پنجشنبه، مرداد ۲۳

نسخه‌ي جديد خميني!

« رهايي و آزادي آمريكايي بهترين نوع آزادي در جهان است. آزادي‌هاي فردي‌اي را كه در قانون اساسي آمريكا منظور شده است با چنين تمركزي در قانون اساسي هيچ كشور ديگري در جهان نمي‌توان يافت. آمريكايي‌ها در عراق‌اند، بنابراين آزادي هم اينجاست.»

« ايرانيان اكنون به آزادي نياز دارند، و اگر تنها با مداخله‌ي آمريكا بتوانند به‌ آن دست يابند تصور مي‌كنم از آن استقبال كنند. به عنوان يك ايراني، من هم از آن استقبال مي‌كنم.» اصل خبر

اگر اين كلمات را با حضور خود در كاخ سفيد و ديدن سخنگوي آن هم بشنوم، نمي‌توانم جلوي ابراز تعجب و يا آن لبخندهاي تمسخرآميزم را بگيرم. گرچه ديروز در انتهاي آن مسابقه‌ي فوتبال كذائي بين ايران و عراق، داشتم باور مي‌كردم هر كجا سربازان آمريكايي باشند آزادي هم همان‌جاست. عراقي‌هايي كه هميشه مشهور به كارهاي فردي بودند ــ مثل فوتباليست‌هاي ايراني ــ با ديدن چهار تا سرباز آمريكائي، چنان حس كار گروهي تا مغز استخوان‌شان نفوذ كرده بود كه با در نظر گرفتن تغيير رنگ لباس، اگر كسي نمي‌دانست محال بود تيم عراق را تشخيص دهد. با ديدن اين فوتبال به‌ياد بازي ايران - آمريكا افتادم. تا نظر دائي جان ناپلئون چه باشد!

از روز خبرنگار گذشتيم و بهنود مقاله بسيار جامع و مثل هميشه زيبايي در اين رابطه نوشته بود. او از تصوير عمومي در ذهن مردم گفته بود، و اينكه اين تصوير را اكبر گنجي مي‌سازد، همان كه تمام حكومت‌هايي كه اجل‌شان سر رسيده او را في‌الفور به هزار توي زندان خود مي‌افكنند. تمثيل مزاج مريض و تلخي دواست. بهنود به زبان بي‌زبان هم گفت كه مرحوم خميني از شرايطي كه كمبود اكبر گنجي ايجاد كرده بود استفاده كرد و آن لحظه محتمل در ذهن عموم مردم را رقم زد. البته كه خميني خوش‌بخت بود چون بسيار خوب از فرصت استفاده كرد، و البته او هم دچار همان تصوير عمومي بود ــ اكبر گنجي كه نداشت. اما بدبخت نوه‌ي اوست كه نمي‌دانم چگونه تا اين حد ابله شده.

خودم را اگر بگذارم جاي او، مي‌بينم كه مي‌توانستم چون حسن (نوه‌ي ديگر خميني)، هر يكي دو ماهي يكبار، حرفي و تمجيدي و ابراز خوش‌وقتي از وضع موجود كنم و داستان‌ها از پدربزرگ تعريف كنم و عده‌اي را به خود مشغول كنم، آب‌ام نبود، نون‌ام نبود، دردم چه بود؟ كه خود را به اين آشفته بازار جنگ‌هاي سياسي وارد كردم. نشسته بودم نان خودم را مي‌خوردم!

يا شايد طور ديگري فكر كنم؛ اين حكومت با اوضاع كنوني سر به سلامت نمي‌برد، من بايد هوشيار باشم و گليم‌ام را جاي ديگري پهن كنم، جايي كه فردا روز كه اوضاع مملكت زير و زبر شد، بتوانم خود را مخفي كنم از دست انتقامجوي مردمي كه ربع قرن جان به لب‌شان كرديم. آش نخورده و دهن سوخته!

اصلا بياييد كمي آرماني و ــ خيلي عذر مي‌خواهم ــ احمقانه فكر كنيم؛ من فرزند برومند آن جوانمرد ناكام، فرزند تاريخ ساز و بت‌شكن ايرانم، چگونه مي‌توانم اين همه تهمت و افتراي ناروا را به نام آن پير فرزانه كه نقطه‌ي عطف تاريخ ايران به سر پنجه‌ي تدبير او رقم خورد بشنوم و سكوت كنم، و با اين كار بر طبل توجيه بدكاري آنان بدمم. راه پدر بزرگ‌ام را ادامه خواهم داد، با يك انقلاب ديگر!

نظرات دائي جان ناپلئوني هم هست كه تا اطلاع ثانوي كه سندي و مدركي دستگيرمان شود، متاسفانه از اين نظرات كه بسيار شيرين و نمكين هم هستند و مطلوب ذهن ساده‌پسند ما، بايد صرف‌نظر كنيم. من شخصا نظريه‌ي ديگري را كه خواهم گفت بيشتر مي‌پسندم و قابل باور تر از قبلي‌ها مي‌دانم. البته در حد توانم توضيح خواهم داد و مسلما بي‌غلط نيست.

خروج اين آقاي حسين خميني گرچه اولين نمونه از خانواده‌ي دست نخورده‌ي خميني است، اما اولين از حيث خروج فرزندان درجه اول نظام نيست. شايد احمد خميني را اولين نمونه در نظر بگريم، اما شرايطش با اين يكي بسيار متفاوت است، چرا كه او قصد خروج نداشت، تنها كمي مشكل داشت و امر به اصلاح مي‌كرد، اما اجل مهلتش نداد و البته از جواني نشان داده بود كه به قواعد سياست، آن هم از نوع ايراني‌اش اصلا وارد نيست، درست در زمان بگير و ببند، و چنگ و دندان نشان دادن گروه‌هاي زير زميني داخل نظام آن نطق‌هاي سر به باد ده را مي‌كرد و پشت پرده هم خدا مي‌داند كه چه مي‌كرد و مي‌گفت، و آن شد كه بايد مي‌شد!

دقيقا يادم نيست كدام‌يك از اين فرزندان شخصيت‌هاي درجه‌ي اول نظام (دولت سايه) براي اولين‌بار باصطلاح بر نظام ولايي به نوعي خروج كرد، اگر در ترتيب اشتباه مي‌كنم ببخشيد.

خاطرم هست روزنامه‌ي زن وقتي توسط فائزه هاشمي منتشر مي‌شد، عده‌اي از راستي‌هاي راديكال يا بهتر بگويم بنيادگرايان اسلامي، او را بعنوان منافق و از دسته‌ي خوارج معرفي كردند. بعد از او پسر موحدي ساوجي، نماينده‌ي نكته سنج مجلس چهارم و پنجم (كه فكر مي‌كنم همان سال فوت كرد) بود، كه بر خلاف عقايد پدرش از طرفداران پر و پا قرص منتظري بود و خود را شاگرد منتظري مي‌دانست. بعد هم كه آخرين آنها در حافظه ضعيف من است، پسر محسن رضايي‌ست. او هم وقتي به آمريكا رفت با حرف‌هايش همه را فريب داد، كه حتي خبرنگاران بي‌بي‌سي چنان دنبال سر او و حرف‌هايش را گرفتند كه تا برنامه‌ريزي و هدايت يك شورش خياباني هم پيش رفتند.

از اين نمونه خروج‌هاي فاميلي ــ به اين معنا كه نسل جديدي از ساكنان حرم ستر قدرت، با خروج بر منش و روش پدران‌شان، كه براستي خود را با حكومت و قدرت و قانون اساسي (!) يكي كرده‌اند، عملا بر نظام خروج مي‌كنند ــ بسيار زياد است و تنها متعلق به اين نوع حكومت استبدادي و مرز ايران نيست. اما در همين ايران و اين چند سال بعد از دوم خرداد اين‌طور خروج‌ها زياد شد، و حتي مي‌توان گفت بسياري مخفي نگه داشته شد. همين چند هفته پيش بود كه مجله‌ي چلچراغ مصاحبه‌اي با آقاي آصفي و دخترش داشت. در آن مصاحبه دختر ايشان مسايل جالبي را مطرح مي‌كرد كه شايد چندان به مذاق ما خوش نيايد اما جاي سوال باقي مي‌گذاشت كه مثلا ايشان چرا يازده سال خارج از كشور زندگي مي‌كرده‌اند درحاليكه از فرار مغزها و ضعف فرهنگي مغزهاي ايران گله دارند! كاري ندارم، مي‌خواهم بگويم بسياري از اين خروج‌ها با سرپوش‌هايي محكم ساكت مانده، مثل قضيه همسر آقاي محمدرضا خاتمي كه نوه‌ي خميني است، و بنظر مي‌آيد برخي شايعه‌ها در مورد ايشان صدق مي‌كند. ولي برخي ديگر اصلا كارشان به شايعه هم نمي‌رسد، مثل فلاحيان و عليزاده كه با وجود محكم شدن مدارك بسياري در مورد خيانت‌كاري ايشان به خانواده خود، باز هم كوچك‌ترين صدايي از آنها بلند نمي‌شود، تازه جريان پسر فلاحيان كه يك نفر را در خيابان مي‌كشد و بجاي او كساني كه تعقيب‌اش كرده بودند مجازات شدند هم پيش مي‌آيد، كه نشان دهنده استحكام بنيان خانواده‌گي آنهاست، حال يا به زور يا به تفاهم!

نمي‌توانم اين وقايع را كاملا مصنوعي و برنامه‌ريزي قبلي براي انحراف افكار عمومي يا هر دسيسه‌ي ديگري بدانم. البته همه‌ي اين وقايع بي‌دغل و فريب نيست. اما يك نكته را هيچ‌كس نمي‌تواند مخفي كند و از آن بگذرد؛ نظام ج.ا.ا حتي نمي‌تواند فرزندان سران خود را راضي نگهدارد. براي بيان آن بايد بدانيم كه ما در جامعه‌ايي زندگي مي‌كنيم كه هيچ فردي نمي‌تواند فارغ از ملاحظات سياسي زندگي طبيعي خود را داشته باشد. كساني هستند كه گريز از هر گونه مسئله‌ي سياسي را بعنوان مشي و منش زندگي پذيرفته‌اند و سخت هم بر آن پافشاري مي‌كنند. اما همين افراد مدام مجبور به دقت‌هاي آنچنان براي تشخيص درجه‌ي غلظت سياسيِ هر مسئله‌اي در جريان روزمره‌ي زندگي هستند، آنچنان كه هر فرد عادي را اين ملاحظات كلافه خواهد كرد. اين از زندگي ما مردم عادي‌ست كه هيچ رابطه‌ي قانوني يا عرفي با سياست و سياستمداران نداريم. شما در نظر بگيريد حال و روز مثلا فردي چون همين حسين خميني كه تمام عمرش را مجبور بوده سكوت كند و يا اداي انسان‌هاي موافق و از آن بالاتر بعنوان نوه‌ي رهبر كبير انقلاب، الگوي جوانان و فرض كنيد بسيجيان باشد. و اين درحالي‌ست كه او بنا به گفته خودش طرفدار انديشه آيت‌الله منتظري است كه مي‌گويد در زمان غيبت امام زمان كسي نمي‌توان جانشين او باشد بعنوان ولي‌فقيه. به زبان ساده‌تر آدم زنده وكيل وصي نياز ندارد، و امام دوازدهم شيعيان هم زنده است. اصولا در چنين شرايطي، جانشين باعث عقب افتادن ظهور امام غايب خواهد شد، چون يك فرد فرصت طلب جايش را اشغال كرده. (بنابراين به مرحوم خميني و آقاي خامنه‌اي بايد گفت امامان سيزدهم و چهاردهم در حين دوازدهم!)

به مطلب خودمان بازگرديم. گفتم كه اين نارضايتي علي‌القاعده نزد چنين افرادي بايد بيشتر وجود داشته باشد. نبايد فكر كنيم كه آنها دست‌شان باز است، و آقازاده‌ها مگر نيستند كه مام ميهن را به عزاي‌ش نشانده‌اند. آري اين درست، اما همه مثل هم نيستند. اين توجيه پديده‌ي آقازاده‌گي و رفع مسئوليت از آقاها نيست، اما دو واقعيت انكار ناپذير وجود دارد؛ يكي اينكه فرزندان مثل انگشتان دست يك اندازه نيستند. برادرهاي حتي دوقلويي هستند كه دشمني‌هاي عميق با هم دارند. دوم اينكه اين نظام اين‌طور نيست كه فقط تا حد ريش و روسري ما كار داشته باشد، نه ، اين يك نظام ايدئولوژيك و بدتر از آن، ديني‌ست، كه مي‌خواهد فكر مردم و روح آنها را به شكلي كه خود مي‌خواهد، بسازد. غافل از اينكه سران چنين نظام انسان سازي حتي نمي‌توانند بر روح و فكر خود تسلط داشته باشند. هيچ انساني توانايي تسلط بر روح و فكر ديگران را ندارد و اگر سعي در اين راه داشته باشد جز دشمني و كينه‌هاي عميق چيزي بر جا نخواهد گذاشت، و البته آفتي كه بلاي جان‌ش خواهد شد نه اين كينه‌ها و دشمني‌ها، كه رياكاران و خبرچينان و بادمجان دور قاب چين‌ها خواهند بود.

كوتاه سخن اينكه نارضايتي از حاكمان در تمام دنيا با تفاوت‌هايي وجود دارد. در حكومت‌هاي دموكرات اين نارضايتي رشد سطحي دارد، اما در كشور ما نارضايتي‌ها هر روز عميق‌تر مي‌شود، تا جائي كه حتي دختر كسي مثل رفسنجاني كه در اين كشور هر غلطي دلش بخواهد، مي‌تواند انجام دهد هم، ارضاء نمي‌شود، حال نوه‌ي مرحوم خميني كه انگار از لحاظ ژنتيكي شجاعت و صراحت لهجه را به ارث برده، جاي خود دارد. منظورم اصلا اين نيست كه پناه بردن به اين روش و حمايت و پشتيباني از اين گونه خوارج و پشت سر آنها راه رفتن، راه چاره است، كه اين يك فريب بزرگ است، فريبي كه بنظر مي‌آيد سياست‌مداران آمريكايي و انگليسي مي‌خواهند به بهترين وجه از آن استفاده كنند. تنها دو نكته هست؛ يكي اينكه نبايد تصور فاجعه دخالت حكومت در زندگي شخصي مردم را تا حد برخي ظواهر زندگي (آنچنان‌كه فكر مي‌كنم آقاي ابرهيم نبوي فرموده‌اند در اين مملكت به شورت مردم هم كار دارند)، پست و بي‌ارزش نشان داد، بلكه اگر عمق واقعيت وجودي انسان را مي‌شناسيم بايد بدانيم كه اين‌گونه نظام‌هاي ايدئولوژيك و بالاخص اين تهفه‌ي آنها كه از نوع ديني‌ست، مي‌خواهد قلب انسان كند، انسان را از حقيقت خود تهي كند.

دومين نكته مربوط مي‌شود به يك تز جامعه شناسانه، كه در مورد كره‌ي شمالي و چين صدق مي‌كند. اين نظريه مي‌گويد در اين‌گونه نظام‌هاي ايدئولوژيك، تمام راهبردهاي سياسي، اقتصادي، اجتماعي و فرهنگي، در گرو يك نسل از رهبران آنها هستند، كه با گذشت زمان و تبادل نسل‌ها و قدرت گرفتن نسل جديد، ارزش‌ها و راهبردهاي مديريتي جامعه هم منقلب خواهد شد، و بتدريج تغييرات مورد دلخواه مردم به جبر زمانه اعمال خواهد شد. بنظر شما آيا در ايران هم همين اتفاق خواهد افتاد؟ يا شايد هم افتاده، اما چون كمي زود، نتوانسته با نسل اول به تفاهم برسد!؟

هیچ نظری موجود نیست: