چهارشنبه، مرداد ۲۹

با حس ويراني بيا..

در شيراز درس مي‌خواندم، فكر كنم سال آخر دانشگاه بود، يك روز فريد آمد در جمع دوستان و شعر زيبايي خواند. غزلي بود، از جنس مي ناب، با رنگ و بوي غزليات حافظ و گلشن شيراز. شعري با احساس كه پرنيان ناز و پريان سراپا لطف را با آبشاري از پاكي و نور در قلب ما مي‌ريخت. مي‌گفت شعر از خواهر 17 ساله‌اش است و البته ما باورمان نشد.

يك سال بعد فريد با دفتر شعري پيش‌ام آمد در تهران، گفت با سردبير فلان مجله‌ي شعر و ادبيات شيراز مشورت كرده و او گفته به فلان انتشارات برود براي چاپ آن دفتر شعر. اصرار كردم كه دفتر شعرش را بخوان‌ام، اما او خيلي جدي مي‌گفت از روي‌اش كپي مي‌كني، هر وقت منتشر شد برو بخر! خب من هم گرچه ناراحت شدم، اما واقعا حرفي براي گفتن نداشتم.

هفته‌ي بعد فريد آمد و گفت قبول نكردند، مي‌گويند چنان نيست كه شايسته‌گي انتشار داشته باشد. البته حرف‌هاي ديگري هم داشت، كه مثلا اين‌ها به‌دنبال پول هستند، ارزش هنر را درك نمي‌كنند، اگر بچه پول‌داري شعر نو ايي بگويد و وجهي هم به ناشر بدهد براحتي مي‌تواند منتشر كند و معروف هم مي‌شود، برخي هم كه فرزند و فاميل شاعر و نويسنده يا ناشر هستند و از نام‌شان نان مي‌خورند، ديگري هم با مظلوم نمايي كتاب منتشر مي‌كند و شهرتي بدست مي‌آورد، اما كسي كه نه پول دارد نه پارتي، و نه كور است، و حاضر هم نيست مجيز گو و متملق باشد، بايد استعدادش كور شود و به هرز رود.

الان چند سال از اين صحبت‌ها مي‌گذرد و من كاري به صحت و سقم قضاوت‌هاي فريد ندارم، اما يك ماه پيش كه به تهران آمده بود از او درباره‌ي خواهرش سوال كردم، و اينكه تازه‌گي شعري گفته. با چهره‌اي نااميد كننده كه انگار هيچ دوست ندارد درباره‌اش صحبت كند، گفت: نه ديگه، گذاشت كنار، الان داره مهندسي مي‌خونه! من فهميدم كه صحبت كردن براي‌اش سخت است، اما خواستم هم حس كنجكاوي خودم را ارضاء كنم و هم كمكي باشم، بنابراين پيشنهاد دادم كه براي‌اش وبلاگي درست كنم تا آنجا خود را مطرح كند. توضيح دادم كه وبلاگ چيست و چه رونق و اعتباري كسب كرده در اينترنت. حتي مي‌تواند اشعارش را آنجا بنويسد و از اين طريق ممكن است توجه ناشران را جلب كند. اما فكر مي‌كنيد او چه جوابي داد؟ آري، همان پاسخي كه قبلا در مقابل تقاضاي خواندن دفتر شعر به من داده بود را تكرار كرد. خنده‌ي تمسخر آميزي كرد و گفت: خب اينطوري كه همه از روي آن كپي مي‌كنند و به نام خودشان مي‌فروشند!؟

شما بوديد چه مي‌گفتيد؟ بگذريم از بلاهت تمام شهروندان فرزانه‌ي كلان‌شهر وبلاگ، كه مفت و مجاني اين همه اطلاعات را در اختيار سودجويان و سارقان ادبي مي‌گزارند. اين همه نويسنده‌گان و روزنامه‌نگاران كه با فعاليت‌هاي بيروني خود درآمدي كسب مي‌كنند و اكنون اينجا توليدات ذهن و روح خود را به رايگان در اختيار ما قرار مي‌دهند، پس همه مغبون و ورشكسته‌اند!

ايراد از نوع نگاه فريد بود كه آن دفتر شعر را چون دسته‌ي پول نقدي مي‌خواست كه همه جا بتواند با اعتبار مادي‌اش بازي كند. غافل از اينكه روش انباشت و استعمال دارايي‌هاي دروني و بيروني انسان عكس هم هستند، و تبادلي اگر قرار باشد بين آنها پيش بيايد، داراي منطقي سواي از دنياي هر دوي آنهاست.

دارايي‌هاي بيروني انسان به بهاء كسب مي‌شوند، اما سرمايه‌هاي دروني انسان به بهانه. براي استعمال سرمايه‌هاي بيروني بايد حساب دقيقي از آنها داشت، اما دارايي‌هاي دروني انسان حساب و كتاب نمي‌شناسد. و تبادل ميان اين دو قاعده‌ي ناشناخته‌اي دارد. وقتي احساس ويراني و ضعف و ملال، از درون به بيرون سر ريز كند، باعث دليري و بزرگي مي‌شود، اما عكس‌اش، انسان را به پرتگاه نيستي مي‌برد.

هیچ نظری موجود نیست: