پنجشنبه، مرداد ۳۰

عمر دوباره

صحنه‌هايي هست كه در زندگي تكراري بنظر مي‌رسد، انگار جائي قبلا همين شرايط پيش آمده است؛ حرفي زده‌اي و كسي چيزي گفته و اتفاقي افتاده. براي من بارها پيش آمده. انگار قبلا در خواب ديده‌ام. هميشه هم بعد از اين اتفاق مات و مبهوت مي‌مانم كه چه شده، من الان خوابم، يا قبلا اين‌را در خواب ديده‌ام. اگر در زندگي، تكرار مكررات تبديل به عادت شده باشد و نامحسوس، اين ديدن تكرار وقايع و لحظه‌هاي زندگي، مي‌تواند متوجه‌مان كند كه تا چه حد در عادت‌ايم، تا عبادت.

ديروز خواهرم با شوهرش آمده بود پيش ما. حرف از خاطرات مدرسه بود. پدرم با اغراق‌هاي خاص خودش شروع كرد از گردن‌كشي‌ها و لوتي‌گري‌هاي دوران جواني گفتن. اينكه شيراز از دست او به امان نبوده. معلم و ناظم را تهديد مي‌كرده و از همه باج مي‌گرفته و كسي جرأت مقابله نداشته. از حرمتي كه مادر سيدش نزد اولياء مدرسه داشته. اينكه در بغل مادر، پدرش فوت شد و در كنار خواهر، مادرش را به خاك سپرد.

بعد از او هر يك از ما شروع كرديم به نقل خاطرات مدرسه. نوبت به شهرام رسيد، شوهر خواهرم. شروع به حرف زدن كه كرد، احساس كردم اين حرف‌ها براي‌ام تكراري‌ست؛ صحنه‌ها، حالت نشستن هر يك و رفتار و حركات‌شان و حرف‌هايي كه مي‌زنند، همه تكراري بود... ديدم كه در مدرسه‌ي راهنمايي هدايت، در كلاس هستيم. زنگ اول است، همه منتظر معلم‌ايم، خسته، نفس‌زنان از ورزش صبح‌گاهي، و البته سرحال و شاداب. بيرون ابر تيره‌اي آسمان را كوتاه كرده، هوا تاريك است. مبصر، چراغ را روشن مي‌كند، تخته سياه روشن مي‌شود، هنوز از اثرات درس ديروز باقي‌ست.

هیچ نظری موجود نیست: