یکشنبه، بهمن ۱۲

گويا و خموش

يك تجربه‌ي دروني، بي سببي از بيرون نيست، اما هيچ شاهدي هم ندارد، و همين بيان‌اش را مشكل مي‌كند؛ آنكه موجودي زنده را در خود مي‌پرورد، زبان شرح دردش را ندارد، و آنكه اين درد را به تفصيل مي‌گويد، توان تحمل آنرا ندارد و دروغ مي‌گويد؛ مي‌خواستم تجربه‌اي را كه با تمام وجود در اين پايان عمر بي‌ثمرم دريافتم، بيان كنم، كه متوجه اين ضعف در ذات و طبيعت انسان شدم. تجربيات تمام اين سال‌هاي پرمخاطره، چون حلقه‌هاي زنجيري ناپيوسته، بي هرگونه سببي از پيش، يا مناسبتي با حالتي از حالِ اين لحظه‌ي من، بي‌اختياري از انتخاب كدام گوشه‌ي اين كوير خاطرات زنده‌گي‌ي نافرجام، سيل‌وار همچون انبوه جوهر اين قلم، كه صنعت مدرنيسم آنرا منظم مي‌كند تا ذره ذره از حلقوم باريك‌اش خارج شود و بر صفحه سفيد، جوهر و مدرنيسم و تجربه‌اي دروني را نقش كند، اكنون اين دنياي عجايب ذهن و روح پيچيده‌ي من هم در يك لحظه و گاه بي يك آن معطلي، از بوم ذهن‌ام درمي‌گذرند ــ چون نقاشي كوبيسم ــ و مرا اسير خود رها مي‌كنند تا خاطره‌اي از تجربه‌ي بعدي نيش دردناك و زهرآگين‌اش را بر بوم زه‌وار دررفته‌ي ذهن فرسوده‌ام خنجر كند. من اگر يك دم يكي از اين خاطره‌ي تجربيات‌ام را مي‌توانستم به بهانه‌اي در ذهن معطل كنم و وارسي كنم، تا پستي و بلندي و شكاف و عمق‌اش را به خوبي درك و لمس كنم، آنگاه شايد، فقط شايد قسمتي از تجربيات دروني‌ام را مي‌توانستم مختصر بيان كنم.

مثلا از روزي بگويم كه در قايقي، تك و تنها شناور بر شط كارون بودم و ترس غرق شدن‌ام در اين موج توفنده و سيل‌وار آب مرا يك دم رها نمي‌كرد. مرغ‌هاي ماهي‌خوار اگر آني سكوت مي‌كردند، شايد متوجه پشت سرم مي‌شدم كه از لب شط دوستان و خويشان فرياد مي‌كشند؛ پارو بزن! پارو بزن! اما وحشت از پهناي شط و سيل آب، هوش و حواس‌ام را كاملا ربوده بود. اين لحظه را و آن احساس دروني‌ام را كه تجربه‌اي يگانه و بي‌واسطه و تنها متعلق به من بود، چگونه براي كسي شرح دهم. شايد با ايماء و اشاره راحت‌تر باشم! مثل مترسكي كه تنها با ايستادن بر سر جاليز، محصول كشاورز را مي‌پايد. اما من با تمام تلاش و توان و تحرك و قدرتي كه در بازو و زبان و فكرم مي‌يابم، نمي‌توان‌ام كوچك‌ترين اثري از آن تجربه را به شما منتقل كنم؛ از مترسك هم كمترم. آخر چگونه؟ اين تجربه از يك اثرِ بي‌معني‌ست.

صفا و گرمي‌ي خاطر دوستان مگر چيزي‌ست كه بتوان بيان‌اش كرد؟! يا زيبائي‌ي نگاه كودكي، و انعكاس آن در چهره‌ي مادري، كه آغوش‌اش را مي‌گشايد تا تنها پناه فرزندش شود به گاه سختي. فراموش نمي‌كنم آن مادري كه پناه‌گاه فرزندش بود در زير آوار بم. چه سقف ستبري‌ست، اين لانه‌ي مادرانه! اما چگونه اين احساس را مي‌توان بيان كرد؟ آيا خودش مي‌تواند؟ نه! به گمان‌ام مادران در بيان عشق مادري از همه ناتوان‌ترند، شايد به فكر وقتي هستند كه «چون به عشق آيند، خجل باشند از آن». همچون من كه مي‌سوزم از تب اين همه خاطره‌ي تجربيات‌ام و در جا نشسته‌ام در پي شرح حال اين لحظه و آني كه گذشت.

يا وقتي زادروزم را به جشن نشسته‌اند، در حالي‌كه من گرفتار آن نگاه مخفيانه از پس شعله‌هاي شمع كيك تولدم هستم. نگاهي كه هرگز كسي آنرا كشف نكرد، حتي خودم. و اگر من مي‌توانستم زبان بگشايم و به ديگران نشان‌اش دهم ــ آنچه فقط به چشم‌ام آمده بود ــ حتما امروز هم مي‌توانستم به ساده‌گي و با تمركز كامل فكر، تمام تجربه‌ام را بنويسم. آخر يك نگاه ساده و مخفيانه چه كيفيتي دارد كه من آنرا به تجربه‌اي دروني و يگانه، براي بيان و تفصيل آن، بهانه كنم؟ هيچ! به پيري ياد از آن نگاه خيره و جذاب، چه تمثيل خوبي براي «پيري و معركه گيري» است!

تنها ساز و نواي تنبور، و تاريكي شب و ناله‌ي مرغ چمن تسلي‌ده اين دل پژمرده‌ي بيمار من است. اگر از غبار گرفته بر سينه و چشم، راهي به درون باز كنم، شايد كه سخن بگشايم، از آنچه كه نه‌آموخته‌ام:

هفتاد و دو سال‌ام بود. سالي يك بار اين اواخر براي جراحي چشم به خارج مي‌رفتم نزد طبيبي؛ هر يكي حاذق‌تر از ديگري. هيچ‌يك راه چاره‌اي نيافته‌اند. مي‌گويند؛ اگر همين امروز چشم‌ات آب‌مرواريد آورده بود، درمان داشت، آن هم سرپائي، با يك جراحي چند ساعته. اما اكنون با اين لايه‌ي ضخيمي كه بر تخم چشم‌ات پيله بسته، نمي‌شود. همه جاي دنيا را رفته‌ام؛ اروپا، آمريكا، ژاپن، كانادا. كانادا كه دكترش ايراني بود. اما هيچ علامت مثبتي در چشم‌ام نيافتند، تا اميدي به موفقيت جراحي شود. اين روزهاي آخري كاملا نوميد بودم. سرگردان دست در دست نوه‌ام، در خيابان‌هاي پاريس مي‌گشتيم و او تمام تلاش‌اش اين بود كه مرا هم در زيبائي‌هاي آنچه مي‌ديد، با تعريف و توضيحات‌اش شريك كند. آنان كه مي‌بينند، برخي اوقات براي بينايان توان شرح زيبائي آنچه با هم ديده‌اند، ندارند؛ واي به حال نوه‌ي بيچاره‌ي من. چقدر دوست داشت پدربزرگ‌اش چهره‌اش را مي‌ديد و مقايسه مي‌كرد با ديگران؛ از عمه و عمو گرفته تا خاله و دائي. من اما هميشه مي‌گويم‌اش؛ هر روز به «وي ويانلي» شبيه‌تر مي‌شوي!

سخن كوتاه مي‌كنم. يك روز همان‌جا، در خانه‌ي نوه‌ام كه با شوهر فرانسوي‌اش در پاريس زنده‌گي مي‌كند، نشسته بوديم و بحث درباره‌ي رقص بود. آخر، شب ژانويه بود. آنها اين روزهاي تعطيل‌شان را بخاطر من كنج خانه خراب كردند. مانده بوديم خانه و از صفحه تلويزيون با شادي ديگران شاد بوديم. قبل از ظهر بود؛ يادم هست كه نماز نخوانده بودم. ناشنوا هم اگر باشم وقت نماز را درمي‌يابم. ديدم.. آخ.. حس كردم اتفاقي افتاده و من بي‌خبرم. هميشه وقتي اتفاقي مي‌افتاد ديگران به من مي‌گفتند؛ اين‌بار هر چه صبر كردم، كسي چيزي نگفت. فكر كردم؛ اين از آن دست اتفاقاتي‌ست كه تا رسيدن نتيجه بايد صبر كرد، بلكه به سمع بي‌بصر من هم برسد! صداي موسيقي و جاز و خواننده‌ي زن از تلويزيون بلند بود. من عادت ندارم تظاهر به بينائي كنم. يعني وقتي صدا از جائي مي‌آيد، خودم را ملزم به گرداندن صورت‌ام به طرف صدا نمي‌دانم. آنجا هم من پشت‌ام به تلويزيون بود. اما ناخودآگاه برگشتم و به طرف صدا نگاه كردم. آن تجربه‌اي كه مي‌گويم همين لحظه بود. آه كه اي كاش لب خنجري تيز اين تجربه‌ي كور را از بوم خاطرم مي‌بريد.

براي‌ام كاملا طبيعي بود. انگار از ابتدا هم كور نبودم. عين شما كه وقتي در پگاه صبح چشم مي‌گشائيد، انتظار داريد انعكاسي از نور خورشيد را تجربه كنيد، و در غير اين‌صورت عجيب است. من هم مي‌ديدم. شعار نمي‌دهم كه يك لحظه بينائي‌ام را به‌دست آوردم و حقيقت دنيا براي‌ام آشكار شد. نه، اين‌ها افسانه است و افسون. من كور بودم و كور ماندم. اما صحنه‌هاي رقص تلويزيون را مي‌ديدم؛ من در سالنِ يك «بار» بودم. سال‌هاي جواني‌ام آنجا مي‌رفتم. محل شاد و امني بود. دختركي آنجا مي‌خواند و مي‌رقصيد كه سوگلي‌ي آنجا بود و مورد توجه همه.. و هم من.. كه اي كاش همان‌وقت هم كور مي‌بودم. به اينجا كه رسيد قلب‌ام از حلق‌ام بيرون زد و گلوي‌ام را فشرد. نفس‌ام بند آمد. همان دخترك خوش‌گل و خوش ادا بود. ديگر آرزو مي‌كردم؛ اي كاش واقعا كور بودم و هيچ نمي‌ديديم!

سخت است به دوران پيري و ناتواني، ريشه‌ي تجربيات جواني را دريابي، اما نوميد از ثمردهي آنها باشي؛ چرا كه ضمير وجودت ديگر خشك و بي‌بار است. آنگاه كه زمين روان‌ات حاصلخيز بود چيزي جز تمناي شهوت نكاشتي، امروز كه درمي‌يابي آنچه تو را به سمت او كشيد، شهوت نبود؛ عشقي بود ناباورانه، كه راه قلب‌ات را به گمراهي مي‌پيمود، ديگر از تو كاري برنمي‌آيد و اگر شهد تجربه‌اي دروني را اين‌گونه در پيري بچشي، جاي شكر دارد. سخن از عشق گفتن براي من كه لذت آنرا هرگز نچشيده بودم آسان بود تا آن‌زمان كه حرام‌ام كرد. حال شما بگوئيد؛ من چگونه اين تجربه‌ي خام و نارس كه هيچ صفت آشكاري ندارد بيان كنم؟

هیچ نظری موجود نیست: