توي يكي از مطالبي كه در وبلاگ خانم منيرو روانيپور قبلا خونده بودم، نوشته بود كه چند تا كتاب رو با هم ميخونه، نميتونه يكي رو كه شروع ميكنه، بقيه رو نگهداره تا اين تموم بشه، بعد يكي ديگه دست بگيره. نه، همه رو با هم ميخونه. خودش هم ميگفت هر گوشهي اطاقش يه كتابي با دهن باز افتاده. خب فكر ميكنم اكثر نويسندهها و شعراي خوشقريحه، همين وضعيت رو دارن. چون كتاب براي اونها ارزشي برابر با احساسات قلبيشون داره، و كاملا متناسب با شور و شعفي كه در دل و روحشون شعله ميكشه در پياش ميرن. و اين بنظرم گرچه شرايط ايدهآلي نيست، اما براي آدمهاي آرمانگرا و نوستالژيك بسيار دلپذير و لذتبخشه. يك شرايط روحي آرماني و دستنيافتني. چون من هيچ وقت نميتونم به اصطلاح، دست و زبانم رو تمام و كمال به دلم بسپارم. علت اصليش هم اينه كه اساسا خواستهي دلم رو نميشناسم، توانايي تشخيص دقيقي ازش ندارم، دقيقا عين گنگ خوابديده.
الان هم كتابي رو شروع كردم كه گرچه خيلي ازش خوشم ميآد، ولي شديداً كلافهم كرده. كمتر پيش ميآد اينطوري كتابي مفت و مجاني به دستم برسه، مثل الان كه دو تا كتاب قرضي گرفتم، خب نميتونم زياد نگهشون دارم، بايد به صاحبش پس بدم. اما اين كتاب «كمبوجيه و دختر فرعون» حسابي معطلم كرده. بعضي وقتها كه به خودم ميگم بزارمش كنار، برم سراغ اون يكي كتاب، احساس عذاب وجدان ميكنم، فكر ميكنم گناهي مرتكب شدم، و بايد از الهي كتاب و كتابخواني طلب بخشش كنم. خداي كتاب منو ببخش!
اينهمه آسمون و ريسمون به هم بافتم تا يه موضوع تاريخي از اين كتاب نقل كنم كه بنظرم خيلي جالبه. تاريخ اين داستان مربوط به قرن ششم پيش از ميلاد ميشه و وقايع تا اينجا كه من خوندم در مصر باستان رخ داده. در آغاز داستان از بيوه زن پيري حرف ميزنه به نام رودوپيس كه الان در مصر مثل يك ملكه واقعي زندگي ميكنه، عزت و احترام خاصي نزد فرعون مصر داره، از تمام يونان باستان و ملحقات، از مصر، و ديگر تمدنهاي باستاني چون فنيقيه و آسياي صغير، شخصيتهاي دانشمند و شاعر و فيلسوف به ديدن او ميآن و رنج و زحمت اين سفر را به لذت و شادي يك شب شركت در ميهمانيهاي باشكوه اين زن باهوش و زيبا و دلربا، و شنيدن سخنان شيرينش و آهنگهايي كه گروههاي دستپروردهي او ميخونند، تحمل ميكنند. او بواقع ملكهاي بيتاج و تخت است.
حالا وقتي به ماجراي زندگي اين زن دلربا و باهوش ميپردازه بيشتر جالب ميشه:
رودوپيس هنگامي كه هنوز كودك بود، در حالي كه در ساحلِ تراكيه با دوستانش بازي ميكرد، توسط دريانوردان فنيقي ربوده شد. فنيقيها رودوپيس را به «ساموس» بردند و او را به «يدمون» كه از نجيب زادهگان بومي ساموس بود فروختند. دخترك هر روز زيباتر، باهوشتر و دلرباتر ميشد، به طوري كه تمام كساني كه او را ميشناختند، مهرش را به دل گرفتند.
«اِسوپ»، يعني همان شاعري كه شعرهايش دربارهي حيوانات افسانهاي شهرهي آفاق است و او نيز در آن زمان بردهي «يدمون» بود، بيش از هر كس به صميميتِ معصومانه و هوش سرشار او علاقهمند گرديد و تربيت او را در همهي زمينهها به عهده گرفت و براي رودوپيس همان نقشي را ايفا كرد كه معلمين تعليم و تربيت براي پسرانِ ما آتنيها انجام ميدهند. اين آموزگار دانشمند بزودي دريافت كه دخترك، شاگردي بسيار تيزهوش، حرفشنو و تربيتپذير است و آن كنيز خردسال بهزودي به درجهاي رسيد كه ميتوانست به مراتب بهتر و دلپذيرتر از تمام پسرانِ «يدمون» سخن بگويد، آواز بخواند و ساز بزند. ...
اين سرگذشت ادامه داره، خيلي هم جالبه، اما من همين قسمتش برايم جالب بود و ميخوام مسئلهاي رو دربارهش بگم. بنظرم خيلي جالبه كه دو هزار و پانصد سال پيش در يونان باستان، شرايطي براي يه كنيز و برده وجود داشته تا به چنين درجهاي از شهرت و شوكت دست پيدا كنه تا همه او رو به ملكه تشبيه كنن. بردههاي ديگهاي هم مثل همين «اِسوپ» بودن كه از مشاهير شعر و فلسفه و نجوم و ديگر علوم زمان خودشون بودن، و كاملا هم مورد احترام همهي مردم، چه از طبقهي اشراف و چه مردم عادي بودن. رودوپيس هم بخاطر دختر بودنش تحت شرايط سختتري زندگي كرده و با مشكلات زيادي مواجه بوده. اما بنظر ميآد اين كه يه برده يا كنيز در شرايطي قرار بگيره كه بتونه پيشرفت كنه، براي يونانيها خيلي طبيعي بوده، گرچه اين وضعيت بهرحال منصفانه و عادلانه نبوده و نسبت به فرزندان مردمان عادي هم ظالمانه بوده، اما بهرحال يونانيها براي پيشرفت بردههاشون يك شرايط حداقلي رو فراهم ميكردن، و اساساً اين رو به حساب پيشرفتي براي خودشون ميدونستن كه خب حداقلش اين بوده كه ميتونستن برده رو به قيمت بيشتري بفروشن، و بگن مثلا سواد داره، شعر ميگه، صداي خوبي داره و آواز ميخونه، ساز ميزنه، و اينها همه مطرح بوده.
اما بگذاريد بردهداري رو در شرق مقايسه كنيم با يونانيها. ما ايرانيها بردهها رو اسير ميكرديم مطلقاً براي كار يدي، نه فكري و روحي. چه بسا اصلاً معتقد به وجود روح در بدن بردهها نبوديم. شرقيها، بردهها رو ذاتاً برده ميدونستن، يعني از بدو تولد برده دنيا مياومدن. بنابراين كوچكترين ارزشي هم براي رشد فكري و روحي بردهها قايل نبودن. اساسا توانايي درك اين مسئله كه يك برده ميتونه درصدي از آزادي داشته باشه، تا حدي كه تواناييهاي اكتسابياش در طول زندگي به او اجازهي رشد و تعالي بده، كاملا غيرممكن بوده. اصلا اين براي جامعهي دانشمندان نوعي خفت محسوب ميشده كه يك برده در بينشون باشه.
همين چند روز پيش، فكر ميكنم از شبكهي دو، قسمتي از يك فيلم دربارهي زندگي نظامي گنجوي ديدم كه همعصر با خاقاني بود. تو اين فيلم نشون ميداد كه چطور نظامي تلاش ميكرد تا خودش رو از ننگ شاعر درباري بودن نجات بده، شعراي ديگه رو به وضعيت بد خاقاني هشدار ميداد، و خاقاني هم ميگفت كه يا بايد يوغ بردهگي دربار يكي از حاكمان رو به گردن داشته باشيم، يا بايد آزاد باشيم و تحت فشار و تعقيب حاكمان ظلم و جور. اين شرايطي بوده كه تقريباً تمام فرهيختهگان ايراني داشتن، وقتي وارد حكومت ميشدن از صفت ذاتي خودشون كه تفكر و تعمق در كار دنيا و زندگي انسانها بوده، و موجب تعالي رفتار و كردار ديگران هست خالي ميشدن، و اگر به حكومت پشت ميكردن هميشه تحت فشار زندگي ميكردن، و اگر شانس ميآوردن فقط ميتونستن زنده بمونن.
يك مثال هم از سيستم ارزشگذاري امروز بزنم؛ هيچ توجه كرديد چقدر براي ما ايرانيها تحليل شرايط ورزش حرفهاي سخته؟ نميتونيم درك كنيم كه اونها برده نيستند. مدام وضعيت زندگي و شغلشون رو با بردهها مقايسه ميكنيم. يعني نميتونيم درك كنيم كه هم ميتونن برده باشن و هم آزاد زندگي كنن. رابطه دو طرفه و منطقي بين بردهگي و آزادهگي برقرار نيست. انگار ديگران در زندگي عاديشون هيچگونه تحميل و اجباري ندارن. درحاليكه انسان ذاتاً مجبوره در مقاطعي از زندگي به كارهايي تن بده كه اصلا دوست نداره و مجبوره كه انجام بده. اجبارهايي كه گرچه در ظاهر متفاوت هستند با بردهگي، ولي در ماهيت قضيه هيچ تفاوتي نداره، همه ما آزادههاي نسبي هستيم، يا در واقع بردههاي نسبي.
اين قصهي تفاوت نگاه ما شرقيها به آزادهگي سر دراز داره و جاي بحثهاي مفصل. ميشه به جاهايي بسطش داد كه اصلا فكرش هم برامون مشكله.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر