، بچههايتان — چيزهايي كه اگر هر چيز ديگري را هم از دست بدهيد و تنها آنها براي شما باقي بمانند، زندگاني شما باز پر باقي ميماند. ريگها چيزهاي ديگري هستند كه اهميت دارند، مانند شغلتان و خانهتان و ماشينتان. شن همهي چيزهاي ديگر است. چيزهاي كوچك و بياهميت.
و در ادامه گفت، «اگر ابتدا در شيشه شن بريزيد، هيچ جايي براي ريگها يا سنگها باقي نميماند. همين امر براي زندگاني شما پيش ميآيد. اگر همهي وقت و توان خود را صرف كارهاي كوچك و بياهميت كنيد، هرگز جايي براي چيزهايي كه براي شما مهم هستند نخواهيد داشت. به چيزهايي توجه كنيد كه براي سعادت شما اساسي است. با بچههايتان بازي كنيد. براي معاينات سالانهي پزشكيتان وقت بگذاريد. همسرتان را بيرون ببريد. هميشه براي كار كردن و تميز كردن خانه و مهماني دادن و گرفتن چكهي شير آب وقت خواهد بود. «اول مراقب سنگها باشيد — چيزهايي كه واقعاً اهميت دارند. اولويتهايتان را مشخص كنيد. بقيهي چيزها فقط شن است».
يكي از دانشجويان دختر دستاش را بلند كرد و پرسيد آبجو نمودار چه چيزي بود؟
استاد لبخندي زد و گفت: «خوشحالم كه پرسيديد. فقط ميخواستم به شما نشان دهم كه هيچ اهميتي ندارد كه زندگانيتان چقدر ممكن است پر به نظر بيايد، همواره جايي براي يك جفت [يكي دوتا] آبجو هست». [كنايه از اينكه هميشه ميتوانيد دوستي بيابيد كه او را به خوردن چاي / قهوه / بستني / نوشابه، بسته به هر فرهنگي، دعوت كنيد و بدين وسيله براي خود جفتي پيدا كنيد.]
آقايان محمود صدري و احمد صدري، دو استاد جامعهشناسي دانشگاههاي ايلينيوز و آيروا آمريكا سخنرانيهايي را در محل جبههي مشاركت داشتند كه بهنظرم جالب آمد. دكتر محمود صدري پيرامون سكولاريسم گفت: بر اساس مدل پارسونزي جامعه به چهار ساحت مرتبط با اقتصاد، سياست، تعليم و تربيت، و حقوق و مذهب تقسيم ميشود. در جوامع مدرن اين حيطهها تا حداكثر ممكن از هم متمايز و منفك ميشوند. البته اين تمايز به معني جدايي نيست و اين تعبير درستي نيست كه سكولاريسم را جدايي ميان دين و سياست بدانيم، بلكه در نتيجهي تمايز ميان اين نهادها، تعامل ميان آنها ممكن ميگردد.
وي در مورد جايگاه دين در جهان معاصر گفت: در جوامع مدرن، بر اثر تفكيكي كه ميان نهادهاي اصلي جامعه صورت ميگيرد، دين از نهادي كه سوار بر ديگر نهادهاست به يكي از چهار نهاد اصلي جامعه تبديلميشود كه با ديگر نهادها در تعامل متقابل است. در واقع دين تلخيص ميشود و در عرصهي فردي، به ارزشهاي فردي، و در عرصهي اجتماعي، به جمعيتها و گروههايي كه فعاليت مذهبي داوطلبانه دارند، تبديل ميشوند. بدين ترتيب مدرنيته نه تنها موجب تضعيف نهاد مذهب نميشود، بلكه شاهد آنيم كه گرايش به مذهب رو به تزايد است، به طوري كه در دنيا روزي دو مذهب جديد بروز ميكند، كه البته 90 درصد آنها به سرعت از ميان ميروند.
اين جامعه شناس با بيان اينكه: « بههرحال جوامع سنتي در مقابل مدرنيته احساس خطر ميكنند و سه گونه واكنش نشان ميدهند » ، گفت: يك نوع واكنش «رد كامل» مدرنيته است كه اين واكنش مختص بنيادگراهاست. بنيادگراها درست در جهت عكس مدرنيته حركت ميكنند و به جاي تفكيك ميان نهادهاي جامعه هر چه بيشتر سعي در اختلاط و در هم آميختن اين نهادها دارند. عدهاي هم در مواجهه با مدرنيته شيوهي «پذيرش كامل» را پيش ميگيرند كه اين دسته افراد، لائيكها هستند. گروه سومي نيز در صدد آن هستند كه در دنياي مدرن به احياي مذهب بپردازند و قرائتي متناسب با مدرنيته ارائه كنند. در كشور ما نيز كساني نظير دكتر سروش سعي در احياي مذهب در جامعه مدرن دارند. در جوامع شرقي در مواجهه با مدرنيته يك مشكل وجود دارد و آن اينكه تصور ميشود كه مدرنيته وارداتي است و از غرب ميآيد و اين نوعي موضعگيري را دامن ميزند. در صورتي كه چنين نيست، درست است كه مدرنيته ابتدا در غرب پديدار شد اما مختص غرب نيست و لازمه جهان پيچيده امروزي است.
همچنين در مورد موضوعات: «بنيادگرايي و محافظهكاري جديد» و «سندرم فلج سياسي در ايران» سخنرانيهايي ايراد شد و در انتها هم به پرسشهاي حاضران پاسخ گفتند كه آقاي احمد صدري در مورد آمريكاي بعد از 11 سپتامبر نظرات خود اعلام كردند كه خواندنيست: آنچه شاهد آن هستيم واكنشهاي عقلاني نيست بلكه احساسي و متافيزيك، حتي متالوژيك و اسطوره محور است. مردم آمريكا در حال حاضر قابل تشبيه به «آشيل» هستند كه در ايلياد، مظهر خشم خانمانسوز و عصبانيت كور است.
وي همچنين با طرح اين سوال كه : «آيا آدم باهوشتر و با تحصيلاتتري نسبت به بوش در آمريكا نيست كه او رأي ميآورد؟» گفت: آمريكاييها رمانتيك هستند و از بوش كه ساده و صميمي و «خاكي=Fronteersman» است، خوششان ميآيد. اين نكته، ساده كردن قضيه نيست. واقعيت امر اين است. بوش، دونكيشوتي است كه مردم از او خوششان مي آيد. در بين آشيل و دونكيشوت، محافظهكاران جديد با بهرهبرداري از موقعيت قرار گرفتند. نئوكانها (محافظهكاران جديد) از ابتدا مخالف بوش بودند اما پس از يازده سپتامبر در دولت بوش وارد شدند و با استفاده از خشم مردم و سادهگي بوش برنامههاي خود را پيش ميبرند.
منبع از روزنامهي ياس نو
آسمون و ريسمون :مي خوام يك چيزي بگم كه يك خورده خارج از ادبه، ولي نتيجهاش كاملا اديبانه اس! قبلا ميگم كه منو ببخشيد. زنها و مردها از لحاظ فيزيولوژيكي فرقهاي زيادي دارند كه علم هم آن را تاييد مي كند. از جمله اينكه زنها هر ماه دچار عادت ماهيانه ميشن و اين عادت با نسبتهاي متفاوت تاثيرات جسمي و روحي روي اونها ميگذاره. خوب تا اينجاش كه به من و شما ربطي نداشت. اما يك نكته جالب: تجربه من ثابت كرده كه مردها هم دقيقا مانند زنها، چنين اتفاقي برايشان ميافته!!! اما نه در حوزه جسم بلكه در حوزه روح و روان. ببين خيلي از آدمها رو در اطراف خودم ديدم كه بهطور نوبهاي خلق و خوي اونها تغيير ميكنه. تغيير خلق و خوي امري عاديه ولي اين نوبهاي بودناش خيلي جالبه. بعضي وقتها آدم بيخود از يك چيز ناشناخته ناراحته. دمغه. ميخواد يكي رو گير بياره باهاش دعوا كنه!! كنكاش هم كه ميكني ميبيني اتفاقي نيفتاده و ظاهرا دليلي براي ناراحتي اين آقا نيست! ديدي ميگن پيش فلاني نرو برزخه!! اين دقيقا ناشي از همين تغيير حالات ماهانه در مردهاست. هيچ درموني هم نداره، بلكه زماناش بايد بگذره تا كمكم اوضاع به حالت عادي برگرده.
جام شوكران سر كشيده شد :
...
« اگر مقصد پرواز است، قفس ويران، بهتر! پرستويي كه مقصد را در كوچ ميبيند از ويراني لانهاش نميهراسد.» «آويني»
...
احساس ميكنم در سكوت نيز ميتوانم عاشقتان باشم و بهتر به دغدغههايم بپردازم. هميشه از اين هراس داشتم مثل رايانهاي شوم با حافظهاي وسيع، حجم عظيمي از اطلاعات را در خود جمع كنم؛ اما نسبت به آنها، هيچ احساس يا شعوري نداشته باشم. در روزگار نوجواني، پيش پيرمرد عارف مسلكي رفتم و توصيهاي خواستم. جوابام داد: پسرم! پاك باش و درس بخوان! هم خندهام گرفت، هم عصباني شدم. پيرمرد نصيحتي كرد كه خود ميدانستم و اگر هم نميدانستم، ميتوانستم زود حفظش كنم. توقع داشتم شعري عميق! نثارم كند تا در تفسيرش بمانم. بعدها هم بتوانم در بوق و كرنا كنم؛ فلاني در نوجواني چنين شعري به من عرضه كرده است!
چنين بود كه توصيهاي ديگر خواستم. آهي از دل كشيد و پرسيد: توصيهاي ديگر، براي چه؟ گفتم: آنچه گفتي، ميدانم! گفت: پسرم پس چرا عمل نميكني؟ گفتمش: از كجا ميداني؟ گفت: اگر عمل ميكردي، نياز به توصيهي بعدي نداشتي ... اين «الف»، يك الفباست، آن را كه عمل كني، «ب» خودش به سراغت ميآيد! درس خواندن چيزي نيست كه بتوان در چند ثانيه يا چند سال تماماش كرد... من با اين سنام، هنوز يك دانش آموزم!
ديدم راست ميگويد... و بايد اعتراف كنم: هنوز به آن توصيهاي كه به راحتي حفظش كردم، عمل نكردهام. بعدها پشت جلد كتابي كه مربوط به مباني هنرهاي تجسمي بود، جملهاي از لئوناردو داونچي خواندم: نهايت بدبختي انسان اين است كه تئورياش بيش از عملاش باشد! يا به قول قديميها: سوادش بيش از عملاش باشد!
زن ناقصالعقل :با اين تعاريف تازه، مرد زنذليل مرديست كه:
به عقايد همسرش احترام ميگذارد، در جمع به همسرش عشق ميورزد، كارهاي شخصياش را خودش انجام ميدهد، بيهوده فرياد نميزند و قلدري نميكند! (از نشانههاي بارز مرد بودن)، همسرش را مجبور به انجام دستوراتش نميكند و اصولا دستور نميدهد، به همسرش به چشم انساني برابر كه مانند خودش، حق انتخاب، اظهار نظر و تصميم گيري در همه موارد زندگي را دارد نگاه ميكند، حريم خصوصي و فرديت همسرش را به رسميت ميشناسد، در مورد مسائل مشترك به تنهايي تصميم نميگيرد و ...
هر مردي كه چند يا همه اين موارد را در زندگي رعايت كند، سريعاً توسط دوستان و آشنايان مهر زنذليل بر پيشانياش ميخورد و همه با به زبان آوردن اين كلمه ميخواهند تحقير و تمسخرش كنند.
خوب واقعا اين جور زنذليل بودن بد است؟ من كه اگر خداي ناكرده مرد بودم، حتما از اين مردهاي به اصطلاح زنذليل ميشدم!!!!!
به قول يك مرد زنذليل: هيچ ذلتي در كار نيست، تنها حرف از عشق، احترام متقابل و صميميت است.
مريم نبوينژاد :درست 24 ساعت از شروع بيبرقي گذشته. 14 ساعت بعد از خاموشي مناطق مركزي شهر تورنتو دوباره برقناك شدند. ولي هنوز شهرهاي اطراف برق ندارند. يكيدو ساعت بعد از خانه زدم بيرون. البته مجبور شدم از پلههاي 30 طبقه بيايم پايين. وقتي به خيابان يانگ رسيدم تازه فهميدم قضيه اصلا شوخي نيست. مترو از كار افتاده در نتيجه جمعيت انبوهي در پيادهروها روان شدهاند. چراغ هاي راهنمايي و رانندگي از كار افتاده بود و گروهي نقش موقت افسر راهنمايي را بازي ميكردند. براي بعضي موقعيت در مجموع خندهدار بود و خونسردانه به تماشاي آشفتهگي خيابان نشسته بودند. هنوز ساعات اوليه است و كسي چندان آشفته نيست. مردم گرمشان است و از كنار هر بقالي كه ميگذرند يك بطري آب مي خرند. به زودي صف طويلي از منتظران اتوبوس و تاكسي تشكيل مي دهد و هيچكدام پاسخگوي جمعيت نيست. بانوي جاافتاده اما هنوز دلربايي از مرسدس بنز سياه كوپه روبازش پياده مي شود و خطاب به جمعيت مي گويد: كسي سواري نمي خواهد؟ مرسدس بنز به آني پر ميشود. بقيه رانندهها به تبع او مي ايستند كه پيادهها را سوار كنند. حالا قانون ها يكي يكي شكسته مي شود. يكيدو تا وانت ميرسند و مردم ميريزند پشت وانت.
تمام فروشگاههاي بزرگ زنجيره اي كه گردش مالياشان وابسته به كارتهاي اعتباري است تعطيلاند. همينطور ابزارهاي كنترلشان. فقط بقاليهاي كوچك كاسبي پر رونقي دارند. ترازوهايشان از كار افتاده و حتي موز را دانهاي ميفروشند. كارتهاي اعتباري مفت نميارزد. دستگاههاي خودكار پرداخت پول از كار افتادهاند و فقط پول نقد موجود در جيب به كار ميآيد. مردم دنبال راديو باتريدار و چراغقوه مي گردند. شمعهاي خوشگل تزييناتي روي ميز تك و توك كافههايي كه باز هستند خودنمايي ميكند. يواش يواش هوا تاريك مي شود. و خيابان يانگ را سياهي و سكوت مي گيرد. آنها كه هنوز درخيابان مانده اند سعي دارند خودشان را به خانه برسانند. سياهي خيابان احساس ناامني را بيشتر تلقين ميكند. از پايين ميشود نور شمعها را بر فراز ايوانها ديد كه سوسو مي زند. وقتي از پلههاي 30 طبقه بالا ميآيم ديگر نفس برايم نمانده است. تا نفسام جا بيايد يادم ميافتد كه در اين ارتفاع آب نيست چون پمپهاي فشار آب از كار افتادهاند. بيخيال آب ميشوم هرچند كه ميبينم همسايهها كتري و بطري آب كردهاند تا اين بالا هنهن كنان مي آورند. شمعي روشن ميكنم و در سايه شمع بعد از مدتها ميروم سراغ كتاب شعر. نه صداي خنك كننده هست. نه كامپيوتر و نه تلويزيون. مردم درغيبت برق و اجاق برقي بساط باربكيو راه انداخته اند. منظرهي پشت پنجره بر خلاف شبهاي ديگر اصلا نوراني نيست. در عوض براي اولين بار مهتاب را تابيده بر سقف خانه همسايهگان زيارت ميكنم.
امروز همچنان شهر به حال نيمه تعطيل است. مردم جلوي بانكها صف كشيدهاند و رقمهاي درشت از حسابشان خارج ميكنند. تقريبا همه جا تعطيل است.
رختشويخانه ساختمان را تعطيل كردهاند و مدام التماس ميكنند كه از اجاق برقي و وسايل غير ضروري برقي استفاده نكنيد. جلوي پمپهاي بنزين هم صف است چون بسياري از پمپها كار نميكنند.
رمان كوري ساراماگو را خوانده ايد؟ اين اوضاع منو ياد آن مي اندازد. اوضاع اصلا بد نيست فقط ديگر آمريكاي شمالي نيست. زياد فرقي با تهران ندارد. هر چند كه اگر چنين ضايعهاي براي تهران اتفاق افتاده بود بعيد ميدانم به اين سرعت ترميم ميشد.
القصه قسمت جالباش اين است كه روند پيوسته و بايسته زندگي خاموش آمريكايي ناگهان با يك وضعيت پيشبيني نشده مواجه شده و گويا ملت خيلي هم بدشان نيامده از اين وقفه. البته فعلا.
روح مرحوم اديسون شاد!
گاو خشمگين :بعضي وقتا دوست داري تلويزيون رو خاموش كني، تلفن رو قطع كني، چراغ ها رو خاموش كني و بي خيال همه كارهايي بشي كه همين طور تلنبار شدهن و چشمهات رو ببندي و با خيال راحت تخت بگيري بخوابي. از اون خوابهاي عميقي كه وقتي بلند ميشي احساس كني شونههات چهقدر سبكتر شدهن.
بعضي وقتا احساس مي كني دوست داري داد بزني « نگهدارين! » من اين بغل پياده ميشم ... ديگه خسته شدم ...
چي ميشد اگه آدمها هم پريز داشتند؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر